فیزیک و فلسفه و دیدگاه کیتر و کواین و سلرز و ابن سینا

فلسفه فيزيك از ديدگاه فيلسوفان :
فيزيك كلاسيك با اين تناقضات وارد مرحله جديدي مي شد اوايل قرن بيستم مصادف شد با چند انقلاب فكري در محدوده ها ي مختلف فيزيك از ذرات زير اتمي تا كهكشانها دستخوش تحولات جدي گشت نظريه كلاسيك در مورد اثر گذاري دو جسم متحرك از راه دور فرض مي كرد كه در تمام فضا ماده اي به نام اتر وجود دارد و سرعت نور را نيز بي نهايت فرض مي كرد اثبات عدم و جود اتر و آزمايشهايي كه براي آشكارسازي اتر صورت گرفت دانشمندان را متقاعد كرد كه اتر اصلا و جود خارجي ندارد و با عث شد ديدگاهي كامل تر از نظريه كلاسيك شكل گيرد، نظريه جديد نسبيت انيشتن كه با فرض و اثبات متناهي بودن سرعت نور توانست بسياري از تناقضات را حل كند.يكي از مسائلي كه مكانيك كلاسيك نمي توانست آن را توضيح دهد پديده تشعشع بود كه پاسخ به آن منجر به پيدايش حوزه جديدي در دنياي اتمي شد اين انقلاب جديد انقلاب مكانيك كوانتومي بود نام ماكس پلانك خود را در اين تحولات نشان مي دهد كه تابش را نيز چيزي مادي فرض كرد كه از اتمها تشكيل شده بودند او پديده تشعشع را همانند رگباري از انرژي تصور كرد و آنرا منقطع دانست كه اين مقادير جداي انرژي تابش را كوانتوم ناميد. تئوري او چند سال بعد توسط انيشتين فرمول بندي شد و به طور عملي در آزمايش فوتو الكتريك به اثبات رسيد و از اين رهگذر مفهوم فوتون وارد فيزيك شد. بعد از شكل گيري مكانيك كوانتومي كه افرادي مانند هايزنبرگ و بور در آن نقش اساسي داشتند و تحولات فيزيك جديد باعث نگرشهاي جديدي شد تصويري كه ما از طبيعت داريم تنها جزئي از حقيقت است كه بصورت قابل فهم مي توانيم تصور كنيم در فيزيك جديد دو تصوير جزئي از طبيعت وجود دارد تصوير جزئي و تصوير موجي كه هر كدام براي خود اهميت دارند مثلا براي فهم پديده فوتوالكتريك از تصوير ذره اي استفاده مي كنيم يا براي فهم پديده تداخل از خاصيت موجي استفاده مي كنيم آيا طبيعت با اين دوگانگي قابل فهم است؟ در اينجا مي خواهم مثال تاريخي در مورد دوگانگيهاي قوانين ساخته شده بدست بشر را يادآور شوم حركات اجرام آسماني همواره جالب بوده است و بطلميوس در دوران زمين مركزي توانست با فرض اينكه زمين مركز جهان است با دقت خوبي مدارات سيارات و زمان طلوع و غروب آنها را محاسبه كند. قرنها بعد كوپرنيك ادعا كرد كه زمين مركز جهان نيست و مانند ذره اي كوچك همانند سيارات ديگر گرد خورشيد مي گردد اين نظريه نيز توانست با دقت حركت اجرام سماوي را پيشگويي كند پس دو سيستم كه هر دو نتايج تقريبا يكساني دارند در دست داشتند ولي كدام يك حقيقت را پيش بيني مي كرد؟ اگر هر دو به يك صورت زمان بر آمدن سياره اي را پيشگويي مي كنند كداميك بر ديگري ترجيح دارد؟

 اگر هدف علم فقط پيشگويي وقايع آينده بصورت يك قانون باشد در آن صورت نمي توان يك قانون را واقعيت بيروني اشياء دانست شايد گفته انيشتين در مورد قوانين فيزيك جالب باشد كه مي گفت :قوانين فيزيك بايد ساده باشند .پس اگر دو نظريه كه نتايج معادلي داشته باشند در دست داشته باشيم آنكه ساده تر است قابل قبول تر است اين نشان مي دهد كه دانش هيچگاه نمي تواند ادعا كند آنچه را كه بيان مي كند حقيقت مطلق است.

لاپلاس گفته بود اگر حالت فعلي تك تك ذرات را بدانيم حالت بعدي آن را مي توانيم محاسبه كنيم كه اين به نوعي بيان قانون عليت است و مكانيك كلاسيك عليت را به وضوح نشان مي دهد اما فيزيك جديد و اصل عدم قطعيت هايزنبرگ در مكانيك كوانتومي بيان مي كند كه ما زمان حال يك ذره را هم نمي توانيم با دقت تعيين كنيم پس پيشگويي بعدي ما نيز نمي تواند دقيق باشد و نيز مي گويد ما تنها مي توانيم شناختي صرفا آماري داشته باشيم و آينده اي كه پيش بيني مي كنيم نيز آماري خواهد بود و هيچگاه نمي توانيم با دقت آينده را پيش بيني كنيم براي مثال اگر بخواهيم جاي يك الكترون را دور هسته بدانيم بايد دسته نوري كه خود داراي انرژي هستند از آن بازتاب كند و چون الكترون كوچك است پس بايد نوري با طول موج كوتاه را مورد استفاده قرار دهيم يعني هر چقدر بخواهيم دقيق تر باشيم، بايد طول موجها كوتاهي بكار ببريم كه خود داراي انرژي بيشتري هستند و باعث انحراف الكترون از مسير قبلي آن مي شوند بعبارتي مي توان گفت هر تلاش براي شناخت دقيق(البته از نقطه نظر ما) جهان به عامل مزاحمي بر مي خورد كه فقط اجازه مي دهد شناخت نسبي از آن كسب كنيم هر چند بعضي ها عدم قطعيت را قبول ندارند و مي گويند كه اين بخاطر جهل ماست با اين حال فيزيك جديد در مورد موجبيت نظرات جديدي ارائه كردند بورن در كتاب فلسفه طبيعي علت و شانس مي نويسد شكي نيست كه فرماليزم مكانيك كوانتومي و تعبير آماري آن در تنظيم و پيش بيني تجارب فيزيكي خيلي موفق بوده اما آيا اشتياق به فهم و توضيح اشياء را مي توان با نظريه اي كه وضوحا و بي پروا آماري و غير موجبيتي است ارضا كند آيا، مي توانيم به قبول شانس و نه علت به عنوان قانون متعالي جهان فيزيكي راضي باشيم. به اين سئوال جواب اينست كه عليت به مفهوم درست آن حذف نمي شود بلكه تنها تعبير سنتي از آن كه با دترمي سيسم (جبرگرايي ) تطبيق مي كند حذف ميشود…عليت در تعريف، اين اصل است كه يك واقعيت فيزيكي بستگي به ديگري دارد و كاوش حقيقي كشف اين و ابستگي است و اين هنوز در مكانيك كوانتومي صادق است گرچه اشيا مورد مشاهده كه براي آنها اين وابستگي ادعا مي شود متفاوتند، اينها احتمالات حوادث بنيادي هستند و نه خود حوادث فردي .

 نظر انيشتين در مورد مكانيك كوانتومي:
آلبرت انيشتين با مكانيك كوانتومي كاملا موافق نبود او معتقد بود يك نظريه كامل بايد خود رويداد ها را توصيف كند نه فقط احتمال آنها را او مي گويد: من ناچارم اعتراف كنم كه براي تعبير آماري ارزشي گذرا قائلم من هنوز به امكان ارائه طرحي از واقعيت يعني نظريه اي كه بتواند خود اشياء را نمايش بدهد،نه فقط احتمال آنها را ايمان دارم. انيشتين تا زمان مرگش حاضر به قبول مكانيك كوانتومي نشد

 سه تحول در يك قرن:
اگر از ايرانيان درباره فلسفه قرن بيستم بپرسيم به ويتگنشتاين، دريدا و فوكو اشاره مي كنند و عده اي هم راسل را به ياد خواهند آورد اما من گتير، كواين و سلرز را انتخاب كردم چون هر سه شان به اندازه دريدا، فوكو و راسل در دنياي فلسفه مطرح هستند ولي متاسفانه جز چند استاد فلسفه در ايران كه آنها را مي شناسند، اين سه فيلسوف در جمع ايرانيان ناشناخته مانده اند. از گتير شروع مي كنم: گتير فيلسوفي ست كه با نوشتن يك مقاله تنها دو صفحه اي در فلسفه قرن بيستم تحولي غير منتظره ايجاد كرد. از زمان افلاطون تا قرن بيستم، فيلسوفان سه شرط را براي داشتن شناخت از يك گزاره* لازم مي دانستند:

۱. گزاره صحيح باشد.

۲. فرد به درستي گزاره معتقد باشد.

۳. فرد درباره درستي گزاره مدرك داشته باشد.

افلاطون قرنها پيش اين سه شرط را به عنوان سه شرط لازم و كافي براي شناخت مطرح كرد و ساليان متمادي فلاسفه اين سه شرط را براي شناخت، لازم و كافي مي دانستند تا اين كه گتير در قرن بيستم مطرح كرد كه اگرچه اين سه شرط براي شناخت، لازم است اما كافي نيست.

برايتان مثالي مي زنم: فرض كنيد يك روز صبح بسته اي دريافت مي كنيد. شما فكر مي كنيد كه در اين بسته چاي است. بنابراين گزاره: "اين بسته، يك بسته چاي است" يك گزاره درست است.  پس اولين شرط افلاطون درباره شناخت برقرار است. شما به درستي اين كه بسته اي كه دريافت كرده ايد بسته چاي است اعتقاد داريد. پس دومين شرط افلاطون درباره شناخت هم برقرار است و اما شرط سوم: شما به اين بسته نگاه مي كنيد و مي بينيد كه روي بسته نوشته شده: چاي. پس بنابراين سومين شرط هم برقرار است. طبق نظري كه افلاطون داده با داشتن اين سه شرط، شما درباره اين بسته شناخت داريد. بسته را باز مي كنيد. با كمال تعجب مي بينيد كه به عوض چاي در اين بسته، شكلات است!!! به چه نتيجه اي مي رسيد؟ بله، درست است. شناخت شما از بسته دريافتي كامل نيست. يك جاي كار اشكال دارد و شما نمي دانيد كجا؟

در زندگي بسيار پيش مي آيد كه ما فكر مي كنيم كه درباره چيزي يا كسي شناخت داريم درحالي كه اشتباه مي كنيم چرا كه سه شرط لازم براي شناخت كه در بالا نوشتم كافي نيستند. اين موضوع را گتير مطرح كرد و در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. بعد از گتير فيلسوفان به اين فكر افتادند كه شرط چهارمي را هم به سه شرط افلاطون اضافه كنند كه دو نحله فلسفي fiabilism و defaisabilism را پيشنهاد كردند.

دومين فيلسوف مورد بحث ما كواين است. كواين با رد كردن دو نظريه (دو دگم dogm) فلسفه "حس گرايي" در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. فلسفه حس گرايي در تضاد با فلسفه "عقل گرايي" است و اين دو به عنوان دو نحله از زمان افلاطون (كه با حس گرايي مخالف بود و تنها عقل را براي شناخت لازم مي دانست) و ارسطو (كه برخلاف افلاطون، به حسيات براي رسيدن به شناخت توجه داشت) مطرح بوده است. در نحله "حس گرايي" اين دو دگم مطرح است:

۱. حكم تحليلي از حكم تاليفي متفاوت است.

۲. بين گزاره ها تفاوت است به طوري كه مي توان گزاره ها را به دو دسته كلي تقسيم كرد: دسته اول، گزاره هاي پايه كه گزاره هاي حسي يا تجربي هستند و دسته دوم،‌ گزاره هاي تئوري كه غير حسي و غير تجربي هستند (اين نحله فلسفي به foundationalism موسوم است).

كواين هردو نظريه را رد مي كند. از نظر كواين، نه تنها تفاوتي بين حكم تاليفي و تحليلي وجود ندارد، بلكه نمي توان گزاره هاي حسي (يا تجربي) را مبناي گزاره هاي تئوري قرار داد. بنابراين از نظر كواين، هر دو دگم بالا كه طرفداران "حس گرايي" مطرح مي كنند اشتباه است. كواين معتقد است كه فلسفه بايد به سمت علم برگردد و نظريه اي به نام naturalisation را مطرح مي كند. طبق نظر او، همه گزاره ها را مي توان با هم به صورت يك مجموعه درنظر گرفت (اين نظريه در فلسفه تحليلي به holism معروف است) كه در وسط اين مجموعه، گزاره هايي هستند كه كمتر با حسيات تجربي در ارتباطند (نظير گزاره هاي رياضي و منطقي) درحالي كه گزاره هايي كه در وسط مجموعه گزاره ها نيستند بلكه در حاشيه و مرز هستند (نظير گزاره هاي فيزيك تجربي) در ارتباط نزديكتر و مستقيم تري با حسيات تجربي هستند. طبق نظر كواين، اگر حسيات تجربي باعث تاثير روي گزاره هاي حاشيه اي - كه در مرز مجموعه گزاره ها هستند - بشوند مي توانند روي گزاره هاي وسط مجموعه هم تاثير بگذارند. بنابراين، هيچ گزاره اي حتي گزاره هاي رياضي و منطقي نمي توانند از تاثير حسيات تجربي به دور بمانند. پس تقسيم بندي تاليفي و تحليلي بي مورد خواهد بود.

سلرز، سومين فيلسوف مورد بحث ما، برخلاف كواين به استانداردهاي جامعه و فرهنگ توجه دارد. از نظر او، ‌اين استانداردها همان قراردادهايي ست كه جامعه مي پذيرد و هر بك از اعضاي آن،‌ اين استانداردها را قبول دارند. سلرز اصطلاح "فضاي عقلي" را به كار مي گبرد. از نظر او، فضاي عقلي فضايي ست كه جامعه به اعضايش امكان ورود به آن را مي دهد و در قبال اين ورود، از آنها مسئوليت مي طلبد. به عنوان مثال،‌از سن بلوغ به بعد افراد جامعه در قبال اعمال و رفتار خود و شناختي كه به دست مي آورند مسئول هستند. اگر فرد بالغي درباره شيء و يا كسي مطلبي بگويد و ادعاي شناخت كند چون وارد فضاي عقلي جامعه شده و جمع،‌ او را در اين فضا پذيرفته بنابراين، درقبال ادعايي كه از شناخت آن شيء و يا آن شخص دارد مسئول است.

متافيزيك ابن سينا :
متافيزيك آن طور كه ابن سينا در كتابش با عنوان "شفا" در نظر گرفته، توضيح عقلاني همه هستي ست. ابن سينا "مشتق شدن همه چيز از هستي لازم"، ابديت هستي و نيز نفي شناخت آنچه مجزا از منبع هستي ست را در اين كتاب توضيح داده است.

ابن سينا براي هر علمي موضوعي در نظر گرفته و علوم را به دوشاخه نظري و عملي تقسيم كرده است. از نظر او، علم نظري دانشي ست كه موضوعش مستقل از ماست درحالي كه علم عملي براي ما كاربرد دارد. او سه نوع علم عملي در نظر مي گيرد: دانش كشورداري، اقتصاد و حكومت بر خود. او همچنين سه علم نظري را ممكن مي داند: فيزيك، رياضي و دانش ماوراء الطبيعه.

ابن سينا اولين كسي ست كه كاني شناسي را ابداع كرده و در شيمي به شيوه قديم هم كار كرده است. ابن سينا در نجوم نيز تحقيقاتي دارد و با ابوريحان بيروني تبادل فكر داشته است. يرداختن به حوزه هاي مختلفي كه ابن سينا در آنها كار كرده از بحث اين مقاله خارج است.

ابن سينا دانش ماوراء الطبيعه را دانشي الوهي مي داند و موضوعش را طبق ديدگاه ارسطويي چيزي مي داند كه موجوديت داشته باشد. او به دو دليل مربوط بودن خدا به دانشهاي ديگر را نفي مي كند:

۱. دانش هاي ديگر يا دانش عملي هستند يا فيزيك يا رياضي و نمي توانند درباره خدا باشند.

۲. اگر خدا در متافيزيك بررسي نشود در هيچ علم ديگري قابل بررسي نخواهد بود. حتي اگر محوريت موضوع خدا در اين علم لازم باشد نمي توان جز اين يذيرفت كه خدا موضوع خود را تشكيل مي دهد.

ابن سينا اين مورد را مطرح مي كند كه موضوع متافيزيك به علت اوليه مربوط است. اگرچه به نظر ابن سينا، علت اوليه موضوع منحصر به متافيزيك نيست. چرا كه وجود اين علت بايد در اين علم نشان داده شود. ابن سينا با استفاده از متافيزيك ارسطو اين راه حل را ييشنهاد مي كند كه موضوع  متافيزيك هستي آن گونه كه هست مي باشد كه با هر آن چه وجود دارد اشتراك دارد. در تاريخ متافيزيك ابن سينا نخستين كسي ست كه اين راه حل را ييشنهاد كرده است.

ابن سينا موضوع متافيزيك را با موضوع ديگر علوم نظري مقايسه كرده است. او  فيزيك را دانش اجسام آن گونه كه هستند نمي داند بلكه آن گونه كه حركت مي كنند يا ساكنند. رياضيات از نظر او، دانش مربوط به اندازه گيري و اعداد است و بنابراين به هستي كه حادث شدنش رياضي ست ارتباط دارد. در هر دوي اين دانشها هستي به طور محدود بررسي مي شود چرا كه به ماده، اندازه يا تعداد بستگي دارد. در اين دو دانش،‌ هستي ييش فرض شده است بدون آن كه براي خودش مطالعه شود. هستي موضوع دانش متافيزيك است و در اين دانش بدون هيچ محدوديتي بررسي مي شود. متافيزيك همه مقوله هاي مربوط به هستي از جمله: ذات، كميت و كيفيت را شامل مي شود ولي مقوله عمومي تر خود هستي ست كه بقيه مقوله ها را دربر مي گيرد.

موضوع متافيزيك، هستي همانطور كه هست و مشترك با هر آن چه هست مي باشد. ابن سينا مي گويد كه هستي نخستين موضوعي ست كه به فكر در مي آيد. اين نظر ابن سينا بعدها توسط فيلسوفاني نظير آكويناس و هايدگر استفاده شده است. تعبير هستي از اين جمله ابن سينا، درك روح ما از موجوديت داشتن چيزهاست. هستي، همه چيز را نه آن طور كه اين گونه يا آن گونه است بلكه آن طور كه موجوديت دارد دربر مي گيرد.

ابن سينا علاوه بر ارسطو، از نظر فارابي نيز بهره برده است. فارابي متافيزيك ارسطو را به اين صورت در نظر گرفته بود كه ١٠علت براي هستي وجود دارد كه ٩ علت ثانوي هستند. از نهمين علت، علت دهم كه علت فعال است به وجود مي آيد. دو علت اول، اولين كره آسماني و هفت علت كرات مربوط به سيارات را يديد اورده اند. فارابي روح اين كرات را به خلقت جوهر جسماني توسط خدا مربوط مي دانست كه ماده اوليه همراه با حركت را تشكيل داده است كه اجزايش با وجود تفاوتهاي شكلي به هارموني و هماهنگي رسيده اند، نيزعناصر چهارگانه طبيعي يعني گرما، سرما، خشكي و رطوبت از آنها تشكيل شده است. در ادامه چرخه تكاملي، اشكال كامل تر يعني گياهان، جانوران و انسان يديدآمده اند. فارابي همچنين به علم منطق، توانايي زبان و فكر يرداخته است. او تكامل ذهن را به سه مرحله ذهن بالقوه، ذهن بالقعل و ذهن به دست آمده تقسيم كرده است. از نظر او، نوع سوم ذهن با به كار بردن تصاوير و تصورات ذهني  حاصل شده است.

ابن سينا نخستين كسي ست كه بين ذات* و موجوديت، فرق قائل شده است. از نظر او، موجوديت همان حادث شده از ذات است. به عبارت ديگر، موجوديت همان چيزي ست كه به ذات مي رسد وقتي كه وجود مي يابد.

ابن سينا مفهوم لازم را در نظر مي گيرد. از نظر او، لازم تاييدي بر موجوديت است. ارسطو نيز لزوم را در متافيزيك خود به عنوان مفهومي اساسي مطرح كرده بود. ابن سينا لزوم خدا را به عنوان دليلي بر موجوديت خدا به كار مي برد.

يكي ديگر از مشخصه هاي متافيزيك ابن سينا، تفاوتي ست كه بين لازم و ممكن مطرح كرده است. از نظر او، لازم به علت احتياجي ندارد در حالي كه ممكن به علت محتاج است. توجه به تفاوت بين ذات و موجوديت در اينجا ضروري ست: هستي لازم، اصل موجوديتش را در خود دارد اما هستي ممكن اين طور نيست و اصل موجوديتش را در خود ندارد. براي هستي ممكن، موجوديت يك حادثه است كه به ذات اضافه مي شود. هستي ممكن به چيزي احتياج دارد تا واقع شود كه همان هستي لازم است. به عبارت ديگر، هستي لازم همان علت هستي ممكن است كه موجوديت آن را سبب شده است. اين هستي لازم به نوبه خود، يا لازم است يا ممكن و اگر ممكن باشد براي موجوديت يافتنش به علت لازم ديگري احتياج دارد. بنابراين هستي لازم به طور الزامي بايد وجود داشته باشد تا همه چيز هستي خود را از آن بگيرد. ابن سينا تاييد كرده است كه در هستي لازم، هستي و ذات يكي هستند.

طبق استدلال ابن سينا، وجود ابديت هستي الزامي ست. چرا كه در يك تداوم زماني، هر چيز توسط علتي به وجود آمده كه خودش علتي ممكن است. بنابراين هميشه مي توان به يك علت دروني و سيس يه علت آن علت رسيد و تا بي نهايت ادامه داد. طبق نظر ابن سينا، اگر بخواهيم براي چيزي علتي در نظر بگيريم، بايد آن علت به طور هم زمان با آن چه سبب شده وجود داشته باشد بنابراين علت لازم آن خواهد بود. خلقت از نظر ابن سينا، به اين معني نيست كه موجوديت از يك "تصميم" دروني در زمان مشتق مي شود (تصميم الوهي كه مشكل چندگانگي را ايجاد مي كند) بلكه به اين معني ست كه يك شيء، موجوديتش را از يك علت لازم گرفته است. بنابراين خلقت يك وابستگي در هستي ست نه تداوم زماني.

الزام ابديت هستي در ديدگاه ابن سينا يعني اثبات ابديت هستي توسط ابن سينا. به عبارت ساده تر اثبات ابديت هستي يعني اثبات وجودي ابديت هستي. يس احتمال و امكان در آن راه ندارد. ابن سينا هستي را ابدي مي دانست. 

ابن سينا دو دليل براي نادرست بودن نظريه تدوام دروني-زماني اصل اوليه نسبت به موجوديت جهان ارائه داده است:

۱. اگر در نظر بگيريم كه خدا قدرت خلق كردن را قبل از خلقت داشته، اين اشكال وجود خواهد داشت كه زماني معين قبل از خلقت جهان وجود داشته كه شامل خدا هم شده است و اين غير ممكن است،

۲. اگر در نظر بگيريم كه خدا خلقت را در زماني غير از زماني كه جهان را خلق كرده است مي توانست آغاز كرده باشد،‌ اين اشكال وجود دارد كه خالق در زمان معني از ناتواني به توانايي رسيده و اين لزوم خلقت بوده كه به او چنين امكاني داده است و اين مورد، اشكال دوم اين نظريه است. 

ابن سينا در كتابش نتيجه گرفته كه تداوم دروني-زماني براي خلقت غير ممكن است و خلقت را بايد به صورت يك اشتقاق موجودات از فكر خدا در نظر گرفت چراكه خدا فكري خالص است كه به فكر مي آيد و فكرش به صورت كار است كه همان ذات همه موجودات است.

ابن سينا با اين نظريه، چندگانگي را از اصل اوليه رد كرده است: "او همه چيز را در آن واحد به تفكر در مي آورد كه به چندگانگي در ماده شكل مي گيرد يا در حقيقت ذاتش به فرمهايشان درمي آورد اما اين فرمها از فكر او مشتق مي شود." ذات اجسام به دليل آن كه فكر شده اند، وجود دارد. جهان از اين فكر كه همان اصل اوليه لازم است يديد آمده است.

براي اين كه اين اصل داراي يگانگي باشد، ابن سينا از اصل نئو افلوتيني بهره گرفته و در كتابش نوشته است كه اشتقاق اول از واحد است كه فكر ديگر را مشتق مي كند و اين اشتقاق ادامه مي يابد و تحت هر فكر، يك كره آسماني وجود دارد (ابن سينا در مجموع ۱۰ فكر مجزا در نظر گرفته است). طبق اين نظريه نئو افلوتيني، جهان از يك اشتقاق اوليه از فكر الوهي سرچشمه گرفته است.

نظريه متافيزيك ابن سينا چند مشخصه مهم دارد:
۱. ابن سينا يايداري موضوع متافيزيك يعني هستي همان طور كه هست را مطرح كرده است.
۲. هستي، نخستين موضوعي ست كه به فكر ما مي رسد.
۳. ابن سينا ذات و موجوديت (يا هستي) را از هم متفاوت در نظر گرفته است. اين مورد در متافيزيك يوناني بررسي نشده بود.
۴. خدا هستي لازم است كه هستي و ذاتش لزوما در او مرتبط هستند.
۵. جهان (ذات ها) از خدا مشتق شده كه خودش فكر مي شود.

لازم است اشاره كنم كه دور شدن ابن سينا از فلسفه ارسطو را يكي از مزيات فلسفه سينايي مي دانند. هرچند كه بهتر است وجوه متفاوت هر دو را در نظر گرفت.

·  اگر كلمه ذات يا essence را درباه خدا به كار بريم، ذات همان جوهر يا substance  است. ارسطو نيز براي جوهر يا substance چهار معنا در نظر گرفته بود: ١. ذات يا ti esti ٢. فراگير يا universal ٣. گونه ٤. سوبسترا.

منابع:
۱. برهان  شفا-شيخ الرئيس بوعلي سينا-ترجمه مهدي قوام صفري- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۲. فن سماع طبيعي از كتاب شفا- شيخ الرئيس بوعلي سينا- محمد علي فروغي- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۳. Avicenne, La Metaphysique Du Shifa,trad. M. Achena et H. Masse, Les Belles Lettres, 1995

۴. Le Statut De La Metaphysique, Alain De Libera, La Philosophie Medievale, PUF, 1993

 گردآورنده: معصومه اسدی آقاباقر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(SETI (Search for Extra-Terrestrial Intelligence

? What is SETI@home
SETI@home is a scientific experiment that uses Internet-connected computers in the Search for Extraterrestrial Intelligence (SETI). You can participate by running a free program that downloads and analyzes radio telescope data