بود و نبود

آيا درعالم علمي هست كه يقين و قطعيت آن را هيچ انسان عاقلي نتواند مورد شك قرار دهد؟ اين سؤال كه دروادي نظر چندان مشكل نمي نمايد در واقع يكي از مشكل ترين سؤالات است .

وقتي موانعي را كه در راه وصول به پاسخ صريح و مطمئن به اين سؤال وجود دارد درست درك كرديم، مي توان گفت كه بحث فلسفه را آغاز نموده ايم ،زيرا فلسفه همانا سعي در يافتن جواب چنين سؤالات غايي ونهايي است،اما نه آن طور كه در زندگي عادي يا حتي درعلوم به نحو جزمي و غير دقيق بدان پاسخ مي دهيم بلكه از روي نقد ودقت و پس از بررسي كليه موجباتي كه اين سؤال را بُغرنج مي سازد و پس از توجه به ابهام و خلطي كه تمام تصورات عادي ما بر آن مبتني است.  

«برتراند راسل»

برندگان جايزه ي نوبل فيزيك (2000)

2000

 

 

 

 

 

 

              Zhores I. Alferov                    Herbert Kroemer                 Jack S. Kilby

 
 نيمي از جايزه به آقاي کيلبي از بابت نقش وي در اختراع مدار مجتمع و نيمه ي ديگر مشترکا به آقايان هربرت کرومر و ژورس آلفروف به سبب ابداع ساختارهاي (پيوند هاي نا همگون) نيمه رسانا براي استفاده در الکترونيک سريع و الکترونيک نوري اهدا شد.کارهاي اين افراد مبناي فناوري اطلاعات عصر جديد است و نشان دهنده ي اهميتي است که فيزيک نيمه رسانا و ادوات الکتروني در شکل گيري فناوري مخابرات و اطلاعات امروز داشته است.

 
جک کيلبي ، در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم . 10 دسامبر، 2000                                                                                                                          
 

 جک کيلبي

فکر کنيد که دنيا بدون مدارهاي مجتمع چگونه بود،نه کامپيوتر شخصي ،نه مخابرات ديجيتال ،نه ماهواره ،نه اينترنت ،نه تلفن همراه و نه بسيار ي چيزهاي ديگر.تقريبا همه چيز در زندگي امروز به الکترونيک و مدارهاي مجتمع وابسته است .مبدا پيدايش آنچه امروز داريم 39 سال پيش در دالاس مرکز تگزاس شکل گرفت.کمتر پيش مي آيد که انساني آنقدر زنده بماند تا بتواند نتيجه ي کارهاي خود را در تغيير جهان ملاحظه کند.جک کيلبي يکي از اين انسانها است که اختراع اولين مدار يکپارچه سيليسيمي او در تگزاس اينسترومنت(TI) بنيان علمي و عملي دانش ميکروالکترونيک عصر امروز است.
جک کيلبي در سال 1923 در شهر جفرسون سيتي متولد شد.در گريت بند ايالت کانزاس بزرگ شد و کارشناسي مهندسي برق خود را از دانشگاه ايلي نوري و کارشناسي ارشد خود را از ويسکانسين دريافت کرد.در سال 1947 کار خود را در سنترالب ديويژن در شرکت کلوب يونيون در شهر در شهر ميلواکي آغاز کرد.سپس در 1958 به TI در دالاس ملحق شد .ماجرا را خودش اينگونه تعريف مي کند: «بعد از چند مصاحبه که ويلي ادکاک با من کرد در تگزاس استخدام شدم.کار من آن موقع دقيق تعريف نشده بود .فقط مي دانستم که بايد در زمينه کوچک کردن مدارهاي الکترونيکي کار کنم .بعد از شروع کار در ماه مي 1958 فهميدم که بايد راه بهتري علاوه بر ميکرو ماجول براي بسته بندي ترانزيستور ،                       

مقاومت،و خازن وجود داشته باشد.همان موقع يک تقويت کننده ي IF با استفاده از عناصر لوله اي شکل طراحي کردم و ساختم.
در حالتي نزديک به ياس ،احساس کردم که تنها چيزي که مي تواند بخش نيمه هادي را متحمل هزينه هاي زياد نکند همان استفاده از نيمه هادي است .سرانجام بعد از کلي فکر کردن به اين نتيجه رسيديم که نيمه رسانا را براي ساخت مقاومت و خازن نيز بکارببرم،همان طور که ادوات فعال (ترانزيستور) از آن ساخته مي شدند .به اين ترتيب چون همه چيز از يک ماده و کنار هم ساخته مي سد،برقراري اتصال الکتريکي آنها نيز ساده مي شد و يک مدار کامل بدست مي آمد.بلافاصله يک فليپ فلاپ با اين عناصر طراحي کردم.مقاومت ها به صورت يک تکه سيليسيم و خازنها نيز به کمک ديود پيوندي P-n به دست آودند.بعد از تهيه ي شماتيک اوليه ي آن،آنها را به ادکاک نشان دادم .او متعجب شد ولي باز هم مشکوک بود و از من خواست که ثابت کنم مداري که صرفا از نيمه رسانا ساخته شود درست کار مي کند .از اين رو مدار را ابتدا به وسيله ي تکه هاي گسسته ي سيليسيم به هم بستم :دو تا ترانزيستور با پيوند رشدي ،مقاومت هايي که از يک تکه سيليسيم درست شده بود،و خازن هايي که آنها را به کمک تکه هاي ويفر يک ترانزيستور نفوذي قدرت ساخته بودم و دو طرف آنها را فلز نشانده بودم .بعد از چسباندن همه ي آنها در کنار هم ،مدار را در 28 اوت 1958 به ادکاک نشان دادم .اگرچه مدار با اين قطعات نيمه رسانا کار مي کرد ولي هنوز مجتمع نبود .سپس توانستم با بدست آوردن چند ويفر ، و انجام مراحل نفوذ و فلز نشاني روي آنها، تا 12 سپتامبر 1958 سه نمونه نوسان ساز مولتي ويبراتور را کامل کنم و آنها را در حضور چند تن از مديران TI آزمايش کنم .آنچه آنان مي ديدند تکه هاي از سيليسيم و ژرمانيوم و سيم هاي برامده بود که روي يک تکه شيشه چسبانده شده بودند.با اتصال منبع تغذيه ي اولين مدار ،نوساني با فرکانس 1/3MHz  را روي صفحه ي اسيلوسکوپ نشان داد.
به سفارش پاتريک هاگرتي رئيس بعدي TI کيلبي مامور شد تا يک ماشين حساب الکترونيکي بسازد به طوري که در جيب کت جا بگيرد و بتواند جايگزين ماشين حساب هاي الکترونيکي حجيم آن زمان شود.ماشين حسابي که کيلبي يکي از مخترعان آن شد ،دريچه اي را برروي تجاري کردن مدارهاي مجتمع گشود.
کيلبي در سال 1970 طي مراسمي در کاخ سفيد ،مدال ملي علوم را دريافت کرد.در سال 1982 به او عنوان مخترع ملي داده شد.او بيش از 60 اختراع ثبت شده دارد.او عضو ارشد انجمن مهندسان برق و الکترونيک و عضو آکادمي ملي مهندسي (NAE) است.در سال 30 امين سالگرد تولد مدارمجتمع ، به دستور فرماندار ايالت تگزاس مجسمه يادبودي در کنار آزمايشگاه TI که روزي کيلبي اختراع خود را در آن عملي کرد، بنا شده است.


 
هربرت کرومر در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم. 10 دسامبر 2000

هربرت کرومرهربرت کرومر در سال 1928 در آلمان متولد شد.دکتراي خود را در 24 سالگي (1952) از دانشگاه گوتينگن در رشته فيزيک نظري دريافت کرد.تز دکتراي وي بررسي اثرات الکترون داغ در ترانزيستورهاي آن زمان بوده است .کاري که بنيان پژوهش در زمينه فيزيک و فناوري ادوات نيمه رسانا را به وجود آورده است.بهترين واژه اي که مي تواند موفقيت او را به درستي توصيف کند در عناوين شخنراني هاي اوست :« ساختارهاي ناهمگون براي همه چيز ». علاقه او به استفاده از ترکيبات مختلف نيمه رسانا براي ساختن افزاره هاي کارامد ،انگيزه ي اصلي کارهاي جاودانه ي او بوده است .اصرار و تاکيد او بر فهم نمودار باند انرژي در نيمه رساناهاي مرکب ،معروف است:«اگر نتوانيد باند را رسم کنيد ،نخواهيد فهميد که چه مي کنيد.»وي اولين کسي بود که نتايج ميدانهاي الکتريکي پديد آمده در مرز بين دو نيمه رسانا ي غير همجنس را در مقاله اي که در سال 1957 در RCA Review  به چاپ رساند منعکس کرد.بعدها اين پيش بيني وي منجر به اختراع ترانزيستور کا رامدي موسوم به HBT (ترانزيستور دو قطبي با پيوند هاي ناهمگون) شد که در اميتر آن از يک ماده با E ,r  بزرگ استفاده مي شود.امروزه HBT از سريع ترين افزاره هاي ميکروالکترونيک در باند ميکروويو است. 

کرومر اولين کسي بود که احتمال محدود شدن الکترون و حفره را بوسيله يک ساختار نا همگون مضاعف بررسي مي کرد.درست در زماني که تلاش هاي پژوهشگران روي نيمه رساناهاي همگن نور گسيل به بن بست نزديک مي شد در سال 1963 مقاله اي در proeecdurgs of IEEE  منتشر کرد که در آن زمان چندان مورد توجه واقع نشد. کرومر در اين مقاله ادعا کرد که مي توان با محصور کردن يک لايه نيمه رسانا با E,g کوچک بين دو لايه ي ديگر با E,g  زياد ،مي توان يک ليزر نيمه رسانا ساخت .اين ايده ي جديد اساس تمام صنعت اپتوالکترونيک امروز است .جالب اينجا است که تمام اين پيش بيني ها در زماني انجام مي شد که ابزارهاي MPEو MOCVD براي لايه نشاني نيمه رساناهاي مرکب گروه VI-III وجود نداشت. اين ابزارها در دهه ي 70 به وجود آمدند و توانستند صحت پيش بيني هاي کرومر را تاييد کنند و ابزارهايي با کاربر متنوع پديد آورند.وي توانست در آن سالها ،مسئولان دانشگاه کاليفرنيا در سانتا باريا را را متقاعد کند که بودجه ي اندکي براي پژوهش روي نيمه رساناهاي مرکب گروه III-VI در اختيار وي قرار دهند. در حالي که تمامي توجهات به پژوهش روي ادوات سيليسيمي معطوف شده بود. به اين ترتيب کرومر توانست فيزيک وفناوري نيمه رساناهاي مرکب گروه III-VI را به يک شاخه از ميکروالکترونيک تبديل کند و خود در صدر آن بدرخشد. او تا به امروز نيز استاد کرسي دونالد و پتي ير در دانشکده مهندسي برق و علوم مواد دانشگاه کاليفرنيا UCSB است  و با کنجکاوي و علاقه روي دو زمينه زير کار ميکند .
1.ساختارهاي هايبريد ابررسانا-نيمه رسانا که در آن لايه هاي نازک توسط الکترودهاي ابررسانا ي نيوبيوم به صورت چاه کوانتومي محصور مي شوند.الکترودهاي ابررسانا باعث القاي خاصيت ابررسانايي در لايه ي نيمه رساناي وسطي مي شوند.گروه وي سرگرم يافتن کاربردهايي عملي براي اين نوع افزاره ها است.
2.مطالعه ي انتقال جريان در شبکه هاي نيمه رسانا تحت تاثير ميدان الکتريکي عمود بر صفحات ابرشبکه . در اين ساختارها ،اعمال ميدان باعث کج شدن نمودار باند انرژي و ايجاد نوساناتي موسوم به نوسان بلوخ مي شود. محاسبات نشان مي دهد که مي توان اين افزاره ها را براي ساخت نوسان سازهايي با فرکانس هاي تراهرتز به کار برد.
علاقه کرومر همواره به حل مسائلي است که يک دهه از زمان خود جلوتر است و اين امر را ميتوان در مقالات وي از دهه ي 50 تا زمان حاضر دريافت. کارهاي او همواره مورد توجه جوامع فيزيک و مهندسي برق بوده است. جوايز ،القاب، و عناويني که کرومر به ان مفتخر شده است به شرح زيل است:

· جايزه جي جي ابرس از انجمن افزاره هاي الکتروني IEEE (19839 )
· دکتراي افتخاري مهندسي از دانشگاه صنعتي آخن، آلمان(1985 )
· جايزه ي جک مورتون از IEEE(1986 )
· کرسي دوتالد ويتي ير در مهندسي برق (1986 )
· جايزه ي پزوهشي الکساندر فن هومبولدت (1994 )
· عضويت آکادمي ملي مهندسي (1997 )
· دکتراي افتخاري در فناوري ، دانشگاه لوند ، سوئد(1998 )

 

ژورس آلفروف در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم. 10 دسامبر 2000

 ژورس آلفروفژورس آلفروف در 15 مارس 1930 در شهر ويتبک جمهوري بلاروس اتحاد جماهير شوروي متولد شد.در سال 1952 از دانشکده ي الکترونيک ايليانوف در موسسه الکترونيک لنينگراد فارغ التحصيل شد. از 1953 عضو دفتر موسسه فيزيکي فني ايوفه بود.او دکتراي خود را در فيزيک و رياضي در سال 1970 از همين موسسه دريافت کرد .در اوايل دهه ي شصت ، مسابقه براي باريک کردن باند تابش ناشي از بازترکيب و توليد ليزر از مواد نيمه رساناي نور گسيل شروع شده بود. در پاييز 1962 GaAs و آلياژ گروه III-VI به عنوان مولد مستقيم نور ليزر به کار رفت.بعد از اين رويداد هاي مهم ، ژورس آلفروف يکي از اولين کساني بود که دريافت ،ديود ليزري بايد به شکل يک پيوند ناهمگون p-n باشد.او مي خاهد که اين پيوندها را به عنوان گسيلنده هاي نوري کارامد به صورت صفحات GaAs که بين موادي با E,g زيادتر از دو طرف محصور شده است ، به کار برد.او فکر مي کند که مي تواند يک ليزر GaAs با جريان آستانه ي کم بسازذ.او توانست اولين پيل خورشيدي با پيوند ناهمگون مضاعف را بسازد (1970 ) . سوئيچ p-n-p-n با پيوند نا همگون ، سوئيچ ليزري p-n-p-n (1971 ) ، LED هاي با بازدهي بالا (1968 ) و ترانزيستور ليزري p-n-p-n (1974 ) از ديگر کارهاي اوست.
او در حال حاضر روي تبديل ليزر چاه کوانتومي به ليزر نقطه ي کوانتومي کار مي کند. پروفسور آلفروف جوايز و افتخارات ملي و بين المللي زيادي را به پاس پژوهش هاي خود کسب کرده است که در ذيل معرفي مي شود.

· مدال بالانتين از موسسه ي فرانکلين آمريکا (1971 )
· جايزه لنين روسيه(1972 )
· جايزه اورو فيزيک هيولت-پکارد (1978 )
· جايزه سمپوزيوم GaAs و مدال اچ ولکر (1987 )
· مدال کارپينسکي-جمهوري فدرال آلمان(1989 )
· جايزه ي ايوفه –آکادمي علوم روسيه (1996 )
· جايزه نيکلاس هولونياک (2000 )
· عضو افتخاري موسسه ي فرانکلين آمريکا (1971 )
· عضو خارجي آکادمي علم آيمان (1987 )
· پروفسور افتخاري دانشگاه هاونا-کوبا(1987 )
· عضو خارجي آکادمي علوم لهستان(1988 )
· همکار خارجي انجمن ملي مهندسان آمريکا (1990 )
· عضو افتخاري آکادمي هواشناسي –سن پترزبورگ(1994 )
· عضو افتخاري انجمن علوم و فناوري نيمه رسانا-پاگستان(1996 )
· عضو افتخاري آکادمي بين المللي سرد سازي-سن پترزبورگ(1997 )
· آکادميسين آکادمي بين المللي اکولوژي انساني و حفظ طبيعت –سن پترزبورگ(1998 )
· دکتراي افتخاري علوم انساني –سن پترزبورگ(1998 )
آلفروف سردبير مجله ي روسي پيزما اي زورنال تکني چسکوي فيزيکي (مجله فيزيک و فناوري)و عضو هيئت تحريريه مجله روسي نااوکا اي ژين (مجله علم و زندگي)است. 

فیزیک آقابالاسر نمی خواهد؟

فلسفه فيزيك به معناى امروزين كلمه تقريباً از اوايل قرن بيستم و با شكل گرفتن تجربه گرايى منطقى وارد ادبيات فلسفى شد.امروزه در دانشگاه هاى معتبر دنيا كرسى اى با اين عنوان در سطوح مقدماتى و تكميلى ارائه مى شود. هر چند با سلطه نگرش پوزيتيويستى در ميان فيزيكدانان،فيلسوفان حتى حق همراهى با فيزيكدانان را از دست داده اند ولى با اين وجود، فلسفه فيزيك جايگاه خود را پيدا كرده است. به طور كلى فلسفه فيزيك در سه شاخه جريان دارد؛


الف) تحليل فلسفى مفاهيم فيزيكى 
به نظر مى رسد نخستين و مطمئن ترين شيوه براى برساختن جهان پيرامونمان توسل به نظريه هاى فيزيكى باشد.اغلب فيزيكدانان اين تصور را دارند كه اگر قرار باشد تنها يك طريق براى شناخت جهان مادى وجود داشته باشد، آن شيوه اى است كه بهترين نظريه هاى علمى معرفى و پيشنهاد مى كنند.به عنوان مثال در نظريه الكترومغناطيس الفاظى وارد مى شوند مانند: «بار»، «ميدان»،«امواج» و …كاركرد نظريه الكترومغناطيس اين است كه ميان مفاهيم ناظر براين الفاظ و خصوصيات آنها روابطى برقرار كند كه اين روابط توسط دستگاهى رياضى بيان مى شوند.به عنوان نمونه اين نظريه توسط چهار معادله منسوب به معادلات ماكسول پايه گذارى مى شود.به محض اين كه شخص شناخت نسبى از اين نظريه پيدا كرد استعداد اين را دارد كه پرسشگرى فلسفى اش شروع به كار كند، پرسشگرى اى كه در صورت امكان بايد بيرون از كلاس فيزيك جريان داشته باشد.به اين پرسش ها كمى فكر كنيد:آيا معادلات ماكسول مى توانند از معادلات نيوتن استنتاج شوند؟ آيا نظريه الكترومغناطيس سازگار است؟ (يعنى نتايج متناقضى به همراه ندارد)آيا نظريه الكترومغناطيس با نظريه گرانش نيوتن سازگار است؟مى توان نظريه الكترومغناطيس را بنا نهاد بدون اين كه مفهوم ميدان را وارد كرد؟ اصلاً چرا مفهوم ميدان وارد نظريه الكترومغناطيس شده است؟براى پاسخ دادن به اين پرسش ها علاوه بر اين كه دانستن فيزيك ضرورت دارد،مقدار قابل توجهى شم فلسفى و منطق رياضى نيز لازم است. به همين دليل است كه فلسفه فيزيك امروزه به عنوان رشته اى مستقل تدريس مى شود.اما بياييد مفهوم ميدان را واكاوى فلسفى كنيم.همانطور كه مى دانيد ميان دو جرم نيروى گرانشى وجود دارد كه دو جسم را به سمت يكديگر جذب مى كند.اين نيرو با مقدار اجرام نسبت مستقيم و با مجذور فاصله دو جسم نسبت عكس دارد. مثلاً اگر فاصله نصف شود، نيروى گرانش ميان دو جسم چهار برابر مى شود.

حال پرسش مهم اين است كه اگر يكى از اجسام را از سر جايش تكان بدهيم، همزمان نيروى وارد بر جسم ديگر تغيير مى كند يا فاصله زمانى طول مى كشد تا اين تغيير نيرو منتقل شود؟ اين همان سؤالى است كه براى نيوتن نيز از اهميت فراوانى برخوردار بود و چون در هستى شناسى نيوتن تنها ذرات وجود داشتند تغيير نيرو بايد به صورت همزمان منتقل مى شد،چرا كه واسط ذره اى ميان دو جسم وجود ندارد. اصطلاحاً گفته مى شود اگر اثرى فيزيكى از يك هويت به هويت ديگر به صورت همزمان انتقال يابد،كنش از دور(Action at a distance ) وجود دارد. كنش از دور همانطور كه براى خود نيوتن ناخوشايند بود براى بسيارى از فلاسفه و فيزيكدانان ديگر نيز ناخوشايند است.اهميت فلسفى اين موضوع در اين است كه به شدت با هر تحليلى از عليت گره مى خورد.اگر كنش از دور وجود داشته باشد پس مى توانيم بگوييم كه علت در معلول بصورت همزمان اثر مى كند.هيوم از نسل فلاسفه قديم(در رساله) و لويس از فلاسفه معاصر(در مقاله «وابستگى خلاف واقع و جهت زمان»)، از جمله كسانى هستند كه اين خصوصيت رابطه على را نمى پذيرند.اما براى اين كه از دست كنش از دور رهايى يابيم ناچاريم هستى شناسى خود را متورم كنيم و هويت ديگرى را مفروض بگيريم:ميدان.مفهوم ميدان به شكل دقيقش براى نخستين بار در قرن نوزدهم توسط فارادى و ماكسول وارد فيزيك شد.معادلات ماكسول، معادلات ديفرانسيلى بر روى ميدان هاى الكتريكى و مغناطيسى است. كاركرد اين هويت جديد اين است كه در انتقال نيروى الكترومغناطيس از بارى به بار ديگر واسطه على مى شود.نيروى گرانش نيز در قرن بيستم و توسط نظريه نسبيت عام شكل ميدانى پيدا كرد.پس جهان تصوير شده از فيزيك جهانى دوگانه است،جهانى شامل دو هويت مستقلِ ذره و ميدان.بررسى اين نمونه نشان مى دهدكه اين شاخه از فلسفه فيزيك علاوه بر اين كه با مباحث علم فيزيك همپوشانى مى كند، با مباحث متافيزيكى نيز گره مى خورد كه عليت نمونه بارز آن است.

ب)ساختار نظريه هاى فيزيكى
در يكى ديگر از شاخه هاى اصلى فلسفه فيزيك به اين موضوع پرداخته مى شود كه شكل منطقى- رياضى نظريه هاى علمى چگونه است و يا اين كه چگونه بايد باشد.براى اين كه فلاسفه قادر باشند با شفافيت به تحليل نظريه هاى فيزيكى بپردازند،بايد نظريه هاى فيزيك جدا از آنچه كه در كتاب هاى درسى فيزيك به نگارش در مى آيند،صورت بندى شوند.چراكه نظريه هاى معرفى شده در كتابهاى درسى دانشگاهى هدف شان صراحت منطقى نيست، بلكه فهماندن نظريه است.به همين دليل عده اى از فلاسفه فيزيك به اين امر مشغول هستند و ادعا دارند قبل از اين كه مشكلات فلسفى ناظر بر نظريه هاى علمى را حل كنيم بايد شكل منطقى آنها را صورتبندى كنيم. به عنوان مثال در نزد فلاسفه علم استاندارد مثل كارنپ،همپل،رايشنباخ و…. نظريه فيزيكى مجموعه اى از گزاره هاست و عبارت است از يك زبان صورى شده در منطق مرتبه اول كه توسط قواعد تطابقى تعبير تجربى پيدا مى كند.با انتقادات كوهن اين نظر فلاسفه علم استاندارد نيز مانند ساير نظرات شان فرو ريخت. اگرچه بديل ساختارگرايى همزمان با انتقادات كوهن توسط پاتريك سوپيز پيشنهاد شد اما تا دهه ۸۰ و ۹۰ اين روش تقريباً مسكوت ماند.در نظر ساختارگرايان نظريه، مجموعه اى از مدل هاست.امروزه ساختارگرايى مهمترين نحله فلسفه فيزيك است كه در ديگر مسائل فلسفه علم نيز پيشرو است.اين شاخه از فلسفه فيزيك به نحو عالى منطق، رياضى، فيزيك و فلسفه را در هم مى آميزد و بيشتر در كشورهاى اروپايى خصوصاً آلمان و هلند جريان دارد.

ج)فلسفه فيزيك؛ محور فلسفه علم
مسأله تبيين، تمايز علم از غير علم،قوانين طبيعت،واقع گرايى و… از مهمترين موضوعات فلسفه علم است.فيزيك به عنوان بالغ ترين علوم، نقش مهمى در تنازعات مربوط به اين مسائل بر عهده دارد.به عنوان مثال مكانيك كوانتومى نقش مهمى در منازعه واقع گرايى ضد واقع گرايى ايفا كرده است.طبق واقع گرايى علمى، هويات مفروض در نظريه هاى علمى مستقل از اين نظريه ها وجود دارند،گزاره هاى اين نظريه ها يا صادق هستند و يا كاذب و در نهايت بهترين نظريه هاى علمى ما، جهان را همانطور كه در واقع است، توصيف مى كنند.
نگاهى به نتايج حاصل از مكانيك كوانتومى مى اندازيم:
الف)خصوصيات اشيا قبل از اندازه گيرى وجود ندارد. به عنوان نمونه در فيزيك كلاسيك قبل از اين كه مكان شىء اى را اندازه گيرى كنيم،شىءداراى خصوصيت مكانى است، اما در مكانيك كوانتومى نمى توان از خصوصيت مكانى شىء قبل از اندازه گيرى سخن گفت.
ب)جهان تصوير شده حاصل از فيزيك كلاسيك و جهان تصوير شده حاصل از مكانيك كوانتومى را نمى توان به نحو سازگارى توأمان تصور كرد.به نظر مى رسد كه واقع گرايى علمى به نحو آشكارى با نتايج مكانيك كوانتومى در تعارض است.بنابراين هر نظريه اى در باب واقع گرايى علمى بايد اين نتايج را در نظر داشته باشد.ديگر مسائل مربوط به فلسفه علم نيز به همين نحو با نتايج فلسفى نظريه هاى فيزيك گره مى خورند. شاخه سوم فلسفه فيزيك جايگاه خود را در فلسفه علم به معناى عام، پيدا مى كند.

منبع:

www.hupaa.com


آینده فلسفه

همان‌گونه كه فلسفه به تحليل مبادي و آينده علوم‌تجربي و انساني مي‌پردازد بايد به بررسي مبادي و آينده خويش نيز بپردازد. اين‌گونه واكاوي‌ها كه در حوزه فرافلسفه (Meta-philosophy) جاي داده مي‌شوند امروزه اهميت بسياري دارند  زيرا به نوعي آسيب‌هاي وضع موجود را با روشي فلسفي شناسايي كرده و پيشنهادهايي براي بهبود آن ارائه مي‌كنند.

نوشتار زير برگرداني از مقاله فيلسوف و كارگردان آلماني «يواخيم يونگ» است كه همزمان ضمن فعاليت‌هاي ژورناليستي، استاد موسسه تاريخ تفكر اتريش مدرن در وين است كه در آن به آسيب‌شناسي فلسفه دانشگاهي در غرب پرداخته است.

هرگونه بحثي از «آينده فلسفه» به پيگيري طولاني نياز دارد. به‌منظور اينكه نقطه آغاز مشخصي را به دست آوريم، اين عنوان را با پرسشي محدود مي‌كنيم: آيا فلسفه آينده‌اي دارد؟ آيا اين احتمال وجود دارد كه پژوهش فلسفي به‌صورتي پايان‌ناپذير به پيش رود؟ و آيا هيچ شانس خوش‌بينانه‌اي وجود دارد كه دستاوردهاي فلسفي ما در سال‌هاي آينده مخاطباني علاقه‌مند بيابند؟ نگراني پژوهشگري كه با فلسفه معاصر در ارتباط است نمي‌تواند به وضع موجود رشته او كمكي برساند. قطع منابع مالي، چروكيده‌شدن ابهت و فقدان نفوذ و تاثير عمومي به نحو فزاينده‌اي بر بنيان‌هاي فلسفه دانشگاهي اثر مي‌گذارد.مدت‌ها قبل «مارتانوسباوم» فيلسوف آمريكايي از اين وضع چنين شكايت كرد: «ما با مفاهيمي مانند راكد و مبهم به تصوير كشيده مي‌شويم. به‌رغم اينكه ما از فعاليت‌هاي معنادار طفره نمي‌رويم، آثاري را توليد مي‌كنيم كه مورد علاقه هيچ‌كس جز خودمان نيست و حتي در بسياري موارد خودمان نيز آن را نمي‌پسنديم. زندگي عقلاني به عنوان يك زندگي ماشيني‌شده كه در آن انديشه‌هاي انساني كهنه هرچند عظيم، ديگر هيچ اعتباري ندارند، تصوير مي‌شود.حمايت از چنين ويژگي‌هاي ناواضح و غيرمعتبري اتلاف منابع شخصي و اجتماعي خوانده مي‌شود. در اين عصر، تهديدي كه همه ما با آن مواجهيم پايان‌يافتن حمايت‌ها و منابع مالي است كه به معناي ازدست‌دادن آينده براي بسياري از دانشجويان‌مان خواهد بود.»مصائبي از اين دست جديد نيستند. در سال‌1935 ميلادي، جامعه‌شناس آلماني «هلموت پلسنر» بيان كرد كه فلسفه كاركرد خويش را از دست داده و عمدتا مشغول جنگ در برابر افراط‌هايش بوده است. چندين سال پيش، فيزيك‌دان آلماني «گرهارد ولمر» عقيده خويش را به نحوي مشابه بيان كرد: «فيلسوفان در روشن ساختن اينكه مي‌توانند به درد چه كاري بخورند موفق نبوده‌اند.»

اكنون، پس از طرح اين طرز فكر، زمان خوبي است كه اين سؤال را بپرسيم: «فلسفه چه كاركردي را واقعيت مي‌بخشد، در زمينه پژوهش‌هاي دانشگاهي به چه منظوري به كار مي‌آيد و جامعه چه منفعتي را مي‌تواند از آن حاصل كند؟» تنوع پاسخ‌هايي كه به اين سؤالات داده مي‌شود به ديدگاه و طرز فكر فيلسوف مورد پرسش بستگي دارد.در ديدگاه شخصي من فلسفه به عنوان واسطه‌اي در پژوهش‌هاي بين‌رشته‌اي معنا مي‌يابد. اگر شرايط مطلوب فراهم شود، فلسفه به عنوان يك كاتاليزور فكري در ميان رشته‌هاي دانشگاهي فعاليت خواهد كرد و واسطه‌اي ميان علوم انساني و علوم تجربي خواهد بود. با سازمان‌دهي مناسب، فلسفه به عنوان عامل اتصالي حوزه‌هاي مختلف پژوهش علمي را به هم پيوند خواهد داد. فلسفه كاملا به موادي كه از طريق فعاليت‌هاي متنوع علمي، پژوهشي و فرهنگي حاصل مي‌شود وابسته است. موضوع فلسفه، آن را به بازانديشي و بازخواني واقعيت‌هايي (گزاره‌هايي) كه به وسيله نمايندگان ديگر رشته‌ها مطرح شده است محدود مي‌كند. اين سازوكار حتي در حوزه‌اي كه شخص انتظار ندارد چنين باشد نيز وجود دارد (مانند متافيزيك).متافيزيك بي‌شك از قلمرو پژوهش علمي فرامي‌رود ولي به هر حال اگر شخصي سرچشمه‌هاي آن را رديابي كند با بنيان‌هاي كلامي يا در معناي گسترده‌تر، مفاهيم اسطوره‌اي و ديني از ملل پيش از تاريخ مواجه مي‌شود.

با اين حال همين وجود دست دومي است كه فلسفه را به‌شدت آسيب‌پذير مي‌كند. اين سازوكار تدريجي، متفكران پيشرو سنت‌گرا را از حوزه فكري‌شان محروم مي‌ساخت. فلسفه ديگر به عنوان حق ويژه‌اي براي كساني كه آن را به عنوان يك حرفه و تخصص پيگيري مي‌كردند شناخته نمي‌شد و وحدت رشته‌هاي مربوط به فلسفه متلاشي شد..سرسپردگي زياد به تاريخ فلسفه، منابع فكري و مالي را تحليل برده و مانع تكامل تدريجي رويكردهاي خلاق شده است. اكثر نمايندگان فلسفه معاصر آلمان، نويسندگان و آثار كلاسيك رشته‌شان را به جاي اينكه مشوقاني براي انديشه‌هاي جديد بدانند به عنوان الگويي براي بازتوليد بي‌انتها مي‌شناسند.وضعيت مصيبت‌بار بخش‌هايي از فلسفه ناشي از «ارتداد فلسفي» ديگر رشته‌هاي علوم انساني است. آنچه امروزه به آن نياز داريم سياستي فعال براي روشن‌كردن اين مطلب است كه فلسفه بايد با حيات علمي درگير شود.به جاي سوگواري براي شكوه و جلال محو‌شده فلسفه، بايد بازيابي قلمروهاي از‌دست‌رفته و سوار شدن بر بنيان مشترك تمامي رشته‌هايي كه قبلا به آن متعلق بوده‌اند را هدف قرار دهد. فلسفه بايد با چالش‌هاي برخاسته از سيلان همواره روبه‌جلو دانش روبه‌رو شود. در عصري كه نوروفيزيولوژي و فناوري ژنتيك بي‌رحمانه پيشرفت مي‌كنند فلسفه چاره‌اي جز چشم‌پوشي از ساختارهاي پيشيني و مفاهيم عقل محض ندارد.

دومين ابزاري كه فلسفه را قادر به فرار از ركود و كسادي مي‌سازد توجه دائم به زندگي عملي و كاربردي است.نكته فقط اين است كه اكثر نمايندگان رشته ما به درگير‌كردن خودشان در مسائل روز نمي‌انديشند. در آلمان و فرانسه فيلسوفان دانشگاهي به طور عادي پايين‌تر از شأن خود مي‌دانند كه نشاني از يك شهروند عادي داشته باشند زيرا معمولا به آنها برچسبي از يك فرد برتر زده مي‌شود كه با لوازم و نيازهاي يك انسان عادي روبه‌رو نمي‌شود.هواخواهان آزاد فلسفه نهادهاي شهروندي را تاسيس كرده‌اند كه به عمل‌درآوردن فلسفه در زندگي را به شيوه‌اي مسئله‌محور هدف قرار داده است. در فرانسه كافه‌هاي فلسفي (cafs philo) به وجود آمده‌اند.اين مكان‌ها قهوه‌خانه‌هايي عادي هستند كه فيلسوفان ناهمگون با وضعيت دانشگاهي يك‌بار در هفته يكديگر را در آنجا ملاقات كرده و مقالاتي ارائه مي‌دهند كه بحث‌هايي را در پي دارد. اين كافه‌هاي فلسفي تقاضاي فزاينده براي مباحث فلسفي و ناتواني تشكيلات دانشگاهي در روبه‌رو شدن با آن را آشكار مي‌سازند.در آلمان «مشق‌هاي فلسفي» (philosophical praxen) مانند قارچ رشد كرده‌اند. اين نهادها به وسيله افرادي كه به‌صورت خصوصي كسب تخصص كرده‌اند راه‌اندازي و هدايت شده است.اين افراد كارگاه‌هايي را ايجاد كرده‌اند كه به افرادي كه به مشاوره و توصيه‌هاي فلسفي در زمينه‌هاي روان‌شناسي (تقريبا روان‌درماني)، امور مديريتي و سازماندهي اقتصادي نياز دارند خدمت مي‌رساند.

ويژگي مشترك همه تلاشگران در اين عرصه اراده و خواست براي پيش‌چشم نگه‌داشتن مسائل واقعي و انضمامي است. همان‌گونه كه تنها مكاني كه شما مي‌توانيد در آن شنا ياد بگيريد آب است، فقط در يك كنش متقابل با زندگي عملي يا پژوهش علمي مي‌توان يك بحث فلسفي را سامان داد.البته واضح است كه منظور من از طرح اين سخنان اين نيست كه تمايل به تاريخ فلسفه مطلقا بي‌ارزش است. شكي نيست كه فيلسوفان و آثار كلاسيك منبعي منحصر‌به‌فرد از الهام را فراهم مي‌آورند و نشان مي‌دهند كه چگونه انسان مي‌تواند به‌صورتي روشمند از عهده مسائل فلسفي برآيد.من با پيروي بنده‌وار و تكرار بي‌پايان عقايدي كه ثابت شده است اشتباه يا حداقل مورد شك هستند مخالفم. فلسفه نه مي‌تواند پاسخ‌هاي قطعي و صريحي بدهد و نه مي‌تواند حقايق غيرقابل چون‌و‌چرايي را آنگونه كه در سراسر تاريخ تفكر نويد داده شده است فراهم آورد.

اما همان‌گونه كه «ادموند هوسرل» يك‌بار مطرح كرد «به ما انگيزه‌هايي براي تاملات خودمان مي‌دهد. فلسفه ممكن است به درد آكندن وجود ما از شور و ذوق و قوت‌بخشيدن به قلب‌هايمان بخورد.»فيلسوفان دانشگاهي بايد به‌خوبي آگاه باشند تا از اين جنبش براي اهداف خودشان كمك بگيرند. آينده فلسفه دانشگاهي و پرسش از اينكه آيا احيا خواهد شد يا زوالش ادامه خواهد يافت، فقط به توانايي تطبيق با لوازم و ضرورت‌هاي زمان بستگي دارد.موضوع فلسفه (تامل عقلاني آزاد) عميقا در ذات بشر ريشه دوانده و هيچ شاهدي براي به پايان رسيدن آن وجود ندارد.

منبع:

www.hamshahri.org

برندگان جایزه نوبل فیزیک (1991-1998)

1991

                                                                                       Pierre-Gilles de Gennes

دوژان ، پي‌ير – ژيل.
ملـ : فرانسوي. متـ : 24 اكتبر 1932 ، پاريس.

به خاطر كشف خصوصيات مشترك در نظام‌هاي به كلي متفاوت فيزيكي ، و نيز صورت‌بندي

قواعد كلي و فرمول‌هاي رياضي ناظر بر حركت اين نظام‌ها از نظم به بي‌نظمي.

اين دانشمند فرانسوي ، كه همكارانش او را « آيزاك نيوتن زمانه ما » مي‌خوانند ، درجه دكترايش را در 1955 از اكول نورمال سوپريور ، پاريس ، دريافت كرد. بعد به مدت چهار سال ، به عنوان پژوهشگر علمي در مركز مطالعات هسته‌اي ، ساكله ، و سپس مدتي كوتاه در دانشگاه كاليفرنيا ( بركلي ) به كار و تحقيق پرداخت. او ، از 1961 به بعد ، سمت‌هاي مختلفي را عهده‌دار بوده است. از جمله ، در نيروي دريايي فرانسه ، در دانشگاه پاريس ، در كولژ دو فرانس ، و در مدرسه فيزيك و شيمي پاريس. وي ، علاوه بر جايزه نوبل ، جوايز متعددي درياف داشته است ؛ از آن جمله : جايزه هول‌وك (1968) جايزه آمپر ( 1977 ) ، جايزه مدال طلايي ( 1981 ) و جايزه فيزيك وولف ( 1990 ). به گفته كميته نوبل ، « فيزكدانان غالباً به خاطر بررسي نظام‌هاي ساده و " خالص " فيزيكي ستايش مي‌شوند ، اما دوژان نشان داده است كه حتي نظام‌هاي فيزيكي « ناپاك » را هم مي‌توان تشريح كرد. »از كتاب‌هاي اوست : فيزيك كريستال‌هاي مايع ( 1972 ) و مفاهيم اساسي در فيزيك پليمر (1979 ).

 

 1992

                                                                                          Georges Charpak

شارپاك ، ژرژ.
ملـ : فرانسوي / لهستاني. متـ : 1 اوت 1924 ، لهستان.

به خاطر ابداع آشكارساز ذره‌اي موسوم به اتاق تناسبي مولتي واير.

شارپاك ، كه اكنون تابعيت فرانسوي دارد ، در لهستان متولد شد و در سن 70 سالگي با پدر و مادرش به پاريس رفت ( 1932 ). او ، در جريان جنگ جهاني دوم ، به نهضت مقاومت فرانسه پيوست و مدت يك سال در اردوگاه داخائو اسير نازي‌ها بود. وي درجه دكترايش را در 1955 از كولژ دو فرانس ، پاريس ، دريافت كرد. او از 1959 در سرن ( آزمايشگاه اروپايي فيزيك ذره‌اي ) به كار پرداخت ، و در 1984 به سمت استاد كرسي ژوليو – كوري در مدرسه مطالعات پيشرفته فيزيك و شيمي ، پاريس ، منصوب شد. در 1985 به عضويت آكادمي علوم فرانسه درآمد. جايزه فيزيك ذره‌اي انجمن فيزيك اروپا در 1989 به وي اعطا شد. شارپارك عضو ائتلافيه بين‌المللي دانشمندي بود كه در 1984 تعهد كرد در صورتي كه مقامات شوروي اجازه خروج به يلنابونر ، همسر آندره ساخاروس فيزيكدان دگرانديش شوروي ، بدهند ، به معالجه او كمك كند.عمدتاً براساس تحقيقات پيشگامانه شارپاك در فيزيك ذره‌اي است ( 1968 ) كه اكنون دانشمندان مي‌توانند به بررسي واكنش‌هاي ذرات بسيار نادر اقدام كنند. به گفته كميته نودر ، « شارپاك بيش از دو دهه است كه در رأس تحقيقات مربوط به فيزيك ذره‌اي قرار دارد. »


1993

                                              Joseph H. Taylor Jr                 Russell A. Hulse

تيلر ، ژوزف اچ. ( پسر )
ملـ : امريكايي. متـ : 24 مارس 1941 ، فيلادلفيا.

هولسه ، راسل ا.
ملـ : امريكايي. متـ : 24 نوامبر 1950 ، نيويورك.

به خاطر كشف نوع تازه‌اي از تپ اختر ، موسوم به تپ اختر مزدوج.

تيلر ، فيزيكدان امريكايي ، درجه دكترايش را در نجوم در 1968 از دانشگاه هاروارد دريافت كرد ، و سپس به هيئت علمي دانشگاه ماساچوست پويست. او ، در سال‌هاي 1977 – 1981 ، به عنوان معاون
« رصدخانه راديو نجوم پنج – كالج » كار كرد. در 1980 به دانشگاه پرنستن رفت و در همانجا بود كه به عنوان استاد ممتاز فيزيك جيمز اس. مك دانل منصوب شد.

هولسه فيزيكدان ديگر امريكايي و همكار تيلر ، درجه دكترايش را در فيزيك در 1975 از دانشگاه ماساچوست دريافت كرد. بعد به عنوان پژوهشگر ، تحقيقات فوق دكتري خود را در رصدخانه راديو نجوم ادامه داد و سپس در 1971 ، رشته‌اش از نجوم به فيزيك پلاسما تغيير داد و در آزمايشگاه فيزيك پلاسماي دانشگاه پريسنتن به كار پرداخت. در جريان تحقيقاتي كه منجر به دريافت جايزه نوبل شد ، تيلر استاد دانشگاه ماساچوست و هولسه از شاگردان فارغ‌التحصيل او بود. تحقيقات اين زوج علمي در دهه 1970 صورت گرفت و به قول كميته نوبل ، « امكانات جديدي براي مطالعه گرانش پديد آورد. » يكي از پيش‌بيني‌هاي نظريه نسبيت عمومي كه هنوز تحقيق نيافته بود ، وجود موج‌هاي گرانشي بود. تيلر و هولسه نشان دادند كه دو ستاره در شرايط مدار تنگابست ، با سرعتي دم افزون به دور يكديگر مي‌چرخند. 
 
 
1994

                                          Clifford G. Shull                 Bertram N. Brockhouse
 
شل ، كليفورد جي.
ملـ : امريكايي. متـ : 23 سپتامبر 1915 ،  پيتسبورگ.

بروكهاوس ، برترام ان.
ملـ : كانادايي. متـ : 15 ژوئيه 1918 ، لتبريج ، آلبرتا.

به خاطر كارهاي جداگانه آنها در پيشبرد پراكندگي نوترون ، فن توانمندي كه از تابش هسته‌اي

براي تجزيه و تحليل ساختار و مختصات ذاتي ماده استفاده مي‌كند.

شل ، فيزيكدان آمريكايي ، درجه دكترايش را در 1941 از دانشگاه نيويورك دريافت كرد ، و پس از آن كه مدتي به عنوان پژوهشگر فيزيك براي يك كارخانه خصوصي كار كرد ، به عنوان فيزيكدان ارشد در آزمايشگاه ملي اوك ريج به فعاليت پرداخت ( 1946-1955 ). بعد ، به عنوان استاد ، به هيئت علمي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست ( ام. اي. تي ) پيوست. بروكهاوس ، فيزيكدان كانادايي ، درجه دكترايش را در 1950 از دانشگاه تورنتو دريافت كرد. او ، از همان سال ، خدمت طولاني خود را در آزمايشگاه‌هاي هسته‌اي چاك ريور ، كه به سازمان انرژي اتمي كانادا وابسته بود ، شروع كرد. در 1962 ، به هيئت علمي دانشگاه مك ماستر ، هميلتن ، اونتاريو ، پيوست و در همانجا بو كه به تنظيم برنامه‌اي پژوهشي در زمينه فيزيك حالت جامد كمك كرد. اين دو فيزيكدان تحقيقات خود را جدا از يكديگر انجام دادند. به گفته آكادمي سلطنتي علوم سوئد ،« تحقيقات پيشگامانه كليفورد ج. شل و برترام ان. بروكهاوس واجد اهميت نظري و علمي خاص بوده است. پراكندگي نوترون به دانشمندان اجازه داد كه به درون ساختار هسته‌اي ماده كپه‌اي فرو روند و شروع به درك واكنش‌هايي كه تعيين‌كننده مختصات مواد جامد و مايع هستند بكنند. » تحقيقات آنها حتي به شناخت ويروس‌هاي بيماريزا نيز كمك كرد.

 1995

                                                      Frederick Reines                    Martin L. Perl
رينز، فردريک.
 مليت: امريکايي. متولد: 16 مارس  1918، پاتريسن (نيوجرسي).

پرل، مارتين ال.
مليت:امريکايي. متولد:24 ژوئن 1927،نيويورک.

 به خاطر کشف جداگانه نوترينو و لپتون ثاو ، از اعظاي خانواده ذرات بنيادي زير اتمي ، که سازنده همه ماده ها در علم هستند. رينز در دانشگاه نيويورک درس خواند و درجه دکترايش را از همان جا گرفت(1944). او عضو هئيت علمي دانشگاه کاليفرنيا، ايرواين است. رينز از دهه 1950 در آزمايشگاه ملي لوس آلاموس در باب نوترينو شروع به تحقيق کرد. پرل در دانشگاه کولومبيا ، نيويورک ، تحصيل کرد و درجه دکترايش را از آنجا دريافت داشت (1955).وي عضويت هئيت علمي دانشگاه استنفرد است. پرل ، به اتفاق همکارانش در مرکز شتاب سنج خطي استنفرد، در دهه 1970 موفق به کشف تاولپتون  شد. رينز و پرل چيز هايي کشف کردند که آکادمي علوم سوئد از آن به عنوان "دو تا از بنياد يترين ذرات عالم هستي" ياد کرد. اين هر دو کشف از لحاظ پيشبرد پژوهش هاي مربوط به ذرات زير اتمي که سازنده عالم و کنش و واکنش نيروهاي آن هستند ، اهميتي قاطع دارد.

1996
            Robert C. Richardson         Douglas D. Osheroff                 David M. Lee


 

 

 

 

 

 

اوشروف ، داگلس.
ملـ : امريكايي. متـ : 1 اوت 1945 ، ابردين ، ايالت واشنگتن.

لي ، ديويد.
ملـ : امريكايي. متـ : 20 ژانويه 1931 ، نيويورك.

ريچارد سن ، رابرت.
ملـ : امريكايي. متـ : 26 ژوئن 1937 ، واشنگتن ( پايتخت امريكا ).

به خاطر كشف ابر سيال هليوم – 3.

اوشروف در دانشگاه كورنل درس خواند و درجه دكترايش را در 1973 از همان دانشگاه گرفت و در همان جا به كار مشغول شد.
لي در دانشگاه ييل تحصيل كرد و درجه دكترايش را از همان جا در 1959 گرفت و در همان دانشگاه عضو هيئت علمي شد و به تدريس پرداخت.
ريچارد سن در دانشگاه دوك تحصيل كرد و درجه دكترايش را در 1966 از همان جا گرفت. وي سپس به هيئت علمي دانشگاه كورنل پيوست.

به هنگام كشف ابر سيال هيلوم – 3 ، لي و ريچارد سن به عنوان محقق ارشد در دانشگاه كورنل مشغول بودند و اوشروف ، كه تازه فارغ التحصيل شده بود ، عضو گروه تحقيقاتي آنها بود. كشف آنها ، درواقع ، به تصادف به دست آمد. توضيح آن كه آنها به دنبال شناخت ابر سيالي هليوم –3 نبودند ، بلكه درباره ساير مختصات آن تحقيق مي‌كردند كه اوشروف متوجه فشار دروني كه با زمان تغيير مي‌كرد شد و اصرار كرد كه اين فشار باعث تأثيري واقعي است. يك ابرسيال فاقد اصطكاك داخلي موجود در سيالات معمولي است و بنابراين ، بدون مقاومت جريان پيدا مي‌كند. اين سه دانشمند جايزه 1120000 دلاري خود را به خاطر خاصيت معجزه‌آساي هليوم – 3 دريافت نكردند بلكه كشف آنها بدين جهت اهميت دارد كه به دانشمندان اجازه مي‌دهد مستقيماً و با ديد كافي به مطالعه نظام‌هاي مكانيكي كوانتومي بپردازند كه در گذشته مطالعه آنها فقط به طور غيرمستقيم در مولكول‌ها ، اتم‌ها و ذرات زير هسته‌اي امكان داشت.

 1997
               William D. Phillips            Claude Cohen-Tannoudji              Steven Chu

 

 

 

 

 

 

 

جايزه نوبل در اين سال مشتركاً اعطا شد به :

كوهن – تانوجي.
فيليپس.
چو.

 
كوهن – تانوجي ، كلود.

ملـ : فرانسوي / الجزايري. متـ : 1933 ، كنستانتين ، الجزاير. وابسته به آزمايشگاه فيزيك مدرسه نورمال سوپريور ، پاريس.

چو ، استيفن.
ملـ : امريكايي. متـ : 1948 ، سنت لوئيس ، ميسوري وابسته به دانشگاه استنفرد.

فيليپس ، ويليام.
ملـ : امريكايي. متـ : 1948 ، ويلكس– باره ، پنسيلوانيا وابسته به مؤسسه ملي استانداردها و تكنولوژي ، بخش فيزيك اتمي ، امريكا.

به خاطر توسعه روش‌هاي مربوط به خنك‌سازي و دسترسي به اتم‌هاي داراي ليزر سبك.

 1998
               Robert B. Laughlin               Horst L. Störmer                     Daniel C. Tsui

 

 

 

 

 

 

 

جايزه فيزيک نوبل در اين سال مشترکا اعطا شد به :

 لافلين ، رابرت بي.
مليت: امريکايي. متولد: 1950 ،ويساليا ،کاليفرنيا.

استورمر ، هورست ال.
مليت: امريکايي. متولد:1949 ، فرانکفورت آلمان.

تسوئي ، دانيل سي.
مليت:امريکايي. متولد:1939 ،هنان ،چين.

به خاطر کشف شکل تازه اي از کوانتوم سيال.

رابرت بي لافلين درجه دکترايش را در فيزيک در سال 1979 از موسسه تکنولوژي ماساچوست. (ام آي تي) دريافت کرد و از 1989 به تدريس همين رشته در دانشگاه استنفرد اشتغال دارد. وي به خاطر تحقيقاتش در باب رابطه کوانتوم با اثر هال جايزه آليور اي بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسل فرانکلين را در 1998 دريافت کرد.
هورست ال. استورمر، استاد فيزيک آلماني تبار، درجه دکترايش را در اين رشته در سال 1977 از دانشگاه اشتو تگارت ،المان، دريافت کرد. وي در 1992-98 مدير آزمايشگاه تحقيقات فيزيک آزمايشگاههاي بل بود و از سال اخير به سمت استادي فيزيک در دانشگاه کولومبيا منصوب شد. هورست نيز همچون دو برندۀ ديگر جايزه فيزيک نوبل 1998 ، به خاطر تحقيق در باب رابطه کوانتوم با اثر هال، جايزه آليور اي بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسه فرانکلين را در 1998 دريافت کرد.
دانيل سي. تسوئي ، استاد فيزيک چيني تبار درجه دکترايش را در اين رشته در سال 1967 از دانشگاه شيکاگو گرفت و از 1982 استاد فيزيک در دانشگاه پرينستن است. وي نيز همچون دو همتايش به خاطر تحقيق در باب رابطه کوانتوم با اثر هال، جايزه آليور اي. بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسه فرانکلين را در 1998 دريافت کرد. کوانتوم سيال قبلا در دماي خيلي پايين در هليوم مايع (لانداو،فيزيک 1962 ،کاپيستا ، فيزيک 1978 ، لي ، اوشروف ، و ريچاردسن ، فيزيک 1996) ، و نيز در ابررسانه ها (کامرلين اونس ، فيزيک 1913 ، باردين ، کوپر ، و شريفر ، فيزيک 1972 ، بد نورز و مولر، فيزيک 1987) ديده شده بود. اين سه تن موفق به کشف شکل تازه اي از آن شدند.

فلسفه به منزله يك جهان بيني خاص

از آنجا كه تعاريف متعددي براي فلسفه وجود دارد و وظيقه ما صرفاً برشماري آنها نيست بايد تعريفي از مفهوم فلسفه به دست دهيم كه شامل تمامي مكتب هاي فلسفي باشد، پرسشي پيش مي آيد : آيا امكان ندارد آنچه اين تعاريف را از يكديگر متمايز ميسازد كنار بگذاريم تا به آنچه وجه مشترك آنها را تشكيل مي دهد دست يابيم؟ البته مي توان اين كار را كرد ولي چنانكه پيش از اين نيز اشاره داشته ايم اين كار نمي تواند ما را به يك فهم انضمامي Concrete  از فلسفه كه مانند هرچيز انضمامي ديگر در علم بايد وحدتي از تعاريف مختلف باشد برساند . با اينهمه حتي يك تعريف مجرد و يكسويي از فلسفه – به شرط آنكه به آن پر بها داده نشود- داراي ارزشي است . چنانكه در ديباچه اي بر 2انتقاد از اقتصاد سياسي آمده است: «توليد به طور كلي يك تجريد است – البته تجريدي منطقي زيرا اين تجريد در واقع عام را توصيف و تثبيت مي كند و بدين گونه ما را از تكرار خلاصي مي بخشد..... تعاريفي كه براي توليد معتبرند بايد ارائه شوند تا ما را مطمئن سازند كه به خاطر وحدت ناشي از همساني Identity شناسنده (انسان)و موضوع ( طبيعت) ، تفاوت اساسي فراموش نمي شود» آنچه در اينجا درباره ي مفهوم توليد به طور كلي گفته شد (كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي ، جامعه به طور كلي گفته شد(كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي، جامعه به طور كلي و جز آن گفت ) طبعاً براي برداشتي از مفهوم عام فلسفه نيز به كار مي آيد .در عين آ،كه نبايد از اين تعريف عام بيش از حد انتظار داشت، با اين همه به آن نياز داريم نه فقط به منزلة نشانه اي از همساني، بلكه به عنوان مرحله اي در صعود از انتزاعي به انضمامي كه بررسي فلسفي فلسفه ناگزير به انجام آنست . در تعاريف فلسفه كه ما مورد بررسي قرار داديم ، هيچ نشانة آشكاري از چنين صفت مشترك كه بتواند يك مفهوم و تعريف عام ارائه دهد وجود ندارد. و با اين همه هنوز ارزش دارد كه بكوشيم اين تعريف عام از فلسفه را كه در هيچيك از تعاريف ديگر مذكور نيست كشف كنيم در عين آنكه مي توانيم از پيش بكوييم چنين تعريفي هيچ چيزي كه طبيعت خاص فلسفه را افشا كند به دست نمي دهد جز اينكه يحتمل راهي را براي كشف آن نشان دهد.ما برآنيم كه جهان بيني چنين تعريف عام- و نه خاص- از فلسفه است . ولي از تعاريف پيش گفتة فلسفه بر مي آيد كه عدة چشم گيري از فلاسفه ، فلسفه را جهان بيني نمي دانند. پس مي توان پرسشي را مطرح كرد: اگر مثلاً ، فيلسوفان تحليل زبان بر اين باورند كه فلسفه جهان بيني نيست آيا فلسفه خودشان جهان بيني است يا نه ؟ به نظر ما براي اين پرسش تنها يك پاسخ هست و آن نيز آري است . اثبات اين امر دشوار نيست كه فيلسوفان تحليل زبان به رغم محدود كردن وظايف فلسفه به بررسي زبان ، در واقع بيانگر اعتقادات خود بر سر همة مسايل اساسي شناخت علمي ، زندگي اجتماعي، اخلاق، سياست و جز آنها مي باشند. يعني تحليل زبان وسيله اي است كه با آن به پرسش هاي بسياري پاسخ داده مي شود. همين را مي توان در مورد پديده شناسي هوسرل و مكتب هاي فلسفي ديگر كه فلسفه را جهان بيني نمي دانند گفت.

آنكار فلسفه به منزلة جهان بيني موضع تئوريكي بسيار متضادي است. پاره اي اعلام مي كنند كه جهان بيني «متافيزيك» است ، برخي آن را «يك فرضيه سازي ذهني » و ديگري « نظامي از اعتقادات» مي شمارند. ولي اين بدين معناست كه جهان بيني وجود دارد و فقط موضوع بر سر رابطة فلسفه با آن است.چنانكه پيداست همة مكتب هاي فلسفي معرف يك جهان بيني هستند. زيرا نامحدودي ميدان پرسش هاي مطروحه به كسي اجازة اجتناب از پاسخ دادن به پرسش هاي فلسفي عامتر نمي دهد حتي اگر كسي از اين پرسش ها ناآگاه بماند.

هر فلسفه اي يك جهان بيني است اگر چه جهان بيني الزاماً فلسفه نيست . جهان بيني هم ديني وجود دارد و هم خدانا باور و جز آن . معناي وسيع مفهوم جهان بيني دائماًهم در كاربرد علمي و هم در استفادة روزمره معلوم مي شود. مثلاً از جهان بيني خورشيد مداري – Heliocentric – در برابر جهان بيني زمين مداري – Geocentric – سخن به ميان مي آيد و اين عميقاً پر معني است اگر به انقلابي كه با كشف بزرگ كپرنيك در آگاهي انساني به وجود آمد بينديشيم . جهان بيني ممكن است مكانيستي ، متافيزيكي، خوش بينانه يا بدبينانه و جز آن باشد. و نيز حق داريم كه از جهان بيني هاي فئودالي ، بورژوايي و كمونيستي سخن گوييم . فلسفة اثبات گرايي يك جهان بيني است همچنانكه فلسفة ماركس نيز يك جهان بيني است . در اشاره به معناي وسيع مفهوم «جهان بيني » ، قصد ما اين نيست كه در معناي علمي آن ترديد كنيم بلكه بر عكس ما بر آن تاكيد مي كنيم.تعريف مفهوم جهان بيني ، مانند تعريف طبيعت ، زندگي ، انسان، دشوراي هاي چشم گيري ارائه مي كند كه نبايد اجازه داد كه اين احساس را به وجود آورد كه گويا بدون اين تعريف ما از آنچه در واقع هست تصوري نداريم . مفهوم مزبور از باورهاي اساسي انساني مربوط به طبيعت و زندگي فردي و اجتماعي ، سخن مي دارد، باورهايي كه نقش مرتبط كننده و جهت دهنده اي در آگاهي ، رفتار، خلاقيت و فعاليت عملي مركب مردم ايفا مي كند. بر چسب كيفيت اين باورها (ديني ، علمي، زيبايي شناسي، اجتماعي – سياسي، فلسفي) ، ما انواع مختلف جهان بيني مي شناسيم كه ضمناً به يكديگر مربوطند و در پاره اي نكات ( و گاه با تضادهاي آشكار) عملاً يكپاره اند. نقش جهت دهندة يك جهان بيني مستلزم تصورات ( علمي يا غير علمي)مشخص در بارة «كجايي» انسان در طرح طبيعي و اجتماعي اشياست. اين تصورات به ما كمك مي كنند تا راه هاي ممكن حركت را كشف كنيم و جهت مشخصي را بر حسب منافع با نيازهاي خاص مان انتخاب نماييم . نقش جهت يابانة يك جهان بيني با نقش مرتبط كنندة آن امكان پذير مي شود يعني نوعي تعميم شناخت كه ما را قادر مي سازد هدف هاي بالنسبه دور را براي تثبيت آرمان ها و معيار هاي اجتماعي – سياسي، اخلاقي، علمي معيني بر گزينيم.

بدين گونه ، يك جهان بيني – شكل آن هر چه مي خواهد باشد- اصولي را – اخلاقي ، فلسفي ، طبيعي ، علمي ، جامعه شناسي ، سياسي و جز آن – تثبيت مي كند . اين اصول شايستة بررسي خاصي است، ولي حتي بدون آن هم نقش بزرگ آنها مثلاً در كار تحقيق روشن است . ما مي توانيم از دانشمنداني اتخاذ سند كنيم كه معمولاً در اظهار نظر در بارة نقش جهاني بيني ، فلسفه يا هر چيز ديگري از اين نوع ، خيلي احتياط مي كنند. ماكس پلانك در گفتار خود دربارة فيزيك در پيكار براي يك جهان بيني مي گويد: « جهان بيني دانشمند محقق همواره جهت كار او را تعيين خواهد كرد»امروز اين عقيده ماكس پلانك از سوي اكثر نظريه پردازان علم طبيعي مورد قبول قرار گرفته است . كشفيات بزرگ علم در نيم سده گذشته فهم ما را از طبيعت دگرگون ساخته و به حدي رسانده است كه مساله جهان بيني مخصوصا براي خود دانشمندان اهميت يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته ايشان نسبت به فلسفه است.

اين علاقه شديد دانشمندان به فلسفه حتي روي نو اثبات گرايان نيز تاثير نهاده است . اينان از پوچ فلسفي خود دست كشيده و به اهميت اساسي فلسفه براي علوم طبيعي توجه يافته اند . مثلا فيليپ فرانك د ردهه پنجاه ميلادي اعلام داشت كه برجسته ترين ددانشمندان هميشه قويا لزوم روابط نزديك ميان علم  و فلسفه را گوشزد ساخته اند . او گفته دوبروي را نقل مي كند كه جدايي علم و فلسفه كه در قرن نوردهم اتفاق افتاد « هم براي فلسفه و هم براي علم زيان بخش بوده است.فلسفه براي علم به ويژه در ادوار تغييرات انقلابي ضرورت دارد هنگامي كه فرضيه هاي اساسي علم دستخوش تچديد نظر و دگرگوني قرار مي گيرد . به باور فرانك نمونه هاي نيوتون داروين  آينشتين و بوهر نشان مي دهد كه پيشرفت هاي واقعا بزرگ با فرو ريختن ديوارهاي جدايي ميسر شده و بي توجهي به معنا و بنياد فقط در ادوار ركود متداول بوده است .

فيليپ فرانك در كتاب خود فلسفه علم اين گفته انگلس را نقل مي كند مبني بر اينكه فلسفه انتقام خود را از دانشمندان طبيعي كه با آن با تحقير رفتار مي كنند مي گيرد. در جاي ديگر بي آنكه نام انگلس را نقل كند تقريبا گفته وي را تكرار مي كند هنگامي كه مي نويسد : ممكن است تناقض ناچيز بنمايد ليكن گريز از مسائل فلسفي بارها فارغ التحصيلان علوم را در دام فلسفه هاي مهجور و منحط اسير كرده است .مسلما فرانك كه هنوز نو اثبات گرا باقي مانده است و كاري به مساله واقعيت عيني و بازتاب آن ندارد نه از ضرورت جهان بيني فلسفي بلكه از ضرورت يك فلسفه علم سخن مي دارد. ولي بايد دانست كه فلسفه علم او نيز مانند هر فلسفه ديگر جبرا بر جهان بيني معيني دلالت مي كند .

بدين گونه جهان بيني فلسفي باصطلاح دو نقطة آغاز دارد: از يك سو هان به مثابة هر چيز موجود خارج و مستقل از انسان و از سوي ديگر خود انسان ، كه خارج از جهان وجود ندارد و به جهان به مثابة جهان خارجي مي نگرد تنها بدين سبب كه وي آن را متمايز از خود، همچون واقعيتي موجود و مستقل از خود مي شناسد، در حالي كه در عين حال خويشتن را به عنوان جزيي از جهان قبول دارد و در حقيقت جزء خاصي كه مي انديشد، احساس مي كند، و آگاه است كه جهان ، متمايز از جزيي كه خود اوست، نامحدود، ابدي ، فناناپذيرو جز آن است. اين برداشت انسان از جهان ، ويژگي اساسي جهان بيني فلسفي را تشكيل مي دهد، ويژگي اي كه مي توان آنرا به عنوان دو قطبيت ، نه فقط عيني بلكه همچنين ذهني ، تعريف كرد، چرا كه برخي براي اولي و برخي ديگر براي دومي اهميت اساسي قايلند.

رويكرد انسان به طبيعت ، به جامعه – رويكردهاي معرفت شناختي ، اخلاقي ، فيزيكي ، زيست شناسي ، اجتماعي – اينها هستند همة مسائل جهان بيني فلسفي او . روابط انسان – طبيعت و طبيعت – انسان دلالت بر عنصر درگيري دارد چرا كه انسان همچون يك فرد، هم از طبيعت و هم از جامعه يا انسانيت متفاوت است . ولي هنگامي كه ما به تحليل اين رابطه مي پردازيم ، نه فقط اين تمايز را باز مي شناسيم بلكه همساني وابسته يعني طبيعي در انسان ، اجتماعي  در انسان را نيز در مي يابيم . مساله روانشناختي از جمله مسايل خاص علوم طبيعي خارج مي شود و به صورت مساله فلسفي در مي آيد چرا كه مساله رابطة معنوي – مادي ارزش عام كسب مي كند. به همين گونه ، مساله شناخت پذيري جهان ، مساله اي مربوط به جهان بيني فلسفي است دقيقاً بدين سبب كه به عام ترين شكل مطرح است (نه شناخت پذيري پديده هاي مشخص و معين  اين مساله معني فلسفي ندارد، حتي اگر اعلام كه يك پديدة خاص نمي تواند شناخته مي شود) و نيز بدين سبب كه البته آن به انسان اشاره دارد. آيا انسان ، انسانيت ، مي تواند جهان را بشناسد؟ برخي فيلسوفان در پاسخ به اي پرسش ، فرد انساني ي جداگانه را در نظر دارند و نتايج متناسب با آن را مي گيرند، ديگران برعكس از انسانيت به طور كلي سخن مي دارند كه فعاليت شناختي او با هيچ مرز موقت محدود نيست . البته هنگامي كه پرسش بدين گونه مطرح شود نتايج متفاوتي به همراه دارد.بدين ترتيب مي بينيم كه فلسفه به عنوان نوع خاصي از جهان بيني به يكسان ، هم پنداشتي از جهان ، هم پنداشتي ازانسان و شناخت هردو و طرز خاصي از تعميم اين شناخت است كه ارزش يك جهت يابي اجتماعي ، اخلاقي و تئوريك در جهان خارج از ما و در جهان خود ما دارد. فلسفه بيان يك رابطه درك شده يا واقعيت و اثبات تئوريك اين رابطه است كه در تصميمات ، رفتار، خود مختاري معنوي و جز آن پديدار مي شود.

جهان بيني فلسفي مهمتر از هر چيز طرح پرسش هايي است كه شخص به عنوان پرسش هاي اصلي از آن آگاه است . اين پرسش ها ، همان طور كه ما قبلاً نشان داديم نه تنها از تحقيقات علمي بلكه از تجربة اجتماعي – تاريخي نيز برميخيزند.آنها را مي توان پرسش هاي اصلي خواند به سبب آنكه در طرح اين پرسش ها ، فلسفه به بحثي وارد مي شود كه براي تمامي انسانيت اهميت دارد. مثلاً پرسش هاي مشهوري كه حل آنها بنابه نظر كانت خلاء حقيقي فلسفه را تشكيل مي دهند چنين اند:

  1. من چه مي توانم بدانم؟
  2. من چه بايد بدانم؟
  3. براي چه اميدوار باشم؟

كانت در منطق خود پرسش چهارمي هم مطرح مي كند كه پرسش هاي قبلي را تعميم مي دهد: «انسان چيست؟» اين پرسش مكمل ، معمولاً در جزو عبارات عامه فهم فلسفه كانت مورد توجه قرار نمي گيرد.اين پرسش ها محتواي جهان بيني فلسفي را بيان و تعبير مي كنند ولي البته آن را حل نمي كنند. در پاسخ دادن به اين پرسش ها ، كانت پرسش هاي تازه اي پيش مي كشد . اين پرسش ها سبب پرسش هاي تازه تري مي شوند و تا زماني كه اهميت همه آنها هم براي فرد وهم براي كل نوع انسان – و نه تنها در زمان حاضر بلكه براي آينده – مورد قبول قرار نگرفته ، پرسش ها ارزش جهان بينانه فلسفي خود را حفظ مي كنند.اين حقيقت كه فلسفه به مثابه يك جهان بيني به معناي معيار ارزش براي حوزه نامحدودي از شواهد واقعي و شناخت قابل استعمال است غالباً از سوي انگارگرايان به عنوان تقابل مطلق كمال مطلوب با واقع تعبير شده است . مثلاً هاينريش ريكرت در پي اثبات معني مطلق كمالات مطلوب و معيار ارزش هاست كه منزلت هستي ندارد اما ارزش ترديدناپذيري در جهان پديده ها دارد و بنابراين متعلق به جهان است اگر چه نمي تواند همچون موجود تعريف شود از اين رو جهان بيني به تعريف وي وحدتي از شناخت هستي و آگاهي از ارزش ها يا ضابطه هاي مطلق است . ريكرت مي گويد: «منظور ما از جهان بيني در واقع چيزي بيش از شناخت محض عللي است كه ما و بقيه جهان را در وجود آورد ، براي ما تبيين ضرورت علت و معلولي جهان كافي نيست . ما مي خواهيم دركي از  جهان داشته باشيم كه به ما كمك كند تا معناي زندگي مان را ، ارزش «من» مان را در جهان در يابيم. »

نياز به گفتن ندارد كه اشتباه ريكرت اين نيست كه وي چرا از جهان بيني مي خواهد جيزي بيش از شناخت محض علل يعني تبييني از مقام انسان د رجهان باشد ؛ در واقع جهان بيني وحدتي ازشناخت و ارزش ياتي است ولي بايد دانست معيارهاي ارزش يابي  ضابطه ها ي ارزش  به رغم باورهاي افلاطون  كانت  نوكانتي ها و ساير انگارگرايان مطلق نيستند بلكه تاريخي اند يعني تغيير و تكامل مي يابند .تعبير ضد تاريخي معيارهاي ارزش آنها را در مقابل هستي ميهند يعني آنها را از وجود واقعي محروم مي كنند . تصادفا خود نوكانبي ها اين نكته را تشخيص مي دهند هنگامي كه مي پذيرند ناموجود  ارزش مطلق معناي نامشروطش را منتفي نميسازد . ولي آنها اين نكته را در نمي يابند كه ارزش هاي مطلق  كملات مطلوب تاريخي محتواي آنها تغيير كرده است. كافي است كه آرمان عدالت افلاطون را با آرمان كانت با نوكانتي ها مقايسه كنيم . بدين گونه ارزش هاي مطلق  معناي بيزماني را كه به آنها نسبت داده شده است از دست مي دهند و به صورت ارزشهاي تاريخي در ميآيند و با اين همه معناي نامشروط خود را خارج از تاريخ حفظ مي كنند . ولي اين صرفا به معناي كوششي براي جاودانه ساختن ارزشها و معيارهاي ارزش ( دكه تابع شرايط تاريخي اند ) و جاودانه ساختن پايه اجتماعي – اقتصادي واقعي آنهاي است.

فلسفه علمي  ضمن آشكار ساختن خصلت تاريخي – نسبي شناخت و ارزش يابي هايي كه جهان بيني را تشكيل ميدهند  در عين حال تحقير نسبيت گرايانه نقش جهان بيني را مردود مي شمارد فلسفه علمي محتواي عيني و گسترش بالنده خود  قوانين عيني مننشا و تكامل جهان بيني فلي=سفي عامي را زاز مينمايد ولي هيج ادعايي هم بر شناخب مطلق يا ارزيابي واقعيت از مواضع مطلق ندارد . پس  از اين ديدگاه  فلسفه به عنوان يك چهان بيني ؛ بيشتر يك قاعده بندي مواضع نظري است كه از آن مواضع مي توان از ارزش و اهميت هر شناخت  تجربه  فعاليت و رويداد تاريخي  يك ارزيابي به عمل آورد فلسفه به شناخت و ارزش شناخت يا به نمود هايي كه با مرز بندي هاي حوزه خاصي از فعاليت بشري محدود نيست و در نتيجه براي كاربرد كم يا بيش عم مناسب است  علاقه دارد . اين يا آن قضيه علمي فقط زماني بته موقعيت جهان بينانه مي رسند كه بتوان آن را خارج از حوزه خاصي از شناخت كه در آغاز در آنجا مورد استعمال يافته به كار برد؛ يعني زماني به صورت يك اصل در مي آيد ه يه كل شناخت  به همه فعاليت بشري مربوط گردد. نيازي به گفتن نيست كه تكامل بيشتر علم و فلسفه  محدود شدن امكانات كاربرد آنها رد فراسوي مرزهاي حوزه اي خاص  ارزش جهان بينانه آن زا نيز محدود مي كند . اين محدوديت در عين حال  مشخص شدن و غني شدن محتواي گزاره تئوريك را نيز در بر دارد.

نظريه تحولي داروين حملات شديدي را نه از سوي زيست شناسان  بلكه از سوي الهيان و علاسفه اگارگرا به ضد خود برانگيخت زيرا اين نظريه تبيين غايت گرايانه موجودات زنده را رد مي كرد و از اين رو مبنايي شد براي مردود شمردن علمي همه غايت گرايان به طور كلي . استنتاجات جهان بينانه از كشعيات علم طبيعي غالبا از سوي خود دانشمندان صورت مي گيرد . گاه اتفاق مي افتد كه فيلسوفان با نتايج جهان بينانه كشفيات علمي به دليل آنكه اين كشفيات با جهان نبين يخود آنهاي مغاير است مخالفت مي كنند برخي انگارگرايان مثلا استدلال مي كردند كه نظريه داروين ارزشي فراسوي زيست شناسي ندارد . برگسون مي كوشيد نظريه نسبيت را نه بر مبناي علمي طبيعي بلكه به دلايل فلسفي رد كند .كشف علمي واحدي در نظريه هاي فلسفي گونه گون به طور متفاوتي تعبير ميشود . مثلا از نظريه داروين برخي فيلسوفان  نظريه ارتجاعي و ضد علمي داروين گرايي احتماعي را پر داختند . يك جهان بين يفلسفي هيج  گاه يك جمع بيندي محض  يك تعميم شاده داده هاي علوم طبيعي نيست ؛ يك تعبير ساي جامع يگانه اي از اين داده ها از مواضع فلسفي معين ( مثلا ماده گرا يا انگارگرا  خرد گزا يا خرد گريز) است.توصيف ما از جهان بيني فلسفي كامل نخواهد بود اگر با رعاطفي آن را كه بر زير بناي اجتماعي و عملي آن  بر آرزوها؛ نيازها باورها و اميدهاي گونه گون مردم  برداشت آنها از جهان پيرامون و از خودشان استوار است  ناديده گيريم .اگر ما احساسات مردم را درباره رابطه شان با جهان پيرامون و خودشان بهعاطفي متصف كنيم  روشن مي شود كه جهان بيني فلسفي ( و علمي – فلسفي نمي تواند خود را به تحليل و در ك جنبه نظري اني رابطه محدود سازد . خصلت فردي فواطف بشري در هر جهان بين فلسفي يك بين كلي و عام به خود مي گيرد . از اين روست كه فيلسوفان نه تنها در باره پرسش ها ي گونه گون بحث مي كننده  فرايندها و پديده هاي معيني را تبيين و تعبير مي كنند بلكه نطريه اي را محكوم مي كنند و نظريه اي را مي پذيرند. به عبارت ديگر ايشان احساس مي كنند ، مبارزه مي كنند ، اميدوار مي شوند ، در باور خود پاي مي فشارند و جز آن . پس جهان بيني علمي – فلسفي مفهومي اجتماعي و عاطفي نيز دارد.

جهان بيني علمي – فلسفي به وسيله تركيب نظري داده هاي علمي و تجربه تاريخي ، با موضع گيريهاي سياسي ، اجتماعي معين – كه به صورت بخشي از محتواي آن در مي آيد و آرزوهاي اجتماعي و آرمان اخلاقي آن را تشكيل مي دهد- تكامل مي يابد . از اين رو هر جهان بيني عبارت است از يك جمع بندي انتقادي از داده هاي علمي كه آن را قادر مي سازد استنتاجاتي كه مستقيماً از هر علم تخصصي قابل حصول نيست اخذ كند. نياز به گفتن ندارد كه خصلت انتقادي جهان بيني علمي – فلسفي عبارت از تصحيح يافته هاي علوم تخصصي نيست. فلسفه ، تخصصي در اين زمينه ندارد. جهان بيني علمي – فلسفي هم تاريخ شناخت و هم وعدة آن را براي آينده در نظر دارد و بدين گونه از هر گونه مطلق سازي از استنتاجاتي كه علم در مرحلة خاصي از تاريخ خود بدان رسيده است ، امتناع مي ورزد. هر علم تخصصي جبراًقلمرو ديد خود را محدود مي كند و بايد چنين كند. اما اين محدوديت نمي تواند مطلق باشد زيرا پاره واقعيتي را كه علم مزبور مطالعه مي كند جزيي از كل است و به گونه اي ، تظاهر آن كل است . بدين معنا، هر علم به طريقي جهان را به طور كلي بررسي مي كند. هيچ علم مفروضي نمي تواند موضوع تحقيق تخصصي اش را مطلقاً مجزا سازد. برعكس هر علم بايد از رابطه اش با كل – كه هر دانشمندي مستقيماً به عنوان رابطه اي با موضوع هاي تحقيق علوم ديگر درك مي كند- آگاه باشد. هيچ كس نمي تواند در تمامي حوزه هاي شناخت كارشناس باشد. و اين براي هر علم ضروري نيست . ولي آنچه به طور انكار ناپذيري در هر علم تخصصي مورد نياز است ، عبارت است از آگاهي از افق ها ، دور نماهاي تاريخي ، فرضيه هاي روش شناسي شناخت علمي در هر سطح مفروض تاريخي . و اين است آنچه جهان بيني علمي – فلسفي به دانشمند مي دهد.تضاد ميان خصلت فراگير شناخت بشري و تجسم ضروري آن در يك شكل علمي تخصصي، تضاد ميان تخصصي شدن و گرايش به سوي جامعيت شناخت علمي – اين چيزي است كه وجود جهان بيني علمي – فلسفي را مطلقاً ضروري مي سازد.

بدين گونه فلسفه به معناي قديم كلمه ، فلسفه اي كه قادر به يافتن وسيله اي عقلاني براي درك داده هاي علم و عمل نيست وجود ندارد. دانشي كه بتواند بر اساس شرايط مساوي با علوم ديگر ، بي آنكه ادعاي برتري يا امتياز خاصي نسبت به آنها داشته باشد ، به شناخت نظري و تبديل علمي جهان خدمت كند ديگر به هيچ وجه فلسفه نيست بلكه صرفاً يك جهان بيني است كه بايد اعتبار خود را تثبيت كند و نه در علم العلومي كه كنار مي ايستد بلكه در علوم مثبت به كارافتد. بنابراين فلسفه به آن معنا نفي شده است . يعني هم بايد مغلوب و هم محفوظ گردد. شكل آن مغلوب و محتواي واقعي آن محفوظ شود. دگرگوني فلسفه به يك جهانب بيني علمي – فلسفي ، تحقق گرايشي بود كه به طور جنيني در همان نخستين نظريه هاي فيلسوفان عهد باستان وجود داشت. با تكامل انديشة فلسفي اين گرايش بيش از پيش قدرت گرفته و با ظهور فلسفة معاصر به صورت يك قانون تكامل درآمده است.

گردآورنده :

فاطمه مظاهری طاری

«علم» مدرن همان قدرت است

براي تبيين نسبت ميان «قدرت و حق» بايد مبادي فلسفي و متافيزيكي آنها را بررسي كرد. اصلا خود وجود، قدرت است، عدم قدرت ندارد. بين حق و قدرت، اراده، اختيار و آزادي قرار دارد. اراده بين حيوان و انسان مشترك است؛ اما اختيار خاص انسان است. با اينكه امروزه بحث از حق زياد مطرح مي‌شود ولي سير تاريخ بشر به سمت اصالت قدرت است.

نخستين فيلسوفان يونان از هراكليت تا افلاطون و ارسطو نظام حق را با حكمت و علم و خاصه عقل (نه عقل انسان، از نظرآنان بناي عالم بر عقل و حقيقت است) مرتبط دانسته‌اند؛ بنابراين از همان آغاز در يونان عقل، حق، عدالت وحكمت با يكديگر ارتباط داشته‌اند. از اين‌رو بود كه افلاطون مي‌گفت بايد حكيم، حاكم باشد. از نظر افلاطون، نظام وجود و نظام معرفت، همه معقول هستند. لذا اگر كسي بخواهد در اين عالم به حق خود برسد بايد حكيم حاكم شود. در قرون وسطا خداوند فعال مايشاء است. در قرون وسطا،‌ خداوند اصل است و همه چيز صورت اوست؛ در واقع تصويري كه از خداوند داريم در انسان وجامعه تاثيرگذار است.

در جامعه اسلامي از همان نخستين قرون، بحث‌هايي درباره اينكه از ميان صفات مختلف خداوند از قبيل علم، اراده و قدرت، كدام يك برتر هستند، وجود داشته است. اشاعره به اصالت اراده معتقد بودند. اشعري مي‌گويد: علم خداوند تابع اراده اوست. بنابراين دو نظريه اصالت اراده يا اصالت ايمان در برابر اصالت علم كه در غرب مدرن اصالت عقل مي‌شود، در برابر هم قرار مي‌گيرند. اشاعره مي‌گويند كه خداوند فعال مايشاء است؛ اما حكيم مي‌گويد: اول شيء بايد شيء شود تا قدرت بر آن تعلق گيرد. به نظر اشاعره شيء در مشيت الهي وجود دارد و آنگاه اراده خداوند بر آن تعلق مي‌گيرد.

در دوران مدرن، انقلابي در معاني و مفاهيم رخ مي‌دهد و از جمله ارتباط ميان حق و قدرت نيز تغيير مي‌كند. در دوران مدرن،‌ سوبژكتيويسم به مسئله علم كمي لطمه زده است. اكنون ديگر علم (جديد) به معناي «epistieme» يوناني نيست.

علم در قديم موجب استكمال نفس بود ولي امروزه به سمت قدرت كشيده شده است. در واقع اتفاقي كه در دوران جديد افتاد اين بود كه علم اعلي و حكمت الهي (sapientia) از علم طبيعي (scientia) جدا شد. تمام فيلسوفان مدرن كمابيش در اين تفكيك سهم داشتند. دكارت مي‌گويد: حقايق تابع اراده خداوند است، اما نمي‌گويد كه آنها (حقايق) تابع علم او هستند.

بر اين اساس آيا مي‌توان حق را با مباحث عقل نظري اثبات كرد؟علم جديد براي شناخت حقيقت نبوده است. حقيقت در دوران جديد در محاق قرارگرفت. علم جديد نه براي شناخت و معرفت حقيقت كه در جهت استخدام طبيعت، يعني قدرت درآمده است. فلاسفه جديد هم علم را به طرف قدرت سوق داده‌اند. علم جديد منشأ مواهب زيادي است ولي چيزهاي زيادي را از انسان‌ها گرفته است.

منبع:

www.hamshahri.orj

گفتگو با: دكتر مهدي گلشني

 زندگي از فيزيك تا متافيزيك
در دوران امر بين فيزيك و متافيزيك،كمتر پديده اي را مي توان يافت كه به صورت كامل فيزيكي و يا به صورت كامل متافيزيكي باشد. چنين مي نمايد كه سرشت و سرنوشت تمام يا بسياري از پديده ها وقوع در طبيعت و عروج به سوي ماوراي طبيعت است، چيزي كه در زبان فلسفي رايج، براساس حفظ و پاسداشت مرزهاي فهم و فكر بيش از آنكه با عبارت طبيعت و ماوراي آن بيان شود، با تعبير فيزيك و متافيزيك ادا مي شود. در اين ميان زندگي را مي نگريم كه به مثابه يك پديده هرگز از اين دو حوزه جدا نمي گردد، از آن رو كه زندگي با خلأ بيگانه است و هم از آن رو كه خلأ گريزي از نخستين اوصاف زندگي به شمار مي آيد.گفتگو با دكتر مهدي گلشني ـ ـ استاد محترم فيزيك دانشگاه صنعتي شريف ـ ـ ـ ابعادي ديگر از زندگي را به بحث نهاده ايم،تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.اولين سوٌال تعريفي است كه شما از زندگي ارائه مي دهيد.
براي اينكه بدانيم تعريف زندگي چيست، اول بايد بدانيم كه هدف از زندگي انسان و پيدايش انسان و به طور كلي هدف حيات انسان چيست؛ آيا كاملاً بي هدف است، آنطوركه بعضي از تئوريهاي رايج روز مي گويد و فضلاي روز تكرار مي كنند يا هدف دارد؟ ما كه مسلمان هستيم، به پيروي از قرآن معتقديم كه هيچ چيز بي هدف نيست و همه چيز هدف دار است از جمله آفرينش انسان كه هدف دار است .هدف از زندگي رسيدن به آن مقام شامخ انساني است كه انسان در عبادت خداوندي مستغرق شود و آثار خداوندي را بفهمد و به عظمت خداوند پي ببرد.

خواهشي اندر جهان، هر خواهشي را در پي است
خواستي بايد كه بعد از آن نباشد خواستي
از اين رو از نظر من هدف زندگي رسيدن به مقام عاليه اي است كه براي انسان فرض شده است و انسان را از حيوان متفاوت مي كند. البته اين مستلزم اين است كه از اول، در مراحل تربيت به افراد انسان گفته شود كه هدف چيست تا با آن آشنا شوند و خودشان با بررسي به اين موضوع پي ببرند به نظر من خود زندگي يعني گذراندن اوقات. زندگي عبارتست از: گذراندن اوقات. آن وقت اگر اين گذراندن اوقات با حاصل باشد، اين زندگي را موفق مي دانيم ولي اگر بدون حاصل باشد، ناموفق مي دانيم. منتها بايد ببينيم با چه معياري مي سنجيم كه حاصل خوب است يابد؟به نظر شما در دوران امر بين اينكه زندگي تا چه حد فيزيكي و تا چه حد متافيزيكي است، زندگي فيزيكي است يا متافيزيكي؟
اين دو با هم مخلوط است. من چون با فيزيك انس زيادي داشته ام، راحت به شما مي گويم كه اگر شما با دقت به موضوع فيزيك و متافيزيك نگاه كنيد، به سختي مي توانيد آن دو را از يكديگر جدا كنيد. شما فيزيكي را پيدا كنيد كه در درون آن متافيزيك نباشد. ما وقتي متافيزيك را تعريف مي كنيم، مي گوييم: متافيزيك عبارتست از: احكام عام وجود. شما وقتي به سراغ فيزيك مي آييد، يك سلسله آزمايش هاي خاص انجام مي دهيد. يعني حوزه هاي بسيار خاصي را در نظر مي گيريد و رويش تجربه مي كنيد. اين تجربه بسيار محدود است. آن وقت شما نتايج اين تجربه را تعميم مي دهيد. به عنوان مثال چند سيم را حرارت مي دهيد و مي بينيد كه طول آنها در اثر حرارت زياد مي شود.بعد به اين اكتفا نمي كنيد كه اين سيم خاص يا اين سيم مسي اينگونه است، بلكه مي گوييد: فلزات چنين هستند كه وقتي حرارت داده مي شوند، منبسط مي شوند. چرا شما اين تعميم را انجام مي دهيد؟ آيا شما مجاز به اين تعميم هستيد؟ معمولاً اين كار را انجام مي دهيد. تكيه گاه باطني شما در اعتماد و اطمينان به اين تعميم چيست؟
به عقيده من تكيه گاه همه اين تعميم ها متافيزيك است. افراد فكر مي كنند كه كاري كه مي كنند، صرفاً آزمايش است. اگر فقط چيزي را حرارت دهند و عددهايي را يادداشت كنند، آنچه بر جاي مي ماند و حاصل مي شود، مجموعه اي از كاتالوگهاي اعداد مي شود، ولي شما اين اعداد را ربط مي دهيد و قوانين عام مي سازيد و بعد به آن اكتفا نمي كنيد و مي گوييد: اگر عين قضيه در كره مريخ هم انجام شود، نتيجه همين است. اينها تعميم هايي است كه واقعاً فوق فيزيك است.
فيزيك با حواس و آزمايش ها و نتيجه گيري سروكار دارد ولي شما در مقام نتيجه گيري، هميشه از جزئيات به كليات منتقل مي شويد و نتايجي كه شعور را با فيزيك بيان كنيم. ممكن است هيچ وقت نتوانيم اين كار را بكنيم. ممكن است شعور را حتي نتوانيم به زبان رياضي بيان كنيم. يعني: واقعاً شعور مرموزترين بخش قابل تفسير جهان است. توجه بفرماييد كه قرآن صريحاً مي فرمايد: يسئلونك عن الروح. قل الروح من امر ربي. اين آيه به صورتهايي مختلف تفسير و تعبير شده است. چون آيه در ادامه مي فرمايد: و ما اوتيتم من العلم الا قليلاً. از نظر بنده مفهوم اين آيه اين است كه معلوم نيست كه ما بالاخره بفهميم شعور يا روح چيست. ما به روح خيلي نزديك هستيم و خيلي از ابعاد آن را مي فهميم و ممكن است از بسياري از خواص آن استفاده كنيم ولي اين كه آيا مي توانيم بفهميم خودش چيست؟ اين معلوم نيست.من ذهن را بُعدي از روح مي دانم ولي در واقع زندگي آن چيزي است كه انسان مي فهمد و اين بُعد روحي زندگي ما را نشان مي دهد. شما غذايي را مي خوريد كه در آن لحظه بسيار خوشمزه است ولي آن تمام مي شود. آنچه كه مي ماند، خاطراتي است كه مي ماند و احياناً آن را چند ساعت بعد يا چند سال بعد نقل مي كنيد كه بُعد روحي قضيه است. آن چيزي كه انسان با آن زندگي مي كند، ابعاد روحي زندگي است؛ چيزهايي است كه با روح سرو كار دارد. بقيه حواس هم به عنوان ابزار در خدمت روح و زندگي هستند. بويايي، بويي را حس مي كند و در اختيار ما مي گذارد كه لحظه اي است و مي گذرد. آن چيزي كه مي ماند، با روح سروكار دارد، ولي روح به تفسير نياز دارد.
مهمترين مسئله زندگي براي انسان به طور عام چه چيزي مي تواند باشد؟
اين كه بفهمد كه در اين دنيا چه كاره است. اينكه بدانيد از كجا آمده ايد چه كار مي كنيد و به كجا مي رويد، بزرگترين و مهمترين مسئله زندگي است.آن وقت شما اگر اين موضوعات را واقعاً با تمام وجودتان درك كنيد، تمام اعمال شما با آن تطبيق مي كند و همواره مواظب هستيد كه اشتباه نكنيد و كار خطا انجام ندهيد.

منبع:

www.Ettelaat.com


برندگان جایزه نوبل فیزیک (1981-1990)

1981

        Nicolaas Bloembergen       Arthur Leonard Schawlow            Kai M. Siegbahn

 

 

 

 

 

 

 


بلوئمبرگن ، نيكولاس.
ملیت : امريكايي. متولد : 11 مارس 1920 ، هلند.

شاولو ، آرتور لئونارد.
ملیت
: امريكايي. متولد : 5 مه 1921 ، نيويورك.

به خاطر مشاركت آنها در پيشرفت ليزر اسپكتروسكوپي.

سيگبان ، كاي مان بيورژ.
ملیت
: سوئدي. متولد : 20 آوريل 1918 ، لوند ، سوئد.

به خاطر مشاركتش در پيشرفت اسپكتروسكوپي الكترون با تفكيك بالا.

بلوئمبرگن در دانشگاه‌هاي اترشت و ليدن درس خواند و دكترايش را در 1948 دريافت كرد. او در 1949 به امريكا رفت و در 1958 به تابعيت آنجا درآمد. وي در 1949 به هاروارد پيوست و هنوز هم در آنجاست.

شاولو در دانشگاه تورنتو درس خواند و تحقيقات بعد از دكترايش را با تاونز ( فيزيك 1964 ) در دانشگاه كولومبيا انجام داد. او مدت 10 سال در آزمايشگاه‌هاي شركت تلفن بل كار كرد و سپس در 1961 به عنوان استاد به دانشگاه استنفرد پيوست.

سيگبان ، پسرم. سيگبان ، برنده جايزه نوبل فيزيك 1924 ، در مؤسسه سلطنتي تكنولوژي ( 1951-1954 ) و دانشگاه اوپسالا ( 1954-1983 ) استاد فيزيك بوده است. وي 390 رساله ممتاز نوشته و اكنون به مؤسسه فيزيك ، دانشگاه اوپسالا وابسته است.

1982

                                                                                             Kenneth G. Wilson

ويلسن ،کنت گيدز.
مليت
: امريکايي.متولد :8ژوئن 1936، والتام ، ماساچوست.

به خاطر نظريه اش در باب پديدۀ بحراني در ارتباط با تبديل هاي فاز.

ويلسن در دانشگاه هاروارد و موسسه تکنولوژي کاليفرنيا (تحت نظر جلمان{فيزيک1969}) درس خواند و دکترايش را در 1961 دريافت کرد. او پس از مدتي کوتاه که در هاروارد گذراند ، از 1962 به دانشگاه کورنل پيوست و در همان جا باقي ماند. ويلسن در 1971 موفق شد توصيف نظري کاملي از رفتار تبديل فاز در مرحله نزديک به نقطه بحراني عرضه دارد.

 

 

1983

                                       William Alfred Fowler       Subramanyan Chandrasekhar


چاندراسكار ، سوبرامانيان.
ملیت
: امريكايي. متولد : 19 اكتبر 1910 ، لاهور ، هند ( اكنون در پاكستان ).

به خاطر تحقيقات نظريش در باب فرآيند فيزيكي و اهميت آن در ساختار و تحول ستاره‌ها.

فاولر ، ويليام آلفرد.
ملیت
: امريكايي. متولد : 9 اوت 1911 ، پيتسبورگ ، پنسيلوانيا.

 

به خاطر تحقيقات نظري و تجربيش در باب واكنش‌هاي هسته‌اي و اهميت آنها در شكل‌گيري عناصر شيميايي در عالم.

چاندراسكار كه در پرزيدنسي كالج ، مدرس و دانشگاه كمبريج درس خواند ، در 1937 به دانشگاه شيكاگو رفت و در 1944 به سمت استادي آن دانشگاه منصوب شد.
فاولر در دانشگاه ايالتي اوهايو و دانشگاه كلتل درس خواند ، تحقيقاتش را در فيزيك هسته‌اي در مؤسسه تكنولوژي كاليفرنيا ادامه داد ، و در همان جا باقي ماند و در 1944 به استادي رسيد.
ستاره‌ها پس از واگرداني همه ئيدروژن خود به هليوم ، انرژي خود را از دست مي‌دهند و تحت تأثير گرانش خودشان منقبض مي‌شوند. اين ستاره‌ها كه به كوتوله‌هاي سفيد معروفند ، به اندازه كره زمين منقبض مي‌شوند ، و الكترون‌ها و هسته اتم‌هاي سازاي آنها تا حالت چگالي بسيار بالا متراكم مي‌گردد ، الكترون‌ها در مركز اين ستاره‌ها سرعتي معادل سرعت نور دارند.
چاندراسكار كشف كرد كه ستاره‌اي كه جرمي بيش از 44/1 درجه بيشتر از خورشيد داشته باشد ، به حالت كوتوله سفيد در نمي‌آيد بلكه رمبش آن ادامه مي‌يابد و تبديل به يك ستاره نوتروني مي‌شود. ستاره‌اي با جرم بيشتر ، به رمبش ادامه مي‌دهد تا تبديل به سياهچاله شود. هر چند اين تحقيق را چادراسكار در دهه 1930 انجام داده بود ، سال‌ها طول كشيد تا دانشمندان نظريه او را بپذيرند.
فاولر ، با همكاري ديگر دانشمندان ، در دهه 1950 نظريه توليد عنصر را عرضه كرد كه به شكلي گسترده پذيرفته شد. بنا به اين نظريه ، در تكامل و تحول ستاره‌اي ، عناصر ، در واكنش‌هاي هسته‌اي ، تركيب مي‌شوند و به صورتي تصاعدي از حالت عناصر سبك به عناصر سنگين تبديل مي‌شوند. بدين ترتيب ، رمبش ستاره‌اي عظيم ، تركيب عناصر سنگين‌تر ار ممكن مي‌كند. نظريه فاولر پايه‌گذار محاسبه توليد انرژي در ستاره‌ها در همه مراحل تحول ستاره‌اي بود و نشان داد كه تحول يك ستاره عظيم معمولاً به يك انفجار ابرنواختر مي‌انجامد.

1984

                                                  Carlo Rubbia                  Simon van der Meer

روبيا،کارلو.
مليت
:ايتاليايي.متولد:31 مارس1934،گوريتسيا،ايتاليا.

وان درمبر، سيمون.
مليت
:هندي.متولد:24نوامبر1925 ،لاهه، هلند.

به خاطر کشف اثر هال کوانتيده.

 

روبيا که در دانشگاههاي رم و کولومبيا درس خواند ، از1960بهعنوان محقق فيزيک در cern { سازمان اروپايي پژوهشهاي هسته اي} مشغول است ، و از 1972 به بعد در دانشگاه هاروارد نيز تدريس مي کند. وان درمير ،فيزيکدان هلندي در دانشگاه تکنولوژي دلفت،درس خواند در 1952-1956 در آزمايشگاه فيزيک شرکت فيليپس کار ميکرد واز 1956 تاکنون در cern مهندس ارشد است. نظريه الکترون ضعيف متحد که از سوي واينبرگ ، عبدالسلام ، وگلاشو{فيزيک1979} در دهه 1970 عرضه شد مستلزم وجود سه برادر بوزون مياني ( ذرات زير اتمي حامل نيروي ضعيف ) بود که عظيم کوتاه عمر و تقريبا 100 برابر سنگينتر از پروتون ها باشند. مهمترين وسيله اي که مي شد از طريق آن بر هم نهادي فيزيکي ايجاد کرد که انرژي کافي براي شکل گيري اين ذرات رها سازد عبارت بود از بر آوردن باريکه اي از پروتون هاي شتابدار،و حرکت دادن آنها از درون لوله اي تخليه شده تا با باريکه اي از آنتي پروتون ها که از جهت مقابل مي آيند برخورد کند.کارلو روبيا اين کار را با تعديل ميدانهاي الکتريکي در cern انجام داد. وان در مير نيز مکانيسمي براي تعديل ميدانهاي الکتريکي ابداع کرد که ذرات را در مسير نگاه مي داشت.

1985
                                                                                            Klaus von Klitzing

كليتزينگ ، كلاوس‌فون.
ملیت
: آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 28 ژوئن 1943 ، شرودا ، در بخش اشغال شده لهستان.

به خاطر كشف اثر هال كوانتيده.

فون كليتزينگ در دانشگاه‌هاي برانشويگ و ورزبورگ تحصيل كرد و در 1980 استاد دانشگاه مونيخ شد. از 1985 ، رياست مؤسسه ماكس پلانك ، اشتوتگارت ، بر عهده او قرار گرفت. ميداني مغناطيسي كه از زاويه‌اي مناسب بر ميله‌اي فلزي حامل جريان الكتريكي بار شود ، باعث تفاوتي بالقوه در مسير مي‌گردد.
اين اثر را فيزيكدان امريكايي ادوين هال كشف كرد و به نام خود او « اثر هال » خوانده مي‌شود. اين اثر ، تعداد حامل‌ها را در هر واحد حجم معين مي‌كند. مقاومت هال عبارت است از نسبت اين ولتاژ با جريان. فون كليتزينگ به بررسي پديده‌اي تازه كه اگر اثر هال در نظامي دو بعدي اعمال شود ظاهر مي‌گردد دست زد. اهميت كشف فون كليتزينگ بلافاصله دريافته شد و دانشمندان را به مطالعه دقيق مختصات عناصر سازاي الكترونيك قادر ساخت. كار او ، همچنين ، به شناخت دقيق ثابت ساختار ريز و نيز پايه‌گذاري معيارهايي راحت براي اندازه‌گيري مقاومت الكتريكي كمك كرد.

1986
            Ernst Ruska                       Gerd Binnig                     Heinrich Rohrer

 

 

 

 

 

 

 

بينيگ ،گرد.
مليت
:آلماني(آلماني غربي ). متولد:1974.

به خاطر طراحي ميکروسکوپ الکتروني.

روهرر،هاينريش.
مليت
:سويسي. متولد:1933 ،سويس.

روسکا ارنست.
مليت
:آلماني(آلمان غربي) متولد:1907 متوفي :1988.

به خاطر کارهاي بنيادش در اپتيک الکترون و نيز به خاطر طراحي نخستين ميکروسکوپ الکتروني.

در دهه 1920 يعني فقط سه دهه پس از آنکه فيزيکدانان آموخته بودند که اتم ها متشکل از ذرات زير اتمي هستند ارنست روسکا به اين فکر افتاد که يکي از آن ذرات يعني الکترون را ببيند و بلافاصله دريافت که آن ذرات خيلي کوچکتر از آن هستند که با ميکروسکوپ هاي سادۀ متعارف مشاهده شدني باشند. تا 1931 روسکا توانست نخستين ميکروسکوپ مناسب براي مشاهدۀ الکترون را بسازد. او وقتي که از موسسه فريتزهابر،مربوط به انجمن ماکس پلانک در برلن غربي بازنشسته شده بود به خاطر آن اختراع خود که آکادمي سلطنتي سوئد آن را"يکي از مهمترين اختراعات قرن " ناميد به دريافت جايزه فيزيک نوبل نايل شد.

گرد بينيگ فيزيکدان آلمان غربي و هاينريش روهرر فيزيکدان سويسي که هر دو در آزمايشگاه تحقيقاتي شرکت آي بي ام در زوريخ کار مي کردند در سالهاي 1979-1981 موفق به طراحي نوعي تازه و بکلي متفاوت از ميکروسکوپ الکترون شدند. نظر آکادمي سوئد درباره اختراع اين دو چنين بود:"دستگاهي کاملا جديد که اکنون فقط شاهد آغاز تکامل آن هستيم."

1987

                                                      J. Georg Bednorz               Alexander Müller


بد نورز ، يوهانس گئورگ.
ملیت
: آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 1950.

مولر ، كارل آلكس.
ملیت
 : سويسي. متولد: 1927.

به خاطر كار دوران سازشان در كشف ابررسانايي در مواد سراميكي.

 

اعطاي جايزه فيزيك نوبل به بدنورز و مولر از موارد بس نادر در تاريخ جوايز نوبل بود ؛ بدين معنا كه اهميت كار دانشمنداني در كشف دماي بالاي ابررسانايي ، ظرف كمتر از دو سال پس از اصل كشف و فقط يك سال پس از انتشار آن به رسميت شناخته شد. ابررسانايي پديده‌اي است كه در آن ، مواد رسانا در برابر الكتريسيته مقاومت معمول خود را از دست مي‌دهد ، و از آنجا كه انرژي از هيچ نوعي عملاً از بين نمي‌رود ، پس هر نوع دستگاه الكتريكي اگر با ابررساناها ساخته شود به مراتب كارآمدتر خواهد بود.
اين دو دانشمند كه در آزمايشگاه‌هاي شركت آي بي ام در نزديكي زوريخ كار مي‌كردند ، متوجه شدند كه دماي ابررسانايي مي‌تواند در يك سراميك نو به K 35 افزايش يابد. از آن زمان تاكنون ، ديگر دانشمندان توانسته‌اند با استفاده از مواد مشابه به ابررسانايي حتي در دماهاي خيلي بالاتر دست يابند. كشفيات مولر و بدنورز ، كارهايي بس گسترده را از لحاظ اقتصادي موجه ساخت ، از جمله : قطارهايي كه روي ريل مغناطيسي حركت كنند ، ابركامپيوترهاي سريع‌تر و كوچك‌تر ، دستگاه‌هاي طراحي پزشك نيرومندتر ، و خطوط نيروي صد در صد كارآزموده.

1988
          Leon M. Lederman                Melvin Schwartz               Jack Steinberger

 

 

 

 

 

 


لدرمن ، لئون ماکس.
مليت
:امرکايي.متولد:15ژوئيه1922، نيويورک.

شوارتز، ملوين.
مليت
:امريکايي. متولد:1932.

اشتاينبرگر ،جک.
مليت
:امريکايي. متولد:25مه 1921،آلمان.

به خاطر کشف ميون نوترينو که به واسطه آن ابداع روش باريکه نوترينو و نمايش ساختار دوگانه لپتونها ممکن شد.

لدرمن درجه ليسانسش را در 1943 از سيتي کالج نيويورک دريافت داشت وسپس به مدت3 سال در ارتش خدمت کرد. بعد درجه فوق ليسانس را در 1948 و درجه دکترايش را در 1951 از دانشگاه کولومبياگرفت. او وقتي که هنوز در دانشگاه کولومبيا درس مي خواند در توليد نخستين شتابگر پرتو(باريکه)پيون مشارکت کرد. همچنين در 1956و 1957 در آزمايشها يي شرکت داشت که به کشف ک مزون انجاميد. او در شمار هيئت علمي دانشگاه کولومبياست و رياست آزمايش هاي تحقيقاتي مختلفي را در آنجا بر عهده داشته است . ملوين شوارتز که از همکاران لدرمن در دانشگاه کولومبيا بود ، اکنون شرکت کامپيوتري خود را در کاليفرنيا اداره مي کند. اشتاينبرگر ، در 1943 به آمريکا مهاجرت کرد و در دانشگاه شيکاگو شيمي خواند . وي در جريان جنگ جهاني اول در آزمايشگاه پرتونگاري ام آي تي خدمت مي کرد و در همان جا بود که به فيزيک علاقه مند شد . در جريان کار براي تدوين رساله دکترايش در دانشگاه شيکاگو ( که درباره وجود ميون در پرتوهاي کيهاني بود ) ثابت کرد که در اثر واپاشي يک ميون ، يک الکترون و دو نوترينو پديد مي آيد . وي اکنون در ژنو ، سويس محقق فيزيک است . لدرمن ، شوارتز و اشتاينبرگر هر سه با هم در دانشگاه کولومبيا روي واپاشي ميون کار کردند ( 1961-1962) . آنها نشان دادند که دو نوع متمايز نوترينو وجود دارد – نوترينوي الکترون و نوترينوي موئون . آزمايش آنها مستلزم استفاده از اتاقک جرقه اي بزرگي براي شناسايي برهم کنشهاي نوترينوهاي داراي بار قوي انرژي بود . اين آزمايش از لحاظ اندازه گيري بخش هاي متعادل نوترينوهاي با بار قوي انرژي نيز در نوع خود نخستين بود . اين ذرات تنها وسيله را براي بررسي بر هم کنش ها ضعيف در انرژي هاي بالا فراهم کردند . کار اين سه دانشمند راه را براي طبقه بندي مجدد ماده در پايه اي ترين سطح باز کرد .

1989
             Norman F. Ramsey                 Hans G. Dehmelt                Wolfgang Paul

 

 

 

 

 

 


دهملت ، هانس.
ملیت
 : امريكايي. متولد: 9 سپتامبر 1922 ، گورليتز ، آلمان.

پاول ، وولفگانك.
ملیت
 : آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 1913.

به خاطر ابداع روشي براي جداسازي الكترو‌ن‌ها.

رمزي ، نورمن فاستر.
ملیت
: امريكايي. متولد : 27 اوت 1915 ، واشنگتن دي سي ( پايتخت امريكا ).

به خاطر كارهايش كه به تكامل ساعت اتمي رهنمون شد.


رمزي درجه ليسانس را در 1935 ، فوق ليسانس را در 1939 و دكترايش را در 1940 از دانشگاه كولومبيا دريافت كرد. او رساله دكترايش را تحت نظر ايزيدور رابي ( فيزيك 1944 ) گذراند و به جز در فواصلي كوتاه مدت از 1947 به بعد ، در دانشگاه هاروارد مشغول بوده و با ر. ويلسن ( فيزيك 1978 ) و ا. پرسل ( فيزيك 1952 ) كار كرده است. او كه هميشه به ذرات بنيادي و نيروهاي پيونددهنده آنها علاقه داشت ، تحقيقات خود را بر آنها متمركز كرد. رمزي ، با كمك كلپنر و گولدبرگ ، ميزر بمب ئيدروژني را تكامل داد كه با آن مي‌توان در اندازه‌گيري‌ها به دقتي بي‌سابقه رسيد. اين تحقيق او به « ساعت اتمي » رهنمون شد كه بسامد آن با بسامد تشديد طبيعي اتم‌ها يا مولكول‌هاي مواد مناسب تعيين مي‌شود.
دهملت در ژيمنازيومي در برلن درس خواند ( 1940 ) ، در ارتش آلمان خدمت كرد ، و سپس تحقيقاتش را تا درجه دكترا در دانشگاه گوتينگن ادامه داد ( 1950 ). وي به مدت سه سال در دانشگاه دوك ، انگلستان ، كار كرد و بعد به دانشگاه واشنگتن در سياتل پيوست ( 1955 ). دهملت از 1961 به تابعيت امريكا درآمد. دهملت و پاول به خاطر تعبيه راه‌هايي براي « به دام انداختن » الكترون‌ها و يون‌هاي واحد به دريافت بخشي از جايزه نوبل نايل شدند. پاول از دانشگاه بن ، آلمان ، شهرتش را به خاطر طراحي و تكامل بخشيدن به « دام » به دست آورد. دهملت كه در دوره ليسانس شاگرد پاول بود ، از « دام » براي مشاهده يك يون زنداني استفاده كرد كه وقتي با اشعه ليزر روشن شد ، « همچون ستاره‌اي آبي » درخشيد.
 

1990

          Jerome I. Friedman             Henry W. Kendall                 Richard E. Taylor

 

 

 

 

 

 

 

فريد من ،جروم.
مليت
:امريکايي. متولد:1930.

کندال ، هنري.
مليت
: امريکايي. متولد:1927.

تيلر ، ريچارد.
مليت
:کانادايي.متولد:1930.

به خاطر رديابي و شناسايي وجود کوارک ها.

فريدمن وکندال ،فيزيکدانان امريکايي همراه با تيلر فيزيکدان کانادايي به خاطر اثبات وجود کوارکها ابژه هايي بنيادي که پروتون ها و نوترون ها را برابر مي کنند جايزه فيزيک نوبل 1990 را مشترکا دريافت کردند. فريدمن وکندال در موسسه تکنولوژي ما ساچوست کار مي کنند اما تيلر در دانشگاه استنفرد اشتغال دارد. تحقيق براي روشن کردن عميق ترين لايه اي طبعيت همواره از هدفهاي اصلي فيزيک بوده است. تا دهه 1960 نظريه هايي در اين باره که ذرات زير اتمي شناخته شده در واقع ترکيبي هستند و از تعدادي از ذرات کوچکتر ساخته شده اند عرضه شده بود. مدل کوارک بيانگر نظريه اصلي بود و حتي جايزه فيزيک نوبل را نصيب گل-مان {فيزيک1969} نيز کرد. اما اعتبار اصلي شناسايي و اثبات وجود کوارک ها به اين سه دانشمند تعلق مي گيرد. فريدمن، تيلر و کندال که در اواخر دهۀ1960در مرکز شتابگر خطي استنفرد کار مي کردند الکترون ها را به سوي پروتون ها و نوترون ها "آتش" کردند چگونگي برخورد الکترون ها و پرتاب کردن اين ذرات نشان داد که ذرات مزبورچگالي واحدي ندارند و به نوبت از تمرکز ماده ساخته شده اند کوارک ها. در حال حاضر به عقيده دانشمندان 18 نوع کوارک وجود دارد و اميد مي رود که با ابررسانايي عظيم که با صرف هشت مليارد دلار در تکزاس در دست ساختمان است راز معما بکلي گشوده شود.


فیزیک و فلسفه و دیدگاه کیتر و کواین و سلرز و ابن سینا

فلسفه فيزيك از ديدگاه فيلسوفان :
فيزيك كلاسيك با اين تناقضات وارد مرحله جديدي مي شد اوايل قرن بيستم مصادف شد با چند انقلاب فكري در محدوده ها ي مختلف فيزيك از ذرات زير اتمي تا كهكشانها دستخوش تحولات جدي گشت نظريه كلاسيك در مورد اثر گذاري دو جسم متحرك از راه دور فرض مي كرد كه در تمام فضا ماده اي به نام اتر وجود دارد و سرعت نور را نيز بي نهايت فرض مي كرد اثبات عدم و جود اتر و آزمايشهايي كه براي آشكارسازي اتر صورت گرفت دانشمندان را متقاعد كرد كه اتر اصلا و جود خارجي ندارد و با عث شد ديدگاهي كامل تر از نظريه كلاسيك شكل گيرد، نظريه جديد نسبيت انيشتن كه با فرض و اثبات متناهي بودن سرعت نور توانست بسياري از تناقضات را حل كند.يكي از مسائلي كه مكانيك كلاسيك نمي توانست آن را توضيح دهد پديده تشعشع بود كه پاسخ به آن منجر به پيدايش حوزه جديدي در دنياي اتمي شد اين انقلاب جديد انقلاب مكانيك كوانتومي بود نام ماكس پلانك خود را در اين تحولات نشان مي دهد كه تابش را نيز چيزي مادي فرض كرد كه از اتمها تشكيل شده بودند او پديده تشعشع را همانند رگباري از انرژي تصور كرد و آنرا منقطع دانست كه اين مقادير جداي انرژي تابش را كوانتوم ناميد. تئوري او چند سال بعد توسط انيشتين فرمول بندي شد و به طور عملي در آزمايش فوتو الكتريك به اثبات رسيد و از اين رهگذر مفهوم فوتون وارد فيزيك شد. بعد از شكل گيري مكانيك كوانتومي كه افرادي مانند هايزنبرگ و بور در آن نقش اساسي داشتند و تحولات فيزيك جديد باعث نگرشهاي جديدي شد تصويري كه ما از طبيعت داريم تنها جزئي از حقيقت است كه بصورت قابل فهم مي توانيم تصور كنيم در فيزيك جديد دو تصوير جزئي از طبيعت وجود دارد تصوير جزئي و تصوير موجي كه هر كدام براي خود اهميت دارند مثلا براي فهم پديده فوتوالكتريك از تصوير ذره اي استفاده مي كنيم يا براي فهم پديده تداخل از خاصيت موجي استفاده مي كنيم آيا طبيعت با اين دوگانگي قابل فهم است؟ در اينجا مي خواهم مثال تاريخي در مورد دوگانگيهاي قوانين ساخته شده بدست بشر را يادآور شوم حركات اجرام آسماني همواره جالب بوده است و بطلميوس در دوران زمين مركزي توانست با فرض اينكه زمين مركز جهان است با دقت خوبي مدارات سيارات و زمان طلوع و غروب آنها را محاسبه كند. قرنها بعد كوپرنيك ادعا كرد كه زمين مركز جهان نيست و مانند ذره اي كوچك همانند سيارات ديگر گرد خورشيد مي گردد اين نظريه نيز توانست با دقت حركت اجرام سماوي را پيشگويي كند پس دو سيستم كه هر دو نتايج تقريبا يكساني دارند در دست داشتند ولي كدام يك حقيقت را پيش بيني مي كرد؟ اگر هر دو به يك صورت زمان بر آمدن سياره اي را پيشگويي مي كنند كداميك بر ديگري ترجيح دارد؟

 اگر هدف علم فقط پيشگويي وقايع آينده بصورت يك قانون باشد در آن صورت نمي توان يك قانون را واقعيت بيروني اشياء دانست شايد گفته انيشتين در مورد قوانين فيزيك جالب باشد كه مي گفت :قوانين فيزيك بايد ساده باشند .پس اگر دو نظريه كه نتايج معادلي داشته باشند در دست داشته باشيم آنكه ساده تر است قابل قبول تر است اين نشان مي دهد كه دانش هيچگاه نمي تواند ادعا كند آنچه را كه بيان مي كند حقيقت مطلق است.

لاپلاس گفته بود اگر حالت فعلي تك تك ذرات را بدانيم حالت بعدي آن را مي توانيم محاسبه كنيم كه اين به نوعي بيان قانون عليت است و مكانيك كلاسيك عليت را به وضوح نشان مي دهد اما فيزيك جديد و اصل عدم قطعيت هايزنبرگ در مكانيك كوانتومي بيان مي كند كه ما زمان حال يك ذره را هم نمي توانيم با دقت تعيين كنيم پس پيشگويي بعدي ما نيز نمي تواند دقيق باشد و نيز مي گويد ما تنها مي توانيم شناختي صرفا آماري داشته باشيم و آينده اي كه پيش بيني مي كنيم نيز آماري خواهد بود و هيچگاه نمي توانيم با دقت آينده را پيش بيني كنيم براي مثال اگر بخواهيم جاي يك الكترون را دور هسته بدانيم بايد دسته نوري كه خود داراي انرژي هستند از آن بازتاب كند و چون الكترون كوچك است پس بايد نوري با طول موج كوتاه را مورد استفاده قرار دهيم يعني هر چقدر بخواهيم دقيق تر باشيم، بايد طول موجها كوتاهي بكار ببريم كه خود داراي انرژي بيشتري هستند و باعث انحراف الكترون از مسير قبلي آن مي شوند بعبارتي مي توان گفت هر تلاش براي شناخت دقيق(البته از نقطه نظر ما) جهان به عامل مزاحمي بر مي خورد كه فقط اجازه مي دهد شناخت نسبي از آن كسب كنيم هر چند بعضي ها عدم قطعيت را قبول ندارند و مي گويند كه اين بخاطر جهل ماست با اين حال فيزيك جديد در مورد موجبيت نظرات جديدي ارائه كردند بورن در كتاب فلسفه طبيعي علت و شانس مي نويسد شكي نيست كه فرماليزم مكانيك كوانتومي و تعبير آماري آن در تنظيم و پيش بيني تجارب فيزيكي خيلي موفق بوده اما آيا اشتياق به فهم و توضيح اشياء را مي توان با نظريه اي كه وضوحا و بي پروا آماري و غير موجبيتي است ارضا كند آيا، مي توانيم به قبول شانس و نه علت به عنوان قانون متعالي جهان فيزيكي راضي باشيم. به اين سئوال جواب اينست كه عليت به مفهوم درست آن حذف نمي شود بلكه تنها تعبير سنتي از آن كه با دترمي سيسم (جبرگرايي ) تطبيق مي كند حذف ميشود…عليت در تعريف، اين اصل است كه يك واقعيت فيزيكي بستگي به ديگري دارد و كاوش حقيقي كشف اين و ابستگي است و اين هنوز در مكانيك كوانتومي صادق است گرچه اشيا مورد مشاهده كه براي آنها اين وابستگي ادعا مي شود متفاوتند، اينها احتمالات حوادث بنيادي هستند و نه خود حوادث فردي .

 نظر انيشتين در مورد مكانيك كوانتومي:
آلبرت انيشتين با مكانيك كوانتومي كاملا موافق نبود او معتقد بود يك نظريه كامل بايد خود رويداد ها را توصيف كند نه فقط احتمال آنها را او مي گويد: من ناچارم اعتراف كنم كه براي تعبير آماري ارزشي گذرا قائلم من هنوز به امكان ارائه طرحي از واقعيت يعني نظريه اي كه بتواند خود اشياء را نمايش بدهد،نه فقط احتمال آنها را ايمان دارم. انيشتين تا زمان مرگش حاضر به قبول مكانيك كوانتومي نشد

 سه تحول در يك قرن:
اگر از ايرانيان درباره فلسفه قرن بيستم بپرسيم به ويتگنشتاين، دريدا و فوكو اشاره مي كنند و عده اي هم راسل را به ياد خواهند آورد اما من گتير، كواين و سلرز را انتخاب كردم چون هر سه شان به اندازه دريدا، فوكو و راسل در دنياي فلسفه مطرح هستند ولي متاسفانه جز چند استاد فلسفه در ايران كه آنها را مي شناسند، اين سه فيلسوف در جمع ايرانيان ناشناخته مانده اند. از گتير شروع مي كنم: گتير فيلسوفي ست كه با نوشتن يك مقاله تنها دو صفحه اي در فلسفه قرن بيستم تحولي غير منتظره ايجاد كرد. از زمان افلاطون تا قرن بيستم، فيلسوفان سه شرط را براي داشتن شناخت از يك گزاره* لازم مي دانستند:

۱. گزاره صحيح باشد.

۲. فرد به درستي گزاره معتقد باشد.

۳. فرد درباره درستي گزاره مدرك داشته باشد.

افلاطون قرنها پيش اين سه شرط را به عنوان سه شرط لازم و كافي براي شناخت مطرح كرد و ساليان متمادي فلاسفه اين سه شرط را براي شناخت، لازم و كافي مي دانستند تا اين كه گتير در قرن بيستم مطرح كرد كه اگرچه اين سه شرط براي شناخت، لازم است اما كافي نيست.

برايتان مثالي مي زنم: فرض كنيد يك روز صبح بسته اي دريافت مي كنيد. شما فكر مي كنيد كه در اين بسته چاي است. بنابراين گزاره: "اين بسته، يك بسته چاي است" يك گزاره درست است.  پس اولين شرط افلاطون درباره شناخت برقرار است. شما به درستي اين كه بسته اي كه دريافت كرده ايد بسته چاي است اعتقاد داريد. پس دومين شرط افلاطون درباره شناخت هم برقرار است و اما شرط سوم: شما به اين بسته نگاه مي كنيد و مي بينيد كه روي بسته نوشته شده: چاي. پس بنابراين سومين شرط هم برقرار است. طبق نظري كه افلاطون داده با داشتن اين سه شرط، شما درباره اين بسته شناخت داريد. بسته را باز مي كنيد. با كمال تعجب مي بينيد كه به عوض چاي در اين بسته، شكلات است!!! به چه نتيجه اي مي رسيد؟ بله، درست است. شناخت شما از بسته دريافتي كامل نيست. يك جاي كار اشكال دارد و شما نمي دانيد كجا؟

در زندگي بسيار پيش مي آيد كه ما فكر مي كنيم كه درباره چيزي يا كسي شناخت داريم درحالي كه اشتباه مي كنيم چرا كه سه شرط لازم براي شناخت كه در بالا نوشتم كافي نيستند. اين موضوع را گتير مطرح كرد و در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. بعد از گتير فيلسوفان به اين فكر افتادند كه شرط چهارمي را هم به سه شرط افلاطون اضافه كنند كه دو نحله فلسفي fiabilism و defaisabilism را پيشنهاد كردند.

دومين فيلسوف مورد بحث ما كواين است. كواين با رد كردن دو نظريه (دو دگم dogm) فلسفه "حس گرايي" در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. فلسفه حس گرايي در تضاد با فلسفه "عقل گرايي" است و اين دو به عنوان دو نحله از زمان افلاطون (كه با حس گرايي مخالف بود و تنها عقل را براي شناخت لازم مي دانست) و ارسطو (كه برخلاف افلاطون، به حسيات براي رسيدن به شناخت توجه داشت) مطرح بوده است. در نحله "حس گرايي" اين دو دگم مطرح است:

۱. حكم تحليلي از حكم تاليفي متفاوت است.

۲. بين گزاره ها تفاوت است به طوري كه مي توان گزاره ها را به دو دسته كلي تقسيم كرد: دسته اول، گزاره هاي پايه كه گزاره هاي حسي يا تجربي هستند و دسته دوم،‌ گزاره هاي تئوري كه غير حسي و غير تجربي هستند (اين نحله فلسفي به foundationalism موسوم است).

كواين هردو نظريه را رد مي كند. از نظر كواين، نه تنها تفاوتي بين حكم تاليفي و تحليلي وجود ندارد، بلكه نمي توان گزاره هاي حسي (يا تجربي) را مبناي گزاره هاي تئوري قرار داد. بنابراين از نظر كواين، هر دو دگم بالا كه طرفداران "حس گرايي" مطرح مي كنند اشتباه است. كواين معتقد است كه فلسفه بايد به سمت علم برگردد و نظريه اي به نام naturalisation را مطرح مي كند. طبق نظر او، همه گزاره ها را مي توان با هم به صورت يك مجموعه درنظر گرفت (اين نظريه در فلسفه تحليلي به holism معروف است) كه در وسط اين مجموعه، گزاره هايي هستند كه كمتر با حسيات تجربي در ارتباطند (نظير گزاره هاي رياضي و منطقي) درحالي كه گزاره هايي كه در وسط مجموعه گزاره ها نيستند بلكه در حاشيه و مرز هستند (نظير گزاره هاي فيزيك تجربي) در ارتباط نزديكتر و مستقيم تري با حسيات تجربي هستند. طبق نظر كواين، اگر حسيات تجربي باعث تاثير روي گزاره هاي حاشيه اي - كه در مرز مجموعه گزاره ها هستند - بشوند مي توانند روي گزاره هاي وسط مجموعه هم تاثير بگذارند. بنابراين، هيچ گزاره اي حتي گزاره هاي رياضي و منطقي نمي توانند از تاثير حسيات تجربي به دور بمانند. پس تقسيم بندي تاليفي و تحليلي بي مورد خواهد بود.

سلرز، سومين فيلسوف مورد بحث ما، برخلاف كواين به استانداردهاي جامعه و فرهنگ توجه دارد. از نظر او، ‌اين استانداردها همان قراردادهايي ست كه جامعه مي پذيرد و هر بك از اعضاي آن،‌ اين استانداردها را قبول دارند. سلرز اصطلاح "فضاي عقلي" را به كار مي گبرد. از نظر او، فضاي عقلي فضايي ست كه جامعه به اعضايش امكان ورود به آن را مي دهد و در قبال اين ورود، از آنها مسئوليت مي طلبد. به عنوان مثال،‌از سن بلوغ به بعد افراد جامعه در قبال اعمال و رفتار خود و شناختي كه به دست مي آورند مسئول هستند. اگر فرد بالغي درباره شيء و يا كسي مطلبي بگويد و ادعاي شناخت كند چون وارد فضاي عقلي جامعه شده و جمع،‌ او را در اين فضا پذيرفته بنابراين، درقبال ادعايي كه از شناخت آن شيء و يا آن شخص دارد مسئول است.

متافيزيك ابن سينا :
متافيزيك آن طور كه ابن سينا در كتابش با عنوان "شفا" در نظر گرفته، توضيح عقلاني همه هستي ست. ابن سينا "مشتق شدن همه چيز از هستي لازم"، ابديت هستي و نيز نفي شناخت آنچه مجزا از منبع هستي ست را در اين كتاب توضيح داده است.

ابن سينا براي هر علمي موضوعي در نظر گرفته و علوم را به دوشاخه نظري و عملي تقسيم كرده است. از نظر او، علم نظري دانشي ست كه موضوعش مستقل از ماست درحالي كه علم عملي براي ما كاربرد دارد. او سه نوع علم عملي در نظر مي گيرد: دانش كشورداري، اقتصاد و حكومت بر خود. او همچنين سه علم نظري را ممكن مي داند: فيزيك، رياضي و دانش ماوراء الطبيعه.

ابن سينا اولين كسي ست كه كاني شناسي را ابداع كرده و در شيمي به شيوه قديم هم كار كرده است. ابن سينا در نجوم نيز تحقيقاتي دارد و با ابوريحان بيروني تبادل فكر داشته است. يرداختن به حوزه هاي مختلفي كه ابن سينا در آنها كار كرده از بحث اين مقاله خارج است.

ابن سينا دانش ماوراء الطبيعه را دانشي الوهي مي داند و موضوعش را طبق ديدگاه ارسطويي چيزي مي داند كه موجوديت داشته باشد. او به دو دليل مربوط بودن خدا به دانشهاي ديگر را نفي مي كند:

۱. دانش هاي ديگر يا دانش عملي هستند يا فيزيك يا رياضي و نمي توانند درباره خدا باشند.

۲. اگر خدا در متافيزيك بررسي نشود در هيچ علم ديگري قابل بررسي نخواهد بود. حتي اگر محوريت موضوع خدا در اين علم لازم باشد نمي توان جز اين يذيرفت كه خدا موضوع خود را تشكيل مي دهد.

ابن سينا اين مورد را مطرح مي كند كه موضوع متافيزيك به علت اوليه مربوط است. اگرچه به نظر ابن سينا، علت اوليه موضوع منحصر به متافيزيك نيست. چرا كه وجود اين علت بايد در اين علم نشان داده شود. ابن سينا با استفاده از متافيزيك ارسطو اين راه حل را ييشنهاد مي كند كه موضوع  متافيزيك هستي آن گونه كه هست مي باشد كه با هر آن چه وجود دارد اشتراك دارد. در تاريخ متافيزيك ابن سينا نخستين كسي ست كه اين راه حل را ييشنهاد كرده است.

ابن سينا موضوع متافيزيك را با موضوع ديگر علوم نظري مقايسه كرده است. او  فيزيك را دانش اجسام آن گونه كه هستند نمي داند بلكه آن گونه كه حركت مي كنند يا ساكنند. رياضيات از نظر او، دانش مربوط به اندازه گيري و اعداد است و بنابراين به هستي كه حادث شدنش رياضي ست ارتباط دارد. در هر دوي اين دانشها هستي به طور محدود بررسي مي شود چرا كه به ماده، اندازه يا تعداد بستگي دارد. در اين دو دانش،‌ هستي ييش فرض شده است بدون آن كه براي خودش مطالعه شود. هستي موضوع دانش متافيزيك است و در اين دانش بدون هيچ محدوديتي بررسي مي شود. متافيزيك همه مقوله هاي مربوط به هستي از جمله: ذات، كميت و كيفيت را شامل مي شود ولي مقوله عمومي تر خود هستي ست كه بقيه مقوله ها را دربر مي گيرد.

موضوع متافيزيك، هستي همانطور كه هست و مشترك با هر آن چه هست مي باشد. ابن سينا مي گويد كه هستي نخستين موضوعي ست كه به فكر در مي آيد. اين نظر ابن سينا بعدها توسط فيلسوفاني نظير آكويناس و هايدگر استفاده شده است. تعبير هستي از اين جمله ابن سينا، درك روح ما از موجوديت داشتن چيزهاست. هستي، همه چيز را نه آن طور كه اين گونه يا آن گونه است بلكه آن طور كه موجوديت دارد دربر مي گيرد.

ابن سينا علاوه بر ارسطو، از نظر فارابي نيز بهره برده است. فارابي متافيزيك ارسطو را به اين صورت در نظر گرفته بود كه ١٠علت براي هستي وجود دارد كه ٩ علت ثانوي هستند. از نهمين علت، علت دهم كه علت فعال است به وجود مي آيد. دو علت اول، اولين كره آسماني و هفت علت كرات مربوط به سيارات را يديد اورده اند. فارابي روح اين كرات را به خلقت جوهر جسماني توسط خدا مربوط مي دانست كه ماده اوليه همراه با حركت را تشكيل داده است كه اجزايش با وجود تفاوتهاي شكلي به هارموني و هماهنگي رسيده اند، نيزعناصر چهارگانه طبيعي يعني گرما، سرما، خشكي و رطوبت از آنها تشكيل شده است. در ادامه چرخه تكاملي، اشكال كامل تر يعني گياهان، جانوران و انسان يديدآمده اند. فارابي همچنين به علم منطق، توانايي زبان و فكر يرداخته است. او تكامل ذهن را به سه مرحله ذهن بالقوه، ذهن بالقعل و ذهن به دست آمده تقسيم كرده است. از نظر او، نوع سوم ذهن با به كار بردن تصاوير و تصورات ذهني  حاصل شده است.

ابن سينا نخستين كسي ست كه بين ذات* و موجوديت، فرق قائل شده است. از نظر او، موجوديت همان حادث شده از ذات است. به عبارت ديگر، موجوديت همان چيزي ست كه به ذات مي رسد وقتي كه وجود مي يابد.

ابن سينا مفهوم لازم را در نظر مي گيرد. از نظر او، لازم تاييدي بر موجوديت است. ارسطو نيز لزوم را در متافيزيك خود به عنوان مفهومي اساسي مطرح كرده بود. ابن سينا لزوم خدا را به عنوان دليلي بر موجوديت خدا به كار مي برد.

يكي ديگر از مشخصه هاي متافيزيك ابن سينا، تفاوتي ست كه بين لازم و ممكن مطرح كرده است. از نظر او، لازم به علت احتياجي ندارد در حالي كه ممكن به علت محتاج است. توجه به تفاوت بين ذات و موجوديت در اينجا ضروري ست: هستي لازم، اصل موجوديتش را در خود دارد اما هستي ممكن اين طور نيست و اصل موجوديتش را در خود ندارد. براي هستي ممكن، موجوديت يك حادثه است كه به ذات اضافه مي شود. هستي ممكن به چيزي احتياج دارد تا واقع شود كه همان هستي لازم است. به عبارت ديگر، هستي لازم همان علت هستي ممكن است كه موجوديت آن را سبب شده است. اين هستي لازم به نوبه خود، يا لازم است يا ممكن و اگر ممكن باشد براي موجوديت يافتنش به علت لازم ديگري احتياج دارد. بنابراين هستي لازم به طور الزامي بايد وجود داشته باشد تا همه چيز هستي خود را از آن بگيرد. ابن سينا تاييد كرده است كه در هستي لازم، هستي و ذات يكي هستند.

طبق استدلال ابن سينا، وجود ابديت هستي الزامي ست. چرا كه در يك تداوم زماني، هر چيز توسط علتي به وجود آمده كه خودش علتي ممكن است. بنابراين هميشه مي توان به يك علت دروني و سيس يه علت آن علت رسيد و تا بي نهايت ادامه داد. طبق نظر ابن سينا، اگر بخواهيم براي چيزي علتي در نظر بگيريم، بايد آن علت به طور هم زمان با آن چه سبب شده وجود داشته باشد بنابراين علت لازم آن خواهد بود. خلقت از نظر ابن سينا، به اين معني نيست كه موجوديت از يك "تصميم" دروني در زمان مشتق مي شود (تصميم الوهي كه مشكل چندگانگي را ايجاد مي كند) بلكه به اين معني ست كه يك شيء، موجوديتش را از يك علت لازم گرفته است. بنابراين خلقت يك وابستگي در هستي ست نه تداوم زماني.

الزام ابديت هستي در ديدگاه ابن سينا يعني اثبات ابديت هستي توسط ابن سينا. به عبارت ساده تر اثبات ابديت هستي يعني اثبات وجودي ابديت هستي. يس احتمال و امكان در آن راه ندارد. ابن سينا هستي را ابدي مي دانست. 

ابن سينا دو دليل براي نادرست بودن نظريه تدوام دروني-زماني اصل اوليه نسبت به موجوديت جهان ارائه داده است:

۱. اگر در نظر بگيريم كه خدا قدرت خلق كردن را قبل از خلقت داشته، اين اشكال وجود خواهد داشت كه زماني معين قبل از خلقت جهان وجود داشته كه شامل خدا هم شده است و اين غير ممكن است،

۲. اگر در نظر بگيريم كه خدا خلقت را در زماني غير از زماني كه جهان را خلق كرده است مي توانست آغاز كرده باشد،‌ اين اشكال وجود دارد كه خالق در زمان معني از ناتواني به توانايي رسيده و اين لزوم خلقت بوده كه به او چنين امكاني داده است و اين مورد، اشكال دوم اين نظريه است. 

ابن سينا در كتابش نتيجه گرفته كه تداوم دروني-زماني براي خلقت غير ممكن است و خلقت را بايد به صورت يك اشتقاق موجودات از فكر خدا در نظر گرفت چراكه خدا فكري خالص است كه به فكر مي آيد و فكرش به صورت كار است كه همان ذات همه موجودات است.

ابن سينا با اين نظريه، چندگانگي را از اصل اوليه رد كرده است: "او همه چيز را در آن واحد به تفكر در مي آورد كه به چندگانگي در ماده شكل مي گيرد يا در حقيقت ذاتش به فرمهايشان درمي آورد اما اين فرمها از فكر او مشتق مي شود." ذات اجسام به دليل آن كه فكر شده اند، وجود دارد. جهان از اين فكر كه همان اصل اوليه لازم است يديد آمده است.

براي اين كه اين اصل داراي يگانگي باشد، ابن سينا از اصل نئو افلوتيني بهره گرفته و در كتابش نوشته است كه اشتقاق اول از واحد است كه فكر ديگر را مشتق مي كند و اين اشتقاق ادامه مي يابد و تحت هر فكر، يك كره آسماني وجود دارد (ابن سينا در مجموع ۱۰ فكر مجزا در نظر گرفته است). طبق اين نظريه نئو افلوتيني، جهان از يك اشتقاق اوليه از فكر الوهي سرچشمه گرفته است.

نظريه متافيزيك ابن سينا چند مشخصه مهم دارد:
۱. ابن سينا يايداري موضوع متافيزيك يعني هستي همان طور كه هست را مطرح كرده است.
۲. هستي، نخستين موضوعي ست كه به فكر ما مي رسد.
۳. ابن سينا ذات و موجوديت (يا هستي) را از هم متفاوت در نظر گرفته است. اين مورد در متافيزيك يوناني بررسي نشده بود.
۴. خدا هستي لازم است كه هستي و ذاتش لزوما در او مرتبط هستند.
۵. جهان (ذات ها) از خدا مشتق شده كه خودش فكر مي شود.

لازم است اشاره كنم كه دور شدن ابن سينا از فلسفه ارسطو را يكي از مزيات فلسفه سينايي مي دانند. هرچند كه بهتر است وجوه متفاوت هر دو را در نظر گرفت.

·  اگر كلمه ذات يا essence را درباه خدا به كار بريم، ذات همان جوهر يا substance  است. ارسطو نيز براي جوهر يا substance چهار معنا در نظر گرفته بود: ١. ذات يا ti esti ٢. فراگير يا universal ٣. گونه ٤. سوبسترا.

منابع:
۱. برهان  شفا-شيخ الرئيس بوعلي سينا-ترجمه مهدي قوام صفري- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۲. فن سماع طبيعي از كتاب شفا- شيخ الرئيس بوعلي سينا- محمد علي فروغي- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۳. Avicenne, La Metaphysique Du Shifa,trad. M. Achena et H. Masse, Les Belles Lettres, 1995

۴. Le Statut De La Metaphysique, Alain De Libera, La Philosophie Medievale, PUF, 1993

 گردآورنده: معصومه اسدی آقاباقر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حقیقت و راههای شناخت آن

شناخت حقیقت از کجاآغاز می شود ؟ آیا حس فریبمان نمی دهد ؟

آغاز شناخت به ادارک حسی بستگی دارد. ادارک حسی سر چشمه شناخت است . اگر انسان جهان را از راه حواس درک نمی کرد ، قادر به شناخت هیچ چیز در آن نبود. پذیرفته شده که انسان دارای پنج نوع حس است . غیر از پنج عضو یاد شده که علایم را مستقیما از محیط دریافت می کنند ، اعضا ( رسپتورها ) یی نیز وجود دارد که حرکت بخش های جداگانه بدن و حالت اعضای داخلی را معین می کنند . آن ها درعمق بافت ها ، مجاری تنفسی ، در جدار معده و جز این ها قرار دارند . در هرلحظه از طریق تمام این اعضای حواس جریانی عظیم از اطلاع ( انفورماسیون ) به مغز می رسد . لکن بخش اعظم آن به خود آگاهی ما نمی رسد ، از نظر روانی از وجودش متأثر نمی شویم ، آن را حس نمی کنیم . انسان سالم حس نمی کند مثلا اعضای داخلی اش چگونه کار می کند . در آنها تمام روندها به طور خودکار تنظیم می شود و فقط در صورت اختلال شدید میزان ها ممکن است از نظر روانی متأثر شویم یا درد ، خفگی و جز اینها را حس کنیم ـ نشانه ی این که امکانهای تنظیم خود به خودی ارگانیسم به پایان رسیده است . ساده ترین تأثرات روانی اطلاع اعضای گوناگون حس ، احساس نامیده می شود . احساس ساده ترین مرحله روند شناخت است . از طریق احساس از خواص و صفات جداگانه شیئی آگاه می شویم .گرما را حس می کنیم ، هیاهو را می شنویم ، همه اشیا را لمس می کنیم ، بوها را حس می کنیم . تمام این ها احساس های جداگانه است . با ترکیب آنها به صورت کمپلکس هایی در آگاهی خود ، آنچه را که ادراک نام دارد به دست می آوریم ، . تصور شکل پیچیده تر صورت حسی است ـ باز آفرینی صورت شیئی در حافظه . در تصور ما ممکن است صورت دریا ، چراغ دریایی و جز اینها از نو وجود آید ، در حالی که آنها را در برابر خود نمی بینیم ( البته اگر پیش از آن آها را دیده باشیم یا اگر پایه ای دیگر برای تصور وجود داشته باشد مانند توصیف ، تصویر ، طرح ) . به این ترتیب ، احساس ، ادراک و تصور مرحله حسی شناخت را تشکلیل می دهند .اما آیا شناخت حسی حقیقت را به ما به دست می دهد ؟ آیا شناخت حسی فریبمان نمی دهد ؟ برخی از فیلسوفان یونان باستان بر این اعتقاد بودند که حس های ما جهان پیرامون را همواره دقیق و کامل منعکس می کنند ، شیئی را هر گونه که درک می کنیم ، آن نیز در واقع همان گونه وجود دارد .به عنوان مثال آنها می گفتند : خورشید تقریبا به اندازه ی تشت مسی است ، زیرا درست همین گونه به نظر می آید .

ما پیاده بریم و یا با هر وسیله نقلیه که سفر کنیم. کره ماه در آسمان است و به نظر می رسد که همراه ما حرکت می کند: هر جا و با هر سرعتی که می رویم با ما می آید . ادراک ما از رفتار ماه چنین خبر می دهد و ما به این رفتار عادت کرده ایم وتعجب نمی کنیم . اما بچه ای که تناقضی در رفتار ماه دیده است که بی پایه هم نیست : ماه در یک زمان به جهت های گوناگون « می رود » . هرکس بر این باور است که ماه به دنبال او می رود . پس حق با کیست ؟ ادراک چه کسی حقیقت را منعکس می کند ؟ تصور اینکه همگان حق دارند و کره ی ماه در واقع در تمام جهت ها تغییر مکان می دهد ، دشوار است . به فرض اگر کسی هم وجود داشته باشد که به تنهایی حقیقت را منعکس کند ، آنگاه این کس را چگونه باید پیدا کرد ؟ اندام انسان در فاصله های دور یکسان به نظر نمی آید و هر چه دورتر است ، کوچک تر می نماید . آیا قد انسان واقعا تغییر می کند ؟ این را هم نمی توان باور کرد ، همان گونه که نمی توان باور کرد که کره ماه همراه ما گاهی در این و گاهی در آن سو « می دود » . ممکن است بگویی که فقط خردسالان را به شگفت وا می دارد . لکن بزرگسالان را نیز که استعداد به شگفت آمدن را از دست نداده اند ، دچار شگفتی می کند . اگر دو پار خط برابر را باپیکان هایی در جهت های عکس یکدیگر مشخص کنیم ، یکی از آن ها حتما کوتاه تر از دیگری به نظر می رسد . لباس راه راه با خطوط طولی انسان را درازتر لباس با خطوط عرضی چاق تر نشان می دهد . از دو اتومبیل که در کنار هم ایستاده اند ، اتومبیل سرخ رنگ از اتومبیل خاکستری نزدیک تر به ما می نماید . به این ترتیب نتیجه می شود که همیشه نمی توان خود به خود به احساس اعتماد کرد . پس چگونه می تواند باشد ؟ نکند تمام مطلب در این است که عده اعضای حس در انسان اندک است و به همین جهت شناخت حسی اش کامل نیست ؟ آرگوس موجود اساطیری یونان باستان باا صد چشم تصور می شد . انسان امروزی با استفاده از میکروسکوپ ، تلسکوپ و دیگر ابزارها امکان می یابد نه تنها از سه چشم بلکه حتا از صدها چشم نظیر دو چشمش بهتر و دورتر ببیند.

ابزارها نه تنها بر قدرت احساس انسان می افزایند بلکه گویی اعضای اضافی ادراک را نیز در اختیارمان می گذارند . مثلا ما از احساس میدان الکتریکی یا مغناطیسی عاجزیم ، اما ابزارها امکان این احساس را برایمان فراهم می کنند .

لکن گسترش و تقویت دستگاه ادراک ما باز هم نمی تواند خود به خود مساله شناختی مورد بررسی را کاملا حل کند . در نتیجه نهایی انسان هر دستگاه را می تواند فقط به یاری همان چشم ها ، گوش ها و جز این ها مورد استفاده قرار دهد . حال اگر چشم ها فریبمان می دهند ، با صد بار قوی تر شدن ، ممکن نیست صد چندان فریبمان دهند ؟l

منبع:کتاب حقیقت و راههای شناخت آن

نویسنده: آ.ای.اویومف

گردآورنده : صبح ناز ریاضی


:  کانت و علیت فلسفی و فیزیکی

در بحث از عليت به لحاظ فلسفي، كانت نسبت به هيوم  پيشرفتي دارد. كانت عليت را به قالب‌هاي ماتقدم ذهني يعني  مقولات فاهمه، ارجاع داد؛ زيرا حقيقت اين است كه انسان، عليت را مي‌فهمد و ظاهرا قبل از مواجهه با پديدارها با مفهوم آن  آشنايي دارد. بدين‌لحاظ، مقوله عليت نيز يكي از مقولات ماتقدم  فاهمه است. «مقولات فاهمه، شرايط پيشيني معرفتند، يعني  شرايط پيشيني امكان مورد تفكر قراردادن اعيان هستند و اين اعيان تا مورد تفكر قرار نگيرد، نمي‌توان واقعا گفت كه مورد  معرفت قرار گرفته‌اندهر يك از مقولات، مطابق يكي از احكام يا اعمال منطقي هستند؛ براين‌اساس، از حيث »نسبت» در مقابل «حكم شرطيه» مقوله عليت قرار دارد: «اما اين نكته را نيز بايد مدنظر داشت كه اطلاق هر يك از مقولات فاهمه و از جمله مقوله عليت بر داده‌هاي حس نيازمند حلقه رابطي است كه در قوه مخيله وجود دارد و عبارت است از شاكله.

براين‌اساس، دو شاكله مقوله علت، امر واقعي است كه هرگاه عرضه شود هميشه چيز ديگري از پي آن مي‌آيد. لذا عبارت است از توالي كثرات تا آن‌جا كه اين توالي تابع قاعده‌اي باشد.»  اين بدان معنا است كه مقوله عليت، آنگاه بر پديدارها اطلاق مي‌شود كه «به وسيله مخيله به‌صورت شاكله درآيد و مستلزم توالي منظم در زمان باشد.» از سوي ديگر، به‌نظر كانت، فاهمه پاره‌اي اصول ماتقدم توليد مي‌كند كه شرايط امكان تجربه عيني و استفاده عيني از مقولات و از جمله مقوله عليت هستند.

در مقابل مقوله عليت اين اصل ماتقدم (يا به تعبير كانت، تمثيل) وجود دارد كه « تمامي تغييرات برحسب قانون رابطه علت و معلول، صورت مي‌گيرد.»  بايد خاطرنشان كرد كه اين اصل ماتقدم گرچه از نسبت‌ها خبر مي‌دهد ليكن جزء مجهول را معلوم نمي‌كند. اين اصل ماتقدم صرفا به ما مي‌گويد كه هر معلول معيني بايد علت ايجاب‌كننده‌اي داشته باشد، ليكن حتي اگر معلول را هم داشته باشيم، نمي‌توانيم با اين اصل ماتقدم، علت را كشف كنيم.

حاصل اين‌كه، مقوله عليت مانند ساير مقولات فاهمه، صرفا بر محتواي تجربه يعني فنومن يا پديدار، قابل اعمال است و لذا به‌خودي خود، معرفت‌زا نيست. بنابراين، تجربه در عالم خارج، چيزي به نام عليت را به ما نمي‌دهد؛ بلكه عليت، به نحو ماتقدم در فاهمه وجود دارد.اما عليت به لحاظ فيزيكي نزد كانت داراي جايگاه ويژه‌اي است.

به‌نظر كانت قوانين فيزيك نيوتن در عالم خارج، داراي كليت و ضرورت است. اين كليت و ضرورت البته داراي تقدم و تأخر زماني است، لذا كانت بحث زمان و تقدم و تأخر زماني را مطرح مي‌كند تا عليت به لحاظ فيزيكي را تبيين كند. لذا چنان‌كه بيان شد مقوله عليت، مانند ساير مقولات آن‌گاه كه بر محتواي تجربه (فنومن، پديدار) يعني طبيعت محسوس و بالطبع، امور مشروط، اعمال شود، معرفت‌زا و درعين حال بسيار مفيد و لازم است. قوانين فيزيك نيوتني، حاصل اين تلاقي ذهن و عين هستند و لذا واقعي‌اند. اما اگر عقل، از حيطه تجربه فراتر رفته (يعني به حوزه نومن، شيء في نفسه)، به‌دنبال كشف امر نامشروط برآيد، نه تنها معرفتي حاصل نمي‌شود، بلكه مغالطات فراواني نيز در اين‌جا پديد مي‌آيند.

لذا اصل عليت به مثابه راهنمايي مي‌تواند عمل كند كه آن‌گاه كه در طبيعت، تغيير معيني روي مي‌دهد، ما به‌دنبال علت معيني برويم، اما نقد مشهوري بر تصور كانت از عليت، وارد شده است: كانت آن‌گاه كه از نومن يا شيء في نفسه سخن مي‌گويد، تصديق مي‌كند كه نومن، وجود دارد.

 حال اين سؤال مطرح است كه رابطه ميان فنومن و نومن چيست؟ پاسخ كانت اين است كه نومن، آن است كه فنومن را باعث مي‌شود. لذا مي‌بينيم كه مفهوم عليت به قبل از فنومن، يعني به عرصه نومن انتقال يافت، حال آن‌كه كانت عليت را صرفا در حيطه فنومن، قابل اعمال مي‌داند. لذا اين يك تناقض است. درمجموع مي‌توان چنين اظهارنظر كرد كه كانت، نتيجه منطقي مباحث تجربه‌گرايان درباب عليت و به يك معنا نقطه اوج آنهاست.

: منبع

www.hamshahri.net


برندگان جایزه نوبل (1971-1980)

1971                                                                                         Dennis Gabo           

گابور،دنيس.
مليت
: بريتانيايي. متولد: 5ژوئن 1900، بوداپست،مجارستان. متوفي:8 فوريه 1979، لندن.

به خاطر کشف و پيشبرد روش هولوگرافيک.

گابور در بوداپست و برلن مهندسي برق خواند، و به عنوان مهندس با گروههاي تحقيقاتي زيمنس و هالسکه در برلين کار کرد. او در 1933 از آلمان نازي گريخت تا باقي عمرش را در بريتانيا بسر برد. در آغاز با شرکت تامسن هوستن در راگبي، واريکشاير، کار کرد واز 1948 به امپرايال کالج در لندن  پيوست.

گابور در 1947 فکر هولگرافي را مطرح کرد که عبارت بود از عکسبرداري هاي سه بعدي بدون استفاده  از لنز. در عين حال، چون نورهاي متعارف عکاسي يا به اندازه کافي قوي نبودند يا خيلي پخش و پراکنده مي شدند ، تا وقتي ليزر، که شدت و تمرکز امواج نوري را تقويت مي کند، کاربرد عملي پيدا نکرد (از دهه 1960) هولوگرافي به راه نيفتاد. هولوگرافي، از آن زمان تاکنون، تبديل به صنعت و کسب و کاري شده است که همه ساله چندين صد ميليون دلار را مصرف و مبادله مي کند. کاربردهاي گسترده آن از جمله عبارتست از نگهداري چند صد عکس در يک محلول، تشخيص الگوها و خوصيصات ، روشهاي جديد ميکروسکوپي، توليد پراش براي عمليات اپتيکي و فيلمبرداري هاي سه بعدي ، و نيز کاربردهايي بس ارزشمند در تشخيص هاي پزشکي.


1972        

    John Bardeen               Leon Neil Cooper             John Robert Schrieffer   

 

 

 

 

 

 

 

باردين ، جان.
مليـت :
امريكايي. متـولد : 23 مه 1908 ، مديسن ، ويسكانسين.متوفي: 30 ژانويه 1991 ،باستن

كوپرلئون نيل.
مليـت :
امريكايي. متـولد : 28 فوريه 1930 ، نيويورك.

شريفر ، جان رابرت.
ملـيت :
امريكايي. متـولد : 31 مه 1931 ، اوك پارك ، ايلينويز

 به خاطر كار مشترك آنها در تكامل بخشيدن به نظريه ابررسانايي

كه معمولاً نظريه بي سي اس خوانده مي‌شود.
باردين كه به خاطر مشاركت در اختراع ترانزيستور جايزه نوبل 1956 را برده بود ، نخستين دانشمندي بود كه به خاطر عرضه اولين نظريه ابررسانايي رضايتبخش به دريافت دومين جايزه نوبل در رشته‌اي واحد نايل شد.كوپر در دانشگاه كولومبيا درس خواند و درجه دكترايش را در 1945 دريافت كرد. او در 26 سالگي وقتي در دانشگاه ايلينويز تحقيق مي‌كرد ، موفق به كشف « زوج‌هاي كوپر » شد. بعد به تدريس در دانشگاه دولتي اوهايو ( 1957-1958 ) و سپس دانشگاه براون پرداخت. در دانگشاه ايلينويز بود كه با باردين و شريفر درباب نظريه بي سي اس همكاري كرد. شريفر در مؤسسه تكنولوژي ماساچوست و دانشگاه ايلينويز در رشته‌هاي مهندسي برق و فيزيك تحصيل كرد و در 1954 درجه فوق‌ليسانس را دريافت داشت. او براي درجه دكترايش زير نظر باردين كار كرد و مدت كوتاهي در دانشگاه‌هاي برمينگام و كپنهاگ به سر برد. اكنون رياست مؤسسه فيزيك نظري را در سانتاباربارا بر عهده دارد. نظريه بي سي اس باعث برانگيخته شدن بسياري كارها در باب ابر رسانايي شده و از آن زمان تاكنون بسياري از جوايز نوبل فيزيك به اين رشته اعطا شده است.

1973

       Leo Esaki                           Ivar Giaever              Brian David Josephson

Ivar GiaeverLeo Esaki

Brian David Josephson

 

 

 

 

 

 

 

اساکي، لئو ريونا.
مليت:
امريکايي. متولد:5آوريل 1929،برگن،نروژ .

ياور، ايوار.
مليت:
امريکايي. متولد:5آوريل 1929،برگن،نروژ .

به خاطر کشف تجربي چگونگي هدايت عناصر در نيم رساناها و ابر رساناها.

اساکي در دانشگاه توکيو فيزيک خواند(1947 ) و درجه دکترايش را در رشته نيم رساناها در 1959 دريافت کرد. وي ، در جريان گذراندن رساله دکترايش ، گروه تحقيقاتي کوچکي را در شرکت سوني رهبري مي کرد ، و در 1960 به "مرکز تحقيقاتي تامسن ج. واتسن" متعلق به شرکت آي بي ام در نيويورک پيوست. ياور، فيزيکدان نروژي تبار امريکايي ، در موسسه تکنولوژي نروژ در رشته مهندسي تحصيل کرد. او در 1954 به کانادا کوچيد و در شرکت جنرال الکتريک کانادا مشغول کار شد. شرکت مزبور ، او را در 1956 به نيويورک منتقل کرد، و در همان جا بود که درجه دکترايش را در 1964 از پلي تکنيک نيويورک دريافت داشت. هدايت کردن پديده اي است که از طريق آن مي توان الکترون هايي را که به صورت امواج تابشي فعاليت ميکنند. از موانعي که طبق قانين قديم مکانيک غير قابل نفوذند عبور داد. وقتي اساکي در شرکت سوني در توکيو کار مي کرد(1957) ، توانست وسيله اي براي تعديل رفتار نيم رسانا هاي حالت جامد بينديشد، و در جريان آزمايش همين وسيله بود که متوجه تغييراتي در حالت امواج شد و ، نهايتا ، ديويد مضاعف، يا ديويد اساکي ، را کشف کرد. ياور کار اساکي را از جهت کاربرد احتمالي در تکنولوژي ابررساناها دنبا ل کرد و، در نهايت، موفق به اختراع وسايلي ابررسانايي شد که الکترون ها را مثل امواج تابشي از "سوراخ هاي "ابزار حالت جامد مي گذراند. اختراع او اندازه گيري شکافهاي انرژي را که تا زمان خيلي دشوار بود، و نيز تحقيق در باب پارامتر هاي آن را، بسيار آسان کرد.

 جوزفسن، بريان ديويد.
مليت:
بريتانيايي. متولد: 4ژانويه 1940ف گلامورگان ،ويلز

به خاطر پيش بيني نظريش در باب مختصات ابر جريان، و بخصوص آن پديده اي که  عموما به نام "اثرجوزفسن"خوانده مي شد.

اين فيزيکدان نظري انگليسي در کيمبريج تحصيل کرد و در همان جا باقي ماند تا به سمت استادي رسيد(1974). او از زمان دانشجويي کار خود را در باب مختصات پيوندگاه دو ابررسانا آغاز کرد
( که بعدها به نام "پيوندگاه جوزفسن" مشهور شد.) همچنين بعدها نشان داد که هدايت دو ابررسانا مي تواند باعث بروز ويژگيهاي خاص شود، مثلا ، در يک پيوندگاه ، حتي وقتي که افت ولتاژ نباشد ، جريان ابررسانايي مي تواند موجود باشد. بنا به پيش بيني نظري او، اگر ولتاژ به کار رود ، بسامد نوسان جريان ، به ميزان آن ولتاژ مربوط خواهد بود. اين ابر جريان ولتاژ – صفر به نام او "اثر جوزفسن" خوانده شد و مويد نظريه رفتار ابررساناها بود.

1974

                                                      Sir Martin Ryle                  Antony Hewish

Sir Martin RyleAntony Hewishهويش ، آنتوني .

مليت: بريتانيايي. متولد:11مه 1924، کورنوال ، انگلستان.

رايل، سر مارتين
مليت:
بريتانيايي. متولد: 27 سپتامبر 1918، برايتون، انگلستان . متوفي: 14 اکتبر 1984، کيمبريج.

 به خاطر تحقيقات پيشگامانه شان در باب راديو اختر فيزيک.

رايل به خاطر رصدها و اختراعاتش بخصوص در باب فن ترکيب روزنه ها ، و هويش به خاطر نقش تعيين کننده اي در کشف تپ اخترها. هويش در کيمبريج فيزيک خواند و دکترايش را در 1952 دريافت کرد. سپس به هيئت علمي آن دانشگاه پيوست و از 1971 سمت استادي راديو اختر سنجي را در آنجا برعهده دارد. رايل که از سربازان جنگي بود ، وقتي که به عنوان دستيار در آزمايشگاه کونديش کار مي کرد ، راديو تلسکوپ هاي پيشرفته اختراع کرد که براصول رادار پايه داشتند. وي که در دانشکده فيزيک در کيمبريج مشغول است، کارهاي اصليش را در دهه 1950 انجام داد. جايزه فيزيک نوبل که در سال 1974 براي نخستين بار به رصدهاي اختر شناسي داده شد ، دلالت براين امر داشت که اختر فيزيک به عنوان بخشي بنيادي از کل علم فيزيک به عنوان بخشي بنيادي از کل علم فيزيک به رسميت شناخته شده است.

 1975

       Aage Niels Bohr                   Ben Roy Mottelson          Leo James Rainwater

Aage Niels BohrBen Roy MottelsonLeo James Rainwater

 

 

 

 

 

 

 

بور ، آگه نيلسن. پسر نيلسن بور ( برنده جايزه فيزيك 1922 )
ملـيت:
دانماركي. متـولد : 19 ژوئن 1922 ، كپنهاگ.

موتلسون ، بن روي.
ملـيت :
دانماركي. متـولد : 9 ژوئيه 1961 ، شيكاگو.

رينواتر ، لئوجيمز.
ملـيت :
امريكايي. متـولد : 9 دسامبر 1917 ، آيداهد ، امريكا. متوفي : 31 مه 1986 ، نيويورك.

به خاطر كشف رابطه حركت جمعي و حركت ذره در هسته اتم و پيشبرد نظريه ساختار هسته اتم بر پايه كشف آن رابطه آگه بور ، فرزند فيزيكدان سرشناس برنده جايزه نوبل نيلس بور ، از همان جواني يعني از 21 سالگي در طرح بمب اتمي پدرش در امريكا مشاركت داشت. ( 1943 ) او به عنوان همكار علمي در وزارت تحقيقات علمي و صنعتي ، لندن ، كاركرد ( 1942-1945 ) و سپس در 1946 به دانشگاه كپنهاگ پيوست كه هم‌ اكنون در آنجا سمت استادي دارد.  موتلسون در دانشگاه بوردو درس خواند ( 1947 ) و درجه دكترايش را در رشته فيزيك نظري در سال 1950 از هاروارد دريافت كرد. او در مؤسسه فيزيك نظري كپنهاگ با آگه بور در باب مسائل هسته اتم كار كرد و در 1973 به تابعيت دانمارك درآمد. رينواتر در مؤسسه تكنولوژي كاليفرنيا تحصيل كرد. سپس به دانشگاه كولومبيا رفت و در همان جا باقي ماند تا در 1952 به سمت استادي فيزيك رسيد. در جريان جنگ جهاني دوم ، با طرح منهتن همكاري داشت.
 

1976

                                               Burton Richter           Samuel Chao Chung Ting

Burton RichterSamuel Chao Chung Tingريشتر،برتن.
مليت:
امريکايي. متولد:22مارس 1931 ، بروکلين،نيويورک.

تينگ ، سميوئل چائو چونگ.
مليت:
امريکايي. متولد:27ژانويه 1936،ان آبور، ميشيگان.

 به خاطر کارهاي پيشگامانه شان در کشف نوع تازه اي از ذره بنيادي سنگين

ريشتر در موسسه تکنولوژي ماساچوست درس خواند و از همان جا درجه دکترا گرفت (1956).سپس به بخش فيزيک دانشگاه استنفرد پيوست و از 1967 در همان جا استاد تينگ که در امريکا متولد شد، در چين و تايوان به مدرسه رفت، اما در 1956 به امريکا برگشت و در دانشگاه ميشيگان به تحصيل پرداخت. تحقيقات او در فيزيک ذرات در "سازمان اروپايي پژوهشهاي هسته اي" در ژنو آغاز شد، و در دانشگاه کولومبيا ،که تينگ از 29 سالگي به استادي آنجا  رسيد،ادامه يافت. اوطرح سينکروتون را در هامبورگ،آلمان ، سرپرستي کرد و از 1967 در موسسه تکنولوژي ماساچوست مشغول است. کوارکها ذراتي بنيادي هستند که تصور مي شد سه نوع دارند. ريشتر که استاد دانشگاه استنفرد ،کاليفرنيا بود، با همکاري ساير استادان به تحقيقاتي دست زد، و در نوامبر 1947 ذره زير اتمي جديدي کشف کرد که آن را شبه ذره ناميده و اکنون ذره  jخوانده مي شود. اين ذره ، نخستين نوع از طبقه اي جديد و ديرپا از مزون ها بود. و از آنجا که مي توان از ترکيب سه کوارک شناخته شده ساخت، کشف آن دلالت بر وجود کوارکي از نوع چهارم دارد.سميوئل تينگ که به طور مستقل در آزمايشگاه ملي بروکلين در لانگ آيلندر کار مي کرد. به طور همزمان ذره مذکور را کشف کرد. او پس از آزمايشهاي متعدد، سرانجام در نوامبر 1947 کشف خود را "ذر? j " ناميد. کشف اين ذره باعث تکامل و پيشرفت بسيار مدل کوارک شد.

 1977

     Philip Warren Anderson     Sir Nevill Francis Mott         John Hasbrouck van Vleck

Philip Warren AndersonSir Nevill Francis MottJohn Hasbrouck van Vleck


 

 

 

 

 

 

 

آندرسن،فيليپ وارن.
مليت:
امريکايي. متولد:13 دسامبر 1923 ، ايدياناپولس.

مات ، سر نويل فرانسيس.
مليت:
بريتانيايي. متولد:30 سپتامبر 1905، ليدز ،انگلستان. متوفي: اوت1966 ،انگلستان.

وان ولک ، جان هاربورک.
مليت:
امريکايي. متولد:13 مارس 1899، ميدل تاون،کنتيکت.
متوفي:27 اکتبر 1980،کيمبريج،ماساچوست

به خاطر تحقيقات نظري بنيادشان در باب ساختار الکترونيک مغناطيس و نظامها ي نامنظم. 
آندرسن در هاروارد درس خواند و رساله دکترايش را تحت نظر وان ولک گذارند. او که در 1943-45 در آزمايشگاه تحقيقاتي نيروي دريايي به تحقيق درباره انتن مهندسي مشغول بود ، بيشتر دوران اشتغالش را در همکاري با آزمايشگاههاي شرکت تلفن بل گذراند ، و در 1975 به استادي فيزيک در دانشگاه پرينستن منصوب شد. وان ولک ،که پدر نظريه جديد مغناطيس محسوب مي شود ، در دانشگاههاي ويسکانسين و هاروارد درس خواند. در 1923 به دانشگاه مينه سوتا پيوست اما بعدها به ويسکانسين و هاروارد بازگشت. مات در کيمبريج رياضي خواند ودر همان جا به تدريس پرداخت. در کيمبريج با رادرفورد{شيمي 1908} و در کپنهاگ با بور{فيزيک1922}کارکرد. مات در 28 سالگي در دانشگاه بريستول به استادي رسيد، و در 1954 استاد کونديش شد. او در 1962 لقب سر گرفت و در 1965 باز نشسته شد. آندرسن، وان ولک، و مات، که هر سه از پيشگامان فيزيک حا لت جامد محسوب مي شوند ، هر يک مدلهاي  رياضي وضع کردند تا نشان دهند که الکترون ها در رساناهاي الکتريکي چگونه رفتار مي کنند. آندرسن به توضيح منشأ ميکروسکوپي مغناطيس در مواد کپه اي پرداخت و نشان داد که در بعضي شرايط الکترون مي تواند در منطقه اي کوچک به دام افتد- نظريه اي که به عنوان "جاي دهي آندرسن" مشهور شد. او مدارهاي الکترونيکي پيشرفته اي ساخت که جريان ارزان الکترونيکي و تکامل حافظ? کامپيوترها را ممکن ساخت. مات، به صورت مستقل و جداگانه ،در باب مختصات مغناطيسي و الکتريکي جامدهاي غير بلورين تحقيق کرد. او نخستين کسي بود که گفت الکترون ها به دو صورت در رسانايي الکتريکي تأثير مي کنند. يک گروه از الکترون ها به جريان ارتباط  دارد، و ديگري به مختصات مغناطيسي مربوط است و بيشتر پراکندگي از آن ناشي مي شود . وي در 1954 نشان داد که "جاي دهي آندرسن" چگونه در پاره اي شرايط در نظامهاي نا منظم و بي ريخت نيز مصداق پيدا مي کند. جامدهاي غير بلورين در دستگاههاي ضبط صوت، کامپيوترها، و ديگر ابزارهاي الکترونيکي کاربرد گسترده دارند. وان ولک، که گفتيم به عنوان "پدر مغناطيس مدرن" شهرت دارد، از لحاظ شناخت و درک رفتار الکترون ها در مغناطيس و مواد جامد غير بلورين مشارکت موثر داشت.

1978

  Pyotr Leonidovich Kapitsa    Arno Allan Penzias          Robert Woodrow Wilson

Pyotr Leonidovich KapitsaArno Allan PenziasRobert Woodrow Wilson


 

 

 

 

 

 

 

کاپيتسا، پيوتر لئونيدوويچ.
مليت:
روسي.متولد: 8ژوئيه 1894،کروشتات، روسيه. متوفي:آوريل 1984،مسکو.

به خاطر ابداعات پايه اي و کشفياتش در زمينه فيزيک دماي پايين.
 
کاپيستا در پلي تکنيک پتروگراد در رشته مهندسي برق درس خواند (1918) و سه سال در همان جا تدريس کرد. او بعد از آنکه در قحطي پس از انقلاب زن و دو فرزندش را از دست داد به انگلستان رفت و در آزمايشگاه راذرفرد کيمبريج به کار پرداخت. بعد از اخذ درجه دکترا و دست زدن به تحقيقاتي مستقل، کاپيستا براي ديدن مادرش به روسيه برگشت(1934). اما به اجازه خروج از شوروي ندادند ودر موسسه مسائل فيزيک در مسکو مشغول شد. مدتي بعد به خاطر انتقاد از بريا (رئيس پليس مخفي دوران استالين) توقيف شد و 8سال در زندان بود تا آنکه پس از مرگ استالين آزاد شد و شغلش را در موسسه مسا ئل فيزيک به او پس داد.

 پنزياس،آرنو آلن.
مليت:
امريکايي. متولد:26آوريل1933 ، مونيخ ،آلمان.

ويلسن، رابرت وودروو.
مليت:
امريکايي. متولد: 10ژانويه 1936 ، هوستون ، تکزاس.

به خاطر کشف زمينه تابش ميکروويو کيهاني.

پنزياس که از پناهندگان آلمان نازي به امريکا بود، در دانشگاههاي نيويورک و کولومبيا درس خواند و در 1961 به شرکت تلفن بل پيوست، و در همان جا بود که با ويلسن در زمينه پويش راه شيري به وسيله تلسکوپ راديويي همکاري کرد. ويلسن که در دانشگاه رايس، هوستون ،وموسسه تکنولوژي کاليفرنيا درس خوانده بود، به آزمايشگاههاي شرکت بل پيوست و در رياست بخش تحقيقات راديو فيزيک آنجا رسيد.

  1979

         Sheldon Lee Glashow                 Abdus Salam                 Steven Weinberg

Sheldon Lee GlashowAbdus Salam

Steven Weinberg

 

 

 

 

 

 

 

گلاشو ، شلدن لي.
مليت:
امريکايي. متولد:5دسامبر1932 ،نيويورک سيتي.

عبدالسلام.
مليت:
پاکستاني. متولد:29 ژانويه 1926،پنجاب ، هند ( اکنون از ايالات پاکستان). متوفي: 1996، امريکا.

واينبرگ ، استيون.
مليت:
امريکايي. متولد:3 مه 1963 ، نيويورک.

به خاطر مشارکتشان در نظريه"ضعيف متحد"وبرهم کنش الکترو مغناطيسيبين بنيادي، وازجمله پيش بيني ضمني جريان خنثاي ضعيف.

واينبرگ در دانشگاه کورنل تحت نظر ج. شوينگر{فيزيک1965}و در دانشگاه پرينستن درس خواند و پيش از آنکه به استادي فيزيک در دانشگاه تکزاس برسد( 1986 )در دانشگاههاي کولومبيا، برکلي، و موسسه تکنولوژي ماساچوست کار کرد. عبدالسلام در کالج دولتي لاهور درس خواند و دکترايش را در رياضيات از دانشگاه کيمبريج دريافت کرد. او در کالج دولتي لاهور(1951-54 )و دانشگاه کيمبريج(1954-56).درس داد و سپس در 1957 به عنوان استاد فيزيک نظري به کالج سلطنتي علوم و تکنولوژي لندن پيوست.

سلام در 1946 به تأسيس "مرکز بين المللي فيزيک نظري"در تريست،ايتاليا،همت گماشت و اکنون رياست آن مرکز را برعهده دارد. گلاشو که در مدرسه ودانشگاه کورنل شاگرد واينبرگ بود ، پيش از آنکه به عنوان استاد فيزيک به دانشگاه هاروارد بپيوندد (1967)، چند سالي در موسسه بور، موسسه تکنولوژي کاليفرنيا ، و دانشگاه استنفرد به تحقيقات بعد از دکترا اشتغال داشت. چهار برهم کنش بنيادي طبيعت عبارتند از گرانش ، الکترومغناطيس و نيروهاي قوي و ضعيف هسته اي تصور بر اين است که نيروهاي گرانشي و الکترومغناطيسي را پي مزون معمولا قويترين بر هم کنش در طبعيت محسوب مي شود. برهم کنش ضعيف ناشي از وکتور بوسون ، در برخي اشکال افت راديوآکتيو و در واکنش سبکترين ذرات زير اتمي مثل الکترون ها ، موئون ها ، و نوترينون ها وابسته به آنها ظاهر مي شود. تلاش فيزيکدانها در طول سالياني دراز بر اثبات اين امر بود که چهار نيروي پايه اي ، تظاهر نيروي بنيادي واحدي هستند.

واينبرگ در 1967 نظريه کوانتوم واحدي در باب برهم کنشهاي ضعيف و الکترومغناطيس عرضه کرد. اين نظريه حقايق معلوم درباره الکترومغناطيسي و بر هم کنشهاي ضعيف را توضيح مي داد و پيش بيني نتايج حاصل از آزمايشهاي جديد را که در آنها ذرات بنيادي براي ديدن اثر برخوردشان بر يکديگر ساخته مي شوند-ممکن ساخت. سلام که به طور جداگانه کار مي کرد ، در 1968 موفق به طراحي نظامي از معادله ها شد که به "نظريه پيمانه اي" مشهور شد. اين معادله ها مقيا س يک چارچوب مرجع ( الکترومغناطيس )را تغيير مي دهد تا آن را با چارچوب مرجع ديگري( نيروي ضعيف )مقايسه کند. در نظريه – سلام ، با نيروهاي ضعيف و الکترومغناطيس با شيوه اي واحد برخورد مي شود ،و وجود يک نيروي"الکترو ضعيف" پيش بيني مي شود. در اين نظريه نوعي از بر هم کنش ضعيف که تاکنون ناشناخته بود بررسي مي شود که آن را بر هم کنش جريان خنثي مي نامند برهم کنشي که در آن هيچ تغييري در بار الکتريکي ميان ذرات پيش نمي آيد. بر اثر نيروهاي هسته اي ضعيف الکترون ها به هسته اتم پرتاب مي شوند و بررسي آنها پس از پراکنش نشان مي دهد که چه تفاوت زيادي بين تعداد الکترون هاي راست دست و چپ دست وجود دارد. "نظريه واحد" فقط نسبت به يک طبقه از ذرات بنيادي مصداق داشت. در 1970 گلاشو مفهوم آن را گسترش داد و ثابت کرد که برخي از مختصات رياضي ذرات زير اتمي که وي به آنها "افسون"نام داد، اجازه مي دهد که ارتباط الکترومغناطيس و نيروي هسته اي ضعيف ، به همه ذرات بنيادي عموميت يابد.

 1980

                                                     James Watson Cronin             Val Logsdon Fitch

James Watson CroninVal Logsdon Fitch

کرونين ، جيمز واتسن.
مليت:
امريکايي. متولد :29سپتامبر1931 ، شيکاگو.

فيح ، وال لاگسدن.
مليت:
امريکايي. متولد:10مارس1923، مويمن، نبراسکا.

 به خاطر کشف انحرافات اصول تقارن بنيادي در افت کامزون هاي خنثي.

 کرونين در دانشگاه شيکاگو درس خواند و دکترايش را در 1955 گرفت. سپس در آزمايشگاه ملي بروکهيون و دانشگاه پرينستن کار کرد و از 1971 به عنوان استاد فيزيک به دانشگاه بازگشت. فيچ در دانشگاههاي مک گيل و کولومبيا درس خواند و در سالهاي 1943-1946 در ارتش امريکا خدمت کرد.او در آزمايشگاه ملي بروکهيون و دانشگاه کولومبيا مشغول شد و سپس از 1954 به دانشگاه پرينستن پيوست و در آنجا در 1960 به استادي رسيد. تا آن زمان تصور براين بود که در فرآيند هاي مختلف فيزيک ذرات ، نوعي تعادل بين ماده و ضد ماده برقرار است. در تقارن cpt سه قاعده وجود دارد : c =بار تکانه مثلا، تعادل بارهاي منفي و مثبت الکتريکي p=پاريته چيزهاي چپ دست و راست دست  وt= زمان برگشت،مثلا، ماده که در زمان به طرف جلو حرکت مي کند مساوي ضد ماده است که در آن به عقب مي رود. با کشفيات لي و يانگ چنين فرض شد که c وp مي توانند به طور فردي نقص شوند اما در ترکيب آنها ناوردايي cp و نيز ناورداييcpt وجود دارد در 1964 کرونين و فيچ، افت راديوآکتيو و توليدات کامزون خنثي را از نزديک بررسي کردند و به اين نتيجه رسيدند که ناورداييcp دچار انحراف شده است. نوع کا مزون هاي خنثايي را که کرونين و فيچ بررسي کردند فوق العاده هستند زيرا مي توانند شامل نيمي ماده و نيمي ضد ماده معمولي باشند. آزمايشهاي آنها در شناسايي توليدات ديرپا و زودپاي کامزون و ضد ماده معمولي باشند. آزمايشهاي آنها در شناسايي توليدات ديرپا و زودپاي کامزون و ضد ماده آن ، براي نخستين بار نشان داد که تقارن چپ-راست(p) با تغيير ماده به ضد ماده(c) نمي تواند کاملا متوازن شود.


رنه دکارت

دكارت را بايد از بنيان گذاران تمدن غرب به شمار آورد. شك دكارت و آن جمله يدکارت معروف من مي انديشم پس من هستم يكي از جملات تمدن ساز در جهان غرب پس از قرن 15 بوده. نفوذ انديشه ي الوهيت در ذهن متفكران، به ويژه فيلسوفان چه در جهان غرب و چه در جهان اسلامي بسيار گسترده  و عميق است... ...اكثر مكاتب فلسفي غرب از دكارت نشأت گرفته‌اند. به عنوان مثال فلسفه ماترياليسم و ايده‌آليسم برگرفته از فلسفه دكارت است. او معروف به شكاك است كه امام فخر رازي را معادل وي به حساب مي‌آورند“ دكارت معتقد بود خداوند به تمامي انسانها عقل عطا كرده و هيچ كس خود را فاقد عقل نمي‌داند. آدمي بايد از عقل خود استفاده كند تا بر طبيعت چيره شده و مالك آن شود.
دكارت به همه چيزهاي اطراف خود شك مي‌كرد و همه اين شكها در جايي متوقف شد كه او به اين نتيجه رسيد، من شك مي‌كنم. پس من مي‌انديشم اگر شكي هست پس فكري وجود دارد و صاحب فكري كه آن من هستم. دكارت پس از اثبات خودش، خداوند و جوهر جسماني را به اثبات رساند.دكارت در محلي تحصيل مي‌كرده كه دانشجويان فلسفه بايد رياضيات مي‌خواندند و او يا بر حسب نبوغ يا به خاطر وجود شرايط خاص، روش دخالت رياضيات در فلسفه را‌آموخت چراكه در فلسفه ما با محتملات روبه‌رو هستيم اما در رياضيات چيزهايي پيش روي ماست كه قطعي و مبرهن است. دكارت مسائل متافيزيكي را از طريق روشهاي برهاني و رياضي حل مي‌كرد.دكارت معتقد است كه هر فيلسوفي اگر بخواهد تفكري فلسفي ارائه دهد بايد ذهن خود را خالي كند و خود پس از اين كار به اين نتيجه مي‌رسد كه خود او داراي تفكر است. پس از آن چنين مي‌انديشد كه چيزي كاملتر از وي در خارج از ذهن او وجود دارد و آن خداست و به اعتقاد دكارت ذهن انسان يك طومار است و به صورت يك درخت ريشه‌ها و انشعابات فراواني دارد و هر انشعاب به تفكري ختم مي‌شود. همين مسئله باعث به وجود آمدن فلسفه مبنا‌گرا شد. دكارت چنين مي‌انديشد كه در ذهن انسان تصاويري وجود دارد كه از عالم خارج نيامده بلكه با ديدن اطراف ما آن تصاوير را به ياد مي‌آوريم.

نگاه كوتاه برتفكرات وانديشه دكارت:

«از آن‌چه شنیده و دیده و خوانده‌اید هیچ چیز را قبول نکنید مگر آنکه درستی و صحت آن به‌خودتان آشکار شده باشد.»

«از هیچ اندیشه تازه بدون فهم طرف‌داری نکنید، بلکه خود باشک و انکار در آن وارد شده و به حقیقت موضوع برسید.»

«انسان نباید هیچ امری را به‌عنوان حقیقت قبول کند مگر آن‌که واقعأ در نظر او حقیقت باشد.»

«حقیقت را با بی‌طرفی مطلق و باروحی آزاد از هرگونه تعصب جستجو کنید.»

«زمانی که مرا می‌آزارند، سعی می‌کنم روح خود را به‌قدری بالا ببرم که آن اذیت و آزار، به‌من نرسد.»

«قرائت کتاب‌های خوب، مکالمه بامردمان ِ شرافتمند ِ گذشته‌است.»

«کسانی‌که آهسته می‌روند اگر همواره در راه راست قدم زنند از آنان که می‌شتابند و بیراهه می‌روند، بسی بیشتر خواهند رفت.»

«کینه را نه‌با کینه بلکه باعشق و جوانمردی باید مغلوب کرد.»

«مطالعه وسیله ایمنی از بدی خلایق است و انسان را در قرون گذشته سیر داده و باافکار بزرگان آشنا می‌سازد.»

«مطالعه یگانه راهی است برای آشنائی و گفتگو بابزرگان ِ روزگار که قرن‌ها پیش از این در دنیا بسر برده و اکنون در زیر خاک منزل دارند.»

رابطه جسم و روح:

در دوره دکارت (قرن هفدهم میلادی) فیزیک و به دنبال آن مکانیک تا حد زیادی پیشرفت کرده بود. یکی از مسائل عمده این فیزیک جدید، آن بود که ماهیت ماده چیست؟ چه چیزی باعث فرایندهای مادی و طبیعی می شود؟ یعنی چه چیزی موجب می شود حرکات و حوادث مختلف طبیعی (مثل باریدن باران، گردش سیارات، روییدن گیاهان، زلزله و غیره...) اتفاق بیفتند؟در آن زمان نگرش مکانیکی و مادی به طبیعت، نفوذ زیادی بین مردم و دانشمندان داشت. نگرشی که دلیل همه حرکات و حوادث جهان را در خود جهان و ماده آن می دانست،نه امور غیر مادی و ماوراء طبیعت. یعنی می گفت: همه چیز در عالم، به طور خودکار و طبق قوانین فیزیکی کار می کند. اما در اینجا پرسشی اساسی وجود داشت که با تبیین مادی از طبیعت جور در نمی آمد:علت اعمال و حرکات ما انسان‌ها چیست ؟ این علت، از دو حال خارج نیست: یا جسم و بدنمان است یا چیز دیگری غیر از آن. ما به طور واضح درک می کنیم که جسم ما که ماده ما است تحت فرمان ما قرار دارد و ما خودمان علت اعمال و رفتارمان هستیم؛ اما این خود چه چیزی است؟ آیا منظور از این خود، روح ما است؟ اماروح انسانی چیست؟ چه رابطه ای میان روح و جسم انسان وجود دارد؟ روح انسان به طور مسلم امری مادی نیست؛ بنابراین، آیا امری غیر مادی در ماده اثر می گذارد؟ این امر چگونه ممکن است؟این پرسش ها فکر دکارت را به خود مشغول کرده بود.

روش شک دکارت:

دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید:آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناکنیم و نتوان در آن شک کرد؟راهی که برای این مقصود به نظر دکارت می رسید، این بود که به همه چیزشک کند. او می خواست همه چیز را از اول شروع کند و به همین خاطر لازم می دانست که در همه دانسته های خود (اعم از محسوسات و معقولات و شنیده ها) تجدید نظر نماید.بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به شک روشی دکارت معروف شد، آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می کنم یا فکر می نمایم یا به من گفته اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می دهد؟دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:من می توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می کنم، نمی توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می اندیشم. چون شک می کنم،پس فکر دارم و چون می اندیشم، پس کسی هستم که می اندیشم.بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی شد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:می اندیشم ، پس هستم. (اصل کوژیتو)دکارت به هدف خود رسیده بود و فلسفه اش را بر اساس همین اصل بنیادین بنا کرد.

فلسفه دکارت:

وجود خدا

دکارت پس از این نتیجه گیری، از خود پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که به این اندازه یقینی باشد و بتوان آنرا با این یقین شهودی درک کرد؟پاسخ وی به این پرسش مثبت بود. دکارت بیان کردکه تصور روشن و واضحی از یک وجود کامل در ذهن دارد که همان خداوند است و این تصور را همیشه داشته است. وی به این نتیجه رسید که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی تواند ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ زیرا او موجودی محدود و ناقص است و ممکن نیست وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص سرچشمه گرفته باشد. در واقع اگر وجود کاملی وجود نداشت، ما نیز تصوری از آن نداشتیم. پس تصور وجود کامل باید از خود آن وجود و به سخن دیگر از خداوند برآمده باشد. بنابراین خداوند وجود دارد.به علاوه، دلیل دیگر برای وجود داشتن خدا این است که: تصور همه ما از این موجود کامل، این طور است که او از هر جهت کامل است. لازمه چنین تصوری آن است که این موجود، وجود خارجی داشته باشد.چرا؟ زیرا تصور ما این است که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات نیز، وجود داشتن است ؛ بنابراین اگر این موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود؛ یعنی موجود کامل، باید موجود ناکامل باشد و با این حساب به تناقض می رسیم.به این ترتیب، دکارت وجود خدا را به دو دلیل، اثبات می کند.(البته برخی از فیلسوفان بعد از وی، اشکالات زیادی به این براهین گرفته اند.) به گفته دکارت،تصور خدا در ذات ماست؛خدا خودش این تصور را قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، در ما قرار داده است.دکارت، بقیه فلسفه اش را بر پایه این دو اصل، یعنی وجود خود و وجود خدا بنا کرد. او گفت:من در عالم خارج، اموری را ادراک می کنم که مادی نیستنند و بنابراین با عقل ادراک شده اند نه با حس. مانند امتداد(عرض، طول و عمق) . هر شئ مادی امتداد دارد. چنین صفاتی که با عقل ادراک می شوند، به اندازه این واقعیت که من وجود دارم، روشن و بدیهی هستند. پس این امور هم یقینی هستند.در ادامه، دکارت در اثبات اینکه جهان خارج وجود دارد و خواب و خیال نیست، از تصور موجود کامل یعنی خدا کمک می گیرد. به این صورت که:وقتی عقل چیزی را به طور واضح و متمایز شناخت، این شناخت باید ضرورتا درست باشد؛ چرا که خداوند نه من را فریب می‌دهد و نه روا نمی دارد که من در باره جهان و چیستی آن فریب بخورم. فریب کاری از عجز و نقص سرچشمه می گیرد.

بنابراین هرچه را با عقل خود درک کنیم، حتما صحیح است و یکی از اموری را که با عقل می یابیم، وجود واقعی جهان خارج می باشد.

جوهرهای سه گانه:پس تا این جا دکارت به سه امر کاملاً یقینی رسیده است که به گفته او، به هیچ وجه نمی توان در آن ها شک روا داشت:1) این که موجودی اندیشنده است و وجود دارد.2) این که خدا وجود دارد.3) و این که عالم خارج واقعا وجود دارد. به اعتقاد وی، اساس تمام موجودات و آنچه را که در عالم است، می توان به دو امر بنیادین رساند. همه چیز از این دو جوهر قائم به ذات تشکیل شده است. به عبارت دیگر، دو گونه هستی کاملاً متفاوت وجود داردکه هر کدام از این دو گونه هستی، صفات مخصوص به خود را دارند

:1 ) جوهر بعد و امتداد که همان ماده است. (هستی خارجی)2 ) جوهر اندیشه و فکر.(هستی درونی) نفس و اندیشه، آگاهی محض است، جایی در فضا اشغال نمی کند، و نمی توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم کرد. ولی ماده، بعد یا امتداد محض است، در مکان جای می گیرد و به همین خاطر می توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم نمود؛ به علاوه ماده آگاهی ندارد. بدین ترتیب، در نظر وی، هستی و آفرینش به دوقسمت کاملاً متفاوت و مستقل از هم تقسیم گردید و به همین خاطر، دکارت را دوگانه انگار(dualist) می نامند؛ یعنی کساست.البته باید توجه داشت که بنا به اعتقاد او، میان این دو جوهر در بدن انسان،از راه عضو خاصی در سر،که آن را غده صنوبری می نامد، ارتباط عمیقی برقرار است.بنابراین ،در نظر او به طور کلی سه جوهر وجود دارد: نفس، جسم، و خداوند. دکارت، این سه را جوهر می نامد، زیرا هر یک قائم به ذات خود بوده و هر کدام یک صفات اساسی دارند که مخصوص به خودشان است. به این صورت که: صفت نفس، فکر، صفت جسم بعد و صفت خداوند کمال است.

طبيعيات دكارت:

در تمام طول تاريخ انديشه بشرى، رياضيات جايگاه مهمى داشته است، هر چند زمانى نزد فيثاغوريان اصيل ترين امور بوده و زمانى ديگر و نزد برخى ديگر چنين تاج و تختى نداشته است. اما بى شك در مدرسه يسوعيان در قرن هفدهم ميلادى نيز به رياضيات اهميت زيادى مى داده اند زيرا چنانكه مى دانيم، در مدرسه «لافلش» همان مدرسه اى كه «دكارت» در آن درس مى خواند و دروس آن بعدها به نظرش بيهوده و نامناسب مى رسيد، هر روز سه ربع ساعت رياضيات تدريس مى شده است. جادوى اتقان رياضيات در دوره اى كه تقريباً تمام معرفت بشرى در پرده اى از شك و ترديد فرورفته بود و در دوره اى كه امثال «مونتنى» قهرمانان آن بودند، براى ذهن جست وجوگر و نبوغ جوان دكارت، سحرى مؤثر بود كه او را به خود خواند و دكارت نيز دعوت وى را پاسخ گفت و تمامى عمر خود را مسحور و مبهوت ضرورت و اتقان رياضى ماند و البته راه نجات كاروان معرفت انسانى از برهوت شك را از مسير آن اتقان در دل آرزو كرد و براى تحقق اين رهايى آستين همت بالا زد. در سراسر دانشكده هاى يسوعيان، مرجع بزرگ در علوم رياضى «كلاويوس» بود. دكارت «ايده» عظيم خود را از همين استاد گرفت و به اوج رسانيد. وى در مقدمه اى كه بر كتاب «مجموعه آثار رياضى» خويش در ۱۶۱۱ نوشته بود، رياضى را بهترين علوم دانسته بود زيرا كه متقن ترين علوم است. دكارت از اين فراتر رفت و قدم خطيرى برداشت: «معرفت حقيقى ضرورى است، تنها معرفت رياضى ضرورى است، پس هر معرفت حقيقى بايد رياضى باشد». اين لب ايده اصالت رياضى نزد دكارت است. وى مطابق با همين استدلال است كه در «قواعد هدايت ذهن» در قاعده دوم مى گويد: «ما اين قبيل معرفت هاى احتمالى صرف را يكسره طرد مى كنيم و اين را قاعده اى قرار مى دهيم كه تنها به چيزى اعتماد ورزيم كه كاملاً معلوم بوده تشكيك بردار نباشد».
۱- طبيعيات دكارت را نيز مى بايد در سايه همين اصالت رياضيات مورد تأمل قرار داده اينكه دكارت امتداد را به مثابه صفت اساسى جسم برمى گزيند، يك انتخاب كاملاً هماهنگ با انديشه اصلى اوست زيرا با اين فرض جهان خارج به يك عالم هندسى و محاسبه پذير و علوم به نحو رياضى گونه تقليل مى يابد و دكارت پيش از اين هندسه را به جبر تحويل كرده بود. در نتيجه يك عالم كاملاً هندسى يك عالم كاملاً رياضى خواهد بود.لكن دكارت تقليل جهان به امتداد را به نحوى خاص به انجام رسانيد، وى اين تصور متعارف كه بر مبناى آن اشيا در مكان تحقق مى يابند را رها نمود و به جاى آن اين رأى را برگزيد كه ماده و امتداد اينهمانى دارند. ضمناً دكارت به جز جوهر محاسبه پذير امتداد كه مقوم جهان خارج بود، جوهر فكر را نيز تشخيص داد. جوهرى كه قابل رياضى كردن و محاسبه پذير نبود. به اين ترتيب و با توجه به آنكه دكارت مى خواست جهان خارج را در ملك معرفت متقن رياضى درآورد از قبول هرگونه خاصيت ذاتى براى اشيا كه به نوعى شباهتى ميان آن و جوهر محاسبه پذير فكر ايجاد مى كرد پرهيز داشت. همين امر را بايستى سر عدم ورود مفهوم «نيرو» به طبيعيات دكارت دانست. او در مفهوم «نيرو» نوعى اسناد فاعليت به اجسام را احساس مى كرد و اين براى وى غيرقابل قبول بود. اين روحيه را شايد بتوان با فضاى متمايل به راززدايى از جهان در قرون ۱۶ و ۱۷ هماهنگ دانست و شايد به عبارت ديگر بتوان گفت كه دكارت خود با طرح چنين طبيعياتى اين روحيه را در اخلافش شعله ور ساخت. به هر حال جهان طبيعى دكارت بسيار «مرده تر» از حتى جهان طبيعى «نيوتن» است. هرچند كه نفى غايتمندى جهان در تمام طبيعيات دوران پس از دوران نوزايى و تا همين حالا، علم طبيعيات را توصيف گر جهانى بسيار غيرارگانيك و «مرده» كرده است لكن جهان دكارت از آنجا كه جهانى صرفاً هندسى است و از هرگونه فعل و تفاعلى خالى است، شايد «مرده ترين» جهانى باشد كه ما در قرون اخير پرداخته ايم. اين عدم تفاعل موجب مى شود تا اندازه حركت در جهان دكارت به گونه اى خام و به دور از تجربه ثابت بماند. درباره تفاوت ثبات اندازه حركت نزد نيوتن با دكارت سپس تر سخن گفته خواهد شد.۲- براى فهم درست طبيعيات دكارت و دريافت درست نقاط قوت و نقاط ضعف آن مى بايستى كه درباره اينهمانى ماده و امتداد نزد دكارت تأملى ويژه به خرج داد. دكارت درباره اين اينهمانى چنين مى گويد: «فضا يا وعاء باطنى، و جسمى كه در اوست، تنها در عالم ذهن همچون دو امر جلوه مى كنند چرا كه به واقع همان امتداد در طول و عرض و ارتفاع كه قوام فضا به اوست، ماهيت ماده را نيز سامان داده است. شايد تنها تفاوت در اين است كه ما امتدادى معين را به جسم نسبت مى دهيم بدانسان كه با تغيير مكان جسم، به همراه آن جابه جا مى شود، و آن امتداد دومى كه به فضا پيوندش مى زنيم، چنان كلى و مبهم است كه پس از جابه جايى شىء از فضايى كه ممكن است در آن بوده به جابه جايى آن امتداد فضايى نمى انديشيم.»دكارت در جاى ديگر تصريح مى كند:«بعد، فضا يا وعاء باطنى چيزى جز امتداد جسم نيست».در نظر دكارت مكان اساساً با ظهور ماده ظهور مى يابد. شايد به نظر برسد كه مشكل يك دعواى بر سر الفاظ است اما توجه به اين توضيح نشان مى دهد كه اهميت مسأله تا چه حد است: مسأله اين است كه آيا مكان كه همچون چيزى بر ما نمودار مى شود حقيقتى خارجى دارد؟دكارت مى گويد كه دارد و در نتيجه آنچه موجب درك ماده مى شود تعقل مكان است. در مقابل اگر كسى نخواهد اين رأى را بپذيرد يا بايستى چيزى بودن مكان را انكار كند و يا وجود عينى آن را به معناى دكارتى كلمه منكر شود. اين همان اتفاقى است كه پس از دكارت مى افتد و عينيت مكان به عنوان چيزى مستقل از درك آدمى از ميان مى رود. در انتهاى مقاله به اين مطلب بازخواهيم گشت. به هر حال معلوم است كه هر جا مكان هست، چيزى هست و «خلأ مطلق» نمى تواند بعد هم داشته باشد.
۳ ـ نتيجه بلافصلى كه از تحليل كل جهان خارج به امتداد گرفته مى شود، «وحدت» جهان خارج است. تمام جهان خارج جز امتداد چيزى نيست با اين حساب دكارت بايستى راهى براى تبيين «كثرتى» كه در جهان مشهود است بيابد.براى دكارت بنياد كثرت در «حركت» است. حركت تنها چيزى است كه دكارت بر امتداد مى افزايد تا جهان خويش را بسازد. اگر ما اجسام مختلفى را تشخيص مى دهيم، به سبب وجود حركات متفاوت در جهان خارج است. چنين كثرتى در همان فصل اول رساله نور شناخت، براى تبيين حركت آتش به خوبى به كار گرفته شده است. تفاوت در حركت موجب مى شود كه قطعات با حركات يك گونه، به عنوان شىء يا ذره قابل تشخيص شوند. همچنين اين حركات متفاوت كه علت اصلى حدود در اشياء اند از طريق مماسه با اعصاب انسان موجب مى شوند تا در ذهن ادراكات مختلفى از قبيل رنگ، طعم، بو و ديگر كيفيات ثانوى شكل بگيرد. دكارت در توضيح اين مطلب مى گويد: «آنچه حواس را تحريك مى كند سطحى است كه حد خارجى ايجاد جسم مدرك را تشكيل مى دهد.» زيرا «هيچ حسى جز با مماسه تحريك نمى شود» و «مماسه فقط در سطح انجام مى شود».
۴ـ در قياس مفهوم حركت نزد دكارت با پيشينيان بايد گفت كه دكارت حركت را از ماده جدا كرده است و اين درحالى است كه گذشتگان (ارسطو) به شى ء متحرك نظر داشته اند و نه حركت. آنها حركت را چيزى مستقل از جسم نمى دانسته اند. حركت جوششى از درون شىء بوده كه آن را تغيير مى داده است، اما دكارت به شىء متحرك نظر ندارد بلكه به حركت نظر دارد. اگر حركت و قضاوت درباره آن را مستلزم زمان و قضاوت در باب زمان بپنداريم، آنگاه نكته جالبى خواهيم داشت: دكارت زمان را مستقل از اشياء و موجودات تلقى كرد لكن به شدت اصرار داشت تا مكان را مستقل از اشيا تصور نكنيم! و فيزيك نيوتن اين هر دو را مستقل از شىء دانست.
۵ ـ دو نقد بسيار اساسى به مجموعه نظريه طبيعى دكارت را بررسى مى كنيم:
الف ) تصور ماده به عنوان امتداد و مكان، حركت را ناممكن مى سازد. زيرا اگر ماده خود مقوم مكان است آنگاه جابه جايى مكانى ماده چه مفهومى خواهد داشت؟ اين مانند آن است كه در فيزيك نيوتونى از حركت مكانى بخشى از مكان سخن بگوييم كه به وضوح مهمل است. ممكن است براى فهمى سازگار از دكارت اين همانى ماده و امتداد نزد دكارت را تعديل كنيم و امتداد را تنها صفت اساسى ماده بدانيم و نه ماهيت و عين ماده. لكن برخى فقرات از تصريحات دكارت مانع خواهد بود: «همين نكته را كه شىء در سه جهت بهر ه مند است مى توان به سان دليلى نگريست كه گواه بر هستى گونه اى جوهر است. زيرا «هيچ چيز» به ناچار بهره مند از بعد هم نخواهد بود.» اين اصرار دكارت مبنى بر امتناع خلأ تنها در ذيل اين همانى ماده و امتداد معنا خواهد داشت.ب ) تصور امتداد بدون داشتن قوه باصره يا لامسه ممكن نيست. با اين حساب آيا مى توان امتداد و شكل اشياء را علت ديده شدن آنها دانست يا لمس پذير بودنشان؟ آنچنان كه دكارت در تبيين شكل گيرى كيفيت ثانويه مى گويد؟
۶ ـ تمايز ميان تصور دكارت و مور (و به تبع او نيوتون) در باب مكان تا حدى روشن شد لكن تصريح آن نكته زيبايى را نمودار مى كند. دكارت مكان را همان ماده مى داند يا شايد بهتر باشد بگوييم تصور مكان وقتى به صورت كيفيتى بر نفس حاضر است علتى جز ماده ندارد. به اين صورت مكان براى دكارت (با اين همانى ميان امتداد و ماده) امرى عينى خواهد بود، اما نيوتون و مور مكان را امرى مستقل از ماده مى دانند. مكان تنها يكى از خصوصيات اساسى جسم است. مانند جرم، زمان، و بار و غيره لكن مكان و زمان با ديگر خصوصيات ماده تفاوت مهمى دارند و آن اينكه ماده بدون جرم قابل تصور است (مثل نوترينو)، ماده بدون بار نيز (مثل نوترون) لكن مكان و زمان شرط لازم امكان ظهور ماده اند. اگر همه جهان و همچنين كيفيات نفسانى براساس ماده قابل توصيف در فيزيك نيوتونى است و از سوى ديگر مكان و زمان مستقل از ماده اند، آنگاه علت درك ما از مكان و زمان (اگر ماده نيست) چه خواهد بود؟ آيا آنها عينى اند؟ اين همان پرسشى است كه منجر به آن مى شود تا نزد كانت مفهوم امر عينى به گونه اى تغيير يابد كه مستقل از فاعل شناسا نباشد بلكه اين هر دو ـ زمان و مكان ـ به مثابه شرايط ما تقدم حس به درون حوزه نفس دكارتى وارد شوند!

گردآورنده:رقیه مظفرنیا

منابع:

«مبادى مابعدالطبيعى علوم نوين»نویسنده: برت، ادوين آرثر.

«دكارت و فلسفه او» نویسنده:مجتهدى، كريم

«تاريخ فلسفه: از دكارت تا لايب نيتس»،نویسنده: كاپلستون«الكساندركواين وتاريخ نگارى علم»، پايان نامه دانشكده فلسفه علم

 «دكارت» نویسنده:سورل، تام

 «نقد تفكر فلسفى غرب». نویسنده: ژيلسون، آيين،http://www.hupaa.com/index.php

http://www.mardom-e-no.com8


 

تاثير انديشه بر تاريخ و آينده بشر

تمام اطرافمان از اشيا و چيدن آنها تا نحوه ساختار ذهني خود ما از انديشه فلاسفه است. آن فلسفه حتي مي‌تواند فلسفه دين باشد. تأثير افكار ما، گذشته از اينكه در زندگي خودمان بسيار زياد است تنها به زندگي خودمان اكتفا نمي‌كند و تأثير نيك يا بدي در ديگران مي‌بخشد. امرسون مي‌گويد: "هر فكري كه بوسيله انسانهائي با عقايد مختلف در دنيا منتشر شده تغييري در جهان ايجاد كرده است." اين گفته فقط شامل افكاري نيست كه در روزنامه‌ها و كتابها چاپ يا بر كرسي‌هاي خطابه بيان شده و يا به سادگي گفته شده است، بلكه افكاري را هم كه در درونمان پنهان است شامل مي‌شود. مخفي‌ترين افكار نيز بي‌حركت نمي‌ماند، راه مي‌رود، در اطراف منتشر مي‌گردد و دنيا را تحت تأثير خود مي‌گيرد.

گفتار و كردار و زندگي روزانه ما تحت تأثير انديشه‌هاي مسلط در عصر ماست.

افلاطون از زبان سقراط مي‌گويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد.

در واقع اگر پيش فرضهاي فكري و اعتقادي بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. آنان كه بزرگترين خدمت‌ها را به تمدن بشر كرده‌اند، كساني هستند كه چيزهائي بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخليه‌شان پرورانده‌اند و سپس به اين فكر افتاده‌اند كه به اين خيال جامه حقيقت بپوشانند.

قدرت فلسفه در انديشه‌هاي فيلسوف است. فيلسوف آرام و ساكت را در كتابخانه‌اش ناديده نگيريد چون او ممكن است بسيار قوي پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمي‌فضل فروش سرگرم مشتي كارهاي پيش پا افتاده بدانيد، قدرتش را دست كم گرفته‌ايد.

در ابتداي تاريخ فلسفه، فيلسوف دوستدار دانايي است و در طي تاريخ، دوستي حكمت به حكمت تبديل مي‌شود تا جايي كه در نظر هگل فلسفه ديگر حب دانايي نيست بلكه عين دانايي است و اين بشر است كه به دانايي و دانندگي مطلق مي‌رسد.

تفكر بيداري است؛ و به همين دليل نمي‌توان نسبت به تحولات بي‌اعتنا بود. وقتي چيزي مي‌رود و چيز ديگري مي‌آيد، اهل نظر و بصيرت و متفكران همه چشم و گوش و جان مي‌شوند تا دريابند كه چه مي‌رود و چه مي‌آيد و چگونه اين رفتن و آمدن واقع مي‌شود و‌اي بسا كه در وجودشان اين رفتن و آمدن وقوع مي‌يابد.همه توفيقها و همه شكستهاي آدمي حاصل مستقيم انديشه‌هاي خود اوست در كائناتي كاملاً منظم كه عدم توازن به معناي نابودي تام است، مسئوليت فرد بايد مطلق باشد. سستي و نيرو و پاكي و ناپاكي آدمي، به خودش متعلق است، نه به انساني ديگر. خودش مسبب آنهاست، نه ديگري. و تنها خودش مي‌تواند آنها را دگرگون سازد، نه يك نفر ديگر. اوضاع و شرايطش نيز از آن خودش است، نه انساني ديگر. رنج و شادماني‌اش نيز ناشي از درون اوست. هر گونه بينديشد، خود نيز همان گونه است. مادامي كه همين گونه بينديشد، همين‌گونه به جا خواهد ماند.

تعلق به فكر و اعتناي به تاريخ و مردم دو امر متباين نيست. وقتي مردم قدري از عادات هر روزي رها مي‌شوند و قدم در راه جديد مي‌گذارند، تفكر هم با ايشان است و فقط كساني مي‌توانند از آن بركنار بمانند كه سخت در بند عادات باشند.

نيچه، مانند چرچيل، معتقد است كه تاريخ هنگامي‌بنهايت جان‌‌فزاست كه بازگوي سرگذشت مردان بزرگ باشد: مرداني كه آرمانهاي  بلند قهرماني دارند و از قدرت عظيم فداكاري در راه رسيدن به آن آرمانها بهره مي‌برند. جالب نظر اينكه او اينگونه مردان را نه تنها سرمشقي براي پسينيان ايشان، بلكه آفريننده جو روحي و فكري و موجد «افق انساني» درخور هر جامعه مي‌داند. اين «افق» از اعتقادها و انديشه‌هاي حياتي آدميان بوجود مي‌آيد و نيز از اسطوره‌هايي كه آن اعتقادها و انديشه‌ها در آن‌ها مندرج و محفوظ‌اند. اگر اين «افق» يا اين «جو»، آسيب ببيند يا نابود شود، بيشتر آدميان به ناباروري و سبك‌مايگي و مرگ محكوم خواهند شد (و سبك‌مايگي نيز، به نظر نيچه، نوعي از مرگ است).

قدرت انديشه – فلسفه – قدرتي كه نمايان نيست ولي در نهان هر قدرت نمايان است. در دنياي امروزي قدرتي به غير از قدرت فلسفه و انديشه وجود ندارد. بشر در دوره جديد از طريق استيلاي بر عالم و آدم به امكاناتي دست يافته است كه مي‌تواند با يك اشاره تمامي ‌كره خود را به آتش بكشد اما آيا بشر با آن به كمال خود مي‌رسد؟ تمام طلب بر سر اين است كه خود چيست؟ و غير چيست؟ تغييري بايد در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ اين دو صورت گيرد كه اين نگاه، نگاه خود به حقيقت است .

وقتي به راز واقعي سعادت پي خواهيد برد كه بدانيد افكار محبت آميز قدرت شفابخشي دارند و فكر زيبائي، درستي و توافق زندگي را عالي‌تر مي‌سازد و به آن عظمت و اصالت مي‌بخشد.

گرچه وصالش نه به كوشش دهند               آن قدر ‌اي دل كه تواني بكوش

                                                                                             "حافظ"

منبع:

 www.lifeofthought.com

 فلسفه چیست- دکتر اردکانی

ملاصدرا – ترجمه ذبیح الله منصوری

ماهنامه ادبیات و فلسفه -79


معرفی کتاب

عنوان کتاب:  دنیای شگفت انگیز بعد چهارم

  • نويسنده:رودي راكر
  • ترجمه:جواد سيداشرف
  • تعداد صفحات:307
  • چاپ دوم:1383
  • انتشارات آويژه

 

فهرست مطالب:

بخش اول: بعد چهارم

  • سمت و سویی جدید 
  • سطحستان 
  • سیر و سفر در فوق فضا 
  • در پس آیینه 
  • آیا ارواح در فوق فضا زندگی می کنند!؟

بخش دوم: فضا

  • از چه جنس و مصالحی ساخته شده ایم؟ 
  • شکل فضا 
  • درهای "جادویی" به جهانهای دیگر

بخش سوم: رفت و برگشتی به بعد چهارم

  • یادداشتهای روزانه درباره فضا زمان 
  • سفر در زمان و تله پاتی 
  • واقعیت چیست؟

    درآمدی بر این کتاب:

    آیا واقعا مفهوم زندگی همین است؟مبارزه,تنهایی,بیماری و مرگ-واقعا تنها همین؟زندگی گاهی چقدر آشفته،نامید کننده و ملال آور است.همه در عالم خیال به واقیعتی فراتر از مرزهای متعارف و جهانی فرازنده اندیشیده اند,دنیایی که در آن زندگی مفهومی عمیق دارد و بر آن صلح و آرامش حاکم است. چنین واقیت برتری واقعا وجود دارد،و رسیدن به آن چندان هم دشوار نیست.بسیاری برآنند که بعد چهارم دروازه ورود به این واقعیت است.بعد چهارم همه جا در پیرامون ما وجود دارد, اما هیچ کس نمی تواند با اشاره دست آن را نشان دهد.فلاسفه و عرفا درباره آن به کنکاش و اندیشه می پردازند و دانشمندان علم فیزیک و ریاضی آن را در محاسبات خود منظور می کنند .بعد چهارم جز لایتجزای بسیاری از نظریه های محکم علمی است , اما در عین حال در برخی از رشته های نه چندان جدی،مانند احضار روح و داستان های علمی-تخیلی،نیز نقشی به عهده دارد. بعد چهارم جهتی کاملا متفاوت با تمام سمتهای موجود در آن مکانی است که ما آن را «فضا» می نامیم .عده ای می گویند زمان بعد چهارم است و این ادعا به لحاظی درست است. بعضی دیگر معتقدند که بعد چهارم یکی از جهات«فوق فضا»است و هیچ قرابتی با زمان ندارد. این ادعا هم درست است.


برندگان جایزه نوبل فیزیک (1961-1970)

                                             Rudolf Ludwig Mössbauer            Robert Hofstadter

1961
هوفستدر ، رابرت.
ملـ
: امريكايي. متـ : 5 فوريه 1915 ، نيويورك.
به خاطر تحقيقات پيشگامانه‌اش درباب پراكنش الكترون در هسته اتم
 و كشف متعاقب سختار نوكلئون.

هوفستدر در دانشگاه پرينستن تحصيل كرد ، و پيش از آن كه در 39 سالگي به سمت استاد صاحب كرسي در دانشگاه استنفرد منصوب شد ، مدتي در آزمايشگاه شركت نوردن و دانشگاه پرينستن كار كرد. از 1967 تا 1974 رياست آزمايشگاه فيزيك انرژي‌هاي بالاي دانشگاه استنفرد را بر عهده داشت. او كه تاكنون بالغ بر 200 رساله ممتاز نوشته است ، هنوز هم با دانشگاه مزبور همكاري دارد.

موسباوئر ، رودولف لوديگ.
ملـ
: آلماني ( آلمان غربي ). متـ : 31 ژانويه 1929 ، مونيخ.
به خاطر تحقيقاتش در باب جذب تشديدي اشعه گاما و كشف اثري
 در ارتباط با اين امر كه اثر موسياوئر نام گرفته است.

موسباوئر در كالج فني مونيخ تحصيل كرد و وقتي كه در مؤسسه ماكس پلانك در هايدلبرگ روي رساله دكترايش بخ تحقيق مشغول بود موفق به كشف مشهورش شد ( 1957 ). از زمان دريافت جايزه نوبل تاكنون ، در مؤسسه تكنولوژي كاليفرنيا و نيز در مونيخ كار مي‌كند.
« اثر موسباوئر » در تحقيقات مربوط به پديده‌هاي گوناگون علمي از سودمندي زيادي برخوردار است و در اثبات نظريه نسبيت اينشتين و نيز اندازه‌گيري ميدان مغناطيسي هسته اتم نقش مهم ايفا كرده است. 
 
                                                                                        Lev Davidovich Landau

1962
لانداو،ليف داويدوويچ.
 مليت
:روسي. متولد:22ژانويه1908،باکو .متوفي: 1آوريل 1968، مسکو.
به خاطر تحقيقاتش پيشگا مانه اش در باب ماده چگال و بخوصوص هليوم مايع.
لانداو که در 1929 از دانشگاه دولتي لنينگراد (سن پطرزبورگ) فارغ التحصيل شد، از نيلس بور {فيزيک1922}، که مدتي با او در موسسه فيزيک نظري کپهانگ کار مي کرد، بسيار تأ ثير پذيرفت. از 1935 در دانشگاه خارکوف {اوکرائين } به تدريس فيزيک پرداخت و در 1937 ، بنا به درخواستي پيوتر کاپيتسا {فيزيک1978} ، رياست بخش فيزيک نظري در موسسه مسائل فيزيکي مسکو بر عهده او قرار گرفت و نيز به استادي فيزيک در دانشگاه مسکو منصوب شد. لانداو از 1946 به عضويت آکادمي علوم اتحاد شورروي در آمد. در موسسه مزبور بود که کارهاي مهمي در باب فيزيک دماهاي پست انجام داد. او در 1962 بشدت تصادف کرد و هرگز از جراحات آن تصادف بهبود نيافت و سر انجام شش سال بعد در گذشت. اگر چه لانداو در درجۀ اول به سبب کارهاي مهمش در فيزيک دماهاي پست معروف است، در پيشرفت بسياري از مبا حث ديگر فيزيک نيز سهيم بود. او از بزرگترين شخصيتها در فنون فضايي شوروي بود و در ساختن اولين بمب اتمي در آن کشور سهم عمده داشت. از آثارش يک دوره کتاب درسي فيزيک عالي است که با همکاري يکي ديگر از استادان روسي تأليف کرد. لانداو سه بار جايزه استالين گرفت، و به عضويت آکادميهاي علوم دانمارک ، هلند ، امريکا ، و انجمن سلطنتي بريتا نيا انتخاب شد.
 

         Eugene Paul Wigner            Maria Goeppert-Mayer           J. Hans D. Jensen

 

 

 

 

 

 


1963
ينسن ، يوهانس هانس دانيل.
ملـ
: آلماني ( آلمان غربي ). متـ : 25 ژوئن 1907 ، هامبورگ. فتـ : 11 فوريه 1973 ، هايدلبرگ ، آلمان.
ماير ، ماريا جوئه پرت.
ملـ
: امريكايي. متـ : 28 ژوئن 1908 ، كاتوويتز ، آلمان. فتـ : 20 فوريه 1972 ، سان ديه‌گو ، كاليفرنيا.
به خاطر كشف ساختار پوسته اتم.

 ماريا جوئه پرت در 1930 درجه دكترايش را در دانشگاه گوتينگن دريافت كرد و پس از عروسي با جوزف اي. ماير ، فيزيكدان امريكايي ، به دانشگاه جان هاپكينز پيوست. او در دانشگاه‌هاي كولومبيا ، شيكاگو ( مؤسسه تحقيقات اتمي ) ، و كاليفرنيا نيز درس داد.
فيزيكدان آلماني ، ينسن ، در 1936-1941 در دانشگاه هامبورگ تدريس كرد ، بعد به مؤسسه تكنولوژي در هانوور رفت ، و سپس به عنوان استاد به دانشگاه هايدلبرگ پيوست.
ماير وينسن ( مستقل از يكديگر ) به كشف الگويي از پوسته اتم موفق شدند كه هسته اتم به حالت مداري ( اوربيتال ) در آن حركت مي‌كرد.

ويگنر ، يوجين پال.
ملـ
: امريكايي. متـ :17 نوامبر 1902 ، بوداپست ، مجارستان.
به خاطر مشاركتش در نظريه هسته اتمي و ذرات بنيادي.
به خصوص از طريق كشف و اعمال اصول تقارن بنيادي.

ويگنر در بوداپست و برلن آموزش ديد و درجه دكترايش را در 1925 از مؤسسه تكنولوژي برلن دريافت كرد. در 1930 به دانشگاه پرينستن رفت و از 1938 به استادي فيزيك نظري در آنجا منصوب شد و تا زمان بازنشستگي ( 1971 ) در اين سمت باقي ماند.
يوجين ويگنر ، از جمله ، در تحقيقات مربوط به اين زمينه‌ها فعاليت داشت : انرژي‌هاي بستگي و ساختار مناسب هسته ، حفظ پاريته ، واكنش‌هاي مكانيكي تغييرات شيميايي ، و كاربردهاي نظريه گروهي مكانيك كوانتوم. به خاطر همين گستردگي زمينه‌هاي مورد علاقه و كارش بود كه جايزه فيزيك نوبل 1936 نه به دليل دستاوردهاي خاص بلكه به علت دستاوردهاي متعددش به وي عطا شد.
ويگنر نيز همچون بسياري از فيزيكدانان دهه 1930 به تحقيق در واكنش‌هاي شكافت هسته‌اي علاقه خاص پيدا كرد ، و تحقيقات اوليه‌اش درباب جذب مكانيكي نوترون از سوي هسته عاقبت كارهايش در طرح منهتن بسيار سودمند افتاد. 
 
   Charles Hard Townes      Nicolay Gennadiyevich Basov     Aleksandr Mikhailovich

 

 

 

 

 

 

 

1964
باسوف،نيکولاي گناديه ويچ.
مليت
:روسي. متولد: 14دسامبر 1922، وورونژ، روسيه.
پروخوروف،آلکساندر ميخايلوويچ.
مليت
:روسي. متولد:11ژوئيه 1916،کوينزلند ،استراليا.
تاونز، چارلز هارد.
مليت
:امريکايي. متولد:28ژوئيه 1915، گوينويل،کاروليناي جنوبي.
به خاطر کارهاي بنياديشان در الکترونيک کوانتوم که به ساختن
 نو سا نگر ها وتقويت کننده هاي مبتني بر اصل ميزر-ليزر انجاميد.

باسوف پس از آنکه در جنگ جهاني دوم در ارتش سرخ خدمت کرد، در دانشگاه مسکو به تحصيل پرداخت و دکترايش را در 1956 دريافت کرد. سپس به عنوان معاون موسسه فيزيک لبه دف مشغول خدمت شد (1958) ودر 1973 به رياست همان موسسه منصوب گرديد و تا آخر در همان جا باقي ماند. او در 1963 موفق به ايجاد آزمايشگاه راديو کوانتوم فيزيک شد. پرو خوروف در دانشگاه دولتي لنينگراد تحصيل کرد و بعد به موسسه فيزيک لبه دف پيوست (1939)  ودر 1972 به معاونت آن موسسه منصوب گرديد. چارلز تاونز در دانشگاهاي فورمن و دوک آموزش ديد و دکترايش را در سال 1939 از موسسه تکنولوژي کاليفرنيا دريافت کرد. از 1939تا 1947 در آزمايشگاههاي شرکت تلفن بل اشتغال داشت و در سالهاي جنگ نوعي رادار براي افزايش ديد بمب ها اختراع کرد.
در 1947 به دانشگاه کولومبيا پيوست، در 1961-1967در موسسه تکنولوژي ماساچوست تدريس کرد، وسپس به سمت استادي در دانشگاه کاليفرنيا منصوب گرديد. باسوف و پروخوروف تحقيقات بنيادي خود را در زمينه الکترونيک کوانتوم در موسسه فيزيک لبه دف انجام دادند که به شناسايي بيشتر ميزر وليزر انجاميد. آن دو مشترکا اصل ميزري تقويت امواج الکترو مغناطيسي و حذف امواج موازي را عرضه کردند. باسوف در 1958 استفاده از نيم رساناها را عنوان کرد و بعد، با استفاده از ليزرهاي قوي، به اختراع واکنش هاي ترمو هسته اي موفق شد.(1968). تاونز، در همان دوره ، با ياري همکاران خود به تحقيق در باب ژنراتورهاي ميکروويو با طول موجي کمتر از يک ميليمتر مشغول بود. او و محققان همکارش در 1954 موفق به نخستين آزمايش عملي ميزر شدند. در حال حاضر ، ميزر و ليزر در پزشکي وصنعت کاربردهاي گسترده دارند.
 

       Sin-Itiro Tomonaga                 Julian Schwinger               Richard P. Feynman

 

 

 

 

 

 

 

 1965
فاينمن ، ريچارد فيليپس.
ملـ
: امريكايي. متـ : 11 مه 1918 ، نيويورك. فتـ : 1988.
شوينگر ، جوليان.
ملـ
: امريكايي. متـ : 12 فوريه 1918 ، نيويورك.
توموناگا ، شينچيرو.
ملـ
: ژاپني. متـ : 31 مارس 1906 ، كيوتو. فتـ : 8 ژوئيه 1979 ، توكيو.
به خاطر كارهاي بنياديشان در الكتروديناميك كوانتوم كه تأثيراتي عميق
در تحقيقات فيزيكي مربوط به ذرات بنيادي داشت.

فاينمن در مؤسسه تكنولوژي ماساچوست و دانشگاه پرينستن تحصيل كرد و به عضويت طرح منهتن درآمد. در 1945-1950 استاديار فيزيك نظري در دانشگاه كورنل بود و بعد به استادي همين رشته در دانشگاه كاليفرنيا منصوب شد. ( 1950 )
شوينگر فارغ‌التحصيل دانشگاه كاليفرنيا بود و دكترايش را در 20 سالگي دريافت كرد. او پيش از آن كه به عنوان جوان‌ترين استاد به دانشگاه هاروارد بپيوندد ( 1945-1972 ) ، در آزمايشگاه تابش مؤسسه تكنولوژي ماساچوست كار كرد. در 1972 به دانشگاه كاليفرنيا پيوست و در همان جا باقي ماند.
توموناگا در دانشگاه كيوتو آموزش ديد ولي زندگيش را در توكيو گذراند. او در 1941 استاد فيزيك دانشگاه توكيو شد و در 1956 به رياست همان دانشگاه منصوب گرديد.
آزمايش‌هاي عملي نشان مي‌داد كه نظذيه ديرك ( فيزيك 1933 ) درباره الكترون ، كه تا آن زمان حاكم بود ، سطح انرژي اتم ئيدروژن و لحظه مغناطيسي الكترون را به درستي نشان نمي‌دهد.
شوينگر كه به تنهايي كار مي‌كرد ، در سال‌هاي 1948-53 موفق به ايجاد مكانيسمي منظم و سنجيده براي اندازه‌گيري واگرايي‌هايي ناشي از تأثيرات خود – انرژي و خلاء – يعني نوسان‌هاي برآمده از بازبهنجارش جرم و بار – شد و ، بدين ترتيب ، توانست مبنايي نسبيتي براي محاسبات نظري كميت‌هاي فيزيكي مشاهده شدني تعبير كند.
رهيافت‌هاي شوينگر و فاينمن ، هر دو ، كنش را به عنوان عاملي بنيادي مي‌شناسد ؛ برداشت « فضا-زمان » فاينمن ، نگره‌اي عمومي ( انتگرال ) است ، در حالي كه برداشت شوينگر نگره‌اي موضعي
( ديفرانسيل ) است.
توموناگا كه در جريان جنگ جهاني دوم و انزواي ژاپن به تنهايي كار مي‌كرد ، بي‌خبر از رهيافت‌هايي متفاوت كه در ديگر نقاط عرضه شده بود ، رساله خودش را در باب الكتروديناميك كوانتوم در سال 1943 به زبان ژاپني منتشذ ساخت. نظريه او فقط پس از جنگ و از 1947 به بعد بود كه در غرب جلب‌نظر كرد. توموناگا نيز مثل فاينمن و شوينگر ، منتهي از راهي ديگر ، عمدتاً به نظريه‌اي همانند رسيده و ناهمگوني‌هاي نظريه قديم را بي‌آنكه تغييرات زيادي در آن پديد آورد حل كرده بود. وي نشان داد كه اگر فردي نظريه‌هاي موجود فيزيكي را به صورتي مناسب و منسجم به كار گيرد ، پاسخ‌هايي روشن و بامعنا درخواهد يافت.
 
                                                                                              Alfred Kastler

1966
كاستلر ، آلفرد.
ملـ
: فرانسوي. متـ : 3 مه 1902 ، گئوبويله ، آلمان ( اكنون در فرانسه ).فتـ : 7 ژانويه 1984 ، باندول ، فرانسه.
به خاطر كشف و پيشبرد روش اپتيكي براي تحقيق در تشديدهاي هرتزي در اتم.

كاستلر در اكول نورمال سوپريور تحصيل كرد و پس از تدريس در دانشگاه‌هاي بوردو و كلرمونت فران در فرانسه و دانشگاه لوون در بلژيك ، از 1941 به اكول نورمال بازگشت و در آنجا به استادي و مديريت آزمايشگاه رسيد.
وقتي گروهي از اتم‌ها با باريكه‌اي از نور با طول موج مناسب روشن شود ، بعضي از اتم‌ها نور كوانتا را جذب مي‌كنند ، و از پايه يا پايين‌ترين حالت انرژي به يكي از حالت‌هاي برانگيخته اپتيكي مي‌روند. ميانگين زماني كه اين اتم‌ها در حالت‌هاي برانگيخته مي‌گذرانند ، كه دوره عمر آنها خوانده مي‌شود ، حدود 7- 10 است. بعد از آن به حالت پايه برمي‌گردند و پرتوهاي فلورسنت گسيل مي‌دارند.
تحقيقات كاستلر كه موجب اعطاي جايزه نوبل به او شد ، در مطالعه ساختار اتم ، به واسطه پرتوهايي كه اتم‌ها در حالت برانگيختگي به وسيله امواج نور و بسامد راديويي الكترومغناطيسي ( هرتزي ) گسيل مي‌دارند ، تسهيلاتي ايجاد كرد. 
 
                                                                                        Hans Albrecht Bethe

1967
بته ، هانس آلبرشت.
ملـ
: امريكايي. متـ : 2 ژوئيه 1906 ، استراسبورگ ، آلمان.
به خاطر مشاركتش در نظريه واكنش‌هاي هسته‌اي و به خصوص كشفياتش
در ارتباط با انرژي توليد شده در ستاره‌ها.

بته در ژيمنازيوم و دانشگاه مونيخ تحصيل كرد و دكترايش را در 1928 دريافت داشت. او در دانشگاه‌هاي آلمان ( 1928-1932 ) ، منچستر و بريستول ( 1933-1935 ) تدريس كرد. سپس به دانشگاه كورنل پيوست و تا بازنشستگي در آنجا بود. در جريان جنگ جهاني دوم ، رياست بخش فيزيك نظري آزمايشگاه علمي لوس آلاموس را برعهده داشت.
هانس بته عمدتاً به خاطر نظريه‌اش در اين باب كه خورشيد و ستاره‌ها چگونه از واكنش‌هاي هسته‌اي براي جبران انرژي‌هايي كه مي‌تابند استفاده مي‌كنند مشهور است. او در 1939 توليد انرژي خورشيد را كه ناشي از گداخت 4 اتم ئيدروژن در يك اتم هليوم است ، محاسبه كرد.
 

                                                                                           Luis Walter Alvarez

1968
آلوارز ، لوئيس والتر.
ملـ
: امريكايي. متـ : 13 ژوئن 1911 ، سان فرانسيسكو. فتـ : 1988.
به خاطر مشاركت‌هاي تعيين كننده‌اش در ذرات بنيادي فيزيك و به خصوص كشف تعداد زيادي
از حالت‌هاي تشديدي كه از طريق شيوه‌اي كه براي استفاده از اتاقك حباب ئيدروژن
و تحليل اطلاعات ابداع كرد ، به آنها دست يافت.

لوئيس آلوارز در دانشگاه شيكاگو شاگرد آ. هـ . كامپتن ( فيزيك 1927 ) بود و از 1936 تحت نظر ا. ا. لارنس ( فيزيك 1939 ) به دانشگاه كاليفرنيا رفت و دكترايش را از همان جا دريافت كرد. او در دانشگاه باقي ماند و از 1945 به استادي آنجا منصوب شد.
آلوارز تعداد زيادي ذرات زير اتمي كشف كرد كه عمر بسيار كوتاهي دارند و فقط در برخوردهاي اتمي با انرژي بالا پديد مي‌آيند ( اين ذرات را حالت‌هاي تشديدي يا بازآوايي مي‌خوانند ). او كشف كرد كه بعضي از عناصر راديواكتيو به واسطه گيراندازي مدار الكتروني وا مي‌پاشند ؛ براي مثال ، وقتي كه يك مدار الكتروني با هسته‌اش تركيب مي‌شود ، عنصري با عدد اتمي كوچكتر توليد مي‌كند.
آلوارز در 1947 به ساختن نخستين شتاب‌سنج خطي پروتون كمك كرد و بعد اتاق حباب ئيدروژن را تكامل بخشيد كه اكنون براي آشكارسازي ذرات شبه اتمي و واكنش‌هاي آنها به كار مي‌رود. اين كار او باعث شد كه فيزيكدانان بين 60 تا 100 ذره بنيادي جديد بيابند و تحولي اساسي در نظريه اتمي پديد آورد. آلوارز همچنين ، چراغ‌هاي دريايي ميكروويو ، آنتن خطي رادار ، و دستگاه‌هاي كنترل زميني هواپيماها را تكامل بخشيد.
 

                                                                                              Murray Gell-Mann

1969
گل – مان موري.
مليت
: امريکايي. متولد: 15سپتامبر1929،نيويورک.
به خاطر مشارکت و کشفياتش در زمينه طبقه بندي ذرات بنيادي و برهم کنشهاي آنها.

گل مان در دانشگاه ييل و موسسه تکنولوژي ماساچوست تحصيل کرد ودکترايش را در 22سالگي دريافت داشت. بعد به موسسه تکنولوژي کاليفرنيا رفت و در 1956 به استادي فيزيک نظري در آنجا منصوب شد. او که يکي از بزرگترين فيزيکدانان امريکايي در قرن بيستم به شمار مي رود ، مشارکتهاي اساسيش را در فيزيک بين سنين 24 تا 40 سالگي به عمل آورد.
مهمترين کار گل – مان به کشف و توصيف رياضي تقارنهايي که نمايشگر ساختار دروني ذرات بنيادي هستند مربوط مي شود. اين تقارن اجازه داد که ذرات بنيادي شناخته شده در گروههاي طبيعي ، يا خانواده ها ، سازمان داده شوند و، به علاوه، در تجارب بعدي ، به کشف ذرات جديد انجاميد. از دهه 1930 ، نيروهاي پايه اي طبيعت به چهار نوع تقسيم مي شد: گرانشي ، الکترو مغناطيسي ، قوي ( يا هسته اي ) ، و ضعيف. هر نيرو با چند مشخصه از جمله برد، قدرت ، و ماهيت ذره اي که منتقل کننده نيروي آنست تشخيص داده مي شد. بعضي از ذرات ، که لپتون ها ناميده مي شوند ( مثل الکترون و نوترينو ) برهم کنش هاي نيرومندي ندارند. باريون و مزون ها (از قبيل نوترون ،پروتون ، پيون ، و کامزون ) که بر هم کنش هاي نيرومندي دارند ، محور اصلي کارهاي اساسي گل مان بودند. 
 
 
                                      Hannes Olof Gösta Alfvén            Louis Eugène Félix Néel
 
1970
آلون ،هانس اولاف گوستا .
مليت
: سوئدي. متولد: 30مه 1908 ،نوئرکوپنگ ، سوئد.


به خاطر کارهاي بنيادي و کفشها تش در مغناطو هيدرو ديناميک و
 کاربرد ثمربخش آن در فيزيک پلاسما.

آلون در دانشگاه اوپسالا تحصيل کرد، در 1940 به موسسه پادشاهي تکنولوژي در استکهلم پيوست ، و در آنجا باقي ماند و به تدريس رشته هايي چون نظريه الکتريسيته ، الکترونيک پلاسما پرداخت. پلاسما ها گازهاي متراکم شده مولکولها، الکترون ها و يون ها هستند و 90درصد از ماده اي که در جهان است حالتي  چنين دارد. آلون پيشگام تحقيقات پلاسما در ميدانهاي مغناطيسي ( مغناطو هيرو ديناميک)  است. در 1942، بررسيهايش درباره لکه هاي خورشيد او را به کشف امواج مغناطو هيدرو دينامکي در گازهاي يونيده خورشيد هدايت کرد(که امواج آلون ناميده شدند). او در تحقيقات مربوط به فيزيک فضايي و کيهانشنا سي نيز  مشارکتهاي ارزنده داشته است. از جمله در کشف مفهوم- شار منجمد، که بعدها براي توضيح منشأ اشعه هاي کيهاني و نيز بيان نظريه که جهان از مقادير مساوي ماده و ضد تشکيل شده است از آن استفاده شد.


نئل- لوئي اوژن فليکس.
مليت
: فرانسوي. متولد: 22نوامبر 1904،ليون،فرانسه.
به خاطر کارهاي بنيادي و کشفياتش در زمينه پاد فرو مغناطيس
و فرو مغناطيس که کاربردهايي اساسي در فيزيک حالت جامد پيدا کرد.

نئل از "اکول نور مال سوپر يور"فارغ التحصيل شد و از 1937تا1945 در استراسبورگ تحت نظر پي.ويس کار کرد. وي که از 1945تا 1976 در گرنوبل مشغول بود، از مهمترين چهره هايي بود که آنجا را به يکي از مهمترين مراکز علمي فرانسه مبدل ساختند. نئل از 1960تا 1983 سمت نمايندگي فرانسه را در کميته علمي ناتو بر عهده داشت. در دهه 1930 ، سه حالت مغناطيسي  در سطوح مولکول شناخته شده بود : ديا ، پارا ،و فرو.
 در دو حالت اول ، مغناطيس بنيادي اتم ها وقتي در معرض ميدان مغناطيسي قرار گيرند به صورت مستقل يکد يگر عمل مي کنند. اما در فرومغناطيس ( که از حالتهاي ديگر بيشتر و معمولي تر است )، الکترون ها در دماي پايين در مسيري واحد به صف( يا اسپين ) مي شوند. نئل در 1932 نوع چهارمي به اين سه حالت افزود:پاد فرومغناطيس . اوکشف کرد که در بعضي موارد، تغيير گروه اتم ها باعث مي شود که الکترون هاي آنها در مسيرهايي متخالف صف ببندند و ، بنابر اين ،مغناطيس خالص را بي اثر کنند. وي نشان داد که اين حالت در دمايي که اکنون نقطه نئل خوانده مي شد از ميان مي رود. مواد فرو مغناطيسي از لحاظ الکتريکي نارسا نا و، بنابر اين، در برابر جريانهاي سرگردان مقاوم هستند. آنها کاربردهايي بسيار در ساختن تلفن ها و در تکامل بخشيدن به واحدهاي حافظه کامپيوترها پيدا کرده اند.

اسیر زمان

كند و كاوي فلسفي درباره مفهوم«سفر در زمان»

سفر در زمان تقريبا يكي از موضوعات جديد در تحقيقات علمي و فلسفي است. در علم، مدل‌هاي متنوع ارائه شده از كهكشان‌ها و گوناگوني قوانين طبيعت حاكم بر جهان سبب شده است كه احتمال‌هاي مختلفي براي سفر در زمان در نظر گرفته شود .

همزمان با استنتاج نظريه‌هاي غالب امروزي درباره جهان از نمونه‌هاي كلاسيك و تبديل مفاهيم نيوتني به نمونه‌هاي مدرن، نسبيتي و مكانيك‌هاي كوانتوم، نظريه‌هاي مربوط  به سفر در زمان نيز دستخوش تغييرات فراواني شدند.

 سرعت عمل فيلسوفان در به كار بردن برخي از نتايج فيزيك جديد براي استنباط مفاهيم مهم متافيزيكي مانند ماهيت زمان، عليت و هويت فردي بسيار قابل توجه بود. اين موضوع همچنان در حال ايجاد پيوندي پرثمر ميان نظريات دانشمندان و فيلسوفان است، البته كشمكش بر سر نحوه رفع تناقض‌هاي موجود نيز همچنان ادامه دارد.

عبارت «سفردر زمان» به چه معناست؟ يكي از تعاريف استاندارد و قابل قبول به «ديويد لوئيس» تعلق دارد: اگر ميان زمان عزيمت و رسيدن چيزي،‌در جهان اطراف ما با فاصله سفري كه توسط آن در جهان انجام شده متفاوت باشد، سفر در زمان صورت گرفته است. اين تعريف براي هر دو نوع سفر در زمان هم عادي و هم ولزي (Wellsian) كاربرد دارد. (سفر در زمان از نوع عادي‌، شديدا فعاليت‌هاي مسافر زمان را محدود مي‌كند و مستلزم ايجاد چالش‌هاي علمي و تكنولوژيك وسيع است.

سفر در زمان از نوع ولزي به مسافر زمان آزادي بيشتري مي‌دهد و چالش‌هاي تكنولوژيك را به شكل ساده‌تري مطرح مي‌كند، البته به موازات ايجاد اختلال و حتي حذف قوانين فيزيك) براي مثال‌، اگر مدت سفر فردي يك ساعت باشد اما در پايان به 2ساعت بعد در آينده برسد( يا 2ساعت زودتر در گذشته)، بايد او را مسافر زمان دانست. در هر دو نوع، زمان تجربه شده توسط مسافر زمان با زماني كه در جهان پيرامون وي گذشته است، تفاوت دارد.

اما منظور ما از «زمان» در سفر در زمان چيست؟

 استفاده ما از كلمه «سفر» به دو مكان اشاره دارد؛ «مبدا» و «مقصد»

من به مراكش مي‌روم به اين معني است كه من در حال ترك نقطه مبدا در اينجا هستم و تصميم دارم كه نهايتا به مراكش برسم؛ اما وقتي صحبت از «سفر در زمان» در ميان باشد، مقصد مسافر زمان دقيقا كجا بود؟ يافتن زمان مبدا بسيار ساده است: زمان مسافر زمان و زمان جهان پيرامون او در ابتداي سفر با يكديگر كاملا انطباق دارند؛ اما مقصد اين مسافر زمان كجاست؟ آيا استفاده از واژه «سفر» و جايگزين كردن «زمان» به جاي «مكان» تناقض ايجاد نمي‌كند؟ در حقيقت، چگونه مي‌توانيم يك «زمان» را به عنوان يك مكان يا منطقه ادراك كنيم؟

حاصل هستي‌شناسي‌هاي علمي مختلف ، نظريات مختلفي درباره «چگونگي» اين سفر عجيب است و مفاهيم متافيزيكي گوناگون درباره زمان نيز منشاء فرضيات ما درباره انواع ممكن سفر در زمان هستند. تمامي اين مباحث نيز ريشه در مبحث زمان در فلسفه دارند.

زمان در فلسفه: چگونه زمان به «موجوديت ما و چيزهاي ديگر مربوط مي‌شود؟ فلسفه 3پاسخ ابتدايي به اين سؤال متافيزيكي ارائه مي‌كند: ديدگاه‌هاي جاودانگي، احتمال‌گرايي ، ديدگاه قائم به زمان حال (اكنون گرايي). اسامي اين ديدگاه‌ها كاملا مبين وضعيت هستي شناسانه‌اي است كه به زمان داده‌اند.

يك جاودانه‌گرا معتقد است كه زمان اگر به درستي فهميده شود، يك بعد چهارم است كه بايد الزاما با فضا تركيب شود تا واقعيت حاضر به وجود آيد. تمامي زمان‌هاي گذشته، حال و آينده زمان‌هاي حقيقي هستند.

 دقيقا مثل تمامي نقاطي كه نقاط واقعي در فضا هستند. يك فرد نمي‌تواند در بعد زمان، هيچ لحظه‌اي را واقعي‌تر و برتر از لحظه ديگري بداند، دقيقا همان‌طور كه نمي‌توان يكي از نقاط موجود در فضا را واقعي‌تر از نقطه ديگر دانست. بنابراين جهان يك ساختار زماني-فضايي است، يك ديدگاه قديمي كه ريشه در فلسفه دوران گذشته دارد، حداقل مانند «پارمنيدس».هر چيزي يك وجود بي‌همتا است؛ ظاهر شدن و از بين رفتن آنها – چه ناشي از گذشت زمان باشد و چه بر اثر جريان زمان- يك پديده ساده است و واقعي نيست. تمام چيزهاي مربوط به زمان‌هاي گذشته، حال و آينده، هستي‌شناسي يكساني دارند.

بنابراين، يك پرنده منقرض شده مانند يك فنچ خانگي(زنده) وجود دارد، و يك جوجه گنجشك كه هفته آينده از تخم بيرون خواهد آمد نيز مانند همان فنچ خانگي و پرنده منقرض شده وجود خارجي دارد. اين‌كه پرنده منقرض شده و گنجشك مورد نظر ما در حال حاضر زنده نيستند از نظر هستي‌شناسي بي‌معني است. به زبان ساده ، آنها فقط در حال حاضر در افق زماني-فضايي ما نيستند. در واقع ديدگاه يك فيزيكدان درباره ارتباط زمان با موجوديت كاملا منطبق با ديدگاه يك جاودانه‌گراست.

به بسياري از داستان‌هاي سفر درزمان از نوع ولزي از  نظرجاودانگي پرداخته شده است. براي مثال، در ماشين زمان‌ولزي، راوي (همان مسافر زمان) اين‌گونه مي‌گويد: هيچ تفاوتي ميان زمان و هر كدام از سه بعد فضا وجود ندارد، به جز اينكه، خودآگاه ما در طول آن حركت مي‌كند. ديدگاه جاودانگي به آساني در قالب اين جمله قرار مي‌گيرد.

ديدگاه دوم احتمال‌گرايي است كه با نام «ديدگاه جهان روبه‌رشد» نيز شناخته مي‌شود. يك احتمال‌گرا تمام بخش‌هاي تصوير فيلسوف‌جاودانه‌گرا را به جز وضعيت آينده مي‌پذيرد. گذشته و حال تثبيت شده و حقيقي هستند،‌ ولي آينده فقط يك احتمال است.

 دقيق‌تر اينكه، احتمال وقوع رويدادهاي مختلفي براي آينده يك چيز وجود دارد كه البته فقط يكي از آنها به واقعيت خواهد پيوست. اگر جاودانه‌گرايي بيش از حدقطعي، حذف كننده ابهامات نهفته در آينده و انتخاب آزادانه بشر به نظر مي‌رسد. احتمال‌گرايي كمي ابهام و قدرت انتخاب را باقي مي‌گذارد، حداقل تا وقتي كه تنها آينده در نظر قرار گرفته باشد. زمان حال براي يك احتمال‌گرا از اهميت ويژه‌اي برخوردار است.

 اهميتي كه يك جاودانه‌گرا چندان به وجود آن اعتقاد ندارد. ديدگاه سوم به زمان حال اعتقاد دارد يك فيلسوف با اين ديدگاه معتقد است كه موجودات موقتي فقط در زمان حال واقعي هستند. هرچه هست، در زمان حال وجود دارد.گذشته «بود» اما ديگر نيست؛ آينده «خواهد بود» اما هنوز به وجود نيامده است. همه چيز در «فضا» پراكنده است نه در زمان. يك فيلسوف  اكنون گرا  زمان را مانند بعدي شبيه به سه بعد فضا نمي‌داند. به اعتقاد وي، ديدگاه جهان بسته (محدود) يك جاودانه‌گرا ديدگاه ميانه‌رو، يك احتمال گرامتافيزيك زمان را به اشتباه توصيف مي‌كنند. اگر فلسفه جاودانگي در انديشه‌هاي «پارميندس» ريشه دارد، پس بايد مبناي مكتب اكنون‌گرايي را نيز در انديشه «هراكليتوس» جست‌وجو كرد.

تنها هرچه كه در زمان حال است، واقعيت داردو آنچه كه «اكنون» هست حقيقي است، هر لحظه از زمان حال، يگانه است: هيچ‌گاه نمي‌توانيد در آب يك رودخانه دوبار شنا كنيد؛ زيرا آب همواره در جريان است.

عليت: بي‌ثباتي و ابهام در داستان‌هاي سفر در زمان اغلب نتيجه كاربرد نادرست مفهوم «عليت» است .«عليت » دليل تداوم اتفاقات متغير و مختلف را توضيح مي‌دهد. ماهيت اين ارتباط ميان اتفاقات؛ مثلا اين‌كه عيني باشد يا ذهني، موضوع يكي از مهمترين بحث‌هاي فلسفي است.

در واقع تفاوتي كه سفر در زمان ميان زمان شخصي و زمان خارجي ايجاد مي‌كند، براي توضيح برخي از داستان‌هاي سفر در زمان و نقش عليت در آنها نقش مهمي دارد. تصور كنيد كه «هلوئيز» يك مسافر زمان است كه به 80سال پيش سفر مي‌كند تا «هارولد» را ببيند. نزاعي پيش مي‌آيد و در آن «هلوئيز» يكي از دندان‌هاي «هارولد» را مي‌شكند.

اگر ما روند صعودي زمان شخصي‌ هارولد يا هلوئيز را دنبال كنيم، داستان ثبات لازم را دارا خواهد بود؛ در حقيقت به نظر مي‌رسد كه سفر در زمان تاثير اندكي بر آنچه كه اتفاق افتاده، داشته باشد. مشكل وقتي ايجاد مي‌شود كه ثبات داستان نسبت به زمان بيروني مورد بررسي قرار گيرد؛ چون سفر در زمان ايجاب مي‌كند كه يك اتفاق زود هنگام تحت تاثير يك اتفاق دير هنگام قرار بگيرد.

 روند رو به پرسش اتفاقات مربوط به هارولد در 80سال پيش براي مرتبط بودن و اجازه ورود دادن به يك اتفاق ديرتر (از نظر زماني) يعني سفر هلوئيز به گذشته به يك انفصال نياز دارد. فعاليت هلوئيز با مدنظر قراردادن زمان شخص،‌ انسجام علي لازم را داراست؛ اما با در نظر گرفتن زمان خارجي در مي‌يابيم كه در اين داستان نوعي عليت معكوس وجود دارد؛ يعني حوادث بعدي ايجادكننده حوادث قبلي هستند.

 حال اگر هلوئيز يك قاتل باشد و با هارولد در 80سال پيش روبه‌رو شود، چه خواهد شد؟ اين سناريو موجب مي‌شودكه سفر در زمان در نظر بسياري از صاحب‌نظران بي‌ثبات و بنابراين غيرممكن به نظر برسد.

نویسنده: جوئل هانتر

منبع:

www.hamshahri.net

 

دسپانیا

1" حکمت نهایی که فیزیک می تواند به ما بیاموزد این است که ما باید نگاهمان را همزمان روی دو سطح بیاندازیم که متناظر با دو معنایی است که فلاسفه به واژه واقعیت نسبت می دهند:از یک طرف باید درباره واقعیت مستقل بیاندیشیم.. باید منبع پدیده ها،زیباییها و ارزشها را بستاییم و آرزوی وصول به آن را بکنیم،ضمن آن بایدبدانیم که این واقعیت مثل افق دسترس ناپذیر است، از طرف دیگر نباید در توجه به سطح واقعیت تجربی نیز کوتاهی کنیم.. سطح واقعیت تجربی مربوط به اشیاء زندگی، تکامل و حتی جهان است. این که به آن اهمیت واقعی اش را بدهیم.. بدون آن که آن را با افق نهایی یکی بگیریم، چیزی است که ظرافت کامل این حکمت را نشان می دهد. 

                                                                           " دسپانیا "

برندگان جایزه نوبل فیزیک (1951-1960)

                                      Sir John Douglas Cockcroft   Ernest Thomas Sinton Walton
1951
کاککرافت ، سر جان داگس.
مليت
: بريتانيايي. متولد: 27مه 1897، يورکشاير، متوفي: 18 سپتا مبر1967، کيمبريج.

والتن، ارنست تامسن سينتن.
مليت: ايرلندي. متولد:6اکتبر1903، ايرلند. متوفي: 1995.

 

 

به خاطر پيشگامي در شکستن هسته اتم به وسيله ذرات شتابنده.
 

تحصيلات کاککرافت در دانشگاه منچستر به علت شروع جنگ جهاني اول قطع گرديد و او در توپخانه نيروي زميني سلطنتي مشغول خدمت شد. پس از جنگ ، در "شرکت برق متروپالتين ويکرز" به کار پرداخت و در 1924 موفق به اخذ گواهينامه از دانشگاه کيمبريج شد. سپس به آزمايشگاه کوند يش پيوست و به اتفاق والتن تحت نظر راذرفرد {شيمي 1908} به کار پرداخت.
کاککرافت که از قابليت هاي داراي و تحقيقي هر دو برخوردار بود، درهمان حالي که در کيمبريج استاد بود(1936-16)، به عضويت هيئت تيزارد به امريکا رفت(1940)و در 1941-1944 رياست بخش تحقيق و توسعه در نيروي هوايي به او محول گرديد. "سازمان تحقيقات انرژي اتمي" در هارول توسط کاککرافت ايجاد شد.(1946)که نخستين رئيس آن بود،و در تشکيل (1959) کالج چرچيل در کيمبريج نيز نقش موثر داشت. والتن در ترينيتي کالج،کيمبريج، تحصيل کرد و از 1927، همراه با کاککرافت ، به عنوان عضو گروهي که رادرفرد در آزمايشگاه کونديش تشکيل داده بود به کار پرداخت. والتن در 1957 در ترينيتي کالج دانشگاه دالبين به استادي فلسفه طبيعي و تجربي منصوب به او واگذار گرديد.
اين دو موافق به ساخت شتاب سنج کاککرافت والتن شدند که در پژوهشهاي فيزيک هسته اي ابزاري بسيار با اهميت به شمار مي رود . از طريق همين شتاب سنج ،آن دو در 1933 نشان دادند که مي توان هستۀ اتم هاي ليتيوم را تجزيه کرد، کاري که نخستين القاي مصنوعي فروپاشي هسته اي بود. شتاب سنج کاککرافت- والتن در پژوهشهاي آزمايشگاهي در سراسر جهان از ابزار مهم تحقيق در آمد.اين شتاب سنج، علاوه برمواد استفاده از آن در تحقيقات اتمي و هسته اي ، کاربردهاي فراواني نيز در صنعت (مثلا، در آشکار سازي نقايص فلزات) و پزشکي (مثلا،در معالجه سرطان) دارد. الگوهاي امروزي آن ابزار اوليه، معمولا تأسيسات عظيمي هستند که با انرژي چند ميليون الکترون ولتي به توليد ذرات مي پردازند. آزمايشهاي اين دو نفره امروزه به نظر همگان به عنوان رويدادهاي برجسته در تاريخ علم تلقي مي شود و همين آزمايشها بود که در واقع نخستين تأييد کنندۀ اساسي نظريه اينشتين در اين باب به شمار مي رفت که جرم و انرژي تعويض پذيرند.

  
                                                     Felix Bloch                    Edward Mills Purcell
1952
بلاک ، فليکس.
مليت:
امريکايي. متولد: 23اکتبر1905،زوريخ. متوفي: 1983.

پرسل، ادورد ميلز.
مليت:
امرکايي. متولد:30اوت1912،تيلرويل، ايلينويز.

به خاطر تمهيد روشهاي جديد در اندازه گيري دقيق ميدانهاي مغناطيسي در هسته اتم و کشفيات مربوط به آن.

پرسل در رشته مهندسي برق در دانشگاه پردو تحصيل کرد و بعد در دانشگاه هاي کارلسروهه و هاروارد به تحصيل فيزيک پرداخت. از 1938 در هاروارد شروع به تدريس کرد ودر 1949 به استادي فيزيک آنجا رسيد. در 1941-1945، در "موسسه تکنولوژي ماساچوست" در باب پيشبرد رادار ميکروموج کار کرد ودوباره به هاروارد بازنگشت. در 1962 به عضويت"کميتۀ علمي مشورتي رئيس جمهوري امريکا"انتخاب شد. بلاک در آغاز در دانشگاه لايپزيگ، آلمان، تحصيل کرد و مدتي کوتاه در همان جا درس داد. از 1933 به امريکا رفت و تا آخر کار در دانشگاه استفرد باقي ماند. در 1954- 1955، مدير کلcern در ژنو بود.
بلاک ، وپرسل، هر دو به استقلال ، در دهه 1940 موفق به تهيه روشي جديد در اندازه گيري ميدانهاي مغناطيسي  در دهسته اتم شدند و، به همين خاطر، جايزه فيزيک نوبل در 1952 بين آنها  تقسيم شد. اما بلاک در چنان زمينه هاي  بديع و متنوعي در فيزيک اتمي کار کرد که نام او با بسياري از قوانين و مفاهيم  فيزيکي همراه است، از جمله: کارکردهاي موج بلاک، موجهاي اسپين بلاک ، ديوار بلاک، و معادله هاي بلاک. پرسل هم يک تلسکوپ راديويي ساخت که با آن مي شد تابشي را که از ابرهاي ئيدروژني از فضا ساطع مي شود شناسايي کرد.

 
                                                                                         Frits (Frederik) Zernike
1953
زرنيکه ( تسرنيکه ) ، فريتس.
مليت:
هلندي. متولد: 16 ژوئيه1888، آمستردام. متوفي: 10مارس1966، گرونينگن،هلند.

به خاطر نمايش  روش تباين فاز .

 زرنيکه در 1915 به دانشگاه دولتي گرونينگن پيوست و تا 1958 در آنجا بود. زرينکه ثابت کرد که آثار نامرئي ناشي از تغييرات در فاز را مي توان به تغييراتي معادل در دامنه مبدل کرد. وبر اين اساس ميکروسکوپي مبتني بر تباين فاز ساخت که تفاوتهاي فاز يا مسيراپتيکي را در انواع شفاف يا شکننده قابل رويت مي کرد. ميکروسکوپ زرنيکه از ابزار مهم تحقيقات مربوط به مواد بيولوژيکي شفاف است و به همين اعتبار در سرطان شناسي ارزش زياد دارد. اين ميکروسکوپ در استخراج فلزات نيز به کار مي آيد.

 
                                                            Walther Bothe                             Max Born

1954
بورن، ماکس .
مليت:
بريتانيايي. متولد:11دسامبر 1882، برسلاو،آلمان (اکنون در لهستان). متوفي: 5 ژانويه 1970، گوتينگن،آلمان.

به خاطر تحقيقات بنياديش در مکانيک کوانتوم ، و بخصوص به خاطر تعبير رياضيش از کارکرد موج.

ماکس بورن در برسلاو، هايدلبرگ، زوريخ ، و کيمبريج تحصيل کرد. در 1907 به دريافت درجه دکترا از دانشگاه گوتينگن نايل شد، و بعد در همان جا به تدريس پرداخت، کرسي استادي به دست آورد، و در 1921 يک مرکز تحقيقات فيزيک نظري در آن جا ايجاد کرد. او يهودي بود، در 1933 از آلمان گريخت و به کيمبريج رفت و تا 1953 ، که درايام بازنشستگي به گوتينگن بازگشت ، در همان جا بود. ماکس بورن در مشارکت و شکل دادن به فيزيک مدرن از همه فيزيکدانان نسل خود موفقتر بود. او، قبل از همه ، اهميت نظريه نسبيت اينشتن، نظريه  اتمي بور ، و نظريه جديد کوانتوم را دريافت ، و در تمام اين زمينه ها ابداعات و مشارکتي بي اندازه موثر کرد. جايزه فيزيک نوبل نه از اين جهت که کار او باعث حل مسئله برخوردها شد بلکه از آن رو به ماکس بورن تعلق گرفت که در جريان حل آن مسئله موفق به کشف و پيشبرد تعبيري بکلي جديد از خود مکانيک کوانتوم گرديد.

 بوته ، والتر ويلهم گئورگ فرانتس.
مليت:
آلماني. متولد:8ژانويه 1891،اورانينبرگ، آلمان. متوفي: 8 فوريه 1957، هايدلبرگ.

به خاطر ابداع طريقه انطباق و کشفياتي که بر اثر آن کرد.

 بوته در دانشگاه هاي برلن، گيسن، و هايدلبرگ تدريس کرد. در جريان جنگ جهاني دوم، بوته که رياست موسسه فيزيک در موسسه قيصر ويلهم را برعهده داشت ، از دانشمندان اصلي آلماني شريک در طرحهاي انرژي هسته اي بود و در نخستين سيکلوترون که در 1943 تکميل شد نقش کليدي داشت. بوته در 1946 به هيئت استادان فيزيک دانشگاه هايدلبرگ پيوست. بخشي از جايزه فيزيک نوبل 1954 به جهت ابداع طريقه اي براي اندازه گيري دقيق زمان به بوته اهدا شد. از موارد استعمال اين طريقه در تحقيقات هسته اي ، تعيين امتداد تابش کيهاني است.

 
                                                       Willis Eugene Lamb              Polykarp Kusch

1955
کوش، پوليارپ.
مليت:
امريکايي. متولد:26ژانويه 1911، بلاکنبورگ،آلمان.

به خاطر تعيين دقيق گشتاور مغناطيسي الکترون.

کوش در "موسسه تکنولوژي کيس" و دانشگاه ايلينويز درس خواند و در دانشگاههاي ايلينويز (1931-36) و کولومبيا(1937-41) تدريس کرد، و بعد با شرکت وستينگهاوس (1941-42) و آزمايشگاهاي تلفن بل (1944-46) به همکاري پرداخت. در 1946 به دانشگاه کولومبيا رفت، وتا 1927 که به دانشگاه تکزاس پيوست، در همان جا بود. کوش، با استفاده از اصل تابه مولکولي ايزيدور رابي ( فيزيک 1944 ) ، ابزاري دقيق براي تعيين تغيرات انرژي ناشي از امواج راديويي با بسامد بالا در اتم هاي سديم و گاليوم ساخت و، از نتايج به دست آمده ، گشتاور دو قطبي مغناطيسي را محاسبه کرد که با محاسبات متفاوت بود

 لم ، ويليس يوجين.
مليت:
امريکايي. متولد: 12ژوئيه 1913، لس آنجلس.

به خاطر کشفياتش در ارتباط با ساختار ريز طيف ئيدروژن.

لم در دانشگاه کاليفرنيا تحصيل کرد، و در دانشگاههاي کولومبيا (1938-52) واستفرد (1951-56) به تدريس پرداخت. در 1956-1962 در دانشگاه آکسفرد و در 1962-1974 در دانشگاه ييل استاد فيزيک بود. از آن تاريخ به بعد ، استاد فيزيک و علوم اپتيکي در دانشگاه آريزوناست. سطح انرژي پيش بيني شده در نظريه بور {فيزيک 1922}و نيز معادله شرودينگر (فيزيک1933 ) با مشاهدات بعدي منطبق بودند. در عين حال، لم معادله اي براي سطح انرژي در دماي پايين وضع کرد که "انتقال لم" خوانده مي شود. کشفيات کوش و لم، که روي طرح هاي جداگانه اي در دانشگاه کولومبيا کار
مي کردند ، اندازه گيري دقيق لحظۀ مغناطيسي الکترون را ممکن ساخت.


        William Bradford Shockley           John Bardeen            Walter Houser Brattain

 

 

 

 

 

 


1956
 باردين ، جان.
مليت:
امريکايي. متولد:23مه 1908، مد يسن، ويسکانتين. متوفي: 30ژانويه 1991، باستن.

براتن ، والتر هاوسر.
مليت:
امريکايي. متولد: 10فوريه1902 اموي،چنين. متوفي: 1987

شاکلي ، ويليام براد فورد.
مليت:
امريکايي. متولد:13 فوريه 1910،لندن.

به خاطر تحقيقاتش در باب نيم رسانا ها ( نيم هادي ها) و کشف اثر ترانزيستور.

 باريدن در دانشگاههاي ويسکا نسين و پرينستن درس خواند. در سالهاي 1930-33 در تحقيقات ژئوفيزيکي مشارکت داشت، بعد در دانشگاههاي ها روارد(1935-38) ومينه مشغول شد. سپس به آمايشگاههاي تلفن بل پيوست (1955). در 1951-75، استاد فيزيک و مهندس برق دانشگاه ايلينويز بود. براتن در دانشگاههاي اورگون ومينه سوتا درس خواند و از 1929تا  1967، بجز مدتي کوتاه(1943-43) که با بخش تحقيقات جنگ کار مي کرد، در آزمايشگاههاي تلفن بل به کار اشتغال داشت. شاکلي در موسسه تکنولوژي کاليفرنيا و موسسه تکنولوژي ماساچوست درس خواند واز 1936 در آزمايشگاههاي تلفن بل به کار پرداخت. در جريان جنگ جهاني دوم، سرپرستي تحقيقات دولت در باب مقابله با زير درياييهاي دشمن را بر عهده داشت (1942-44) ودر 1945 به عنوان مشاور وزير جنگ امريکا  خدمت کرد.
بعد از آن ، دوباره به شرکت بل بازگشت. شاکلي در 1936-57 استاد رشته مهندسي دانشگاه استنفرد، و در 1958-63 رئيس"شرکت ترانزيستور شاکلي" بود. او در چندين مجمع علمي شرکت داشت. ترانزيستور در سال 1948 به وسيله باريدن وبراتن ، که در آزمايشگاههاي  تلفن بل در امريکا تحت سرپرستي شاکلي کار مي کردند، اختراع شد و جايزه فيزيک نوبل 1956 به جهت مشترکا به هر سه تعلق گرفت.  ترانزيستور که اکنون عادي به نظر مي رسد، پس از اختراع خود باعث انقلابي بزرگ در دستگاههاي الکتروني مثل راديو، تلويزيون، تلفن وغيره شد. براتن در 1972 نيز به خاطر عرضه نظريه ابر رسانا ها (فوق هادي ها) دوباره به دريافت نوبل فيزيک مفتخر گرديد.

 
                                                        Chen Ning Yang                    Tsung-Dao Lee

1957
لي ، تسونگ دائو.
مليت:
چيني. متولد:25 نوامبر 1926، شانگهاي.

يانگ، چن نينگ
مليت:
چيني. متولد:22 سپتامبر 1922، آنواي، چين.

به خاطر تحقيقات عميقشان در قوانين پاريته که به کشفيات مهمي در زمينه ذرات بنيادي انجاميد.

 يانگ در دانشگاه ملي شهر کومينگ، چين، تحصيل کرد و پس از آن به امريکا رفت و درجه دکترايش را از دانشگاه شيکا گو گرفت. در 1949 به موسسه تحقيقات پر ينستن پيوست، بعد رئيس موسسه فيزيک نظري دانشگاه نيويورک شد(1966) و تا آخر در همان جا باقي ماند. لي در چنين مشغول تحصيل بود که به خاطر تجاوز ژاپن در جنگ دوم تحصيلاتش  قطع شد. پس از جنگ ، بورسي از دانشگاه شيکاگو گرفت(1946) و در آنجا در رشته اختر فيزيک مشغول تحصيل شد. وي در موسسه تحقيقا ت پيشرفته دانشگاه پرينستن (1951-53و1960-63) کار کرد و از 1960 به عنوان استاد در دانشگاه کولومبيا به کار پرداخت. لي و يانگ نخستين چيني هايي بودند که به دريافت جايزه نوبل مفتخر شدند،و تحقيقا تشان در قوانين پاريته به کشفيات مهمي در رشتۀ ذرات بنيادي انجاميد.
 
 
 Pavel Alekseyevich Cherenkov  Il´ja Mikhailovich Frank    Igor Yevgenyevich Tamm

 

 

 

 

 

 

1958
شرنکوف ، پاول آلکسويج.
مليت:
روسي. متولد: 28ژوئيه1904، وورونژ،روسيه.

فرانک ،ايليا ميخايلوويچ
مليت
: روسي. متولد:23اکتبر،1908، سنپطرزبورگ

 تام، ايگور يوگنيويچ.
مليت:
روسي .متولد: 8ژوئيه1895،ولادي وستک. متوفي: 12آوريل1971، مسکو.

به خاطر کشف و تحليل اثر چرنکوف.

شرنکوف در دانشگاه دولتي وورونژ تحصيل کرد و در 1930 به موسسه فيزيک لبه دوف در مسکو پيوست. بعد مدتي در موسسه مهندسي فيزيک مسکو کار کرد و سپس براي هميشه به موسسه لبه دوف بازگشت. فرانک در دانشگاه مسکو آموزش ديد و در 1930-34 در موسسه اپتيک لنينگراد مشغول بود. سپس به موسسه فيزيک لبه دوف در مسکو پيوست(1934). از 1944 به تدريس پرداخت و در ساليان اخير در موسسه  تحقيقات هسته اي ،مسکو، مشغول بود. تام، پيش از آنکه به موسسه لبه دوف بپيوندد ، در دانشگاه مسکو تدريس مي کرد ، و در همين موسسه بود که با چرنکوف و فرانک به کار مشترک پرداخت.
شرنکوف در اوايل دهه 1930 کشف کرد که الکترون هاي تابعي  که بر اثر اشعه هاي تابشي ايجاد مي شوند علت اصلي تابش هاي مرئي هستند. اين پديده، که به نام کاشف آن اثر چرنکوف خوانده شد،توسط فرانک و تام تعبير رياضي شد(1937). هر سه فيزيکدان به کار  روي اثر شرنکوف و مسائل ناشي از آن ،از جمله اثر دوپلر ، ادامه دادند ، و نخستين روس هايي بودند که به دريافت جايزه فيزيک نوبل مفتخر شدند.

 
                                                      Emilio Gino Segrè                 Owen Chamberlain

1959
چيمبرلين ، اوون.
ملـ :
امريكايي. متـ : 10 ژوئيه 1920 ، سانفرانسيسكو.

سگره ، اميليوجينو
ملـ :
امريكايي. متـ : 1 فوريه 1905 ، رم. فتـ : 23 آوريل 1989 ، بركلي ، كاليفرنيا.

به خاطر كشف آنتي پروتون.

 چيمبرلين در كالج دارتموث و دانشگاه شيكاگو تحصيل كرد. در دوره فوق ليسانس تحت نظر انريكو فرمي ( فيزيك 1938 ) به تحقيق پرداخت و بعد به عنوان محقق فيزيك در طرح منهتن مشغول كار شد. سپس در دانشگاه‌هاي شيكاگو ، رم ، و هاروارد تدريس كرد و به عنوان استاد به دانشگاه كاليفرنيا بركلي ، پيوست.

سگره كه اساساً در رشته مهندسي درس خوانده بود ، از 1927 تغيير رشته داد و در دانشگاه رم به فيزيك روي كرد. او كه نخستين محقق – دانشجوي فرمي بود ، در 1928 موفق به اخذ درجه دكترا شد و بعد به رياست آزمايشگاه فيزيك در دانشگاه پالرمو منصوب گرديد. پس از قدرت گرفتن فاشيست‌ها به دلايل نژادي اخراج شد و به امريكا رفت و براي تدريس به دانشگاه كاليفرنيا پيوست. در جريان جنگ دوم ، در طرح منهتن و آزمايشگاه علمي لوس آلاموس نقش كليدي داشت و پس از جنگ به دانشگاه كاليفرنيا بازگشت ( 1946 ).
پول ديراك ( فيزيك 1933 ) اعلام كرده بود كه تركيب كوانتوم و نظريه‌هاي نسبيتي مؤيد آن است كه وجود هر ذره بر وجود ضد ذره دلالت دارد. بدين ترتيب ، پس از آن كه كارل آندرسن ( فيزيك 1936 ) در 1932 موفق به كشف پوزيترون گرديد ، انتظار كشف « ضد پروتون » بيشتر شد. اما سال‌ها طول كشيد و آزمايش‌هايي بسيار به دست سگره و شاگردش چيمبرلين صورت گرفت تا ، سرانجام ، ذره جديد كشف شد.

 
                                                                                             Donald Arthur Glaser
1960
گليزر، دانلد آرثر.
مليت:
امريکايي. متولد: 21سپتامبر1926، کليولند، اوهايو.

به خاطر اختراع اتاقک حباب.

گليزر که پدري و مادري داشت،در 1946 از موسسه تکنولوژي کيس در کليولند درجه ليسانس گرفت و بعد به دريافت درجه دکترا از موسسه تکنولوژي کاليفرنيا نايل شد(1950). رساله دکترايش در باب پرتو کيهاني بود. سپس به مدت ده سال در دانشگاه ميشيگان ،و از 1959 به بعد در دانشگاه کاليفر نيا ،برکلي، به کار پرداخت. از 1946 به بيولوژي مولکولي علاقه مند شد و چنين رساله در اين زمينه منتشر ساخت. هم اتاقک ابرچارلز ويلسن{فيزيک1927} و هم روش تحقيق هسته اي سسيل پاول{فيزيک 1950} فقط قادر به يافتن ذرات داراي انرژي پا يين در پرتوهاي کيهاني بودند. به همين دليل، ضرورت تعبيه اسبا بي براي يافتن ذرات داراي انرژي زياد محسوس بود. گليزر که در 1925 در دانشگاه ميشيگان کار و تحقيق مي کرد، به آزمايشهاي مختلفي دست زد و به اختراع"اتاقک حباب" موفق شد. اين اسباب براي پيداگري ذرات داراي انرژي زياد و تحقيق در آنها به کار مي رود. اندازۀ  اتاقک هاي حباب ، از آن زمان تاکنون ، چندين برابر شده است. اتاقک گليزر به اندازه يک فلاسک بود، اما اتاقک هاي امروزي به اندازه يک اتوبوس است.