آینده فلسفه
همانگونه كه فلسفه به تحليل مبادي و آينده علومتجربي و انساني ميپردازد بايد به بررسي مبادي و آينده خويش نيز بپردازد. اينگونه واكاويها كه در حوزه فرافلسفه (Meta-philosophy) جاي داده ميشوند امروزه اهميت بسياري دارند زيرا به نوعي آسيبهاي وضع موجود را با روشي فلسفي شناسايي كرده و پيشنهادهايي براي بهبود آن ارائه ميكنند.
نوشتار زير برگرداني از مقاله فيلسوف و كارگردان آلماني «يواخيم يونگ» است كه همزمان ضمن فعاليتهاي ژورناليستي، استاد موسسه تاريخ تفكر اتريش مدرن در وين است كه در آن به آسيبشناسي فلسفه دانشگاهي در غرب پرداخته است.
هرگونه بحثي از «آينده فلسفه» به پيگيري طولاني نياز دارد. بهمنظور اينكه نقطه آغاز مشخصي را به دست آوريم، اين عنوان را با پرسشي محدود ميكنيم: آيا فلسفه آيندهاي دارد؟ آيا اين احتمال وجود دارد كه پژوهش فلسفي بهصورتي پايانناپذير به پيش رود؟ و آيا هيچ شانس خوشبينانهاي وجود دارد كه دستاوردهاي فلسفي ما در سالهاي آينده مخاطباني علاقهمند بيابند؟ نگراني پژوهشگري كه با فلسفه معاصر در ارتباط است نميتواند به وضع موجود رشته او كمكي برساند. قطع منابع مالي، چروكيدهشدن ابهت و فقدان نفوذ و تاثير عمومي به نحو فزايندهاي بر بنيانهاي فلسفه دانشگاهي اثر ميگذارد.مدتها قبل «مارتانوسباوم» فيلسوف آمريكايي از اين وضع چنين شكايت كرد: «ما با مفاهيمي مانند راكد و مبهم به تصوير كشيده ميشويم. بهرغم اينكه ما از فعاليتهاي معنادار طفره نميرويم، آثاري را توليد ميكنيم كه مورد علاقه هيچكس جز خودمان نيست و حتي در بسياري موارد خودمان نيز آن را نميپسنديم. زندگي عقلاني به عنوان يك زندگي ماشينيشده كه در آن انديشههاي انساني كهنه هرچند عظيم، ديگر هيچ اعتباري ندارند، تصوير ميشود.حمايت از چنين ويژگيهاي ناواضح و غيرمعتبري اتلاف منابع شخصي و اجتماعي خوانده ميشود. در اين عصر، تهديدي كه همه ما با آن مواجهيم پايانيافتن حمايتها و منابع مالي است كه به معناي ازدستدادن آينده براي بسياري از دانشجويانمان خواهد بود.»مصائبي از اين دست جديد نيستند. در سال1935 ميلادي، جامعهشناس آلماني «هلموت پلسنر» بيان كرد كه فلسفه كاركرد خويش را از دست داده و عمدتا مشغول جنگ در برابر افراطهايش بوده است. چندين سال پيش، فيزيكدان آلماني «گرهارد ولمر» عقيده خويش را به نحوي مشابه بيان كرد: «فيلسوفان در روشن ساختن اينكه ميتوانند به درد چه كاري بخورند موفق نبودهاند.»
اكنون، پس از طرح اين طرز فكر، زمان خوبي است كه اين سؤال را بپرسيم: «فلسفه چه كاركردي را واقعيت ميبخشد، در زمينه پژوهشهاي دانشگاهي به چه منظوري به كار ميآيد و جامعه چه منفعتي را ميتواند از آن حاصل كند؟» تنوع پاسخهايي كه به اين سؤالات داده ميشود به ديدگاه و طرز فكر فيلسوف مورد پرسش بستگي دارد.در ديدگاه شخصي من فلسفه به عنوان واسطهاي در پژوهشهاي بينرشتهاي معنا مييابد. اگر شرايط مطلوب فراهم شود، فلسفه به عنوان يك كاتاليزور فكري در ميان رشتههاي دانشگاهي فعاليت خواهد كرد و واسطهاي ميان علوم انساني و علوم تجربي خواهد بود. با سازماندهي مناسب، فلسفه به عنوان عامل اتصالي حوزههاي مختلف پژوهش علمي را به هم پيوند خواهد داد. فلسفه كاملا به موادي كه از طريق فعاليتهاي متنوع علمي، پژوهشي و فرهنگي حاصل ميشود وابسته است. موضوع فلسفه، آن را به بازانديشي و بازخواني واقعيتهايي (گزارههايي) كه به وسيله نمايندگان ديگر رشتهها مطرح شده است محدود ميكند. اين سازوكار حتي در حوزهاي كه شخص انتظار ندارد چنين باشد نيز وجود دارد (مانند متافيزيك).متافيزيك بيشك از قلمرو پژوهش علمي فراميرود ولي به هر حال اگر شخصي سرچشمههاي آن را رديابي كند با بنيانهاي كلامي يا در معناي گستردهتر، مفاهيم اسطورهاي و ديني از ملل پيش از تاريخ مواجه ميشود.
با اين حال همين وجود دست دومي است كه فلسفه را بهشدت آسيبپذير ميكند. اين سازوكار تدريجي، متفكران پيشرو سنتگرا را از حوزه فكريشان محروم ميساخت. فلسفه ديگر به عنوان حق ويژهاي براي كساني كه آن را به عنوان يك حرفه و تخصص پيگيري ميكردند شناخته نميشد و وحدت رشتههاي مربوط به فلسفه متلاشي شد..سرسپردگي زياد به تاريخ فلسفه، منابع فكري و مالي را تحليل برده و مانع تكامل تدريجي رويكردهاي خلاق شده است. اكثر نمايندگان فلسفه معاصر آلمان، نويسندگان و آثار كلاسيك رشتهشان را به جاي اينكه مشوقاني براي انديشههاي جديد بدانند به عنوان الگويي براي بازتوليد بيانتها ميشناسند.وضعيت مصيبتبار بخشهايي از فلسفه ناشي از «ارتداد فلسفي» ديگر رشتههاي علوم انساني است. آنچه امروزه به آن نياز داريم سياستي فعال براي روشنكردن اين مطلب است كه فلسفه بايد با حيات علمي درگير شود.به جاي سوگواري براي شكوه و جلال محوشده فلسفه، بايد بازيابي قلمروهاي ازدسترفته و سوار شدن بر بنيان مشترك تمامي رشتههايي كه قبلا به آن متعلق بودهاند را هدف قرار دهد. فلسفه بايد با چالشهاي برخاسته از سيلان همواره روبهجلو دانش روبهرو شود. در عصري كه نوروفيزيولوژي و فناوري ژنتيك بيرحمانه پيشرفت ميكنند فلسفه چارهاي جز چشمپوشي از ساختارهاي پيشيني و مفاهيم عقل محض ندارد.
دومين ابزاري كه فلسفه را قادر به فرار از ركود و كسادي ميسازد توجه دائم به زندگي عملي و كاربردي است.نكته فقط اين است كه اكثر نمايندگان رشته ما به درگيركردن خودشان در مسائل روز نميانديشند. در آلمان و فرانسه فيلسوفان دانشگاهي به طور عادي پايينتر از شأن خود ميدانند كه نشاني از يك شهروند عادي داشته باشند زيرا معمولا به آنها برچسبي از يك فرد برتر زده ميشود كه با لوازم و نيازهاي يك انسان عادي روبهرو نميشود.هواخواهان آزاد فلسفه نهادهاي شهروندي را تاسيس كردهاند كه به عملدرآوردن فلسفه در زندگي را به شيوهاي مسئلهمحور هدف قرار داده است. در فرانسه كافههاي فلسفي (cafs philo) به وجود آمدهاند.اين مكانها قهوهخانههايي عادي هستند كه فيلسوفان ناهمگون با وضعيت دانشگاهي يكبار در هفته يكديگر را در آنجا ملاقات كرده و مقالاتي ارائه ميدهند كه بحثهايي را در پي دارد. اين كافههاي فلسفي تقاضاي فزاينده براي مباحث فلسفي و ناتواني تشكيلات دانشگاهي در روبهرو شدن با آن را آشكار ميسازند.در آلمان «مشقهاي فلسفي» (philosophical praxen) مانند قارچ رشد كردهاند. اين نهادها به وسيله افرادي كه بهصورت خصوصي كسب تخصص كردهاند راهاندازي و هدايت شده است.اين افراد كارگاههايي را ايجاد كردهاند كه به افرادي كه به مشاوره و توصيههاي فلسفي در زمينههاي روانشناسي (تقريبا رواندرماني)، امور مديريتي و سازماندهي اقتصادي نياز دارند خدمت ميرساند.
ويژگي مشترك همه تلاشگران در اين عرصه اراده و خواست براي پيشچشم نگهداشتن مسائل واقعي و انضمامي است. همانگونه كه تنها مكاني كه شما ميتوانيد در آن شنا ياد بگيريد آب است، فقط در يك كنش متقابل با زندگي عملي يا پژوهش علمي ميتوان يك بحث فلسفي را سامان داد.البته واضح است كه منظور من از طرح اين سخنان اين نيست كه تمايل به تاريخ فلسفه مطلقا بيارزش است. شكي نيست كه فيلسوفان و آثار كلاسيك منبعي منحصربهفرد از الهام را فراهم ميآورند و نشان ميدهند كه چگونه انسان ميتواند بهصورتي روشمند از عهده مسائل فلسفي برآيد.من با پيروي بندهوار و تكرار بيپايان عقايدي كه ثابت شده است اشتباه يا حداقل مورد شك هستند مخالفم. فلسفه نه ميتواند پاسخهاي قطعي و صريحي بدهد و نه ميتواند حقايق غيرقابل چونوچرايي را آنگونه كه در سراسر تاريخ تفكر نويد داده شده است فراهم آورد.
اما همانگونه كه «ادموند هوسرل» يكبار مطرح كرد «به ما انگيزههايي براي تاملات خودمان ميدهد. فلسفه ممكن است به درد آكندن وجود ما از شور و ذوق و قوتبخشيدن به قلبهايمان بخورد.»فيلسوفان دانشگاهي بايد بهخوبي آگاه باشند تا از اين جنبش براي اهداف خودشان كمك بگيرند. آينده فلسفه دانشگاهي و پرسش از اينكه آيا احيا خواهد شد يا زوالش ادامه خواهد يافت، فقط به توانايي تطبيق با لوازم و ضرورتهاي زمان بستگي دارد.موضوع فلسفه (تامل عقلاني آزاد) عميقا در ذات بشر ريشه دوانده و هيچ شاهدي براي به پايان رسيدن آن وجود ندارد.
منبع:
www.hamshahri.org
معروف من مي انديشم پس من هستم يكي از جملات تمدن ساز در جهان غرب پس از قرن 15 بوده. نفوذ انديشه ي الوهيت در ذهن متفكران، به ويژه فيلسوفان چه در جهان غرب و چه در جهان اسلامي بسيار گسترده و عميق است... ...اكثر مكاتب فلسفي غرب از دكارت نشأت گرفتهاند. به عنوان مثال فلسفه ماترياليسم و ايدهآليسم برگرفته از فلسفه دكارت است. او معروف به شكاك است كه امام فخر رازي را معادل وي به حساب ميآورند“ دكارت معتقد بود خداوند به تمامي انسانها عقل عطا كرده و هيچ كس خود را فاقد عقل نميداند. آدمي بايد از عقل خود استفاده كند تا بر طبيعت چيره شده و مالك آن شود.
تحقيق تجربي بنا شده است. اما مسئلهاي بنيادي در اينجا مطرح است. اگر ارتباط ما با جهان به واسطه تصورات ما باشد، چگونه ميتوان دريافت كه تجربه راهنمايي قابل اعتماد براي شناخت جهان است، آن گونه كه جهان هست؟
زیرا ما چگونه اصلا می توانیم در جایگاهی باشیم که این کلیت را تصور کنیم ؟ مادام که می زییم ، آینده را پیش نگری می کنیم : ما را اساسا آن چیزی باز می دارد که هایدگر آن را « نبودِ کلیت» دایمی می خواند ، معلق ماندن پایدار کار و باری اتمام نیافته . نه فقط وجود حاضر ما بلکه همچنین این فرایازیدن نیز هست که سرانجام « با مرگ پایانی می یابد » .ممکن است که تصور توانید وجودتان را به نحو قیاسی ، با مشاهده ی مرگ های دیگران و به کار بستن آنچه آموخته اید در مورد خودتان ، کلیت ببخشید . ولی این قیاس در سرِ بزنگاه همیشه شما را نومید می کند . مرگ کس دیگر همیشه در حکم پایان جهان آن کس است ، نه شما ؛ این مرگ در میان جهان شما روی می دهد ، نه آن کسان ؛ و شما آن را به یاد می آورید ، نه آن کسان . چنان که هایدگر یادآور می شود ، هنگامی که مویه می کنیم ، از آن روست که « متوفا جهان ما را وانهاده و آن را پس ِ پشت گذاشته است » .همیشه « بر حسب آن جهان » است که ما غصه دار می شویم . و گرنه ، می توانید بکوشید درباره ی زندگی همچون امری بیندیشید که به « تحقق » می رسد ، کمابیش مانند میوه ای که تا حد آبداری می رسد و سپس تلپی به زمین می افتد . ولی این قیاس نیز به شما کمکی نمی کند . با پختگی ، میوه خود را به تحقق می رساند . اما آیا مرگی که دازاین ( واژه دازاین در معنای آنجا ، اینجا ، همین جا و همان جا بودن است . گاهی به معنای در دسترس بودن است هایدگر دازاین را به د و معنی بکار برده است 1. هستی انسانها ؛ 2. موجود یا انسانی که از این گونه هستی برخودار است . بعضی از پژوهندگان ، دازاین را به معنای انسان دانسته اند اما هایدگر صریحا می گوید دازاین انسان نیست بلکه عبارت است از مناسبتی با هستی که انسان آن را به دست می آورد ویا ممکن است آنرا از دست بدهد . دازاین به خاطرهستی وجود می یابد زیرا که خود پاسدار هستی است. ) به آن میرسد ، به این تعبیر تحقق به شمار می آید ؟ دازاین با مرگ خود « سیر خود را به تحقق » رسانده است . ولی آیا باانجام دادن این کار ، لزوما امکانات ویژه ی خود را به آخر رسانده است ؟ به بیان دقیق تر ، آیا اینها [ امکانات ] دقیقا آنچه نیستند که دازاین دور می شود ؟ حتی دازاین « نا تحقق یافته » پایان می گیرد . از سوی دیگر ، به پختگی رسیدن ِ دازاین تنها با مرگ اش چنان پیش پا افتاده است که دازاین می تواند پیش از پایان به تمامی پختگی خود را از سر گذرانده باشد . در بخش اعظم ، دازاین در نا تحقق بخشی پایان می گیرد ، و گرنه با فروپاشیدن و به مصرف رسیدن ، برای مردن همیشه یا بسیار جوان اید یا بسیار پیر .هایدگر می گوید یگانه راهی که اصلا می توانید معنا و اهمیت کل وجودتان را در یابید این است که مرگ تان را نه امکانی دوردست ، ولی مشخص و روشن ، مانند مورد ِ اصابت صاعقه قرار گرفتن ، بلکه چون یقینی نا معّین ولی قریب الوقوع در نظر بگیرید که در هر دم ممکن است . شما چند سال زندگی نمی کنید و سپس از زندگی باز نمی ایستید ، مانندماشینی که همچنان به چرخیدن ادامه می دهد تا اینکه سرانجام سوختش ته می کشد . هر لحظه از وجودتان تحت تأثیر مرگ تان ، یا به زبان دقیق تر « هستن بسوی مرگ» تان است . شما اساسا کران منداید : روزهاتان شمارش دارد . ( مردم گاه از بابت « گشاده دست بودن در مورد وقت خود » ستوده می شوند ؛ و شاید نوع دیگری از گشاده دستی وجود نداشته باشد : مفهوم گشاده دستی چندان معنا نداشت اگر هرگز قرار نبود بمیریم .) ممکن است بکوشید این را فراموش کنید ، ولی زندگی تان همیشه با احساس تان از پایان یافته اش به یادتان می آورد . نکته ای پیش پا افتاده است که مرگ بزرگترین مساوات طلب است ؛ ولی به طریقی دیگر ، چنان هایدگر یادآور می شود ، مرگ چیزی است که به مطلق ترین وجه ما را « متفرد می کند » . مرگ به مفهوم یک شخصیت درونی متمایز ما را از « فردیت » برخودار نمی سازد ، بلکه تفاوت های محضی را برقرار می کند که وجودی را از دیگر جدا می سازد : واقعیت های ِ سنگ ِ گوری زندگی . به رغم جامعه پذیری تمام عیار ِ « با ـ جهان » ، هر وجود ، در پایان ، از بیخ و بن « نا ـ نسبت مند » است . مرگ تان منحصرا دغدغه ی خاطر شماست ، زیرا هنگامی که می میرید ، هستن ـ در ـ جهان ـ با ـدیگران تان به پایان می رسد ، ولی مال آنها ، گرچه ممکن است به راه های گوناگون تحت تأثیر قرار بگیرد ، همچنان ادامه می یابد . یگانه معنایی که بر پایه ی آن می توانید کل وجودتان را در یابید رویاروی شدن با « امکان دیگر ـ قادر ـ نبودن ـ در آنجا ـ بودن » همچون « امکان ِ مخصوص به خودتان » ، و از این رو نظر کردن به زندگی تان همچون نا کاملی پایداری است که با همه ی این احوال به پایان می رسد . البته ، خرد همگانی ِ خود ـ همه کس ما همه ی این فلسفه ورزی درباره ی مرگ را کمابیش بیمار گونه و کلافه کننده می یابد . خرد همگانی به واقعیت مرگ با دست تکان دادنی و « حالتی از برتری » اذعان می کند ، ولی از اندیشیدن درباره ی معناهای ضمنی ِ آن تن می زند . « مردن » هم تراز ویدادی می شود که ، به یقین ، به دازاین می رسد ، ولی منحصرا به هیچ کس تعلق ندارد . مردن ، که اساسا به چنان شیوه ای از آن من است که هیچ کس نمی تواند نماینده ی من باشد ، به رخداد پیشامدی عمومی منحرف می شود که « همه کس » با آن رویاروی می گردد ...این پنهان داشت طفره آمیز در حضور مرگ چنان سرسختانه بر روزینه گی چیرگی دارد که ، در بودن با یکدیگر، « همسایگان » اغلب همچنان به گفت و گو با « شخص میرنده » با این باور ادامه می دهند که او از مرگ خواهد گریخت و چندی نمی گذرد که به روزینه گی آرامش یافته ی جهان مورد علاقه اش باز خواهد گشت . چنین « دغدغه » ای در حکم « تسلی » بخشیدن به اوست ... با این همه ، در بن ، این تسکینی نه فقط برای اوست که در حال مردن است بلکه بیشتر از آن برای کسانی است که او را «تسلی» می دهند ... در واقع مردن دیگران اغلب چنان که باید و شاید گرفتاری و مزاحمتی اجتماعی ، اگرنه حتی بی ملاحظه گی و بی فکری تمام عیار ، شمرده می شود که باید از عموم مردم در برابر آن محافظت کرد . « همه کس می میرد » ، این را با شانه بالا انداختنی و خنده ی تلخی می گوییم . ولی این فقط وّراجی همه کس است ، و می کوشد طبق معمول ما را از این واقعیت منفک سازد که همه ی ما باید مرگ های خودمان را ، به تنهایی در امکان نا ـ نسبت مند خودمان ، بمیریم .
،متضمن آن است ممكن نيست. هر قدر مكان يك ذره را با دقت بيشتري اندازه بگيريم، اندازة حركت آنرا با دقت كمتري خواهيم دانست و برعكس. اين رابطه، مانند كلِ مكانيك كوانتومي در مورد ميانگينِ رفتار شمار زيادي از سيستم ها يا مجموعة سيستم هاي مشابه، كاربرد دارد و دربارة هيچ سيستم خاصي، اطلاعات كاملي به دست نمي دهد. در حقيقت مي توان احتجاج كرد كه بر روي يك سيستم خاص، اندازه گيري هايي با دقت بسيار بيش از آنچه اصل عدم قطعيت مجاز مي داند، ممكن است . اما جداي از اين مطلب، ناتواني در اندازه گيري دقيق، برآن دلالت ندارد كه كميت هاي اندازه گيري شده، در واقع، از مقادير دقيق برخوردار نباشند. اين، گذاري نابجا از رويكردي عملياتي به رويكردي هستي شناختي است. تنها، كسي مي تواند اين گونه احتجاج كند كه با ديدي تحصل گرابه علم بنگرد، يعني معتقد باشد: «آنچه نتوان اندازه گرفت بي معنا است.» بدين سان آنچه عدم تعيين كوانتومي خوانده مي شود، ويژگي عيني جهان كوانتومي نيست ، بلكه صرفاً پيامد يك نگرش خاص فلسفي به مكانيك كوانتومي است. آنچه به طور ضمني بيان شد، ديدگاه اصالت واقع دربارة مكانيك كوانتومي است كه از سوي اينشتين ابراز شد و پلانك، فون لوئه، لانده، دوبروي، شرودينگر و ديراك، به طرق گوناگون از آن جانبداري كردند.
حتما داستان مسخ كافكارا به ياد داريد؛ يعني صبح روزي كه گرگوار سامسا از خواب بيدار شد و خود را در هيئت سوسكي يافت. اين داستان نشاندهنده اوج بيمعنايي زندگي براي يك شخص است و شايد هيچ دوراني مانند عصر حاضر انسان درد بيمعنايي و پوچي نداشته است.
را از جمهوری مطلوب خویش بیرون براند.
واقعي كلمه متافيزيك نزد دكارت وجود ندارد. دكارت در كتابش با عنوان "تعمق هاي فلسفه نخستين" خود را داراي فلسفه تخستين معرفي مي كند. در زمان حيات دكارت اين كتاب با عنوان "تعمق هاي متافيزيك" منتشر شده بود.
وبلاگ مشترک دانشجویان درس تاریخ و فلسفه علم استاد علی جعفری