آینده فلسفه

همان‌گونه كه فلسفه به تحليل مبادي و آينده علوم‌تجربي و انساني مي‌پردازد بايد به بررسي مبادي و آينده خويش نيز بپردازد. اين‌گونه واكاوي‌ها كه در حوزه فرافلسفه (Meta-philosophy) جاي داده مي‌شوند امروزه اهميت بسياري دارند  زيرا به نوعي آسيب‌هاي وضع موجود را با روشي فلسفي شناسايي كرده و پيشنهادهايي براي بهبود آن ارائه مي‌كنند.

نوشتار زير برگرداني از مقاله فيلسوف و كارگردان آلماني «يواخيم يونگ» است كه همزمان ضمن فعاليت‌هاي ژورناليستي، استاد موسسه تاريخ تفكر اتريش مدرن در وين است كه در آن به آسيب‌شناسي فلسفه دانشگاهي در غرب پرداخته است.

هرگونه بحثي از «آينده فلسفه» به پيگيري طولاني نياز دارد. به‌منظور اينكه نقطه آغاز مشخصي را به دست آوريم، اين عنوان را با پرسشي محدود مي‌كنيم: آيا فلسفه آينده‌اي دارد؟ آيا اين احتمال وجود دارد كه پژوهش فلسفي به‌صورتي پايان‌ناپذير به پيش رود؟ و آيا هيچ شانس خوش‌بينانه‌اي وجود دارد كه دستاوردهاي فلسفي ما در سال‌هاي آينده مخاطباني علاقه‌مند بيابند؟ نگراني پژوهشگري كه با فلسفه معاصر در ارتباط است نمي‌تواند به وضع موجود رشته او كمكي برساند. قطع منابع مالي، چروكيده‌شدن ابهت و فقدان نفوذ و تاثير عمومي به نحو فزاينده‌اي بر بنيان‌هاي فلسفه دانشگاهي اثر مي‌گذارد.مدت‌ها قبل «مارتانوسباوم» فيلسوف آمريكايي از اين وضع چنين شكايت كرد: «ما با مفاهيمي مانند راكد و مبهم به تصوير كشيده مي‌شويم. به‌رغم اينكه ما از فعاليت‌هاي معنادار طفره نمي‌رويم، آثاري را توليد مي‌كنيم كه مورد علاقه هيچ‌كس جز خودمان نيست و حتي در بسياري موارد خودمان نيز آن را نمي‌پسنديم. زندگي عقلاني به عنوان يك زندگي ماشيني‌شده كه در آن انديشه‌هاي انساني كهنه هرچند عظيم، ديگر هيچ اعتباري ندارند، تصوير مي‌شود.حمايت از چنين ويژگي‌هاي ناواضح و غيرمعتبري اتلاف منابع شخصي و اجتماعي خوانده مي‌شود. در اين عصر، تهديدي كه همه ما با آن مواجهيم پايان‌يافتن حمايت‌ها و منابع مالي است كه به معناي ازدست‌دادن آينده براي بسياري از دانشجويان‌مان خواهد بود.»مصائبي از اين دست جديد نيستند. در سال‌1935 ميلادي، جامعه‌شناس آلماني «هلموت پلسنر» بيان كرد كه فلسفه كاركرد خويش را از دست داده و عمدتا مشغول جنگ در برابر افراط‌هايش بوده است. چندين سال پيش، فيزيك‌دان آلماني «گرهارد ولمر» عقيده خويش را به نحوي مشابه بيان كرد: «فيلسوفان در روشن ساختن اينكه مي‌توانند به درد چه كاري بخورند موفق نبوده‌اند.»

اكنون، پس از طرح اين طرز فكر، زمان خوبي است كه اين سؤال را بپرسيم: «فلسفه چه كاركردي را واقعيت مي‌بخشد، در زمينه پژوهش‌هاي دانشگاهي به چه منظوري به كار مي‌آيد و جامعه چه منفعتي را مي‌تواند از آن حاصل كند؟» تنوع پاسخ‌هايي كه به اين سؤالات داده مي‌شود به ديدگاه و طرز فكر فيلسوف مورد پرسش بستگي دارد.در ديدگاه شخصي من فلسفه به عنوان واسطه‌اي در پژوهش‌هاي بين‌رشته‌اي معنا مي‌يابد. اگر شرايط مطلوب فراهم شود، فلسفه به عنوان يك كاتاليزور فكري در ميان رشته‌هاي دانشگاهي فعاليت خواهد كرد و واسطه‌اي ميان علوم انساني و علوم تجربي خواهد بود. با سازمان‌دهي مناسب، فلسفه به عنوان عامل اتصالي حوزه‌هاي مختلف پژوهش علمي را به هم پيوند خواهد داد. فلسفه كاملا به موادي كه از طريق فعاليت‌هاي متنوع علمي، پژوهشي و فرهنگي حاصل مي‌شود وابسته است. موضوع فلسفه، آن را به بازانديشي و بازخواني واقعيت‌هايي (گزاره‌هايي) كه به وسيله نمايندگان ديگر رشته‌ها مطرح شده است محدود مي‌كند. اين سازوكار حتي در حوزه‌اي كه شخص انتظار ندارد چنين باشد نيز وجود دارد (مانند متافيزيك).متافيزيك بي‌شك از قلمرو پژوهش علمي فرامي‌رود ولي به هر حال اگر شخصي سرچشمه‌هاي آن را رديابي كند با بنيان‌هاي كلامي يا در معناي گسترده‌تر، مفاهيم اسطوره‌اي و ديني از ملل پيش از تاريخ مواجه مي‌شود.

با اين حال همين وجود دست دومي است كه فلسفه را به‌شدت آسيب‌پذير مي‌كند. اين سازوكار تدريجي، متفكران پيشرو سنت‌گرا را از حوزه فكري‌شان محروم مي‌ساخت. فلسفه ديگر به عنوان حق ويژه‌اي براي كساني كه آن را به عنوان يك حرفه و تخصص پيگيري مي‌كردند شناخته نمي‌شد و وحدت رشته‌هاي مربوط به فلسفه متلاشي شد..سرسپردگي زياد به تاريخ فلسفه، منابع فكري و مالي را تحليل برده و مانع تكامل تدريجي رويكردهاي خلاق شده است. اكثر نمايندگان فلسفه معاصر آلمان، نويسندگان و آثار كلاسيك رشته‌شان را به جاي اينكه مشوقاني براي انديشه‌هاي جديد بدانند به عنوان الگويي براي بازتوليد بي‌انتها مي‌شناسند.وضعيت مصيبت‌بار بخش‌هايي از فلسفه ناشي از «ارتداد فلسفي» ديگر رشته‌هاي علوم انساني است. آنچه امروزه به آن نياز داريم سياستي فعال براي روشن‌كردن اين مطلب است كه فلسفه بايد با حيات علمي درگير شود.به جاي سوگواري براي شكوه و جلال محو‌شده فلسفه، بايد بازيابي قلمروهاي از‌دست‌رفته و سوار شدن بر بنيان مشترك تمامي رشته‌هايي كه قبلا به آن متعلق بوده‌اند را هدف قرار دهد. فلسفه بايد با چالش‌هاي برخاسته از سيلان همواره روبه‌جلو دانش روبه‌رو شود. در عصري كه نوروفيزيولوژي و فناوري ژنتيك بي‌رحمانه پيشرفت مي‌كنند فلسفه چاره‌اي جز چشم‌پوشي از ساختارهاي پيشيني و مفاهيم عقل محض ندارد.

دومين ابزاري كه فلسفه را قادر به فرار از ركود و كسادي مي‌سازد توجه دائم به زندگي عملي و كاربردي است.نكته فقط اين است كه اكثر نمايندگان رشته ما به درگير‌كردن خودشان در مسائل روز نمي‌انديشند. در آلمان و فرانسه فيلسوفان دانشگاهي به طور عادي پايين‌تر از شأن خود مي‌دانند كه نشاني از يك شهروند عادي داشته باشند زيرا معمولا به آنها برچسبي از يك فرد برتر زده مي‌شود كه با لوازم و نيازهاي يك انسان عادي روبه‌رو نمي‌شود.هواخواهان آزاد فلسفه نهادهاي شهروندي را تاسيس كرده‌اند كه به عمل‌درآوردن فلسفه در زندگي را به شيوه‌اي مسئله‌محور هدف قرار داده است. در فرانسه كافه‌هاي فلسفي (cafs philo) به وجود آمده‌اند.اين مكان‌ها قهوه‌خانه‌هايي عادي هستند كه فيلسوفان ناهمگون با وضعيت دانشگاهي يك‌بار در هفته يكديگر را در آنجا ملاقات كرده و مقالاتي ارائه مي‌دهند كه بحث‌هايي را در پي دارد. اين كافه‌هاي فلسفي تقاضاي فزاينده براي مباحث فلسفي و ناتواني تشكيلات دانشگاهي در روبه‌رو شدن با آن را آشكار مي‌سازند.در آلمان «مشق‌هاي فلسفي» (philosophical praxen) مانند قارچ رشد كرده‌اند. اين نهادها به وسيله افرادي كه به‌صورت خصوصي كسب تخصص كرده‌اند راه‌اندازي و هدايت شده است.اين افراد كارگاه‌هايي را ايجاد كرده‌اند كه به افرادي كه به مشاوره و توصيه‌هاي فلسفي در زمينه‌هاي روان‌شناسي (تقريبا روان‌درماني)، امور مديريتي و سازماندهي اقتصادي نياز دارند خدمت مي‌رساند.

ويژگي مشترك همه تلاشگران در اين عرصه اراده و خواست براي پيش‌چشم نگه‌داشتن مسائل واقعي و انضمامي است. همان‌گونه كه تنها مكاني كه شما مي‌توانيد در آن شنا ياد بگيريد آب است، فقط در يك كنش متقابل با زندگي عملي يا پژوهش علمي مي‌توان يك بحث فلسفي را سامان داد.البته واضح است كه منظور من از طرح اين سخنان اين نيست كه تمايل به تاريخ فلسفه مطلقا بي‌ارزش است. شكي نيست كه فيلسوفان و آثار كلاسيك منبعي منحصر‌به‌فرد از الهام را فراهم مي‌آورند و نشان مي‌دهند كه چگونه انسان مي‌تواند به‌صورتي روشمند از عهده مسائل فلسفي برآيد.من با پيروي بنده‌وار و تكرار بي‌پايان عقايدي كه ثابت شده است اشتباه يا حداقل مورد شك هستند مخالفم. فلسفه نه مي‌تواند پاسخ‌هاي قطعي و صريحي بدهد و نه مي‌تواند حقايق غيرقابل چون‌و‌چرايي را آنگونه كه در سراسر تاريخ تفكر نويد داده شده است فراهم آورد.

اما همان‌گونه كه «ادموند هوسرل» يك‌بار مطرح كرد «به ما انگيزه‌هايي براي تاملات خودمان مي‌دهد. فلسفه ممكن است به درد آكندن وجود ما از شور و ذوق و قوت‌بخشيدن به قلب‌هايمان بخورد.»فيلسوفان دانشگاهي بايد به‌خوبي آگاه باشند تا از اين جنبش براي اهداف خودشان كمك بگيرند. آينده فلسفه دانشگاهي و پرسش از اينكه آيا احيا خواهد شد يا زوالش ادامه خواهد يافت، فقط به توانايي تطبيق با لوازم و ضرورت‌هاي زمان بستگي دارد.موضوع فلسفه (تامل عقلاني آزاد) عميقا در ذات بشر ريشه دوانده و هيچ شاهدي براي به پايان رسيدن آن وجود ندارد.

منبع:

www.hamshahri.org

فلسفه علم به همراه فلسفه کانت

واژه فلسفه
واژه فلسفه(philosophy) یا فیلوسوفیا که کلمه ای یونانی است، از دو بخش تشکیل شده است:

فیلو به معنی دوستداری و سوفیا به معنی دانایی.

اولین کسی که این کلمه را به کار برد، فیثاغورس بود. وقتی از او سئوال کردند که: آیا تو فرد دانایی هستی؟ جواب داد:

نه، اما دوستدار دانایی(فیلوسوفر) هستم.

بنابراین فلسفه از اولین روز پیدایش به معنی عشق ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است.

تعریف فلسفه
فلسفه تفکر است. تفکر درباره کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آن ها روبه رو هستیم. فلسفه وقتی پدیدار می شود که سوالهایی بنیادین درباره خود و جهان می پرسیم. سوالاتی مانند:

زیبائی چیست؟ قبل از تولد کجا بوده ایم؟ حقیقت زمان چیست؟

 آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد، چگونه آن را بفهمیم؟
آیا ممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟ ما جهان را واقعیت می دانیم، اما واقعیت به چه معناست؟
سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین می شود؟ از کجا معلوم که همه درخواب نیستیم؟ خدا چیست؟" و دهها سئوال نظیر این سئوالات.
چنانچه در این سئوالات می بینیم، پرسش ها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچ علمی به این چنین موضوعات، پرداخته نمی شود.

مثلا هیچ علمی نمی تواند به این سئوال که واقعیت یا حقیقت چیست؟ و یا این که عدالت چیست؟ پاسخ گوید. این امر به دلیل ویژگی خاص این مسائل است.

یک ویژگی عمده موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشان است.

همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایط آن عصر و پیشرفت علوم مختلف، پاسخ های جدیدی به این مسائل ارائه می گردد.

فلسفه مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبه ای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداخته اند.
به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیست شناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی می پردازد.
ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار می گیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح می گردد.
به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه می گوید:

فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حیث که وجود دارند.

یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعداد های عقلی و فکریی است که انسان را قادر می سازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامش بپذیرد.

فلسفه در این معنا مترادف حکمت است.

فلسفه در پی دستیابی به بنیادی ترین حقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف می کند:
فلسفه، آگاهی بر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است.

فلسفه همواره از روزهای آغازین حیات خود، علمی مقدس و فرا بشری تلقی می شد و آن را علمی الهی می دانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی می گوید:

فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیل سعادت ابدی.

فلسفه در آغاز
همان طور که گفته شد، اساسا فلسفه از اولین روز پیدایش، به معنی عشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق می شد که در جستجوی دستیابی به حقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است،(یعنی زندگانی درست) بود.

فلسفه در آغاز حیات خود شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرن ها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف را جامع همه دانش ها می دانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.
در قدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود:

فلسفه نظری و فلسفه عملی

فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیات تقسیم می گشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل(پایین تر) نامیده می شد.

فلسفه عملی نیز از سه قسمت تشکیل می شد:

اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدن(شهرها)

اولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود. دومی در رابطه با تدبیر امور خانواده و سومی تدبیر امور مملکت بود.

فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخه‌ای ست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوه‌ها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت می‌گمارد. فلسفهٔ علم، از لحاظِ علمِ موردِ بررسی خود به زیرشاخه‌هایِ متعدّدی تقسیم می‌گردد که از جملهٔ آنها می‌توان فلسفهٔ فیزیک، فلسفهٔ شیمی، فلسفهٔ ریاضیّات، فلسفهٔ زیست‌شناسی، فلسفهٔ علومِ اجتماعی، فلسفهٔ مکانیکِ کوانتومی، و فلسفهٔ نسبیّت را ذکرنمود.

ظهورِ فلسفهٔ علم
فلسفهٔ علم نسبت به بسیاری از شاخه‌هایِ دیگرِ فلسفه بسیار تازه و جوان است. اگر برخی از اظهارِ نظرهایِ ارسطو، فرانسیس بیکن در قرنِ شانزدهم، و تعدادِ اندک‌شماری از متفکرانِ قرنِ نوزدهم مانندِ جان استوارت میل، هیوئل، و هرشل را استثنا کنیم، بحث‌هایِ جدی، متمرکز و مفصل اولین بار در قرنِ بیستم و توسطِ پوزیتیویست‌هایِ منطقی گسترش داده شد. بعدها بحث‌ها در موافقت و مخالفت با فرانسیس بیکن و استقراگرایان، و نیز با پوزیتیویست‌هایِ حلقهٔ وین منجر به پیدایشِ مکاتبِ بسیار مهمِ دیگری در فلسفهٔ علم گردید. ابطال‌گرایی، واقع‌گرایی (رئالیسمِ علمی)، و نسبی‌گرایی از آن جمله هستند.

فلسفهٔ علم در ارتباطِ تنگاتنگ با دیگر مباحثِ فلسفهٔ تحلیلی مانندِ فلسفهٔ ذهن، فلسفهٔ زبان، و فلسفهٔ منطق قرار دارد.

نام‌هایِ ماندگار در فلسفهٔ علم
کارناپ (Carnap)
رایشنباخ (Reichenbach)
ویتگنشتاین (Wittgenstein)
همپل (Hempel)
کواین (Quine)
پوپر (Popper)
کوهن (Kuhn)
لاکاتوش (Lakatos)
فایرابند (Feyerabend)
پاتنم (Putnam)
ون فراسن (Van Fraassen)
مباحثِ اساسی در فلسفهٔ علم
روش‌شناسی
یکی از بحث‌هایِ اساسی در تحلیلِ فلسفیِ علم این است که علم از چه روشی در شناختِ جهان استفاده می‌کند، این روش چه ارزیابیِ فلسفی‌ای دارد، و ما را به چه دانشی از جهان می‌رساند. به مجموعهٔ این مباحث روش‌شناسی (methodology) گفته می‌شود.

استقراگرایی
معمولاً نخستین برداشتی که انسان از روشِ کسبِ دانشِ علمی و ماهیتِ آن دارد این است که دانشمندان با نگاهِ دایمی به طبیعت، مشاهداتِ خویش را بدونِ دخالتِ سلیقه و باورهایِ شخصی و خرافات یادداشت می‌نمایند. سپس دانشمندان دست به تعمیم‌هایی در آن گزاره‌ها زده و گزاره‌هایی کلی‌تر به دست می‌آورند که می‌توان قانونِ علمی نامید.

این دیدگاه که احتمالاً نخستین رویکردِ بیش‌ترِ انسان‌ها ست، قدیمی‌ترین دیدگاهِ فلاسفه دربارهٔ علم نیز بوده است.

استقرا چیست؟
ارسطو در ارگانون (ارغنون)، که کتابِ بزرگِ وی در زمینهٔ منطق و فلسفهٔ منطق است، به بررسیِ انواعِ استدلال پرداخته و دو نوعِ اساسیِ استدلال را از یکدیگر جدا می‌کند:

1-استنتاج (deduction): استنتاج نوعی از استدلال است که با داشتنِ مقدماتِ آن داشتنِ نتیجه ضروری می‌گردد. در این نوع استدلال می‌توان از مقدماتِ کلی به نتایجِ جزیی رسید، اما عکسِ این عمل امکان‌ناپذیر است. بعلاوه واضح است که ضرورتِ نتیجه به این معنا ست که نمی‌توان از مقدماتِ صادق به نتایجِ کاذب رسید. استدلال‌هایِ زیر از نوعِ استنتاج هستند:

همهٔ ایرانی‌ها ملی‌گرا هستند.

حسن ایرانی است.

نتیجه: حسن ملی‌گرا است.

و یا:

اگر باران ببارد زمین خیس می‌شود.

باران می‌بارد.

نتیجه: زمین خیس می‌شود.

2-استقرا (induction): استقرا یعنی رسیدن به نتیجهٔ کلی از طریقِ مشاهداتِ جزیی و مکرر. این نوع از استدلال با استنتاج فرقِ اساسی دارد، زیرا می‌توان از جزیی به کلی رسید، با داشتنِ مقدمات نتیجه ضروری نمی‌گردد، و می‌توان از مقدماتِ صادق به نتیجهٔ کاذب رسید. به مثالِ زیر توجه کنید:

حسن ملی‌گرا است.

علی ملی‌گرا است.

رضا ملی‌گرا است.

نتیجه: همهٔ ایرانی‌ها ملی‌گرا هستند.

همان‌طور که دیده می‌شود با وجودِ مقدمات نتیجه ضروری نمی‌گردد. تنها نوعِ استقرا که در آن چنین ضرورتی وجود دارد استقرایِ کامل است: فرض کنید در اتاقی ده نفر حضور دارند و فرض کنید یک نظرسنجی از همهٔ آن‌ها نشان می‌دهد که همه ملی‌گرا هستند. دراین‌صورت می‌توان گفت: «همهٔ افرادِ این اتاق ملی‌گرا هستند». این نتیجه‌گیری با این که از جنسِ استنتاج نیست اما ضرورتاً صحیح است. اما در بیش‌ترِ موارد دسترسی به همهٔ موارد وجود ندارد، بویژه اگر موضوعِ موردِ بررسی بتواند در آینده نیز پیش آید. حتی اگر همهٔ کلاغ‌هایِ امروزی را دانه به دانه بررسی کنیم و مشاهده کنیم که همگی سیاه هستند نمی‌توان نتیجه گرفت که «همهٔ کلاغ‌ها سیاه هستند» زیرا این حکم کلاغ‌هایِ آینده را نیز شامل می‌شود.

در ادامه اشکالاتِ استقرا و استقراگرایی را بررسی خواهیم نمود، اما در این‌جا اشاره به این نکته مفید است که با وجودِ همهٔ اشکالات اگر استقرا نباشد احتمالاً یکی قوی‌ترین راه‌هایِ به دست آوردنِ گزاره‌هایِ کلی از دست می‌رود، و چنانچه این گزاره‌ها نباشند احتمالاً مصادیقِ زیادی از استدلال‌هایِ استنتاجی نیز از بین می‌روند (زیرا در استنتاج مقدمات کلی هستند).

3-ربودن (abduction): «ربودن» در واقع نوعی حدس زدن است. این نوع از استدلال در تقسیم‌بندیِ ارسطو وجود ندارد، اما در فلسفهٔ علمِ جدید بسیار اهمیت دارد. نامِ دیگرِ این استدلال استنتاجِ بهترین تبیین است. تبیینِ (explanation) یک پدیده عبارت است از بیانِ علل و عواملِ رخ دادنِ آن پدیده بطوری که رخ دادنِ آن توجیه گردد. از دیدِ بسیاری از فلاسفه یکی از اهدافِ اساسی و محوریِ علم بطورِ کلی تبیینِ پدیده‌ها ست. ربودن یا استنتاجِ بهترینِ تبیین عبارت است از رسیدن به یک (بهترین) فرضیه از یک مجموعه از مشاهدات. این استدلال به این ترتیب است:

مشاهدهٔ O برقرار است.

فرضیهٔ H مشاهدهٔ O را تبیین می‌کند.

فرضیهٔ H بهترین فرضیه از میانِ رقیبان‌اش است.

نتیجه: H صادق است.

این شکلِ استدلال - که بحث‌هایِ مفصلی را در فلسفهٔ علم به خود اختصاص داده است-، نیز از نوعِ استدلال‌هایِ غیرِالزام‌آور است، یعنی داشتنِ مقدمات داشتنِ نتیجه را ضروری نمی‌کند.

روش‌شناسیِ استقراگرایانه
حال که با ماهیتِ استدلالِ استقرایی آشنا شدیم می‌توانیم ببینیم استقراگرایی به چه معنا ست.

مسلم است که در علم از استدلالِ استنتاجی استفاده می‌شود. تمامِ استدلال‌هایِ منطقی و ریاضی - که مثلاً در فیزیک کاربردِ عمده دارند - از جنسِ استنتاج هستند. اما دیدیم که استنتاج نمی‌تواند برایِ ما قوانینِ کلی پدید آورد (ممکن است گفته شود قوانینِ منطق کلی هستند؛ اما اولاً این قوانین بر استنتاج حاکم اند نه این که خود مبتنی بر استنتاج باشند، و ثانیاً این قوانین غیرِ تجربی اند، در حالی که قوانینِ فیزیک تجربی اند). پس علوم قوانینِ کلی را از کجا می‌آورند؟ باید چیزی بیش از استنتاج بر علم حاکم باشد، وگرنه علمی وجود نخواهد داشت.

فرانسیس بیکن فیلسوفِ قرنِ شانزدهمِ میلادی نخستین کسی بود که استقرا را پیشنهاد داد. او معتقد بود که:

استقرا باید در علومِ طبیعی به کار رود تا قوانینِ کلی پدید آیند.
استقرا یک شیوهٔ استدلالِ موجه و معقول است.
بیکن به دانشمندانِ آینده توصیه نمود (در زمانِ بیکن در واقع هنوز دانشمندی به معنایِ مدرن وجود نداشت، و به‌همین‌دلیل شاید بتوان بیکن را پیامبرِ علم نامید) که هرچه می‌توانند داده جمع‌آوری کنند، و جداولی طراحی کنند که این داده‌ها بطورِ منظم در آن‌ها قرار داده شده‌اند. بدین‌ترتیب قانونِ علمی خود‌به‌خود از دلِ داده‌ها بیرون خواهد آمد. در واقع می‌توان نظمِ حاکم بر داده‌ها را کشف نمود و سپس آن را در یک استدلالِ استقرایی تعمیم داد.

هدفِ علم از نظرِ بیکن دو چیز بود: علمِ مطلق و قدرتِ مطلق. دو آرزویِ بزرگی که علم برایِ بشر برآورده خواهد نمود.

مثال‌هایی از اکتشافاتِ علمی در تاریخ وجود دارد که گویا کاملاً با روشِ بیکن انجام شده‌اند. تیکو براهه منجمِ هلندی که استادِ کپلر فیزیکدانِ مشهورِ آلمانی بوده است رصدهایِ متعددی دربارهٔ مکانِ سیاراتِ منظومهٔ شمسی انجام داد که داده‌هایِ فراوانِ حاصل از آن‌ها اساسِ قوانینِ سه‌گانهٔ کپلر را فراهم آورد.

پوزیتیوست‌هایِ منطقی به معنایِ دقیقِ کلمه «استقراگرا» نبودند، مگر آن که واژه را به معنایِ متفکری به کار بریم که صرفاً استقرا را مجاز می‌داند، و دربارهٔ مبانیِ منطقیِ آن تئوری می‌پردازد.

مشکلاتِ استقراگرایی
استقراگرایی با وجودِ جذابیت‌اش دچارِ مشکلاتِ بسیاری است. دیدیم که بیکن دو اعتقاد دربارهٔ استقرا داشت. این دو اعتقاد در پیروانِ بعدیِ وی نیز باقی ماند. اشکالاتِ عمدهٔ این روش‌شناسی بتبعِ این دو گزاره به دو دسته تقسیم می‌گردند:

۱- ساده‌ترینِ این مشکلات جور در نیامدنِ این روش‌شناسی با تاریخِ علم است. براستی مثال‌هایی از تاریخ که استقراگرایی را تأیید کنند چقدر هستند؟ می‌دانیم که ...

ادامه نوشته

رنه دکارت

دكارت را بايد از بنيان گذاران تمدن غرب به شمار آورد. شك دكارت و آن جمله يدکارت معروف من مي انديشم پس من هستم يكي از جملات تمدن ساز در جهان غرب پس از قرن 15 بوده. نفوذ انديشه ي الوهيت در ذهن متفكران، به ويژه فيلسوفان چه در جهان غرب و چه در جهان اسلامي بسيار گسترده  و عميق است... ...اكثر مكاتب فلسفي غرب از دكارت نشأت گرفته‌اند. به عنوان مثال فلسفه ماترياليسم و ايده‌آليسم برگرفته از فلسفه دكارت است. او معروف به شكاك است كه امام فخر رازي را معادل وي به حساب مي‌آورند“ دكارت معتقد بود خداوند به تمامي انسانها عقل عطا كرده و هيچ كس خود را فاقد عقل نمي‌داند. آدمي بايد از عقل خود استفاده كند تا بر طبيعت چيره شده و مالك آن شود.
دكارت به همه چيزهاي اطراف خود شك مي‌كرد و همه اين شكها در جايي متوقف شد كه او به اين نتيجه رسيد، من شك مي‌كنم. پس من مي‌انديشم اگر شكي هست پس فكري وجود دارد و صاحب فكري كه آن من هستم. دكارت پس از اثبات خودش، خداوند و جوهر جسماني را به اثبات رساند.دكارت در محلي تحصيل مي‌كرده كه دانشجويان فلسفه بايد رياضيات مي‌خواندند و او يا بر حسب نبوغ يا به خاطر وجود شرايط خاص، روش دخالت رياضيات در فلسفه را‌آموخت چراكه در فلسفه ما با محتملات روبه‌رو هستيم اما در رياضيات چيزهايي پيش روي ماست كه قطعي و مبرهن است. دكارت مسائل متافيزيكي را از طريق روشهاي برهاني و رياضي حل مي‌كرد.دكارت معتقد است كه هر فيلسوفي اگر بخواهد تفكري فلسفي ارائه دهد بايد ذهن خود را خالي كند و خود پس از اين كار به اين نتيجه مي‌رسد كه خود او داراي تفكر است. پس از آن چنين مي‌انديشد كه چيزي كاملتر از وي در خارج از ذهن او وجود دارد و آن خداست و به اعتقاد دكارت ذهن انسان يك طومار است و به صورت يك درخت ريشه‌ها و انشعابات فراواني دارد و هر انشعاب به تفكري ختم مي‌شود. همين مسئله باعث به وجود آمدن فلسفه مبنا‌گرا شد. دكارت چنين مي‌انديشد كه در ذهن انسان تصاويري وجود دارد كه از عالم خارج نيامده بلكه با ديدن اطراف ما آن تصاوير را به ياد مي‌آوريم.

نگاه كوتاه برتفكرات وانديشه دكارت:

«از آن‌چه شنیده و دیده و خوانده‌اید هیچ چیز را قبول نکنید مگر آنکه درستی و صحت آن به‌خودتان آشکار شده باشد.»

«از هیچ اندیشه تازه بدون فهم طرف‌داری نکنید، بلکه خود باشک و انکار در آن وارد شده و به حقیقت موضوع برسید.»

«انسان نباید هیچ امری را به‌عنوان حقیقت قبول کند مگر آن‌که واقعأ در نظر او حقیقت باشد.»

«حقیقت را با بی‌طرفی مطلق و باروحی آزاد از هرگونه تعصب جستجو کنید.»

«زمانی که مرا می‌آزارند، سعی می‌کنم روح خود را به‌قدری بالا ببرم که آن اذیت و آزار، به‌من نرسد.»

«قرائت کتاب‌های خوب، مکالمه بامردمان ِ شرافتمند ِ گذشته‌است.»

«کسانی‌که آهسته می‌روند اگر همواره در راه راست قدم زنند از آنان که می‌شتابند و بیراهه می‌روند، بسی بیشتر خواهند رفت.»

«کینه را نه‌با کینه بلکه باعشق و جوانمردی باید مغلوب کرد.»

«مطالعه وسیله ایمنی از بدی خلایق است و انسان را در قرون گذشته سیر داده و باافکار بزرگان آشنا می‌سازد.»

«مطالعه یگانه راهی است برای آشنائی و گفتگو بابزرگان ِ روزگار که قرن‌ها پیش از این در دنیا بسر برده و اکنون در زیر خاک منزل دارند.»

رابطه جسم و روح:

در دوره دکارت (قرن هفدهم میلادی) فیزیک و به دنبال آن مکانیک تا حد زیادی پیشرفت کرده بود. یکی از مسائل عمده این فیزیک جدید، آن بود که ماهیت ماده چیست؟ چه چیزی باعث فرایندهای مادی و طبیعی می شود؟ یعنی چه چیزی موجب می شود حرکات و حوادث مختلف طبیعی (مثل باریدن باران، گردش سیارات، روییدن گیاهان، زلزله و غیره...) اتفاق بیفتند؟در آن زمان نگرش مکانیکی و مادی به طبیعت، نفوذ زیادی بین مردم و دانشمندان داشت. نگرشی که دلیل همه حرکات و حوادث جهان را در خود جهان و ماده آن می دانست،نه امور غیر مادی و ماوراء طبیعت. یعنی می گفت: همه چیز در عالم، به طور خودکار و طبق قوانین فیزیکی کار می کند. اما در اینجا پرسشی اساسی وجود داشت که با تبیین مادی از طبیعت جور در نمی آمد:علت اعمال و حرکات ما انسان‌ها چیست ؟ این علت، از دو حال خارج نیست: یا جسم و بدنمان است یا چیز دیگری غیر از آن. ما به طور واضح درک می کنیم که جسم ما که ماده ما است تحت فرمان ما قرار دارد و ما خودمان علت اعمال و رفتارمان هستیم؛ اما این خود چه چیزی است؟ آیا منظور از این خود، روح ما است؟ اماروح انسانی چیست؟ چه رابطه ای میان روح و جسم انسان وجود دارد؟ روح انسان به طور مسلم امری مادی نیست؛ بنابراین، آیا امری غیر مادی در ماده اثر می گذارد؟ این امر چگونه ممکن است؟این پرسش ها فکر دکارت را به خود مشغول کرده بود.

روش شک دکارت:

دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید:آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناکنیم و نتوان در آن شک کرد؟راهی که برای این مقصود به نظر دکارت می رسید، این بود که به همه چیزشک کند. او می خواست همه چیز را از اول شروع کند و به همین خاطر لازم می دانست که در همه دانسته های خود (اعم از محسوسات و معقولات و شنیده ها) تجدید نظر نماید.بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به شک روشی دکارت معروف شد، آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می کنم یا فکر می نمایم یا به من گفته اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می دهد؟دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:من می توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می کنم، نمی توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می اندیشم. چون شک می کنم،پس فکر دارم و چون می اندیشم، پس کسی هستم که می اندیشم.بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی شد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:می اندیشم ، پس هستم. (اصل کوژیتو)دکارت به هدف خود رسیده بود و فلسفه اش را بر اساس همین اصل بنیادین بنا کرد.

فلسفه دکارت:

وجود خدا

دکارت پس از این نتیجه گیری، از خود پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که به این اندازه یقینی باشد و بتوان آنرا با این یقین شهودی درک کرد؟پاسخ وی به این پرسش مثبت بود. دکارت بیان کردکه تصور روشن و واضحی از یک وجود کامل در ذهن دارد که همان خداوند است و این تصور را همیشه داشته است. وی به این نتیجه رسید که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی تواند ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ زیرا او موجودی محدود و ناقص است و ممکن نیست وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص سرچشمه گرفته باشد. در واقع اگر وجود کاملی وجود نداشت، ما نیز تصوری از آن نداشتیم. پس تصور وجود کامل باید از خود آن وجود و به سخن دیگر از خداوند برآمده باشد. بنابراین خداوند وجود دارد.به علاوه، دلیل دیگر برای وجود داشتن خدا این است که: تصور همه ما از این موجود کامل، این طور است که او از هر جهت کامل است. لازمه چنین تصوری آن است که این موجود، وجود خارجی داشته باشد.چرا؟ زیرا تصور ما این است که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات نیز، وجود داشتن است ؛ بنابراین اگر این موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود؛ یعنی موجود کامل، باید موجود ناکامل باشد و با این حساب به تناقض می رسیم.به این ترتیب، دکارت وجود خدا را به دو دلیل، اثبات می کند.(البته برخی از فیلسوفان بعد از وی، اشکالات زیادی به این براهین گرفته اند.) به گفته دکارت،تصور خدا در ذات ماست؛خدا خودش این تصور را قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، در ما قرار داده است.دکارت، بقیه فلسفه اش را بر پایه این دو اصل، یعنی وجود خود و وجود خدا بنا کرد. او گفت:من در عالم خارج، اموری را ادراک می کنم که مادی نیستنند و بنابراین با عقل ادراک شده اند نه با حس. مانند امتداد(عرض، طول و عمق) . هر شئ مادی امتداد دارد. چنین صفاتی که با عقل ادراک می شوند، به اندازه این واقعیت که من وجود دارم، روشن و بدیهی هستند. پس این امور هم یقینی هستند.در ادامه، دکارت در اثبات اینکه جهان خارج وجود دارد و خواب و خیال نیست، از تصور موجود کامل یعنی خدا کمک می گیرد. به این صورت که:وقتی عقل چیزی را به طور واضح و متمایز شناخت، این شناخت باید ضرورتا درست باشد؛ چرا که خداوند نه من را فریب می‌دهد و نه روا نمی دارد که من در باره جهان و چیستی آن فریب بخورم. فریب کاری از عجز و نقص سرچشمه می گیرد.

بنابراین هرچه را با عقل خود درک کنیم، حتما صحیح است و یکی از اموری را که با عقل می یابیم، وجود واقعی جهان خارج می باشد.

جوهرهای سه گانه:پس تا این جا دکارت به سه امر کاملاً یقینی رسیده است که به گفته او، به هیچ وجه نمی توان در آن ها شک روا داشت:1) این که موجودی اندیشنده است و وجود دارد.2) این که خدا وجود دارد.3) و این که عالم خارج واقعا وجود دارد. به اعتقاد وی، اساس تمام موجودات و آنچه را که در عالم است، می توان به دو امر بنیادین رساند. همه چیز از این دو جوهر قائم به ذات تشکیل شده است. به عبارت دیگر، دو گونه هستی کاملاً متفاوت وجود داردکه هر کدام از این دو گونه هستی، صفات مخصوص به خود را دارند

:1 ) جوهر بعد و امتداد که همان ماده است. (هستی خارجی)2 ) جوهر اندیشه و فکر.(هستی درونی) نفس و اندیشه، آگاهی محض است، جایی در فضا اشغال نمی کند، و نمی توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم کرد. ولی ماده، بعد یا امتداد محض است، در مکان جای می گیرد و به همین خاطر می توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم نمود؛ به علاوه ماده آگاهی ندارد. بدین ترتیب، در نظر وی، هستی و آفرینش به دوقسمت کاملاً متفاوت و مستقل از هم تقسیم گردید و به همین خاطر، دکارت را دوگانه انگار(dualist) می نامند؛ یعنی کساست.البته باید توجه داشت که بنا به اعتقاد او، میان این دو جوهر در بدن انسان،از راه عضو خاصی در سر،که آن را غده صنوبری می نامد، ارتباط عمیقی برقرار است.بنابراین ،در نظر او به طور کلی سه جوهر وجود دارد: نفس، جسم، و خداوند. دکارت، این سه را جوهر می نامد، زیرا هر یک قائم به ذات خود بوده و هر کدام یک صفات اساسی دارند که مخصوص به خودشان است. به این صورت که: صفت نفس، فکر، صفت جسم بعد و صفت خداوند کمال است.

طبيعيات دكارت:

در تمام طول تاريخ انديشه بشرى، رياضيات جايگاه مهمى داشته است، هر چند زمانى نزد فيثاغوريان اصيل ترين امور بوده و زمانى ديگر و نزد برخى ديگر چنين تاج و تختى نداشته است. اما بى شك در مدرسه يسوعيان در قرن هفدهم ميلادى نيز به رياضيات اهميت زيادى مى داده اند زيرا چنانكه مى دانيم، در مدرسه «لافلش» همان مدرسه اى كه «دكارت» در آن درس مى خواند و دروس آن بعدها به نظرش بيهوده و نامناسب مى رسيد، هر روز سه ربع ساعت رياضيات تدريس مى شده است. جادوى اتقان رياضيات در دوره اى كه تقريباً تمام معرفت بشرى در پرده اى از شك و ترديد فرورفته بود و در دوره اى كه امثال «مونتنى» قهرمانان آن بودند، براى ذهن جست وجوگر و نبوغ جوان دكارت، سحرى مؤثر بود كه او را به خود خواند و دكارت نيز دعوت وى را پاسخ گفت و تمامى عمر خود را مسحور و مبهوت ضرورت و اتقان رياضى ماند و البته راه نجات كاروان معرفت انسانى از برهوت شك را از مسير آن اتقان در دل آرزو كرد و براى تحقق اين رهايى آستين همت بالا زد. در سراسر دانشكده هاى يسوعيان، مرجع بزرگ در علوم رياضى «كلاويوس» بود. دكارت «ايده» عظيم خود را از همين استاد گرفت و به اوج رسانيد. وى در مقدمه اى كه بر كتاب «مجموعه آثار رياضى» خويش در ۱۶۱۱ نوشته بود، رياضى را بهترين علوم دانسته بود زيرا كه متقن ترين علوم است. دكارت از اين فراتر رفت و قدم خطيرى برداشت: «معرفت حقيقى ضرورى است، تنها معرفت رياضى ضرورى است، پس هر معرفت حقيقى بايد رياضى باشد». اين لب ايده اصالت رياضى نزد دكارت است. وى مطابق با همين استدلال است كه در «قواعد هدايت ذهن» در قاعده دوم مى گويد: «ما اين قبيل معرفت هاى احتمالى صرف را يكسره طرد مى كنيم و اين را قاعده اى قرار مى دهيم كه تنها به چيزى اعتماد ورزيم كه كاملاً معلوم بوده تشكيك بردار نباشد».
۱- طبيعيات دكارت را نيز مى بايد در سايه همين اصالت رياضيات مورد تأمل قرار داده اينكه دكارت امتداد را به مثابه صفت اساسى جسم برمى گزيند، يك انتخاب كاملاً هماهنگ با انديشه اصلى اوست زيرا با اين فرض جهان خارج به يك عالم هندسى و محاسبه پذير و علوم به نحو رياضى گونه تقليل مى يابد و دكارت پيش از اين هندسه را به جبر تحويل كرده بود. در نتيجه يك عالم كاملاً هندسى يك عالم كاملاً رياضى خواهد بود.لكن دكارت تقليل جهان به امتداد را به نحوى خاص به انجام رسانيد، وى اين تصور متعارف كه بر مبناى آن اشيا در مكان تحقق مى يابند را رها نمود و به جاى آن اين رأى را برگزيد كه ماده و امتداد اينهمانى دارند. ضمناً دكارت به جز جوهر محاسبه پذير امتداد كه مقوم جهان خارج بود، جوهر فكر را نيز تشخيص داد. جوهرى كه قابل رياضى كردن و محاسبه پذير نبود. به اين ترتيب و با توجه به آنكه دكارت مى خواست جهان خارج را در ملك معرفت متقن رياضى درآورد از قبول هرگونه خاصيت ذاتى براى اشيا كه به نوعى شباهتى ميان آن و جوهر محاسبه پذير فكر ايجاد مى كرد پرهيز داشت. همين امر را بايستى سر عدم ورود مفهوم «نيرو» به طبيعيات دكارت دانست. او در مفهوم «نيرو» نوعى اسناد فاعليت به اجسام را احساس مى كرد و اين براى وى غيرقابل قبول بود. اين روحيه را شايد بتوان با فضاى متمايل به راززدايى از جهان در قرون ۱۶ و ۱۷ هماهنگ دانست و شايد به عبارت ديگر بتوان گفت كه دكارت خود با طرح چنين طبيعياتى اين روحيه را در اخلافش شعله ور ساخت. به هر حال جهان طبيعى دكارت بسيار «مرده تر» از حتى جهان طبيعى «نيوتن» است. هرچند كه نفى غايتمندى جهان در تمام طبيعيات دوران پس از دوران نوزايى و تا همين حالا، علم طبيعيات را توصيف گر جهانى بسيار غيرارگانيك و «مرده» كرده است لكن جهان دكارت از آنجا كه جهانى صرفاً هندسى است و از هرگونه فعل و تفاعلى خالى است، شايد «مرده ترين» جهانى باشد كه ما در قرون اخير پرداخته ايم. اين عدم تفاعل موجب مى شود تا اندازه حركت در جهان دكارت به گونه اى خام و به دور از تجربه ثابت بماند. درباره تفاوت ثبات اندازه حركت نزد نيوتن با دكارت سپس تر سخن گفته خواهد شد.۲- براى فهم درست طبيعيات دكارت و دريافت درست نقاط قوت و نقاط ضعف آن مى بايستى كه درباره اينهمانى ماده و امتداد نزد دكارت تأملى ويژه به خرج داد. دكارت درباره اين اينهمانى چنين مى گويد: «فضا يا وعاء باطنى، و جسمى كه در اوست، تنها در عالم ذهن همچون دو امر جلوه مى كنند چرا كه به واقع همان امتداد در طول و عرض و ارتفاع كه قوام فضا به اوست، ماهيت ماده را نيز سامان داده است. شايد تنها تفاوت در اين است كه ما امتدادى معين را به جسم نسبت مى دهيم بدانسان كه با تغيير مكان جسم، به همراه آن جابه جا مى شود، و آن امتداد دومى كه به فضا پيوندش مى زنيم، چنان كلى و مبهم است كه پس از جابه جايى شىء از فضايى كه ممكن است در آن بوده به جابه جايى آن امتداد فضايى نمى انديشيم.»دكارت در جاى ديگر تصريح مى كند:«بعد، فضا يا وعاء باطنى چيزى جز امتداد جسم نيست».در نظر دكارت مكان اساساً با ظهور ماده ظهور مى يابد. شايد به نظر برسد كه مشكل يك دعواى بر سر الفاظ است اما توجه به اين توضيح نشان مى دهد كه اهميت مسأله تا چه حد است: مسأله اين است كه آيا مكان كه همچون چيزى بر ما نمودار مى شود حقيقتى خارجى دارد؟دكارت مى گويد كه دارد و در نتيجه آنچه موجب درك ماده مى شود تعقل مكان است. در مقابل اگر كسى نخواهد اين رأى را بپذيرد يا بايستى چيزى بودن مكان را انكار كند و يا وجود عينى آن را به معناى دكارتى كلمه منكر شود. اين همان اتفاقى است كه پس از دكارت مى افتد و عينيت مكان به عنوان چيزى مستقل از درك آدمى از ميان مى رود. در انتهاى مقاله به اين مطلب بازخواهيم گشت. به هر حال معلوم است كه هر جا مكان هست، چيزى هست و «خلأ مطلق» نمى تواند بعد هم داشته باشد.
۳ ـ نتيجه بلافصلى كه از تحليل كل جهان خارج به امتداد گرفته مى شود، «وحدت» جهان خارج است. تمام جهان خارج جز امتداد چيزى نيست با اين حساب دكارت بايستى راهى براى تبيين «كثرتى» كه در جهان مشهود است بيابد.براى دكارت بنياد كثرت در «حركت» است. حركت تنها چيزى است كه دكارت بر امتداد مى افزايد تا جهان خويش را بسازد. اگر ما اجسام مختلفى را تشخيص مى دهيم، به سبب وجود حركات متفاوت در جهان خارج است. چنين كثرتى در همان فصل اول رساله نور شناخت، براى تبيين حركت آتش به خوبى به كار گرفته شده است. تفاوت در حركت موجب مى شود كه قطعات با حركات يك گونه، به عنوان شىء يا ذره قابل تشخيص شوند. همچنين اين حركات متفاوت كه علت اصلى حدود در اشياء اند از طريق مماسه با اعصاب انسان موجب مى شوند تا در ذهن ادراكات مختلفى از قبيل رنگ، طعم، بو و ديگر كيفيات ثانوى شكل بگيرد. دكارت در توضيح اين مطلب مى گويد: «آنچه حواس را تحريك مى كند سطحى است كه حد خارجى ايجاد جسم مدرك را تشكيل مى دهد.» زيرا «هيچ حسى جز با مماسه تحريك نمى شود» و «مماسه فقط در سطح انجام مى شود».
۴ـ در قياس مفهوم حركت نزد دكارت با پيشينيان بايد گفت كه دكارت حركت را از ماده جدا كرده است و اين درحالى است كه گذشتگان (ارسطو) به شى ء متحرك نظر داشته اند و نه حركت. آنها حركت را چيزى مستقل از جسم نمى دانسته اند. حركت جوششى از درون شىء بوده كه آن را تغيير مى داده است، اما دكارت به شىء متحرك نظر ندارد بلكه به حركت نظر دارد. اگر حركت و قضاوت درباره آن را مستلزم زمان و قضاوت در باب زمان بپنداريم، آنگاه نكته جالبى خواهيم داشت: دكارت زمان را مستقل از اشياء و موجودات تلقى كرد لكن به شدت اصرار داشت تا مكان را مستقل از اشيا تصور نكنيم! و فيزيك نيوتن اين هر دو را مستقل از شىء دانست.
۵ ـ دو نقد بسيار اساسى به مجموعه نظريه طبيعى دكارت را بررسى مى كنيم:
الف ) تصور ماده به عنوان امتداد و مكان، حركت را ناممكن مى سازد. زيرا اگر ماده خود مقوم مكان است آنگاه جابه جايى مكانى ماده چه مفهومى خواهد داشت؟ اين مانند آن است كه در فيزيك نيوتونى از حركت مكانى بخشى از مكان سخن بگوييم كه به وضوح مهمل است. ممكن است براى فهمى سازگار از دكارت اين همانى ماده و امتداد نزد دكارت را تعديل كنيم و امتداد را تنها صفت اساسى ماده بدانيم و نه ماهيت و عين ماده. لكن برخى فقرات از تصريحات دكارت مانع خواهد بود: «همين نكته را كه شىء در سه جهت بهر ه مند است مى توان به سان دليلى نگريست كه گواه بر هستى گونه اى جوهر است. زيرا «هيچ چيز» به ناچار بهره مند از بعد هم نخواهد بود.» اين اصرار دكارت مبنى بر امتناع خلأ تنها در ذيل اين همانى ماده و امتداد معنا خواهد داشت.ب ) تصور امتداد بدون داشتن قوه باصره يا لامسه ممكن نيست. با اين حساب آيا مى توان امتداد و شكل اشياء را علت ديده شدن آنها دانست يا لمس پذير بودنشان؟ آنچنان كه دكارت در تبيين شكل گيرى كيفيت ثانويه مى گويد؟
۶ ـ تمايز ميان تصور دكارت و مور (و به تبع او نيوتون) در باب مكان تا حدى روشن شد لكن تصريح آن نكته زيبايى را نمودار مى كند. دكارت مكان را همان ماده مى داند يا شايد بهتر باشد بگوييم تصور مكان وقتى به صورت كيفيتى بر نفس حاضر است علتى جز ماده ندارد. به اين صورت مكان براى دكارت (با اين همانى ميان امتداد و ماده) امرى عينى خواهد بود، اما نيوتون و مور مكان را امرى مستقل از ماده مى دانند. مكان تنها يكى از خصوصيات اساسى جسم است. مانند جرم، زمان، و بار و غيره لكن مكان و زمان با ديگر خصوصيات ماده تفاوت مهمى دارند و آن اينكه ماده بدون جرم قابل تصور است (مثل نوترينو)، ماده بدون بار نيز (مثل نوترون) لكن مكان و زمان شرط لازم امكان ظهور ماده اند. اگر همه جهان و همچنين كيفيات نفسانى براساس ماده قابل توصيف در فيزيك نيوتونى است و از سوى ديگر مكان و زمان مستقل از ماده اند، آنگاه علت درك ما از مكان و زمان (اگر ماده نيست) چه خواهد بود؟ آيا آنها عينى اند؟ اين همان پرسشى است كه منجر به آن مى شود تا نزد كانت مفهوم امر عينى به گونه اى تغيير يابد كه مستقل از فاعل شناسا نباشد بلكه اين هر دو ـ زمان و مكان ـ به مثابه شرايط ما تقدم حس به درون حوزه نفس دكارتى وارد شوند!

گردآورنده:رقیه مظفرنیا

منابع:

«مبادى مابعدالطبيعى علوم نوين»نویسنده: برت، ادوين آرثر.

«دكارت و فلسفه او» نویسنده:مجتهدى، كريم

«تاريخ فلسفه: از دكارت تا لايب نيتس»،نویسنده: كاپلستون«الكساندركواين وتاريخ نگارى علم»، پايان نامه دانشكده فلسفه علم

 «دكارت» نویسنده:سورل، تام

 «نقد تفكر فلسفى غرب». نویسنده: ژيلسون، آيين،http://www.hupaa.com/index.php

http://www.mardom-e-no.com8


 

فلسفه علم فیزیک

فیزیک از واژه یونانی physikos به معنی« طبیعی» و physis به معنی » طبیعت«گرفته شده است. پس فیزیک علم طبیعت است، به عبارتی در عرصه علم پدیده‌های طبیعی را بررسی می‌کند.

علم فیزیک

علم فیزیک رفتار و اثر متقابل ماده و نیرو را مطالعه می‌کند. مفاهیم بنیادی پدیده‌های طبیعی تحت عنوان قوانین فیزیک مطرح می‌شوند. این قوانین به توسط علوم ریاضی فرمول بندی می‌شوند، بطوری که قوانین فیزیک و روابط ریاضی باهم در توافق بوده و مکمل هم هستند و دوتایی قادرند کلیه پدیده‌های فیزیکی را توصیف نمایند.

دید کلی

فیزیک طرح مفاهیم و قوانینی است که ما را در درک جهان یاری می‌دهند، قوانین فیزیک ساخته ذهن بشر و تابع تمام محدودیتهای بشرند. این قوانین الزاما ثابت تغییر ناپذیر یا برای تمام زمانها خوب نیستند و طبیعت نیز ملزم به پیروی از آنها نیست.

سرچشمه اصلی علم فیزیک

رسیدن به منبع و سرچشمه اصلی علم فیزیک به اندازه رسیدن به سرچشمه بسیاری از رودهای بزرگ دشوار است. همانگونه که یک رود بزرگ از چندین چشمه کوچک حاصل می‌گردد، چشمه‌هایی که رود عظیم علم فیزیک را بوجود آورده‌اند، در سراسر زمین پراکنده بودند که انسان اولیه ، یعنی انسان متفکر بر آن سکونت داشته است.

یکی دیگر از افرادی که در پیدایش فیزیک سهم داشته است، ارسطو می‌باشد. هر چند ارسطو در تمام مباحث کارهای بزرگی انجام داده است که اندیشه انسانی را مدت 2000 سال پس از مرگ خود تحت تأثیر قرار داده ، اما مهمترین سهم او در فیزیک نام گذاری این علم می‌باشد که از کلمه‌ای یونانی به نام طبیعت اقتباس شده است.

 

تاریخچه علم فیزیک

از روزگاران باستان مردم سعی می‌کردند رفتار ماده را بفهمند. و بدانند که: چرا مواد مختلف خواص متفاوت دارند؟ ، چرا برخی مواد سنگینترند؟ و ... همچنین جهان ، تشکیل زمین و رفتار اجرام آسمانی مانند ماه و خورشید برای همه معما بود.
قبل از ارسطو تحقیقاتی که مربوط به فیزیک می‌شد ، بیشتر در زمینه نجوم صورت می‌گرفت. علت آن در این بود که لااقل بعضی از مسائل نجوم معین و محدود بود و به آسانی امکان داشت که آنها را از مسائل فیزیک جدا کنند. در برابر سؤالاتی که پیش می‌آمد گاه خرافاتی درست می‌کردند، گاه تئوریهایی پیشنهاد می‌شد که بیشتر آنها نادرست بود.
این تئوریها اغلب برگرفته از عبارتهای فلسفی بودند و هرگز بوسیله تجربه و آزمایش تحقیق نمی‌شدند و بعضی مواقع نیز جوابهایی داده می‌شد که لااقل بصورت اجمالی و با تقریب کافی به نظر می‌رسید.

جهان به دو قسمت تقسیم می‌شد: جهان تحت فلک قمر و مابقی جهان. مسائل فیزیکی اغلب مربوط به جهان زیر ماه بود و مسائل نجومی مربوط به ماه و آن طرف ماه نیز «فیزیک ارسطو» یا بطور صحیحتر «فیزیک مشائی» بود که در چند کتاب مانند «فیزیک» ، « آسمان» ، « آثار جوی» ،« مکانیک» ، « کون و فساد» و حتی«مابعدالطبیعه» دیده می‌شد
...

ادامه مطلب به صورت نسخه power point مي باشد.

براي دريافت نسخه power point مطلب روي لينك كليك نمائيد.

__________________________________________________________________________

تنظیم کننده : معصومه شیری

منابع :www.cph-theory.persiangig.com

 http://daneshnameh.roshd.ir

 کتاب چیستی علم (ترجمه دکترسعیدزیباکلام)

__________________________________________________________________________

علم پوزيتيويستي تا علم آنارشيستي

انسان از آغاز پيدايي، در برابر دنياي پيرامون خويش به سوال نشست. از خود پرسيد تغيرات طبيعت چيست وناشي ازكدام عال يا عوامل است؟ چگونه ميتوان طبيعت را مسخر ساخت وآنها را مهار نمود ؟ چگونه ميتوان بر قوانين اجتماعي دست يافت و آن را به ميل و اراده خويش دگرگون نمود؟ اينها بسياري ديگر سوالهايي هستند كه انسانها در جستجوي پاسخ بدان بوده اند، چه سهيچ چيز سخت تر از ابهام نيست. شناخت (knowledg) حتي به صورت موقت آرامش بخش است و انديشيدن با ذات و سرشت انساني در انطباق است.در هر دو صورت دانشمندان شناخت يا همان معرفت را دانش مطلق وكامل بشري ميداند كه شامل هنر ، ادبيات ، عرفان ، فلسفه ، دين و علم مي باشد و علم اگر چه شاخه اي از شناخت بشري مي باشد ولي تمام و كمال معرفت بشري نيست بلكه فقط قسمتي از خلا هاي انسان زميني را پوشش ميدهد. بر اين اساس براي راهبرد هاي عملياتي خود نظر سازي مي كرد و از دل اين ايدئولوژي برنامه هاي سياسي، اقتصادي واجتماعي ،برنامه هاي عملياتي خود را در قالب دولت اجرا مي كردند مانند دولت كمونيستي از انگاره فكري ماركس پديدار ميشود ويا دولتهاي ليبراليستي از انگاره هاي فكري اقتصاد آزاد و نسبي گرايي معرفتي هويدا ميشود ، در هر صورت ما در اين مقاله سعي داريم به بررسي اجمالي مكاتب فكري فلسفه علم از بعد از رشد تفكر پوزيتيويستي تا عصر حاضر تفكرات پست مدرن بپردازيم.

الف) استقرا گرايي:
بر طبق استقرا گرايي علم با مشاهدات آغاز مي شود و هر گاه :
الف) تعداد گزاره هاي مشاهدتي كه اساس تصميم را تشكيل مي دهد.
ب) تحت شرايط متنوعي ايجاد شود
پ) گزاره مشاهدتي نقض آن پيدا نشود آنگاه ميتوان به گزاره اي كلي رسيد.
اين طريق رسيدن به گزاره كلي را برهان استقرايي يا استقرا ء مي گويند لازم به ذكر است كه علم هم نيازمند استقرا و برهان استقرايي و هم نياز مند قياس و برهان استقرايي مي باشد.علم به روايت استقرا گرايان بدين ترتيب است:
فرانسيبس بيكن به عنوان مهمترين صاحب نظر استقرا گرايي معتقد بود كه فلسفه به علت ابقاي روشهايكهنه به حال ركود و سستي در آمده است و فلسفه نيازمند روش نويني است كه بيش از گذشته مبتني بر استقرا و مشاهده عيني باشد.او اشكال كار را ناشي از پيروي از اصول قدما و به كار بستن قياس مي دانست و اشتباه فلاسفه يونان را در آن ميديد كه به نظر و بيشتر از مشاهده اهميت ميدادند.و به اين نكته توجه نداشتند كه فكر و انديشه بايد مددي بر مشاهده باشد نه جايگزين آن .استقرا گرايي از كارهاي اساسي پوزيتيوست ها ست و پوزيتيويست ها بر اساس استقرا به تاييد و اثبات نظريات خود مي پرداختند و براي آنها گزاره هاي مشاهدتي زياد دال بر تاييد تئوري آنها بود پوزيتيويسم يعني اثبات گرايي يعني اينكه هر چيزي كه به نظر آنها قابل اثبات بود واقعي است و غير آن محمل و بي معني است.
ب) ابطال گرايي وعقل گرايي انتقادي( كارل ريموند پوپر 1902-1994)
پوپر روشي را بنياد گذاشت كه به ابطال گرايي معروف است به نظز پوپر گزاره ها همگي با معني هستند و ما گزاره محمل نداريم .در بين گزاره ها تعدادي ابطال پذير(قابل ابطال) هستند و تعدادي غير قابل ابطال هستند. گزاره هاي ابطال پذير به نظر پوپر ، گزاره هاي علمي هستند و اين گزاره ها عمدتا گزاره هاي خبري هستند و نه شرطي، گزاره هاي غير علمي ابطال ناپزير هستند مثلا اگر گفته شود دماي هواي كلاس 23 درجه است گزاره علمي است زيرا قابل ابطال است ولي اگر گفته شود 150 موجود ماورايي در اين كلاس وجود دارد گزاره اي غير علمي است زيرا قابل ابطال نيست و ابطال ناپذير است.براي پوپر داور علم تجربه است نه منبع علم. ولي ميگويد از هركجا به گزاره رسيده باشيد مهم آنست از محك تجربه موفق بيرون آيد و حتي اگر موفق بيرون آيد موقتا پذيرفته مي شود نه دائمي .بنابراين تفاوت اثبات گرايي با ابطال گرايي آن است كه در استقرا گرايي هم منبع و داور علم تجربه است وقتي چيزي اثبات شد حكم قطعي است. ولي در ابطال گرايي پوپر فقط داور ،علم و تجربه است و پذيرش گزاره هاي علمي نيز موقتي است. بنابراين براي پوپر مقام گردآوري مهم نيست بلكه داوري حائز اهميت است .به نظر پوپر كل علم چيزي جز مجموعه اي از حدس ها و ابطالها نيست.
به نظر پوپر علم با مشاهده آغاز نمي گردد بلكه با مساله و دغدغه شروع ميشود كه آن را تئوري نور افكن مينامند.زيرا هر مساله به وسيله كشف اين نكته پديد مي آيد كه در پنداشتهاي ما چيزي نابسامان است .يكي از نقدهاي پوپر به اثبات گرايان اين است كه اساسا مشاهده ناب نداريم و مشاهدات ما مسبوق و مصبوغ به نظريه هستند به همين خاطر نميتواند علم با مشاهده آغاز شود.ديدگاه پوپر در مباحث سياسي-اجتماعي تحت عنوان عقل گرايي انتقادي است.
عقل گرايي انتقادي در واقع ديدگاه تغير شكل يافته اي از عقل گرايي سنتي است بدين معني كه بر خلاف عقل گرايي سنتي (تجربه گرايي) تفكر وروش اشتقاق قياسي را براي دست يابي به شناخت هسته اصلي نظريه شناخت خود ميداندبا اين تفاوت كه در عقل گرايي انتقادي تجربه نيز به عنوان وسيله اي براي تكذيب و ابطال تئوري ها و فرضيه ها حائز اهميت و مورد توجه است.
پ) پارادايم: (ساختار انقلابهاي علمي توماس كوهن)
توماس كوهن از جمله فيلسوفان علم است كه نظريه هاي علمي را داراي نوعي ساختار پيچيده ميداند و ، بر عوامل جامعه شناختي تاكيد دارد.كتاب او تحت عنوان "ساختار انقلاب هاي علمي" از كتابهاي اصلي فلسفه علم ميباشد(اين كتاب و توماس كوهن نزديكترين فيلسوف علم به جامعه شناسي محسوب ميشود). او براي تاريخ علم از واژه انقلاب استفاده مي كند و تاريخ علم را تاريخ انقلاب هاي علمي ميداند و معتقد است كه رشد علم، رشد انباشته اي (نگاه اثبات گرايي) نبوده است بلكه علم داراي رشد و پارادايمي و انقلابي بوده است.
پارادايم يعني اينكه فضايي اجتماعي همه نظريه و مسايل اجتماعي را تحت تاثير قرار ميدهد مانند اينكه در سال 2001 ميلادي در همه جهان تئوري گفتگوي تمدن ها حاكم شد .كوهن معتقد است كه براي انقلابات اجتماعي مراحلي وجود دارد كه براي براي علم نيز ميتوان قايل شد ، تصوير كوهن از شيوه پيشرفت عبارت است از :
مرحله پيش از علم مرحله اي است كه عالمان در آن مجموعه عالمان در جايي نتوانند به اجماع برسند. براي كوهن اجماع علم مهم است وقتي پارادايم مستقر ميشود. همان مرحله علم عادي است .
نگاه انباشته اي (اثبات گرايي) اين است كه علم به صورت مجموعه تكامل يافته در يك مسير و داراي انباشت ميشود كوهن معتقد است كه علم حاصل انباشت متفكران نيست بلكه انقلاب هاي علمي مي باشد.
ت) برنامه پژوهشي : (ايمره لاكاتوس)
لاكاتوس از جمله صاحب نظران است مانند كوهن معتقد است بايد نظريه ها را به مثابه يك ساختار در نظر گرفت، زيرا نظريه يك كل ساخت يافته است و بين مفاهيم آن را رابطه متقابل وجود دارد و اگر برخي از مفاهيم و اجرارا تغيير دهيم .نظريه به مثابه يك ساخت تغيير ميكند او معتقد بود كه آنچه را كه به عنوان نظريه ميگوييم بهتر است، برنامه پژوهشي بناميم .به نظر او برنامه پژوهشي هم يك رهنمود ابدي و هم تصويري از واقعيت است به نظر او يك برنامه پژوهشي داراي سه وجه است:
1- استخان بندي كه فرضهاي يا آگزيوم (اصول بديهي)بي چون و چرا قبول كرديم.
2- كمر بند محافظ فرضهاي فرعي و متغيري است كه ممكن است ابطال شوند.
3- پيش بيني هاي بديع كه به نظر پيش بيني بديع نداشته باشند باقي نمي ماند.

ث) آنارشيسم معرفت شناختي : (پل فايرا بند)
فايرابند را مي توان را ميتوان از جمله متفكران پسن مدرن دانست. كتاب او" 100 روش" مي باشد به نظر او هيچ كس از روشهايي كه براي علم معرفي شده اند كامياب نبوده اند و محدود ساختن انتخاب دانشمندان به روش شناسي هاي علم قابل نوجيه نيست. او ميگويد گويا مفروض گرفته ايم كه علم ديد از علم ارسطويي بد تر است در حاليكه ذره اي استدلال وجود ندارد وعلم جديد از انواع ديگر بر تر نيست در نتيجه در نظر او هركس بايد از تنايلات فردي خودش پيروي كند وكار خودش را انجام دهد مهمترين شعار پست مدرنها اين است كه همه چيز ممكن است مهمترين هدف متفكرين پست مدرن اين است كه از بت شدن علم در مدرنيته جلوگيري و اعتراض كند همچون متفكران مدرنيته بت شدن دين و الهيات مخالفت كرد.
دنياي سنتي خداي آن در آسمان ها بود در دنياي مدرنيته خداي آن عقل جمعي بر اساس تجربه و شهود و حس مي باشد و در دنياي پست مدرن خداي هر فرد مي باشد.

نویسنده:  مهدی علاقبند

منابع مورد استفاده:
1- ساروخاني ،باقر،روشهايتحقيق در علوم اجتماعي ،جلد اول، انتشارات پژوهشگاه علوم انساني ،چاپ هفتم، تابستان 81
2- چالمز،آلن، چيستي علم،محمد مشايخي،انتشارات سهامي انتشار،چاپ دوم

نقل از مجله الکترونیکی  فصل نو

تاثير انديشه بر تاريخ و آينده بشر

تمام اطرافمان از اشيا و چيدن آنها تا نحوه ساختار ذهني خود ما از انديشه فلاسفه است. آن فلسفه حتي مي‌تواند فلسفه دين باشد. تأثير افكار ما، گذشته از اينكه در زندگي خودمان بسيار زياد است تنها به زندگي خودمان اكتفا نمي‌كند و تأثير نيك يا بدي در ديگران مي‌بخشد. امرسون مي‌گويد: "هر فكري كه بوسيله انسانهائي با عقايد مختلف در دنيا منتشر شده تغييري در جهان ايجاد كرده است." اين گفته فقط شامل افكاري نيست كه در روزنامه‌ها و كتابها چاپ يا بر كرسي‌هاي خطابه بيان شده و يا به سادگي گفته شده است، بلكه افكاري را هم كه در درونمان پنهان است شامل مي‌شود. مخفي‌ترين افكار نيز بي‌حركت نمي‌ماند، راه مي‌رود، در اطراف منتشر مي‌گردد و دنيا را تحت تأثير خود مي‌گيرد.

گفتار و كردار و زندگي روزانه ما تحت تأثير انديشه‌هاي مسلط در عصر ماست.

افلاطون از زبان سقراط مي‌گويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد.

در واقع اگر پيش فرضهاي فكري و اعتقادي بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. آنان كه بزرگترين خدمت‌ها را به تمدن بشر كرده‌اند، كساني هستند كه چيزهائي بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخليه‌شان پرورانده‌اند و سپس به اين فكر افتاده‌اند كه به اين خيال جامه حقيقت بپوشانند.

قدرت فلسفه در انديشه‌هاي فيلسوف است. فيلسوف آرام و ساكت را در كتابخانه‌اش ناديده نگيريد چون او ممكن است بسيار قوي پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمي‌فضل فروش سرگرم مشتي كارهاي پيش پا افتاده بدانيد، قدرتش را دست كم گرفته‌ايد.

در ابتداي تاريخ فلسفه، فيلسوف دوستدار دانايي است و در طي تاريخ، دوستي حكمت به حكمت تبديل مي‌شود تا جايي كه در نظر هگل فلسفه ديگر حب دانايي نيست بلكه عين دانايي است و اين بشر است كه به دانايي و دانندگي مطلق مي‌رسد.

تفكر بيداري است؛ و به همين دليل نمي‌توان نسبت به تحولات بي‌اعتنا بود. وقتي چيزي مي‌رود و چيز ديگري مي‌آيد، اهل نظر و بصيرت و متفكران همه چشم و گوش و جان مي‌شوند تا دريابند كه چه مي‌رود و چه مي‌آيد و چگونه اين رفتن و آمدن واقع مي‌شود و‌اي بسا كه در وجودشان اين رفتن و آمدن وقوع مي‌يابد.همه توفيقها و همه شكستهاي آدمي حاصل مستقيم انديشه‌هاي خود اوست در كائناتي كاملاً منظم كه عدم توازن به معناي نابودي تام است، مسئوليت فرد بايد مطلق باشد. سستي و نيرو و پاكي و ناپاكي آدمي، به خودش متعلق است، نه به انساني ديگر. خودش مسبب آنهاست، نه ديگري. و تنها خودش مي‌تواند آنها را دگرگون سازد، نه يك نفر ديگر. اوضاع و شرايطش نيز از آن خودش است، نه انساني ديگر. رنج و شادماني‌اش نيز ناشي از درون اوست. هر گونه بينديشد، خود نيز همان گونه است. مادامي كه همين گونه بينديشد، همين‌گونه به جا خواهد ماند.

تعلق به فكر و اعتناي به تاريخ و مردم دو امر متباين نيست. وقتي مردم قدري از عادات هر روزي رها مي‌شوند و قدم در راه جديد مي‌گذارند، تفكر هم با ايشان است و فقط كساني مي‌توانند از آن بركنار بمانند كه سخت در بند عادات باشند.

نيچه، مانند چرچيل، معتقد است كه تاريخ هنگامي‌بنهايت جان‌‌فزاست كه بازگوي سرگذشت مردان بزرگ باشد: مرداني كه آرمانهاي  بلند قهرماني دارند و از قدرت عظيم فداكاري در راه رسيدن به آن آرمانها بهره مي‌برند. جالب نظر اينكه او اينگونه مردان را نه تنها سرمشقي براي پسينيان ايشان، بلكه آفريننده جو روحي و فكري و موجد «افق انساني» درخور هر جامعه مي‌داند. اين «افق» از اعتقادها و انديشه‌هاي حياتي آدميان بوجود مي‌آيد و نيز از اسطوره‌هايي كه آن اعتقادها و انديشه‌ها در آن‌ها مندرج و محفوظ‌اند. اگر اين «افق» يا اين «جو»، آسيب ببيند يا نابود شود، بيشتر آدميان به ناباروري و سبك‌مايگي و مرگ محكوم خواهند شد (و سبك‌مايگي نيز، به نظر نيچه، نوعي از مرگ است).

قدرت انديشه – فلسفه – قدرتي كه نمايان نيست ولي در نهان هر قدرت نمايان است. در دنياي امروزي قدرتي به غير از قدرت فلسفه و انديشه وجود ندارد. بشر در دوره جديد از طريق استيلاي بر عالم و آدم به امكاناتي دست يافته است كه مي‌تواند با يك اشاره تمامي ‌كره خود را به آتش بكشد اما آيا بشر با آن به كمال خود مي‌رسد؟ تمام طلب بر سر اين است كه خود چيست؟ و غير چيست؟ تغييري بايد در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ اين دو صورت گيرد كه اين نگاه، نگاه خود به حقيقت است .

وقتي به راز واقعي سعادت پي خواهيد برد كه بدانيد افكار محبت آميز قدرت شفابخشي دارند و فكر زيبائي، درستي و توافق زندگي را عالي‌تر مي‌سازد و به آن عظمت و اصالت مي‌بخشد.

گرچه وصالش نه به كوشش دهند               آن قدر ‌اي دل كه تواني بكوش

                                                                                             "حافظ"

منبع:

 www.lifeofthought.com

 فلسفه چیست- دکتر اردکانی

ملاصدرا – ترجمه ذبیح الله منصوری

ماهنامه ادبیات و فلسفه -79


جهان،چنان که هست

به نظر مي‌رسد فلسفه مناسب براي عصر علم، «تجربه‌گرايي» باشد.
معرفت ما از جهان حقيقتاً معرفتي پيشيني (apriori) نيست، بلكه بر پايه قرن‌ها تحقيق تجربي بنا شده است. اما مسئله‌اي بنيادي در اين‌جا مطرح است. اگر ارتباط ما با جهان به واسطه تصورات ما باشد، چگونه مي‌توان دريافت كه تجربه راهنمايي قابل اعتماد براي شناخت جهان است، آن گونه كه جهان هست؟
..فلسفه بار کلي يکي از فلسفه‌هاست که داراي نکاتي زيبا و عميق است از بارزترين اموري که به زيبائي اين فلسفه اصالت معناي مي‌افزايد ارتباط آن با فلسفه الهي است و رد فلسفه الحادي و ماترياليستي است که با انکار ماده که اساس و پايه اين فلسفه‌هاست اين نکته را به خوبي روشن مي‌سازد و نکته ديگر ارتباط آن با معرفت‌شناسي است. اساسي‌ترين مسئله در فلسفه چه در بحث‌هاي وجودشناسي و چه شاخه‌هاي ديگر آن معرفت‌شناسي است.

بركلي معتقد بود ميزها، درختان و ديگر اشيا مجموعه‌اي از انطباعات است كه وجودي مستقل از ادراك ندارند.
اما موضع او را فيلسوفاني كه ذهن علمي دارند نمي‌پذيرند. «بركلي» تمايز ميان ويژگي‌هاي اوليه (ويژگي‌هايي كه اشيا واقعاً آنها را دارا هستند) و ثانويه (ويژگي‌هايي كه به نظر مي‌رسد اشيا آنها را دارا هستند و در واقع آنها را ندارند) را به چالش كشيد.
 بركلي با هر نوع رئاليسم متافيزيكي (هستي شناختي) مخالف بود. او حتي رئاليسم‌علي را نيز انكار مي‌كرد. رئاليسم علي بيان مي‌كند: اشياي خارجي مستقل از اذهان ما وجود دارند. اين اشيا از طريق حواس باعث ادراك بي واسطه در ما مي‌شوند.
او وجود ماده را نيز انكار مي‌كرد. به همين دليل اكثراً بركلي را كسي مي‌شناسند كه با دريافت‌هاي متعارف ما از جهان مخالف است. اما نكته مهم اين است كه او ادعا نكرد ميزها، صندلي‌ها و ديگر اشياي مادي وجود ندارند، بلكه مدعي بود اشيا مستقل از ذهن نبوده و از اجزايي كه ويژگي‌هاي اوليه را دارا هستند، ساخته نشده‌اند.

به نظر لاک ما در ادراک حسي مستقيما به اشياء مادي آگاهي پيدا نمي‌کنيم بلکه فقط به تصوراتي که اين اشياء در اذهان ايجاد مي‌کنند آگاهي داريم، اما در عين حال مي‌توانيم نتيجه بگيريم که اين اشياء موجودند زيرا آنها علت تصورات ما محسوب مي‌شوند. همچنين به نظر لاک بعضي از تصورات شبيه به کيفياتي هستند که در خود اجسام وجود دارند ولي بعضي از آنها به اين دليل که نسبي هستند فقط در ذهن وجود دارند. او دسته اول را کيفيات اوليه و دسته دوم را کيفيات ثانويه مي‌نامد. اما به نظر بر کلي چنين عقيده‌اي هم به شکاکيت منجر مي‌شود و هم به الحاد. اگر ما فقط به تصورات حسي آگاهي داريم چگونه مي‌توانيم نتيجه بگيريم که اين تصورات مطابق بااشياء مادي‌اند. برکلي براي رهايي از چنين شکايتي جوهر مادي را انکار نموده و تصورات را شيء واقعي دانسته و آنها را بازنماي چيزي غير از خودشان نمي‌داند. بعلاوه برکلي همان دلايلي را که لاک براي ذهني بودن کيفيات ثانويه اقامه کرده بود براي ذهني بودن کيفيات اوليه بکار گفت و همه کيفيات محسوس را تصورات دانسته و تصورات نيز نمي‌توانند قائم به يک شيء غير مدرک باشند. بدين ترتيب برکلي جهان مادي را به مجموعه‌اي از تصورات تقليل داده و ايده‌اليسم وي شکل مي‌گيرد.

معناي «مستقل از ذهن» اين است كه حتي اگر بر فرض هيچ انساني يا مخلوق ديگري نيز وجود نداشته باشد تا شي‌اي را درك كند، آن شي وجود داشته و خواهد داشت. 
ديدگاه بركلي نوعي از آموزه ايده آليسم است. ايده‌آليسم آموزه‌اي هستي شناختي است مبني بر اينكه همه آنچه در طبيعت است ذهني يا روحي است. بنابراين ايده آليسم با هر نوع رئاليسم (چه متافيزيكي و چه علي) ناسازگار است.
 اما بسياري از فلاسفه معاصر غرب مي‌گويند ما به وجود اشياي مستقل از ذهن (برخلاف نظر بركلي) باوري قابل توجيه داريم چون اشياي مستقل از ذهن بهترين تبيين براي نظم‌هاي موجود در تجربه ما هستند. در حالي كه بركلي جهان خارج را درون انطباعات قرار مي‌دهد تا چگونگي به دست آمدن معرفت نسبت به جهان خارج را از معرفت نسبت به انطباعات حل كند اما فيلسوف نامدار آلماني كانت، طريق ديگري را در پيش مي‌گيرد.
او نه تنها با رئاليست‌هاي معتقد به جهان مستقل از ذهن موافق است بلكه با شك‌گرايان معتقد به عدم دست يافتن به معرفت جهان نيز موافق است. او جهان في‌نفسه را جهان «نومن» و جهاني را كه ما تجربه مي‌كنيم جهان «فنومن» مي‌نامد. او معتقد بود كه بيشتر معرفت ما نسبت به جهان فنومن‌ها از طريق حواس فراگرفته مي‌شود اما با اين حال اعتقاد داشت برخي از معرفت ما پيشيني است.

 برکلي عليرغم انکار ماده از پيروان اصالت حس محسوب مي‌شود، زيرا وي براي توجيه ادراکات حسي خدا را جايگزين ماده مي‌کند. فلاسفه اسلامي بر خلاف برکلي وجود جهان مادي مستقل از ذهن را يک امري بديهي پنداشته‌اند. به نظر آنها متعلق بي‌واسطه آگاهي همان تصورات ذهني است و به واسطه اين تصورات به اشياء خارجي مستقل از ذهن علم پيدا مي‌کنيم و آنها تطابق اين دو نحوه وجود را نيز يک امر بديهي مي‌دانند. بعلاوه فلاسفه اسلامي بر خلاف برکلي اعتقاد به وجود ماده را نه تنها دست‌آويزي براي انکار خدا نمي‌دانند بلکه به اين جهت که خصوصيت ذاتي آن امکان ماهوي است و امکان ماهوي نيز ملاک نيازمندي شيء به علت است ، آن را يکي از دلايل اثبات وجود خداوند قرار داده‌اند.
=================================== 
منابع:

www.hamshahri.net
http://database.irandoc.ac.ir

عدم جبریت در فیزیک کوانتوم

ماهيت اساساً بدون جبريت مکانيک کوانتوم بر اصل عدم حتميت يا رابطه عدم حتميت ،که اولين بار در سال 1927 به وسيله ورنر هايزنبرگ تدوين شد، متکی است. اين اصل به طور خلاصه می گويدکميت های فيزيک کوانتوم به جفت هايی تقسيم می شوندکه کميت های«مزدوج» نام دارند و اصولاً نمی توان در آن واحد با دقت زياد يک يک اعضای هر جفت را اندازه گرفت.فرض كنيد دو كميت مزدوج را اندازه گيري كرده ايم اصل عدم حتميت مي گويد كه اصولاً ممكن نيست كه هر دو را با دقت خيلي زياد اندازه گرفت. البته در عمل خطاي اندازه گيري از اين نوع معمولاً بسيار بزرگتر از حداقلی است كه اصل عدم حتميت از آن صحبت مي كند. نكتة اصلی كه عوابقش نيز بسيار مهمند اين است كه اين خطاي اندازه گيري جزء قوانين اساسي نظريه كوانتوم است. محدوديتهاي قيد شده در اصل عدم حتميت را نبايد به معناي ناقص بودن دستگاه هاي اندازه گيري تلقي كرد و استنتاج نمود كه اين محدوديت با پيشرفت فنون اندازه گيری تقليل مي يابد. اين اصل قانون مهمی است كه تا زمانی كه قوانين نظريه كوانتوم به شكل كنونيشان پابرجا هستند، صادق خواهد بود.اين بدان معناست نيست كه قوانين تغيير نخواهند كرد يا اصل عدم حتميت را هرگز نمی توان رد كرد. ولي در نهاد اساسی فيزيك معاصر يك تغيير انقلابی بايد رخ دهد، تا اين اصل را به كنار گذاريم. بعضي از فيزيكدانها(از جمله اينشتين) معتقد بودند اين مشخصه فيزيك كوانتوم مورد ترديد است و امكان دارد زماني به كنار گذاشته شود. اما اين قدمي است بنيادي و در حال حاضر هيچ كس نمي تواند چگونگي حذف اين اصل را به درستي نشان دهد. تفاوت مهم بين نظرية كوانتوم و فيزيك كلاسيك كه به اين اصل مربوط مي شود، در مفهوم شرايط لحظه اي يك دستگاه فيزيكي نهفته است.

در مكانيك كوانتوم هر يك از حالات دستگاه را مي توان توسط تابع خاصي، كه آن را«تابع موج» مي ناميم، نشان داد. اين تابع مقادير عددی به نقاط يك فضا منسوب مي دارد.(ولی اين به طور كلي فضاي آشنای سه بعدی ما نيست، بلكه فضای مجردی است با ابعاد بالاتر.) اگر مقادير يك مجموعه كامل كميتهای حالتی براي زمان t داده شده باشد، تابع موجی دستگاه براي زمانt به طور منحصر به فردی تعيين مي شود. اين توابع موجی اگر چه هر يك به مجموعه اي از كميت هايی متكی است كه از نظر فيزيك كلاسيك ناكاملند، در مكانيك كوانتوم نقشي شبيه شرح حالت در مكانيك كلاسيك بازی مي كنند. تحت شرايط انزوا امكان دارد براساس تابع موجی داده شده در t تابع موجي در T را تعيين كرد. اين كار به كمك معادلة معروف «ديفرانسيل شرودينگر» انجام می شود.اين معادله شكل رياضی يك قانون جبری را دارد و تابع موجی كامل را براي زمانT مي دهد. بنابراين اگر تابع موجی را به عنوان نمايش كامل حالت آنی بپذيريم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه حداقل در سطح نظری، جبريت در فيزيك كوانتوم حفظ مي شود.وقتي برخی از فلاسفه از قبيل«ارنست ناگل» و فيزيكدانهايی مانند«هنری مارگنو» مي گويند كه هنوز در قوانين مربوط به حالات دستگاه های فيزيكی، جبريت موجود است و صرفاً تعريف«حالت يك دستگاه» عوض شده، نمي توان با آنها مخالفتی كرد، چون در واقع درست مي گويند. اما لغت«صرفاً» مي تواند گمراه كننده باشد چون اين توهم را به وجود مي آورد كه تغيير تعريف صرفاً پاسخ ديگري است به اين سؤال كه: «كميتهای شاخص حالت يك دستگاه كدامند؟» در واقع اين تغيير بسيار اساسي تر است. فيزيكدانهاي كلاسيك مطمئن بودند كه با پيشرفت تحقيق، قوانين، دقيق تر و دقيق تر مي شوند و حدی براي اين تدقيق در پيش بينی رخدادهاي مشاهده شدني وجود ندارد. در مقايسه، نظريه كوانتوم حد غير قابل عبوری را بنيان مي گذارد. به همين دليل اگر بگوييم كه نهاد علّی - نهاد قوانين- در فيزيك مدرن اساساً متفاوت است با نهادش از زمان نيوتن تا پايان قرن نوزدهم، خطر گمراهي را كمتر كرده ايم، به اين ترتيب جبريت به مفهوم كلاسيكي آن طرد مي شود.فهم اين امر آسان است كه چرا پذيرفتن اين تصوير جديد بنيادي از قانون فيزيكي براي فيزيك دانها از نظر روانی مشكل بود. خود پلانك كه طبيعتاً متفكر محافظه كاري بود، وقتي برای اولين بار فهميد كه دفع و جذب تشعشع ، روندی متداوم نيست، بلكه به صورت واحدهای غيرقابل تقسيم صورت نی گيرد، اندوهگين شد. اين گسستگی آنقدر با روح فيزيك سنتی مخالف بود كه برای بسياری از فيزيك دانها از جمله پلانك بسيار مشكل بود خود را به شيوة تفكر جديد عادت دهند.

خصلت انقلابي اصل عدم حتميت هايزنبرگ موجب شد كه برخي از فلاسفه و فيزيك دانها پيشنهاد كنند كه تغييرات اساسيدر زبان فيزيك به عمل آيد. خود فيزيكدانان به ندرت از زبانی كه به كار می برند صحبت مي كنند. اين نوع صحبتها را تنها از زبان آن عده قليلی از فيزيكدانانی كه فيزيك خوانده اند، مي شنويم. اين عده از خود مي پرسند:«آيا لازم است زبان فيزيك را طوری ترميم كنيم كه خود را با روابط عدم حتميت وفق دهد؟ و اين ترميم چگونه انجام مي گيرد؟»افراطي ترين پيشنهادات برای اين ترميم به تغييری در شكل منطقِ به كار رفته در فيزيك مربوط مي شود. «فيليپ فرانك» و «موريس شليك» متفقاً اين نظريه را ارائه دادند كه تحت بعضی از شرايط، تركيب دو گزاره با معنی در فيزيك ممكن است بي معني باشد. پيشنهاد مشابهی توسط«گرت بيركهوف» و «جان فون نويمان» كه هر دو رياضيدان بودند ارائه شد كه پيشنهاد كردند بايد تغييرات لازم در«دستورات تبديل» داده شوند نه دستورات سازنده. و فيزيكدانها بايد يكی از قوانين توزيع پذيری در منطق گزاره ها را به كنار گذارند.پيشنهاد سوم از جانب«هانس رايشنباخ» داده شد كه معتقد بود منطق دو ارزشي سنتی را بايد به نفع منطق سه ارزشی كنار گذاشت. در اين منطق هر دو گزاره می تواند سه مقدار ممكن بپذيرد: T(راست)، F(دروغ)، I(نامتعيّن). بجاي قانون كلاسيك نفي ثالث- كه يك گزاره يا راست يا دروغ و شقّ سومي موجود نيست- قانون نفي رابع را داريم. گزاره ها يا راستند يا دروغ و يا نامتعيّن، شقّ چهارمي موجود نيست.رايشنباخ براي اينكه سه ارزش خود را در فيزيك جاي دهد لازم ديد رابطه هاي منطقی متداول را به كمك جدولهاي ارزش، كه بسيار بغرنج تر از نهايی هستند كه براي تعريف رابطهای دو ارزشي متداول به كار مي روند، دوباره تعريف كند. به علاوه وی مجبور شد رابطهای جديدی را وضع كند. در اينجا نيز اگر لازم باشد منطق را اين طور براي زبان فيزيك بغرنج كنيم، اين كار قابل قبول است، اما در حال حاضر لزومي براي اين جهش بنيادی نيست.البته بايد ديد تكامل آتی فيزيك چگونه است. متأسفانه فيزيكدانها به ندرت نظريه هايشان را به شكلي كه مطلوب منتقدان است عرضه مي كنند. اينها نمی گويند:«اين زبان من است، اينها واژه های اوليه هستند، دستورات سازنده من اين و اصول موضوعي منطقی من نيز آنانند.»مشخص كردن اصول موضوعی تمام حوزه فيزيك به شكلی مدون كه منطق را نيز در بر گيرد بسيار سودمند است. اگر اين كار صورت می گرفت، آسانتر مي شد ديد كه آيا دلايل خوبي برای عوض كردن مباني منطقی فيزيك وجود دارد يا نه.

در اينجا روی مسائل عميق مربوط به زبان فيزی، كه هنوز حل نشده اند، انگشت مي گذاريم. اين زبان به استثنای بخش رياضيش هنوز عمدتاً زباني است طبيعی؛ يعني دستوراتش به طور ضمنی در عمل آموخته می شود و به ندرت به طور صريح فرموله مي شود. البته تاكنون هزاران واژه و عبارت جديد كه مخصوص زبان فيزيك هستند اتخاذ شده اند و در موارد كمي دستورات خاصي براي به كار بردن بعضي از اين واژه ها و علايم فنی شده اند. دقت و كارآيی كلي زبان فيزيك مانند زبانهای علوم ديگر تدريجاً افزون تر شده است. اين گرايش يقيناً ادامه پيدا خواهد كرد، ولی در حال حاضر تكامل مكانيك كوانتوم هنوز به صورت تدقيق زبان فيزيك منعكس نشده است.مشكل بتوان پيش بينی كرد كه زبان فيزيك چگونه تغيير خواهد كرد اما با يقين می توان گفت كه دو گرايش كه در نيم قرن گذشته منجر به اصلاحات بزرگي در زبان رياضيات شده اند، در تدقيق و روشن ساختن زبان فيزيك نيز به همان اندازه سودمند خواهد بود، يكی به كار گرفتن منطق نوين و نظريه مجموعه ها و ديگري اتحاذ روش اصل موضوعی به شكل مدرنش مي باشد كه متضمن يك دستگاه زبان فرمال شده است. در فيزيك امروزه كه در آن نه فقط محتوی نظريه ها بلكه تمامی نهادِ ادراكي فيزيك نيز مورد بحثند اين هر دو ارزش كمك بزرگی است.

اين مسئله جالبی است كه همكاری نزديك فيزيكدانها و منطقدانان را جلب مي كند. به كار گرفتن منطق و روش اصل موضوعی در فيزيك نه تنها بين خود فيزيك دانها و همچنين بين فيزيكدانها و دانشمندان ديگر را بهبود مي بخشد، بلكه وظيفه خطير ديگري نيز دارد و آن تسهيل در كار ساختن مفاهيم جديد و فرمولبندی فرضيات نو است. در سالهاي اخير مقدار زيادي نتايج آزمايشي نو جمع آوری شده كه خيلي از آنها مديون بهبود يافتن دستگاه هاي آزمايش، از قبيل اتم شكنهای بزرگ است. براساس اين نتايج مكانيك كوانتوم پيشرفت عظيمي كرده است. متأسفانه كوشش برای نوسازی اين نظريه به شيوه ای كه همه اين داده ها را در خود جاي دهد موفقيت آميز نبوده است و در جريان امر معماهای اعجاب انگيز و گيج كننده ظاهر شده اند. حل اين معماها بسيار مبرم ولی شاق است. اين فرض معقولی است كه به كار بردن ابزار ادراكی جديد مي تواند كمك بزرگي به كار حل اين معضلات كند.بعضي از فيزيكدانها معتقدند كه احتمال زيادی وجود دارد كه در آينده نزديك در اين زمينه انقلابی صورت گيرد. اگر رهبران سياستمدار جهان از به كار بردن حماقت نهايی جنگ هسته ای دوری جويند و به بشر اجازه بقا دهند، دير يا زود علم يقيناً به پيشرفت چشمگيرش ادامه داده و ما را به بصيرت ژرف تری از ساختار جهان نائل خواهد كرد.

منبع: مقدمه ای بر فلسفه علم

نویسنده: رودلف کارناپ

نگارنده: نوید روهنده


مرگ و زمان وجود

مرگ پناهگاهی است که هستی در آن پناه می جوید.« هایدگر »                  

مفهوم روشنی هست که به موجب آن هر یک از ما ، خواه و نا خواه ، سرانجام به کمال می رسد . در هر حال ، ما برای همیشه زنده نیستیم ؛ و مجموع وجودمان را می توان همچون چیزی تعریف کرد که با مرگ مان از جهان تفریق می شود . ولی این فقط مسئله را تشدید می کند ، زیرا ما چگونه اصلا می توانیم در جایگاهی باشیم که این کلیت را تصور کنیم ؟ مادام که می زییم ، آینده را پیش نگری می کنیم : ما را اساسا آن چیزی باز می دارد که هایدگر آن را « نبودِ کلیت» دایمی می خواند ، معلق ماندن پایدار کار و باری اتمام نیافته . نه فقط وجود حاضر ما بلکه همچنین این فرایازیدن نیز هست که سرانجام « با مرگ پایانی می یابد » .ممکن است که تصور توانید وجودتان را به نحو قیاسی ، با مشاهده ی مرگ های دیگران و به کار بستن آنچه آموخته اید در مورد خودتان ، کلیت ببخشید . ولی این قیاس در سرِ بزنگاه همیشه شما را نومید می کند . مرگ کس دیگر همیشه در حکم پایان جهان آن کس است ، نه شما ؛ این مرگ در میان جهان شما روی می دهد ، نه آن کسان ؛ و شما آن را به یاد می آورید ، نه آن کسان . چنان که هایدگر یادآور می شود ، هنگامی که مویه می کنیم ، از آن روست که « متوفا جهان ما را وانهاده و آن را پس ِ پشت گذاشته است » .همیشه « بر حسب آن جهان » است که ما غصه دار می شویم . و گرنه ، می توانید بکوشید درباره ی زندگی همچون امری بیندیشید که به « تحقق » می رسد ، کمابیش مانند میوه ای که تا حد آبداری می رسد و سپس تلپی به زمین می افتد . ولی این قیاس نیز به شما کمکی نمی کند . با پختگی ، میوه خود را به تحقق می رساند . اما آیا مرگی که دازاین ( واژه دازاین در معنای آنجا ، اینجا ، همین جا و همان جا بودن است . گاهی به معنای در دسترس بودن است هایدگر دازاین را به د و معنی بکار برده است 1. هستی انسانها ؛ 2. موجود یا انسانی که از این گونه هستی برخودار است . بعضی از پژوهندگان ، دازاین را به معنای انسان دانسته اند اما هایدگر صریحا می گوید دازاین انسان نیست بلکه عبارت است از مناسبتی با هستی که انسان آن را به دست می آورد ویا ممکن است آنرا از دست بدهد . دازاین به خاطرهستی وجود می یابد زیرا که خود پاسدار هستی است. ) به آن میرسد ، به این تعبیر تحقق به شمار می آید ؟ دازاین با مرگ خود « سیر خود را به تحقق » رسانده است . ولی آیا باانجام دادن این کار ، لزوما امکانات ویژه ی خود را به آخر رسانده است ؟ به بیان دقیق تر ، آیا اینها [ امکانات ] دقیقا آنچه نیستند که دازاین دور می شود ؟ حتی دازاین « نا تحقق یافته » پایان می گیرد . از سوی دیگر ، به پختگی رسیدن ِ دازاین تنها با مرگ اش چنان پیش پا افتاده است که دازاین می تواند پیش از پایان به تمامی پختگی خود را از سر گذرانده باشد . در بخش اعظم ، دازاین در نا تحقق بخشی پایان می گیرد ، و گرنه با فروپاشیدن و به مصرف رسیدن ، برای مردن همیشه یا بسیار جوان اید یا بسیار پیر .هایدگر می گوید یگانه راهی که اصلا می توانید معنا و اهمیت کل وجودتان را در یابید این است که مرگ تان را نه امکانی دوردست ، ولی مشخص و روشن ، مانند مورد ِ اصابت صاعقه قرار گرفتن ، بلکه چون یقینی نا معّین ولی قریب الوقوع در نظر بگیرید که در هر دم ممکن است . شما چند سال زندگی نمی کنید و سپس از زندگی باز نمی ایستید ، مانندماشینی که همچنان به چرخیدن ادامه می دهد تا اینکه سرانجام سوختش ته می کشد . هر لحظه از وجودتان تحت تأثیر مرگ تان ، یا به زبان دقیق تر « هستن بسوی مرگ» تان است . شما اساسا کران منداید : روزهاتان شمارش دارد . ( مردم گاه از بابت « گشاده دست بودن در مورد وقت خود » ستوده می شوند ؛ و شاید نوع دیگری از گشاده دستی وجود نداشته باشد : مفهوم گشاده دستی چندان معنا نداشت اگر هرگز قرار نبود بمیریم .) ممکن است بکوشید این را فراموش کنید ، ولی زندگی تان همیشه با احساس تان از پایان یافته اش به یادتان می آورد . نکته ای پیش پا افتاده است که مرگ بزرگترین مساوات طلب است ؛ ولی به طریقی دیگر ، چنان هایدگر یادآور می شود ، مرگ چیزی است که به مطلق ترین وجه ما را « متفرد می کند » . مرگ به مفهوم یک شخصیت درونی متمایز ما را از « فردیت » برخودار نمی سازد ، بلکه تفاوت های محضی را برقرار می کند که وجودی را از دیگر جدا می سازد : واقعیت های ِ سنگ ِ گوری زندگی . به رغم جامعه پذیری تمام عیار ِ « با ـ جهان » ، هر وجود ، در پایان ، از بیخ و بن « نا ـ نسبت مند » است . مرگ تان منحصرا دغدغه ی خاطر شماست ، زیرا هنگامی که می میرید ، هستن ـ در ـ جهان ـ با ـدیگران تان به پایان می رسد ، ولی مال آنها ، گرچه ممکن است به راه های گوناگون تحت تأثیر قرار بگیرد ، همچنان ادامه می یابد . یگانه معنایی که بر پایه ی آن می توانید کل وجودتان را در یابید رویاروی شدن با « امکان دیگر ـ قادر ـ نبودن ـ در آنجا ـ بودن » همچون « امکان ِ مخصوص به خودتان » ، و از این رو نظر کردن به زندگی تان همچون نا کاملی پایداری است که با همه ی این احوال به پایان می رسد . البته ، خرد همگانی ِ خود ـ همه کس ما همه ی این فلسفه ورزی درباره ی مرگ را کمابیش بیمار گونه و کلافه کننده می یابد . خرد همگانی به واقعیت مرگ با دست تکان دادنی و « حالتی از برتری » اذعان می کند ، ولی از اندیشیدن درباره ی معناهای ضمنی ِ آن تن می زند . « مردن » هم تراز ویدادی می شود که ، به یقین ، به دازاین می رسد ، ولی منحصرا به هیچ کس تعلق ندارد . مردن ، که اساسا به چنان شیوه ای از آن من است که هیچ کس نمی تواند نماینده ی من باشد ، به رخداد پیشامدی عمومی منحرف می شود که « همه کس » با آن رویاروی می گردد ...این پنهان داشت طفره آمیز در حضور مرگ چنان سرسختانه بر روزینه گی چیرگی دارد که ، در بودن با یکدیگر، « همسایگان » اغلب همچنان به گفت و گو با « شخص میرنده » با این باور ادامه می دهند که او از مرگ خواهد گریخت و چندی نمی گذرد که به روزینه گی آرامش یافته ی جهان مورد علاقه اش باز خواهد گشت . چنین « دغدغه » ای در حکم « تسلی » بخشیدن به اوست ... با این همه ، در بن ، این تسکینی نه فقط برای اوست که در حال مردن است بلکه بیشتر از آن برای کسانی است که او را «تسلی» می دهند ... در واقع مردن دیگران اغلب چنان که باید و شاید گرفتاری و مزاحمتی اجتماعی ، اگرنه حتی بی ملاحظه گی و بی فکری تمام عیار ، شمرده می شود که باید از عموم مردم در برابر آن محافظت کرد . « همه کس می میرد » ، این را با شانه بالا انداختنی و خنده ی تلخی می گوییم . ولی این فقط وّراجی همه کس است ، و می کوشد طبق معمول ما را از این واقعیت منفک سازد که همه ی ما باید مرگ های خودمان را ، به تنهایی در امکان نا ـ نسبت مند خودمان ، بمیریم .

بی گمان خرد همگانی تعارضی را میان درگیری آشکار با جهانی که وجدان مان را به آن فرامی خواند ، و تک افتادگی نا ـ نسبت مند ی که در پرتو هستن ـ به سوی ـ مرگ مان نمایان می شود، حدس می زند . ولی خرد همگانی مرگ را سوء تفسیر می کند، همانگونه که هر چیز دیگر را سوء تفسیر می کند . افزون بر این ـ یا آنگونه که هایدگر خواهد کوشید ما را متقاعد کند ـ رّد پای همه ی سوء تفسیرهایش ، و از این رو همه ی بی اصالتی مارا ، می توان تا سرچشمه ای واحد پی گرفت : فهم مبتنی بر خرد همگانی ما از زمان .از نظر هایدگر مفهوم زمان را می توان در ابدیت یافت و پیش شرط آن اشراف و درک کامل ابدیت است. برای این منظور باید به ابدیت ایمان یافت اما فیلسوفان به ایمان و یقین در این باره هرگز نمی رسند چرا که شک اساس فلسفه است و فلسفه هرگز نمی تواند حیرت را ازمیان بردارد. الهیات از نظر هایدگر با دازاین انسانی یعنی هستی نزد خدا و هستی زمان مند در انسان سروکار دارد اما خدا نیازی به الهیات ندارد و ایمان به او وجودش را سبب نمی شود. ایمان مسیحی با آنچه در زمان روی داده مرتبط است. چون فیلسوف ایمان نمی آورد می خواهد زمان را از خود زمان درک کند.هایدگر زمان را به سه نوع زمان روزمره و زمان طبیعی و زمان جهانی تقسیم می کند. در بحث زمان روزمره می گوید که زمان آن چیزی ست که اتفاقات در آن رخ می دهند. زمان در موجود تغییر پذیر اتفاق می افتد. پس تغییر در زمان است. تکرار دوره ای ست. هر دوره تداوم زمانی یکسانی دارد. ما می توانیم مسیر زمانی را به دلخواه خود تقسیم کنیم. هر نقطه اکنونی زمانی بر دیگری امتیاز ندارد و اکنونی پیش تر و پس تر (بعدتر) از خود دارد. زمان یکسان و همگن است. ساعت چه مدت و چه مقدار را نشان نمی دهد بلکه عدد ثبت شده اکنون است. هایدگر می پرسد که این اکنون چیست و آیا من انسان بر آن چیرگی و احاطه دارم یا نه؟ آیا این اکنون من هستم یا فرد دیگری ست؟ اگر این طور باشد پس زمان خود من هستم و هر فرد دیگر نیز زمان است و ما همگی در با هم بودنمان زمان هستیم و هیچ کس و هر کس خواهیم شد.آیا من همین اکنون هستم؟ یا تنها آن کسی که این را می گوید؟ هایدگر زمان طبیعی را همان ساعت طبیعی تبادل روز و شب می داند که دازاین انسانی آن را مشخص کرده است. آیا من بر هستی زمان احاطه دارم و چیره ام؟ آیا خود را در اکنون دخیل می دانم؟  آیا من خود اکنونم و دازاین من زمان است؟ آیا این زمان است که ساعت را در ما به وجود می آورد؟ زمان را می توان همچون « زمان جهان » دریافت ، یعنی زمان عملی ِ وسیله ی آماده ـ در ـ دست ـ زمان عملی برداشت محصولات و وعده های غذا ، میعادها و ظایف ، برخاستن وبه رختخواب رفتن . زمان جهان کاملا به معنای دقیق کلمه زمان « روزینه گی » است ؛ زیرا ، مانند مکانیّت هر روزه ، با طلوع و غروب خورشید برای ما تعریف می شود .

دازاین در درافکندگی اش به دگرگونی های روز و شب تسلیم شده است ... این « سپس » که دازاین خود را با آن مشغول داشته است بر حسب چیزی تاریخ می خورد که با روشن شدن پیوند دارد ...طلوع آفتاب ... دل مشغـولی از « در ـ دسترس ـ بودن خورشید بهره می جوید ، که روشنایی و گرما می بخشد ... بر پایه ی این تاریخ گذاری است که « طبیعی ترین » مقیاس زمان سر بر می آورد ـ روز . با این همه ، ما به هدایت خرد همگانی دست به بدفهمی زمان جهان می یازیم . ما آن را شبکه ی درگیری اش با جهان وامی گسلیم و آن را به « اکنون » ی پیوند می دهیم که آن را چون لحظه ای گذرنده در نظر می آوریم که لمحه ای بر ما حاضر می شود . ما زمان مند بودن پیش نگری و حافظه را فراموش می کنیم ، وآیندگی را به « اکنون نه ـ بلکه بعدا ً» و گذشتگی را به « نه دیگر اکنون ـ بلکه پیش تر » فرو می کاهیم . ما خود را در حالتی تصویر می کنیم که بر دیواره ی پلی خم شده ایم و به رودخانه ای مهیب و نیرومند خیره می نگریم . این رود ، پیچیده در مه ، از سرچشمه های ناشناخته ی خود در آینده به سوی ما فرا می خیزد ؛ هنگامی که این رود همچون زمان حال از زیر ما می گذرد ، ما لحظه ی کوتاهی لمحه ی از آن را درمی یابیم ؛ و آنگاه از پس ِ پشت ما به اقیانوس های غیر قابل اندازه گیری زمان گذشته با شتاب گذر می کند . ما با گرفتن سر نخ خودمان از این تصویر از زمان « همچون زنجیره ای ، همچون رود ِ جاری ِ اکنون ها ، همچون جریان زمان» با زمان چنان رفتار می کنیم که گویی درون ـ جهان ـ در دسترس ما است ـ خلاصه ، همچون چیزی که هایدگر آن را زمان اکنون می نامد ـ یعنی زمان عینی ، بی کران نو همگن ِ علوم طبیعی . ما سپس این برداشت از زمان را بر خودمان فرا می افکنیم ، و آغاز به اندیشیدن به زندگی خودمان همچون چیزی که از « نقطه ی اکنون ها » تشکیل یافته است ( تقریبا مانند « نقطه ی من » های برداشت معمولی از خودمندی ) می کنیم . ما عمر را سلسله هایی از « تجربه ها » ، که همان اندازه از یکدیگر جدایند که نماهای بریده ای از یک فیلم ، در نظر می آوریم که هر یک فقط لحظه ای گذرنده بر ما « حاضر» می شود. حاصل چشم گیر این است که این زنجیره ی تجربه ها ، آن چه « واقعا» واقعی است ، در هر مورد ، دقیقا آن تجربه ای است که « در اکنون ِ جاری » حاضر ـ در ـ دست است ، حال آنکه آن تجربه ها که فراگذاشته اند یا فقط دارند فرا می رسند ، یا دیگر نیستند یا هنوز واقعی نیستند . دازاین از فراخنای زمان که میان دو مرز به آن ارزانی شده گذر می کند ، و این کار را به چنان شیوه ای انجام می دهد که ، در هر مورد ، فقط در «اکنون»« واقعی » است ، و گویی از میان زنجیره ی « اکنون های » « زمان ِ » خاص خود جست می زند . از این جاست که گفته می شود دازاین« زمان مند » است . به رغم دگرگونی دایمی این تجربه ها ، خویشتن خود را در سراسر کار با همانی معینی حفظ می کنند . البته می توانیم در این برداشت از زمان مندی آسایشی بیابیم : اگر زندگانی های ما عبارت از رشته های تجربه های جداگانه است ، آنگاه می توانیم تصور کنیم که برای همیشه ادامه می یابند . ولی می بایست همچنین ، هر چند به ابهام ، متوجه باشیم که از لحاظ هستی شناسانه نا اصیل است ، میدانیم که زندگانی خود را به سر بردن بر حسب زمان اکنون به معنای « گریختن » از کرانمندی یا « نظر بر گرفتن » ازآن است . با زیستن در « اکنون » ، ما خود را به همه کس مبدل می کنیم . زمان مندی ِ نا اصیل ِ دازاین نااصیل آن سان که سقوط می کند ، می بایست ، چون چشم برگرفتنی از کرانمند ، از شناختن زمان مندی ... اصیل به طور کلی در بماند و اگر در واقع شیوه ای که بر پایه ی آن دازاین معمولا درک می شود با « همه کس » هدایت شود ، فقط بدین سان است که « باز نمود ِ»خود فراموشی ِ « بی کرانگی ِ »زمان ِ عمومی تحکیم می شود . « همه کس » هرگز نمی میرد زیرا نمی تواند بمیرد ... تا با آخر « [همه کس ] همیشه زمان بیشتری دارد » . ولی همه ی ما دارای وجدانی هستی شناسانه ایم ، و هرگز نمی توانیم یکسر خود را فریب دهیم . حتی در نیم روز ِ خیره کننده ی روزینه گی آفتاب تابناک ، هستن ـ به سوی ـ مرگ ما سایه ی خود را می افکند . خرد همگانی ما را بر آن می دارد که به زمان همچون رودی بی کرانه بیندیشیم ، و ما اغلب با حسرت به التماس از آن می خواهیم که آهسته کند ، یا خشمگینانه آن را از بابت قساوتی که در قاپ زدن لحظه های کوتاه خوشبختی ما و به فراموشی سپردن شتابناک آنها به خرج می دهد، سرزنش می کنیم . با این همه ، اگر ما منسجم تر بودیم ، به همین سان مایل بودیم سرعتی را بستاییم که رود زمان به مدد آن شادی های آینده ی ما را به سوی ما حمل می کند ، و سپاس گزار مشیّتی باشیم که پیوسته آن را پر می کند و تضمین می کند که این رود هرگز خشک نمی شود . چرا می گوییم که زمان برمی گذرد، آنکه با همان تأکید فراوان نمی گوییم که زمان سر بر می آورد ؟ با این همه ، با توجه به زنجیره ی محض اکنون ها همان قدر حق داریم یکی را بگوییم که دیگری را . هنگامیکه دازاین از برگذشتنن زمان سخن می گوید ، در پایان ، بیش از آن زمان در می یابد که می خواهد بپذیرد . ما که بیش تر از آنکه بپذیریم در می یابیم ، آغاز می کنیم که در تصرف درکی اصیل از کران مندی زمان قرار گیریم . وجدان هستی شناسانه ی ما به ما هشدار می دهد که زمان مندی وجدان مان نمی تواند بر حسب زمان اکنون به نحو اصیل درک شود . ما « همچون مجموع فعلیت های زود گذر تجربه هایی وجود نداریم که پیاپی پیش می آیند و ناپدید می شوند » ، بلکه چون باشنده هایی هستیم که هر لحظه اش ازهم اکنون بر حسب وجود داشتن میان زادن و مرگ ساخته می شود . دازاین خط سیر یا دوره ای از « زندگی » را ـ آن دست که تا حدودی حر ـ در ـ دست است ـ با مرحله هایی از فعلیت های زودگذر پر نمی کند . دازاین خود را به چنان شیوه ای به پیش می کشد که هستن اش پیشاپیش همچون کشیدن ـ به پیش شکل می گیرد . « میان » ی که با زادن و مرگ پیوند دارد از هم اکنون در هستن دازاین جای دارد... به هیچ روی درست نیست که دازاین در نقطه ی زمان واقعی « است » ، و اینکه ، جدا از این ، در « محاصره » ی نافعلیت زادن و مرگ خود است . زادن چون به نحو وجودی درک خود ... چیزی نیست که گذشته باشد به معنای چیزی که دیگر حاضر ـ در ـ دست نیست ؛ و به همین سان مرگ دور است از اینکه نوع هستن چیزی را داشته باشد ...که هنوز حاضر ـ درـ دست نیست بلکه فرا می رسد ... دازاین نفس الامری همچون زاده شده وجود دارد ؛ و همچون زاده شده ، از هم اکنون میرنده است ، به معنای هستن ـ به ـ سوی ـ مرگ . مادام که دازاین به نحو نفس الامری وجود دارد ، هم« پایان » و هم « میان» شان هستند ، و به تنها شیوه ی مکن بر پایه ی هستن دازاین همچون نگرانی هستند ... همچون نگرانی ، دازاین همانا « میان » است . زمان مند ی اصیل همان اندازه به ما تعلق دارد که ما به آن متعلق ایم ؛ زمان مندی اصیل نیرویی از طبیعت نیست بلکه شیوه ای است که وجودمان خود را و جهان اش را « زمان مند می کند » . زمان مند ی اصیل زنجیره ی بی کران نقطه ی اکنونهای هماهنگ قائم به ذات نیست ، بلکه ساختار کران مند « لحظه ها »ی تمایز یافته است . لحظه های زمان مندی اصیل « خلسه وار » است به این معنا که این لحظه ها « بیرون از خودشان قرار می گیرند » . این لحظه ها با راه های بیشمار خاطره و پیش نگری به یکدیگر پیوند می خورند : این لحظه ها موضع هایی نیستند که رو پلی بر زمان مستحکم شده باشند ، بلکه میدانهای بیشماری هستند که هم به گذشته و هم به آینده فرا میرسند . لحظه ها « آینده سا » هستند ، ولی نه به این معنا که به سوی زمانهای بی کران که در پی می آید جهت گیری کنند . هر لحظه مجذوب مغـناطیس کرانمندی می شود ، مرگ را مانند عقربه ی قطب نمایی که به قطب شمال اشاره دارد پیش نگری می کند . در این جا اصطلاح « آینده آسا » آمدنی را در نظر داریم که بر پایه ی آن دازاین ، در بیشتر توانمندی ـ برای ـ هستن خویش ، به سوی خود می آید ...فقط تا آنجا که دازاین آینده آسا است می تواند به نحو اصیل همچون بوده است باشد . خصیصه ی « بوده است » ، به طریقی از آینده نشئت می گیرد ... و به طریقی که آینده که « بوده است » ( یا به بیان بهتر ، که در فرایند بودن است) خود را از اکنون می رهاند . این پدیده دارای یگانگی آینده ای است که اکنون را در فرایند بوده است قرار می دهد ؛ ما بر آن نام زمان مندی می نهیم . خرد همگانی و علم طبیعی ممکن است بکوشند تا ما را متقاعد کنند که این زمان مندی کرانمند و کیفی صرفا تفسیری اختیاری و انسان مدار از جریان عینی زمان بی کران است ، تقریبا مانند شبکه ی تمایزهای رنگی که ما بر فراز پیوستار طول موج های گونه گون نور قرار می دهیم . ولی ما در وجدان هستی شناسانه ی خود می دانیم که این قیاس کاذب است . نور پدیده ای طبیعی در جهان است ، و ما یا می توانیم آن را دریابیم یا نمی توانیم . زمان فرق دارد : مانند حقیقت ، اگر قرار باشد هر چیزی دیگری را اصلا در یابیم ، نیاز داریم که درکی از زمان داشته باشیم . و اگر ما تا کنون زمان را به نحو اصیل در نیافته باشیم ، آن هم بر حسب لحظه های خلسه وار وجود کران مند خودمان ، آنگاه هرگز قادر نخواهیم بود که « آن زمانی را توضیح وتفسیر کنیم که در دسترس فهم عادی است » ـ یعنی زمان جهان خرد همگانی هر روزه و زمان اکنون علم طبیعی . زمان جهان و زمان اکنون هنگامی سر بر می آورد که « خصیصه ی خلسه وار زمان مند ی آغازین تثبیت شده است » ، و لحظه های وجودمان از روابط شان با زادن و مرگ « عاری » شده اند به نحوی که این لحظه ها می توانند « خود را یکی پس از دیگری در راستایی ریسه کنند » و بدین سان « زنجیره ای پدید آورند » . کوتاه سخن آنکه شناخت عادی متکی برسوء تعبیری از زمان مندی اصیل است ؛ و هیچ درکی از جهان نداریم که ملازم بدفهمی نیست .

نزدیکترین چیزها مرگ و دورترین چیزها آرزوهاست. « سقراط »

 منابع:

   ¤ هایدگر و هستی و زمان

      نویسنده: جاناتان ری 

   ¤ اندیشه های فلسفی در پایان هزارۀ دوم

      محمد ضمیران

   ¤  www.javanbakht.net

   ¤ نگین اندیشه

      ایوب گبانچی

نگارنده: صبح ناز ریاضی


جبریت و اراده آزاد

قوانين علی قوانينی هستند که به کمک آنها وقايع را می توان پيش بينی کرد و توضيح داد. تمامی اين قوانين ساختار علی جهان را توصيف می کنند. اگر جای پايی روی ماسه ببينيم اين طور استنتاج می کنيم که که کسی روی ماسه راه رفته است و نمی توان گفت که اثر پا موجب اين شده که کسی روی ماسه راه رود، حتی اگر راه رفتن را بر اساس قوانين علی از اثر پا استنتاج کرده باشيم. به طور مشابه اگر «الف» و «ب» نتايج نهايی زنجيره های علی باشند که به يک علّت مشترک باز می گردند، باز هم نمی توان گفت که «الف» موجب «ب» شده است. از آنجا که فرا رسيدن روز و شب دارای يک علت مشترک است، می توان مثلاً روز و شب را پيش بينی کرد، اما نمی توان يکی را موجب ديگری دانست. دليلی در دست نيست که از به کار بردن واژه «قانون علّی» به شيوه ای جامع خودداری کنيم، شيوه ای که صرف نظر از عقب يا جلو رفتن استنتاجات در زمان، در مورد همه قوانينی که حوادث خاصی را بر اساس وقايع ديگر پيش بينی می کنند يا توضيح می دهند، به کار می رود.با در نظر گرفتن اين نکته در مورد جبر می توان گفت «جبر» تز خاصی است درباره ساختار علّی جهان که معتقد است اين ساختار آنچنان نيرومند است که با در دست داشتن شرح کاملی از حالت کل جهان در زمانی خاص، به کمک قوانين می توان هر واقعه ای را در گذشته يا آينده محاسبه کرد. اين نظريه مکانيکی نيوتن است که لاپلاس آن را به طور دقيقی تحليل کرد. طبق اين نظريه، شرح حالت آنی جهان، نه تنها موقع مکانی هر ذره ای در اين جهان، بلکه سرعت آن ذرات را نيز در بردارد. اگر ساختار علی جهان آنقدر قوی باشد که اين تز را موجه بداند می توان گفت که اين جهان نه تنها دارای ساختاری است علی ، بلکه مشخصاً ساختاری جبری دارد.

در فيزيک معاصر، مکانيک کوانتوم دارای نهادی است علی که اکثر فيزيکدانان و فلاسفه علوم آن را غير جبری می دانند. به عبارت ديگر، از نهاد فيزيک کلاسيک ضعيف تر است، چون قوانينی را در بر می گيرد که اساساً احتمالاتی هستند. به اين قوانين نمی توان شکل جبری به اين صورت داد: «اگر چند کميت دارای مقادير خاصی باشند، آنگاه کميتهای خاص ديگری دقيقاً دارای مقادير مشخصی هستند.» يک قانون آماری يا احتمالاتی می گويد اگر چند کميت دارای مقادير خاصی باشند، آنگاه مقادير کميتهای ديگر به شکل يک توزيع احتمالاتی خاص معين می شود. اگر بعضی از قوانين اساسی جهان احتمالاتی باشند، تز جبريت صادق نيست. امروزه اين درست است که اکثر فيزيکدانان، جبريت را به مفهوم اکيدی که تاکنون استفهام شده، نمی پذيرند. تنها اقليت کوچکی معتقدند که فيزيک روزی به جبريت باز خواهد گشت. خود اينشتين هرگز اين عقيده را مردود نمی دانست. وی در تمامی طول حياتش معتقد بود که طرد جبريت در فيزيک موقتی است. تا امروز هنوز معلوم نشده آيا اينشتين درست می گفت يا نه.البته در تاريخ فلسفه مسئله جبريت به طور تنگاتنگی با مسئلة اراده آزاد مرتبط است. آيا انسان می تواند از چند عمل مختلف ممکن يکی را برگزيند؟ يا گمان وی به آزادی انتخاب پنداری است بيهوده ؟ رودلف کارناپ نظراتش را در مورد اين مسئله اين گونه بيان می کند: من با اين نظر رايشنباخ موافق نيستم که می گويد اگر فيزيک، موضع کلاسيک جبريت اکيد را حفظ می کرد، نمی شد با معنايی روشن از انتخاب يک شق، ارجحيت امری بر امر ديگرگرفتن تصميمی عقلی يا مسئوليت اعمال خود و غيره صحبت کرد. به نظر من همه اينها حتی در جهانی که به معنای قوی جبريتی است دارای معانی کاملاً روشنی هستند. موضعی را که من رد می کنم- يعنی موضع رايشنباخ و ديگران- اينطور می توان خلاصه کرد. چنانچه نظر لاپلاس درست تلقی می شد يعنی اگر تمامی گذشته و آينده جهان توسط مقطع زمانی خاصی از جهان تعيين می شد، آنگاه اختيار معنايی نداشت و اراده آزاد پنداری بيهوده می بود. اما فکر می کنم که ما دارای اختيار هستيم و می توانيم تصميم بگيريم، در واقع هر واقعه ای توسط آنچه که قبل از آن اتفاق می افتد از قبل تعيين می شود: حتی قبل از اينکه به دنيا بياييم. بنابراين برای اينکه به اختيار مجدداً معنایی بدهيم، لازم است نگاهی به عدم جبريت فيزيک نو بيفکنيم. من به اين استدلال معترضم، چون فکر می کنم دو چيز را با هم اشتباه می گيرد: يکی تعّين به مفهوم نظری است که در آن واقعه مطابق قوانين (که چيزی جز قابليت پيش بينی بر پايه نظمهای مشاهده شده نيستند) توسط واقعه قبلی تعيين می شود و ديگری اجبار است. فعلاً فراموش کنيد که در فيزيک مدرن جبريت به مفهوم قوی موجود نيست، بلکه صرفاً نظريه قرن نوزدهم را مد نظر داشته باشيد. برداشت مورد قبول عام از فيزيک توسط لاپلاس بيان شد. انسان با در دست داشتن شرح کاملی از يک حالت آنی گيتی و همه قوانين (البته چنين کسی وجود ندارد، اما وجودش را می توان مفروض داشت) می تواند هر واقعه ای را در گذشته و آينده محاسبه کند. حتی اگر اين نظريه قوی جبريت صادق باشد، نمی توان استنتاج کرد که قوانين انسان را مجبور به يک عمل می کنند. قابليت پيش بينی و اجبار دو چيز کاملاً متفاوتند.

برای توضيح اين امر يک زندانی را در سلول در نظر می گيريم. او می خواهد فرار کند، اما ديواری ضخيم او را احاطه کرده و در هم قفل است. اين اجباری است واقعی. اين حالت را می توان يک اجبار منفی ناميد چون وی را از انجام کاری که می خواهد باز می دارد. اما اجبار مثبتی هم وجود دارد. مثلاً من از شما قوی ترم، اما شما هفت تيری در دست داريد. شما ممکن است نخواهيد آن را به کار بريد. اما اگر دستتان را بگيرم و هفت تير را به سوی شخص ديگری بر گردانم و به زور انگشتتان را بر ماشه فشار دهم، شما را بدون اينکه بخواهيد وادار به شليک کرده ام. قانون مرا مسئول شليک کردن گلوله می داند نه شما را. اين به معنای محدود فيزيکی، اجباری است مثبت. به معنای وسيعتر کسی می تواند با انواع وسائل غير فيزيکی مانند تهديد به عواقب وحشتناک شخص ديگری را مجبور به انجام کاری کند. حال اين اشکال مختلف اجبار را با تعين، به مفهوم نظمهای واقع شده در طبيعت، مقايسه می کنيم.می دانيم که انسان دارای صفت مشخصه ای است که به رفتارش نظمی می بخشد. فرض کنيد دوستی دارم که شديداً شيفته برخی از آثار قليل الاجرای باخ باشد. روزی خبردار می شوم که يک گروه از موزيسينهای خوب به طور خصوصی در منزل يکی ديگر از دوستانم آثار باخ را اجرا می کنند. بعضی از آثار مورد علاقه دوست اولم نيز جزء برنامه است. از من دعوت به عمل می آيد که به همراه شخص دلخواهم حضور يابم. به دوستم تلفن می کنم تا وی را با خود ببرم، اما قبل از اين کار مطمئن هستم که وی با علاقه خواهد آمد. حال من بر چه پايه ای اين پيش بينی را می کنم؟ از آنجا که به صفات مشخصه دوستم و برخی از قوانين روانشناسی آگاهی دارم. فرض کنيد که او مطابق انتظارم مرا همراهی کند. آيا می توان گفت او مجبور به اين کار است؟ نه وی با اراده آزاد خود تصميم می گيرد. در واقع هنگام روبرو بودن با اين انتخاب هرگز از اين آزادتر نبوده است. کسی از وی می پرسد: آيا مجبور بودی به اين کنسرت بروی؟ آيا کسی به رويت فشاری اخلاقی از قبيل اينکه ميزبان يا موزيسينها از نيامدن تو رنجيده خاطر می شوند وارد آورد؟ دوستم جواب می دهد به هيچ وجه. کسی کوچکترين فشاری به من نياورد. من به باخ خيلی علاقمندم و خيلی دلم می خواست که به اين کنسرت بيايم اين تنها دليل آمدنم بوده است .

اراده آزاد اين مرد مسلماً با نظريه لاپلاس سازگار است. حتی اگر اطلاعات تام در باره گيتی قبل از تصميم وی، اين امر را ممکن می کرد که بتوان رفتن او را به کنسرت پيش بينی کرد، هنوز نمی شد گفت که وی با اجبار به آنجا رفته است. تنها موقعی می توان آن را اجبار ناميد که به کمک عوامل خارجی او را وادار کنيم به زور کاری علی رغم خواستش انجام دهد. اما اگر اين عمل ناشی از طبيعت خودش و مطابق با قوانين روانشناسی باشد، آنگاه می توانيم بگوييم که وی آزادانه عمل کرده است. البته طبيعت وی ساخته تعليم و تربيت او از روز تولدش بوده است. اما اين امر مانع اين نيست که صحبت از انتخاب آزادانه وی بکنيم، اگر اين انتخاب زاده شخصيتش باشد، شايد اين مرد که به باخ علاقه مند است از پياده روی شبانه نيز خوشش بيايد. در اين شب خاص وی پيش از پياده روی مشتاق شنيدن موسيقی باخ بوده است. او مطابق ترتيب ترجيحات خودش عمل می کند. وی آزادانه گزينشی به عمل می آورد. اين جنبه منفی مسئله يعنی رد اين نظر است که جبريت کلاسيک به ما اجازه نمی دهد با منظوری روشن، صحبت از اختيار آزاد انسانی کنيم .جنبه مثبت مسئله نيز همين قدر مهم است. بدون يک نظم علی، که الزاماً به مفهومی قوی جبری نيست، بلکه می تواند از مفهوم ضعيفتر باشد، به هيچ وجه ممکن نيست انتخابی آزاد صورت پذيرد. انتخاب متضمن ارجحيت عمدی يک شيوه عمل بر ديگری است. اگر عواقب اعمال مختلف را نتوان پيش بينی کرد، چطور ممکن است انتخابی به عمل آورد؟ حتی ساده ترين انتخابها بستگی به پيش بينی عواقب ممکن دارد. آب می نوشيم، چون می دانيم که طبق قوانين فيزيولوژی عطشمان را بر طرف می کند. البته عواقب تنها به درجات احتمالی معلوم است. حتی اگر کائنات را به مفهومی کلاسيک جبريتی بدانيم، اين امر هنوز صادق است. اطلاعات کافی برای پيش بينی حتمی هرگز در دسترس نيست. انسان خيالی که در فرمولبندی لاپلاس ظاهر می شود، می تواند پيش بيني های کاملی بکند اما اين انسان در عمل وجود ندارد. موقعيت عملی چنين است که دانش ما بر آينده، صرفنظر از صادق بودن جبريت به مفهومی قوی، احتمالاتی است. اما برای اينکه آزادانه انتخاب کنيم بايد بتوانيم نتايج احتمالی طرق مختلف اقداماتمان را بسنجيم. اين کار ممکن نيست، مگر اينکه نظمی کافی در ساختار علّی جهان موجود باشد. بدون چنين نظمهايی نه مسئوليت اخلاقی معنا دارد و نه مسئوليت قانونی.کسی که قادر نيست عواقب يک عمل را پيش بينی کند نمی تواند مسئول آن عمل باشد. والدين، معلم، قاضی، طفل را موقعی مسئول می دانند که وی بتواند عواقب اعمالش را پيش بينی کند. بدون وجود عليت در جهان، ضرورتی به تربيت انسان و توسل به اخلاق و سياست نيست. اين فعاليتها فقط زمانی معنا دارند که تا اندازه ای نظم علّی در جهان مفروض باشد.

اين نظرات را چنين می توان خلاصه کرد. جهان دارای ساختاری علّی است. معلوم نيست که اين ساختار به مفهوم کلاسيک يا به شکلی ضعيفتر، جبريتی هست يا نه. در هر دو صورت جهان به درجات زيادی از نظم برخوردار است. اين نظم برای وجود اختيار ضروری است. هنگامی که يک شخص انتخابی به عمل می آورد، انتخاب وی بخشی از زنجيرهای علّّّی جهان است. اگر اجباری در کار نباشد، يعنی اگر انتخاب، متکی بر رجحان شخصی ناشی از شخصيت فردی باشد، دليلی موجود نيست که آن را اختياری آزاد نخوانيم. اين درست است که شخصيت آدمی موجب انتخاب وی می شود و اين به نوبه خود توسط موجبات قبلی مشروط می شود، اما هيچ دليلی در دست نيست که بگوييم که شخصيت وی او را مجبور کرده که انتخابی به عمل آورد، چون واژه «اجبار» بر حسب عوامل علّی خارجی تعريف می شود. البته ممکن است يک بيمار روانی دارای حالت بسيارغيرطبيعی روحی باشد، می توان گفت که طبيعت او را مجبور به ارتکاب يک جنايت کرده است. اما واژه «اجبار» در اينجا از اين رو به کار می رود که احساس می شود که غير عادی بودن بيمار، او را از روشن بينی عواقب شيوه های گوناگون عمل باز داشت. اين حالت روانی جلوی سنجش و تصميم عقلانی را گرفت. در اينجا اين مسئله جدی مطرح می شود که خط فاصل بين رفتار ارادی و عمومی و اعمالی که ناشی از حالات روانی غير عادی هستند کجا تعيين می شوند؟ ولی به طور کلی انتخاب آزاد، تصميمی است از جانب شخصی که قادر به پيش بينی عواقب شيوه های مختلف عمل و انتخاب عملی ای است که وی ترجيح می دهد. به عقيده برخی تضادی بين انتخاب آزاد، به مفهوم بالا و جبريت، حتی از نوع قوی کلاسيک، وجود ندارد . در سالهای اخير، تعدادی از فلاسفه علوم گفته اند که جهشهای نامعين کوانتوم، که اکثر فيزيکدانان معتقدند اساساً بی نظمند، ممکن است در تصميم گيری نقشی داشته باشند. اين کاملاً درست است که تحت شرايط خاصی يک که علّت، نظير يک جهش کوانتوم، می تواند منجر به يک مِه معلول قابل مشاهده شود. اما امکان اين زياد نيست که تصميمات انسانی در اين نقاط و سطوح اتخاذ شود. مثلاً در يک بمب اتم، تنها وقتی که تعداد کافی نوترون آزاد می شود يک فعل و انفعال زنجيری صورت می گيرد. اين امکان نيز موجود است که در يک ارگانيسم انسانی بيش از اکثر دستگاه های فيزيکی بيجان، نقاط خاصی موجود باشند که يک جهش کوانتوم واحد به يک مِه معلول مشاهده شدنی منجر شود. اما احتمال اين وجود ندارد که اين نقاط همان نقاط تصميم گيری انسانی باشد.

انسانی را در نظر بگيريد که در حال گرفتن تصميمی است. اگر در آن نقطه، نوعی عدم تعيّن در يک جهش کوانتوم مشاهده شود، آنگاه تصميم اتخاذ شده در آن نقطه به همان ميزان تصادفی خواهد بود. اين بی نظمی کمکی به تقويت معنای واژه «انتخاب آزاد» نمی کند. چنين انتخابی به هيچ وجه انتخاب محسوب نمی شود، بلکه تصميمی است تصادفی و ديمی.گويی با شير يا خط يکی از دو مشی ممکن انتخاب شده است. خوشبختانه محدوده عدم تعيّن در نظرية کوانتوم بسيار کوچک است. اگر اين محدوده بسيار بزرگتر بود، امکان اتفاقاتی از قبيل انفجار ناگهانی يک ميز يا بازگشت خود انگيخته سنگ در حال سقوط به هوا يا در جهت افقی زياد می شد. ممکن است بتوان در چنين جهانی زندگی کرد، اما اين امر مسلماً امکان «انتخاب آزاد» را زياد نمی کند. بر عکس آن را بسيار دشوارتر می کند، چون پيش بينی عواقب اعمالمان مشکلتر می شود. وقتی سنگی را پرتاب می کنيم انتظار داريم به زمين بیفتد. اما سنگ در جهان تخيلی ما در مسير مارپيچ حرکت می کند و به سر کسی می خورد. در اين صورت امکان دارد ما را مسئول اين امر بدانند. در حالی که منظوری در کار نبود. پس روشن است که اگر پيش بينی عواقب اعمالمان مشکلتر از حال حاضر شود، احتمال نيل به تأثيرات مطلوب بسيار ضعيف می شود. اين امر رفتار اخلاقی عمومی را به مراتب مشکلتر می کند و اين در مورد روندهای بی نظمی که ممکن است در ارگانيسم انسانی موجود باشد صادق است. تا آنجا که اين روندها در انتخاب ما مؤثرند، صرفاً نوعی بی قاعدگی به انتخابهای ما اضافه می کنند. يعنی حوزه انتخاب ما محدودتر می شود و حتی استدلال مخرب تری نيز می توان عليه امکان وجود اراده آزاد ارائه داد. به نظر ردلف کارناپ در سطح زندگی روزمره، تفاوتی بين فيزيک کلاسيک با جبريت قويش و فيزيک کوانتوم مدرن با معلولهای بی قاعده اش، موجود نيست. عدم حتميّت در نظرية کوانتوم بسيار بسيار کمتر از عدم حتميّت ناشی از محدوديت دانش در زندگی روزمره است. در اينجا انسان در جهانی زيست می کند که توسط فيزيک کلاسيک توصيف می شود، و در حالت اول انسان در جهانی زندگی می کند که توسط فيزيک مدرن وصف می شود. بين اين دو نوع توصيف تفاوتی موجود نيست که تأثير قابل ملاحظه ای در مسئله انتخاب آزاد و رفتار اخلاقی بگذارد. در هر دو حالت انسان نتايج اعمالش را نه با حتميّت، بلکه با درجه ای از احتمال پيش بينی می کند، عدم تعيّن در مکانيک کوانتوم هيچ تأثير قابل مشاهده ای بر سنگی که انسان پرتاب می کند، ندارد. چون سنگ مجتمع عظيمی است از بيليونها ذره. در مِه جهانی که انسان زندگی می کند عدم تعيّن مکانيک کوانتوم نقشی ايفا نمی کند. به همين دليل اين پندار را که عدم تعيّن در سطح زير اتمی ربطی به مسئله اراده آزاد دارد، می توان باطل دانست. اما دانشمندان و فلاسفه علوم بر جسته ای وجود دارندکه دارای نظر مخالف هستند و مطالب بالا صرفاً نظر شخصی رودلف کارناپ است .

نگارنده: نوید روهنده

منبع: مقدمه ای بر فلسفه علم.

نویسنده ، رودلف کارناپ

فیزیک و فلسفه و رابطه ی آن ها

می توان گفت که فیزیک پس از ریاضیات نزدیک ترین علم به فلسفه است . با پیدایش فیزیک مدرن نظریه های نسبیت مکانیک کوانتوم ، اصل عدم قطعیت و نظریه ی بیگ بنگ ... در تفسیر و توضیح جهان و مساله های هستی و هستی شناسی دگرگونی بنیادی صورت گرفته است . عده ای   از فلاسفه و دانشمندان بر این باورند که دوران فلسفه به پایان رسیده است و فیزیک میتواند به پرسش های فلسفه پاسخ گوید . اما باید گفت که فلسفه نه تنها به پایان خود نرسید ، بلکه هنوز در حوزه های مختلف کاربردهای خاص خود را دارد در هر زمینه ی علمی ما سعی می کنیم که از آن استنتاج فلسفی نیز داشته باشیم ، به عنوان مثال همین فیزیک که به فیزیک نظری و فیزیک عملی تقسیم می شود ، خود فیزیک نظری را باید یک نوع فلسفه دانست . پیشرفت دانش و علم فیزیک   ، فلسفه نیز نسبت به گذشته تغییر جهت داده و به شناخت های دقیق تری رسیده است .حقیقت از نظر فیزیک آن چیزی است که طبیعت به آن می پردازد و خود به خود انجام می دهد ، در مورد این نسبت به هم چه ارتباطی دارند ، اجسام نسبت به یکدیگر چه رابطه ای دارند . نیروها چگونه هستند . فیزیک این رابطه ها را با هم بررسی می کند اما در مورد اینکه نیرو ابتدا بوده است   ، یا بعد اظهار نظر نمی کند  این بیش تر در حوزه ی فلسفه است و فلسفه از داده ها و دستاوردآن ها شناخت فلسفی می دهد .

در فیزیک بر طبق نظریه ی نسبیت به زمان و مکان به یک نوع نگریسته می شود یعنی زمان و مکان مطلق و جداگانه وجود ندارد بلکه آتن ها به یکدیگر وابسته اند تنها تفاوتشان این است که زمان در یک جهت حرکت می کند ، از گذشته به حال و از حال به آینده و مکان از بالا به پایین جریان ندارد ، در مورد نسبی و مطلق بودن حقایق در جهان این گونه که بعضی بر این تصور هستند که حقایق نسبی هستند ( با توجه به نظریه نسبیت ) این طور نیست . بلکه حقایق مطلقی در جهان وجود دارند ، مانند مادر قبل از فرزند تا مادری نباشد فرزندی به وجود نمی آید و این خود از حقایق مطلق است . این طرز فکر که به طور معمول در ارتباط با نظریه ی نسبیت مد شده است . قانون نسبیت نمی گوید که مطلق بودن از بین رفته بلکه در مورد مطلق بودن قوانین باید طوری صحبت کرد که نسبت به مشاهده گر مختلف یکسان باشد .

 امروزه فیزیکدانان در پی اتحاد نیروها و ذره ها هستند . فیزیک مدرن در پی پیدا کردن قوانین حاکم بر ذره های اولیه است و این که این ذره ها از چیزی ساخته  شده است . نظریه ریسمان به عنوان بنیادی ترین نظریه ها در حال حاضر مورد توجه است .این نظریه مبین آن است که ذره ها  ریسمانی تحول می یابد و ذره ای چندان مهم نیست . در صورتی که هنوز موج ـ ذره در مورد ذره ها در فیزیک رایج است . و این خود مبین این است که نظریه ی فیزیکی   به شکل فلسفی بیان می شود تا این که سرانجام به تجربه در آید. در سده ی بیستم بیشتر فیزیکدانان نظریه پرداز به جنبه های ریاضی و فیزیک توجه دارند و این مساله در مورد فیزیک ذرات رایج است ، چون اعتقاد   اینان بر این است که نمی توانیم ذرات را به وسیله ی آزمایش و تجربه نشان دهیم ، پس فیزیک ذرات را به زبان ریاضی بیان می کنند مانند کوراک و این گونه بیان مطالب را فرمالیز ریاضی می گویند .درسده ی بیستم بینش پوزیتویستی بر بیشتر فیزیکدانان زیر تاثیر فلسفه ی پوزیتویستی حاکم شده بود و این بینش به کلی ضد فلسفی و ضد متافیزیکی بود و مسایلی که در فیزیک کوانتوم پیش آمد این مسئله را تشدید کرد و سردمداران   فیزیکدانان پوزیتویستی هایزنبرگ ، بور و یوردان و ... بودند به خصوص با کشف اصل عدم قطعیت به وسیله ی هایزنبرگ این مسئله تشدید شد . البته گروهی دیگر از فیزیکدانان بودند که با فلسفه ی پوزیتویسم موافق نبودند مانند انیشتین ، گلومن و شرودینگر و ... گروهی نیز به مسایل فلسفی بی تفاوت بودند . پوزیتویست ها بر این اعتقاد هستند که هر چیزی یا گزاره ای را که نتوان به زبان علم و تجربه بیان کرد چندان مفهومی ندارد ، بنابراین بیشتر مطالب فلسفه به خصوص متافیزیک بی معنا جلوه می کند . هر دانشمندی در هر رشته هنگام تحلیل نتایج کارش اغلب بی آنکه خود بداند ، پرسشی در مورد رابطه ی بین مفاهیم و نظریه های موجود در دانش خود از یک سو و واقعیت عینی از سوی دیگر ، در برابر خویش قرار می دهد و اگر چه حتی ممکن است صادقانه معتقد باشد که توجهی به فلسفه ندارد . ولی این پرسش دارای ماهیت فلسفی عمیقی است . فیزیکدانان در ارتباط با فلسفه های ایده آلیسم و ماتریالیسم به طور معمول سعی دارند که خود را وابسته به هیچ کدام ندانند ، اما نتیجه ی کار آن ها خواه ناخواه نتیجه ی فلسفی دارد ، هر چند آنها آن را انکار کنند . برخی از آنها در پاسخ به این مسئله ی فلسفه خود را بالاتر از مرز ماتریالیسم وو ایده آلیسم می دانند و خود را بالاتر از این محدودیت و دور از دسته بندی های فلسفی می دانند .

نظریه های نسبیت عام  و نسبیت خاص ، مکانیک کوانتوم ـ نظریه ی ذرات بنیادی و سایر دستاوردها ی فیزیک نوین با نام انیشتین ، بور ، بورن ، هایزنبرگ ، ویراک ، بانولی ، شرودینگر دوبروی به تازگی نظریات هاوکینگ و اینبرگ و ...و بسیاری از دانشمندان برجسته ی دیگر همراه است این نظریه های فیزیکی که واقعیت را تا درجه ی معینی از دقت منعکس می کند . ماهیت ماتریالیستی و مادی دارند ، تنها دانشمندی که نظریات ماتریالیستی خود را به روشنی بیان کرد ، دوبروی بنیانگذار مکانیک موجی است . بیشتر فیزیکدانان که از آنها نام برده شد ، اعلام داشتند که فراتر از قلمرو ماتریالیسم و ایده آلیسم هستند . اما با پیشرفت های فیزیک و فیزیک ستاره در اواخر سده ی بیستم دانشمندان در مورد جهان وپیدایش جهان سه نظریه مطرح می کنند.

یکی نظریه تصادف یا « یا عالم های موازی » ، دیگری نظریه ی انسان مداری و نظریه سوم نظریه ی ضرورت و تصادف است که به طور کلی به تقریب تمام این دانشمندان فیزیک بینش مادی یا ماتریالیستی نسبت به جهان دارند . برای نمونه در مورد نظریه تصادف که این دانشمندان پیدایش جهان را بر طبق فیزیک کوانتوم و مکانیک کوانتوم نتیجه ی تصادف می دانند . هیچ آفریننده ای را برای جهان  قایل نیستند ، در مورد گروه دوم که انسان مداران یا آنهایی که به دنبال نظم هستند با توجه به فیزیک و عناصر بنیادی زمینه ای برای پیدایش هوش بوده که سرانجام منجر به هوش شد .تنها دانشمندی از این نظریه به دنبال آفریننده ای می گردد آن هم نه از دیدگاه علم ، بلکه از روی اعتقاد دینی که دارد و می گوید به عنوان یک اهل ایمان به ناچار به این نظریه نگاه می کند و مانند ماتریالیسم شرمگینانه به دنبال علت اصلی می گردد .سومین گروه که ضرورت و تصادف را با هم به کار می برند و از نظریه ریاضی جبرگرایانه ی آشوب استفاده می کنند و بر این اعتقاد هستند یک سری علت و معلول در جهان وجود دارد ، اما با توجه به مکانیک کوانتوم و اصل عدم قطعیت هایزنبرگ و دیگر نظریه ها ، تصادف نیز به عنوان یک اصل در فیزیک مطرح است ، پس جهان بر طبق نظریه ی جبرگرایانه آشوب ، نتیجه ضرورت و تصادف است که این گروه نیز بینشی مادی و ماتریالیستی نسبت به جهان دارند ، پس به طور کلی بیشتر دانشمندان فیزیک و حتی علوم دیگر مانند زیست شناسی ، جامعه شناسی ، روان شناسی و ...دارای بینش مادی و غیر مذهبی هستند و به تقریب همه ی آنها بر این نظر هستند که نظریه های آنها ربطی به مذهب ندارد  .

بر گرفته از مجله دانش و مردم

 نگارنده: صبح ناز ریاضی

تأملاتي دربارة عدم قطعيّت و اختيار انسان

جهان-كه موضوع علوم فيزيكي و زيست شناختي است- مجموعة چيزهايي است كه همواره در كنش متقابلند. جداي از دخالت مستقيم خداوند يا تأثير تصميم هاي آزادانة ما ،جهان به شيوه اي عقلاني و كاملاً معين، متابق با سرشت ذاتي خود رفتار مي كند؛ بدون اينكه رويدادهايي بي ضابطه دركار باشند. البته رويدادهاي بسياري وجود دارند كه در نظر ما شگفت انگيز و پيش بيني نشده اند كه آنها را پيش آمدهاي اتفاقي مي ناميم. اين، صرفاً بدين معنا است كه ما علل آنرا نمي شناسيم نه اينكه طبقة معيني از رويدادها وجود داشته باشند كه از مبادي عِلّي برخوردار نيستند. اما سخن فوق برآن دلالت ندارد كه ما علي الاصول مي توانيم همچون «هوش برترِ لاپلاس» ، هميشه آينده را پيش بيني كنيم. اين امر به طور كلي به چند دليل، نا شدني است:

اولاً ؛ ما نمي توانيم موقعيت كنوني را بادقت كافي بشناسيم. تمام اندازه گيري ها در معرض حدي از خطا قرار داندكه اگر چه مي توانيم آنرا كاهش دهيم ولي نمي توانيم كاملاً از بين ببريم. ثانياً ؛ همان گونه كه از تحقيق هاي اخير دربارة «سيستم هاي آشوب ناك» آموخته ايم، زمانِ تكامل يك سيستم، غالباً نسبت به تغييرهاي اندك حالت اوليه ، بسيار حساس است. نهايتاً ؛ در بيشتر موارد، محاسبه هاي رياضي- حتي با سريعترين رايانه ها- فراتر از توان ما هستند . با وجود اين، اگر چه نمي توانيم همواره رفتار آيندة سيستم هاي فيزيكي را پيش بيني كنيم، اما آنها همچنان متعين باقي مي مانند . البته در موارد بسياري - هرچند محدود- محاسبة تقريبي، امكان پذير است.

در اينجا بايد به آنچه عدم تغيير كوانتومي خوانده مي شود، اشاره كرد. بنا بر اصل عدم قطعيت هايزنبرگ، اندازه گيري مقدار متغيرهاي مزدوج مانند مكان و اندازة حركت يك ذره ، با دقتي پيش از آنچه رابطة ،متضمن آن است ممكن نيست. هر قدر مكان يك ذره را با دقت بيشتري اندازه بگيريم، اندازة حركت آنرا با دقت كمتري خواهيم دانست و برعكس. اين رابطه، مانند كلِ مكانيك كوانتومي در مورد ميانگينِ رفتار شمار زيادي از سيستم ها يا مجموعة سيستم هاي مشابه، كاربرد دارد و دربارة هيچ سيستم خاصي، اطلاعات كاملي به دست نمي دهد. در حقيقت مي توان احتجاج كرد كه بر روي يك سيستم خاص، اندازه گيري هايي با دقت بسيار بيش از آنچه اصل عدم قطعيت مجاز مي داند، ممكن است . اما جداي از اين مطلب، ناتواني در اندازه گيري دقيق، برآن دلالت ندارد كه كميت هاي اندازه گيري شده، در واقع، از مقادير دقيق برخوردار نباشند. اين، گذاري نابجا از رويكردي عملياتي به رويكردي هستي شناختي است. تنها، كسي مي تواند اين گونه احتجاج كند كه با ديدي تحصل گرابه علم بنگرد، يعني معتقد باشد: «آنچه نتوان اندازه گرفت بي معنا است.» بدين سان آنچه عدم تعيين كوانتومي خوانده مي شود، ويژگي عيني جهان كوانتومي نيست ، بلكه صرفاً پيامد يك نگرش خاص فلسفي به مكانيك كوانتومي است. آنچه به طور ضمني بيان شد، ديدگاه اصالت واقع دربارة مكانيك كوانتومي است كه از سوي اينشتين ابراز شد و پلانك، فون لوئه، لانده، دوبروي، شرودينگر و ديراك، به طرق گوناگون از آن جانبداري كردند.

اين ديدگاه در قبال تفسير كپنهاگي است كه با نام هاي بور، هايزنبرگ و بورن همراه است. بنابر ديدگاه كپنهاگي، مكانيك كوانتومي، شرح و وصف كاملي را از رفتار هر سيستم فراهم مي كند. پذيرش اين موضع، ناگزير، انكار عليت و تضعيف شور و شوق علمي را در پي دارد؛ اگر سخن گفتن از ريز ساختارها موجبيتي، بي معنا باشد آنگاه شوق اندگي براي تلاش و كشف آن وجود دارد.

اما اگر جهان يك سيستم كاملاً متعين باشد در آن صورت اختيار ما همراه آن، مسئوليت و اخلاق انسان چگونه توجيه مي شود؟ تاكنون كوشش هايي براي حل اين مشكل از راه مجاز شمردن عمل ذهن بر روي ماده، در چارچوب اصل عدم قطعيت صورت گرفته است. براي فهميدن فعل خداوند در جهان نيز ممكن است به شيوه اي مشابه تلاش كرد. اين توضيحات هم غير قانع كننده و هم غير ضروري است. اختيار، تجربة انكار ناپذير انسان است كه با وجود تلاش هاي بسيار، هنوز ناشناخته مانده است. اما اگر جهان در حقيقت سيستمي كاملاً متعين باشد و مابخشي از آن را تشكيل دهيم، در اين صورت اختيار، خيالي باطل است. اين سخن مستلزم آن است كه آنچه من در حال نوشتن آن هستم؛ صرفاً نتيجة برهم كنش هاي اتمي باشد و معناي ديگري نداشته باشد. اگر اين سخن درست نيست و گفتگو از معنا برخوردار است؛ آنگاه به اين نتيجه مي رسيم كه ما انسانها فقط در بخش هايي از اين جهان نيستيم. اين طور نيست. كه ما اشيايي باشيم كه همواره در حال تأثير متقابليم. در هر يك از ما، چيزي اضافي وجود دارد، يعني يك روح فناناپذير كه خداوند در لحظة انعقاد نطفه به ما بخشيده است. ما شايد چگونگي آن را درك نكنيم اما اين امر ما را قادر مي سازد تا حيات و تجربه هاي خود را معنادار كنيم.

 تهیه و تنظیم:نوید روهنده

منابع:

نوشته شده توسط "پی.ای.هاجسون" فیزیکدان و پژوهشگر ارشد دانشگاه آسکفورد.

نشریه علمی-خبری «نامه علم و دین»


درباره معنای زندگی

پرسش از معنا، پيوند بسيار نزديكي با زندگي دارد؛ چرا كه اين پرسش تنها از موجودي امكان بروز مي‌‌يابد كه در جستجوي «معناي» زندگي است. يعني انسان  از اين رو، تنها انسان است كه از معناي زندگي مي‌‌پرسد و همه كنش‌ها و اهداف زندگيش معطوف به  آن است. حتما داستان مسخ كافكارا به ياد  داريد؛ يعني صبح روزي كه گرگوار سامسا از خواب بيدار شد و خود را در هيئت سوسكي يافت. اين داستان نشان‌دهنده اوج بي‌معنايي زندگي براي يك شخص  است و شايد هيچ دوراني مانند عصر حاضر انسان درد بي‌معنايي و پوچي نداشته است.

سقراط، جستجوگر بزرگ معنا بود و از چيستي امور پرسش مي‌‌كرد؛ عدالت چيست؟ زيبايي چيست؟ دانش چيست؟ خوبي چيست؟ و...، اينها پرسشهاي محوري سقراط بود.اما از طرف ديگر اكنون هم پس از گذشت تاريخي درازمدت از زمان سقراط، باز مسئله معنا و پرسش از معيار و ملاك معنا سربرآورده است. پرسش اين است كه «چه چيزهايي در شكل‌گيري معناي يك امر، يك واژه، يك نشانه، يك تصوير و يا يك رسم دخيل و سهيم است؟» و يا باز به بيان متفاوت، «چه چيز معناي امور را تعيين مي‌‌كند»؟از جمله عمده‌ترين و پذيرفتني‌ترين پاسخ‌هايي كه به اين مسئله داده شده اين پاسخ است كه  معناي هر چيز در نهايت به جايگاهش در درون شكلي از زندگي وابسته است. طبق اين ديدگاه معنا چيزي وابسته به زندگي است. به اين ديدگاه اصطلاحا نظريه مناسبت گفته مي‌‌شود و منظور از آن مناسبتي است که هر چيز در درون زندگي دارد. البته در اين‌جا زندگي به معني زيستي و آن مراد نيست، بلكه معنايي از آن موردنظر است كه كساني چون ديلتاي و ويتگنشتاين صور زندگي انسان مي‌‌شمارند.بر طبق «نظرية مناسبت» آخرين مرجع تبيين‌هاي معنا، زندگي است؛ يعني معنا تابع نقش يا جايگاهي است كه اشيا، در زندگي دارند.اگر معناي هر چيز به جايگاه آن در يك فرم زندگي برگردد، آن‌گاه خود زندگي چگونه مي‌‌تواند معنادار باشد. همان‌طور كه ملاحظه مي‌‌شود در اين اشكال، معناي خود زندگي به‌عنوان يك كل مطرح است كه اتفاقاً خود يكي از مباحث جديد و رايج فلسفي است.

مسئله معناي حيات زماني اهميت مي‌‌يابد كه انسان‌ها با نگاه انتقادي در مورد فعاليت‌هاي هدفمندشان ـ مثلا تأليف كتب فلسفي، ساختن اتومبيل، تشكيل خانواده و...ـ تأمل مي‌‌كنند و با اين احتمال كه ممكن است آنها نوعي اتلاف زندگي و پوچ و بيهوده باشند وحشت‌زده مي‌‌شوند. آنها در حقيقت در جستجوي چيزي هستند كه اين‌گونه فعاليت‌ها بتوانند جوابگوي آن باشند؛ ميزان يا مقياسي كه بتواند نشان دهد اين فعاليت‌ها داراي اهميت هستند. اين نظر كه اهداف و فعاليت‌هاي ما تنها به شرطي معنادار هستند كه ما معنا را با تعهد و التزامي كه نسبت به آنها داريم، به آنها اعطا كنيم به نظر ناسازگار مي‌‌آيد.كسي كه دلمشغول اين است كه آيا اهدافش با اهميت‌اند يا نه، اگر به او گفته شود نگاه كن ببين چه اندازه براي آنها هزينه مي‌‌كني هرگز متقاعد نخواهد شد؛ زيرا كه مسئله شخص دقيقاً اين است كه «آيا همه آن هزينه كردن‌ها به هيچ مي ارزد؟» تا زماني كه اين نگراني انديشه ورزانه باقي است نمي‌توان پرسيد ‌كه آيا حيات به طور كلي بامعنا است؟
اما فعاليتي كه هدفش شركت كردن در چيزي است كه خود بي‌هدف و بي معنا است، به نوبه خود بي هدف و بي‌معنا خواهد بود. نوشتن كتب فلسفي ممكن است براي گسترش دانش فلسفي سودمند باشد؛ اما اگر گسترش دانش فلسفي كاري جز وقت تلف كردن نباشد پس نوشتن كتاب‌ها نيز بيهوده خواهد بود.

آدمی احساس می کندکه باید،به بیان ساده،نقد عمر خویش را صرف چیزی کند که بالاخره به نوعی به درد دنیا یا آخرت او یا هم به درد دنیا و هم به درد آخرت او بخورد.می پذیریم که یک انسان برخوردار از عقل سلیم عمر خویش را بر سر هیچ و پوچ نمی گذراندو ناگذیر باید پیشه ای را که بدان اشتغال می ورزد،برای خویش معنادار بیابد.جالب این است که فیلسوفی چون ایمانوئل کانت(1804-1724)نیز با همه اهتمامی که که به نفی فایده مداری و غایت انگاری از اخلاق داردو معتقد است که باید همه انگیزه فاعل اخلاقی،عمل به تکلیف و از سر احترام به تکلیف باشد،در نهایت می پذیرد که بایدبه نوعی تکلیف مزین به تاج سعادت شود.تاریخ زندگی بشربر بسیط زمین را به دو صورت می توان در نظر گرفت.یکی زندگی بشر،بدون انسان هایی که از آنها به خردمند،فرزانه و حکیم تعبیر می شودو دیگر زندگی بشر با وجود چنین انسان هایی.به بیانی زیبایی شناختی بسا که بتوان گفتاگر دنیا را زیبا بدانیم،با وجود چنین انسا هایی،دنیا زیباتر می شود و از سوی دیگر اگر آن را نازیبا بدانیم،بی وجود این جماعت،نازیباتر خواهد بود.چرا چنین است؟مهمترین ویژگی اینگونه انسان ها این است که اهل تامل اند.اینان موهبت خدادادعقل را در مجرای صحیح آن به کار می بندند.این نوع استفاده از عقل،نخستین کاری که با انسان می کند،این است او را از خواب جزمی اش بیدار می سازد و از آشیانه غیر متاملانه(فارغ از تامل)خویش به درد می آورد.مراد از «خواب جزمی» حالتی است که در آن حالت آدمی در کنار بسیاری از امور سهل و آسان می گذرد و اصولا مساله و مشکلی در آن نمی بیند.بسیاری از مسائل برای انسان های عادی چنان است که شایسته کمترین توجه و اعتناعی نیستند.اما این نه از باب سادگی و پیش پاافتادگی آن امور است،بلکه از آن باب است که اکثریت انسان ها،به تعبیرهایدگر در جماعت «منتشران» قرار دارند.به این معنا که در خصوص این گونه مسائل باری به هر جهت و به تعبیری محترمانه تر فارغ بال اند.این گونه امور مادام که آدمی به آنها نیندیشیده یا درباره آنها پرسشی مطرح نکرده باشد،هیچ مشکلی را پیش نمی آورد و خیلی سهل و ساده در کنار ما جریان دارند.ولی همین که آدمی از خواب جزمی اش به درآمد و مشی و منشی متاملانه در پیش گرفت،گویی از ما می گریزند،جلوه و جلال خویش را از دست می دهند و چنان رخ در حجاب می کنند که به دشوارترین مسائل مبدل می شوند.یک نمونه چنین مسائلی،حقیقت زمان است.مادام که آدمی در خواب جزمی به سر می برد،زمان برایش پدیده ای کاملا مانوس است.هیچ مشکلی در خصوص زمان ندارد و اصولا خویش را چنان با زمان درگیر و آمیخته می بیند که پرسش درباره زمان،برایش خنه دار می نماید.اما همین که به زمان می اندیشد و از خواب جزمی اش نسبت به آن بیدار می شود،آن را از مشکل ترین مسائل میابد. و بی راه نیست اگر بگوئیم مساله زمان،از دشوارترین مسائل مابعدالطبیعی است.در مورد مفهوم«هستی» موضوع از همین قرار است.به قول حاج ملاهادی سبزواری:«مفهوم هستی از شناخته ترین مفاهیم و حقیقت آن در نهایت پنهانی است».

در نهايت ما به اين اطمينان نيازمنديم كه هستي انسان ضامن چيزي است تا افعال و نياتي كه به حيات انسان تعلق دارند به نحوي بامعنا شوند كه اين سوءظن انديشه‌ورزانه را كه احتمال دارد همه آنها بي‌معنا و پوچ باشند باطل كند. اگر حيات انسان ضامن چيزي فراتر نباشد ديگر اهميتي ندارد كه متفاوت از آنچه هست باشد و در اين صورت چگونه اعمال و نياتي كه درگيرشان هستيم مي‌‌توانند مهم باشند.

يكي از پاسخ‌هايي كه به ايراد مذكور داده شده از اين قرار است: معناي هر چيز به جايگاهش در شكلي از زندگي بستگي دارد اما خود زندگي از اين قاعده مستثنا است. در موردي كه معناي خود زندگي به عنوان يك كل موردنظر است، ديگر قاعده مذكور كارساز نيست و بايد به دنبال معيار ديگري براي معنا باشيم. معياري كه معمولا در اين مورد براي معنا پيشنهاد مي‌‌شود اين است كه زندگي بايد جوابگوي چيزي فراتر از خود باشد تا بتواند معنادار باشد. معمولا نسبتي كه زندگي با امري فراتر از خود – مانند خدا، جهاني ديگر يا كيهان – دارد باعث معنادار شدن آن مي‌‌گردد.

چنانكه مي‌‌بينيم در اين روش، فرضي مابعدالطبيعي دخالت دارد و امري متافيزيكي وارد مي‌‌شود كه ممكن است براي بسياري از افراد قابل پذيرش نباشد؛ زيرا به نظر مي‌‌آيد كه هيچ موردي كه بتواند زندگي را شامل شود و يا نسبت به زندگي برتر باشد قابل تشخيص نيست و با كمي محافظه‌كاري درمي‌يابيم كه هيچ چيز قابل شناسايي فراتر از زندگي وجود ندارد.راه دوم اين است كه در اصطلاح «معناي زندگي» دست‌كاري كنيم و آن را از واژگان «معنا» تهي كنيم؛ اما می بینیم كه اين راه هم نمي‌تواند درست باشد زيرا با تغيير لفظ چيزي عوض نمي‌شود و مطالبه معنا براي زندگي قابل تحويل به مطالبه روش درست زندگي كردن نيست.تأملاتي از اين دست ما را به اين نتيجه نزديك مي كند كه معناي زندگي را امري متحقق و كشفي نشماريم، بلكه آن را آفرينشي و خلقي به حساب آوريم.طبق اين رويكرد معناي زندگي واقعيتي از قبل آماده در اين جهان يا جهان ديگر نيست كه شخص بتواند آن را كشف كند، بلكه شخص جستجوگر معنا، لازم است از جستجوي بيهوده دست بكشد و به شيوة هنرمندي كه در فعاليت خلاقانه خود به خلق اثري جاودانه و مفيد معناي جاودانه مي پردازد، معناي زندگي خود را بيافريند. اين ديدگاهي است كه فلسفه متأخر نيچه بر آن تأكيد داشت.

اصولا می توان به معنای زندگی به عنوان یک امر تاریخی فلسفی- نگاه کرد. مفاهیم و موضوعاتی که برای فلسفه و دست اندر کاران آن تبدیل به دشوارترین مسائل می شوند،مفاهیم و موضوعاتی هستند که اغلب ساده ترین و آشناترین موضوعات برای توده مردم اند. ولی اهل فلسفه دشواری این مسائل را نشان می دهند.و جالب این است که خود فیلسوفان و حکیمان،اغلب در راه طلب و کشف حقیقت جانب انصاف را نگه داشته و به دشواری های طریق و محدودیت های بشری خویش وقوف داشته و همواره بدان تصریح کرده اند.برای این افراد نیز سپردن آن راه به هیچ وجه آسان نیست.چنان است که هر مساله ای را که رمز گشایی می کنند خود به مسائل دشوارتری منتهی می شود و همینطور این سیرگویی در یک تسلسل بی پایان ادامه میابد.به قول آن رئیس حکیمان مسلمان،ابن سینا،«بهره ایشان جز موشکافی نیست و هرگز به کمال ذره ای راه نمی یابند».

پس مسئله معنای زندگی اساسا دچار ناسازگاری درونی است،زیرا پرسشگر هم هنگام با پرسش از معنای زندگی در حال زیستن است.

 منابع:

www.hamshahri.net

ماهنامه اطلاعات حکمت و معرفت.

دين و علم چيستند؟

در افكار ما (منظور عامة مردم هستند) دين مقوله اي است كه از آسمان براي راهنمايي ما آمده و علم چيزي است كه هوش و تفكر ناقص بشر آن را كشف مي كند؛ پس آيا مقوله اي كامل كه همان دين باشد با مقوله اي ناقص كه ساختة هوش بشري است با هم مترادف هستند ويا اينكه نه، در تقابل با هم قرار دارند. من قصد دارم اين قضيه را با طرح يك سوال پاسخ دهم اما قبل از پرداختن به سوال و جواب آن بايد به اين نكته اشاره كنم كه ما علم را نمي سازيم و يا بهتر بگويم كه علم ساختة هوش بشري نشري نيست بلكه بشر تنها به كشف روابط بين پديده ها مي پردازد و با كشف هر رابطه علم بشري كامل و كاملتر مي شود. پس ما فقط وسيله اي هستيم براي كشف روابط بين پديده ها و سازندة علم نيستيم. حتماً علوم ديگري وجود داردكه ما هنوز آنها را كشف نكرده ايم ، اما مقولة دين اصلاً و ابداً اين گونه نيست. دين كشف كردني نيست و يا كشف شدني نيست تعاليم دين به صورت كامل بيان شده و بايد به آن عمل كرد(به هر گونه كه راه آن وجود دارد).
اما سوال اصلي اين است كه:
 آيا ضرورت دارد دين و علم با هم در تقابل باشند؟
هم علم و هم دين حدود و مرزهاي مخصوص  به خود را دارند و هر يك از آنها ابعاد متفاوتي از وجود را مورد بررسي قرار مي دهند. علم فيزيك به بررسي جهاني مي پردازد كه مورد مطالعة دانشمندان قرار گرفته است و آنها تلاش مي كنند كه محدوده هاي آن را كشف كنند و بر اين باورند كه با انجام اين كار، حقيقت عيني را درمي يابند و با اين حس(حقيقت عيني) مي توانند جهان را به گونه اي بي طرفانه مورد تجزيه و تحليل قرار دهند. اما كشدن خط جدايي بين حقيقت عيني و حقيقت ذهني كاري غير ممكن است.  همان گونه كه «آگوستين كنت» گفت: ايمان مقدمة فهم است و «آنسلم» گفت: من فهم را به منظور ايمان آوردن جستجو نمي كنم بلكه ايمان مي آورم تا بفهمم.
علم تنها مي تواند به طيف محدودي از مشكلات بپردازد اما بسياري از مشكلات زندگي در خارج از حوزة علم قرار دارد و اين مقوله در خو د ما به صورت موضوعي ذهني ، ريشه دوانده است كه ايمان و معنويت يكي از اين حوزه ها است.
از آنجا كه علم از لحاظ ارزشي خنثي است و دين پُر از ارزش است ما- انسان- به عنوان يك موجود معنوي ، نيازمند به دين هستيم، به دليل آنكه علم نمي تواند بنياني براي وجود ارزش اخلاقي و آزادي اختيار ارائه كند ؛ بنابراين دين در نزد انسان ضرورت پيدا مي كند. هم علم و هم دين از طريق ساختن فرضيه و الگو و آزمودن آنها مسير خود را طي مي كنند هر دو آن بخش از الگو را كه كارايي ندارند حذف كرده و آن بخش را كه كارايي دارند جدا مي كنند . تفاوتهايي كه در نحوة آزمودن الگوها در دين و علم وجود دارد ناشي از تفاوت حقيقت عيني(عملي) و حقيقت ذهني(ديني) مي باشد.  البته در اينجا بايد يادآور شد كه منظور ساختن فرضيه و الگو و آزمودن آنها در دين همان تكامل هوش بشري است كه با رشد آن، خداوند دستورات و احكام خود را كامل و كامل تر نمود و توسط افراد برگزيدة خود به بشريت ارائه داد.  
در پايان جمله اي از «رابرت جاسترو» را بيان مي كنم كه گفته:
دانشمندان از كوه هاي دانش صعود مي كنند و در آستانة رسيدن به قله ، هنگامي كه آخرين صخره ها را پشت سر مي گذارند و به بالاترين نقطه مي رسند عالمان الهيات كه از قرن ها پيش در آنجا سكني گزيده اند از آنها استقبال مي كنند.

نویسنده:نويد روهنده

شاعران وارد نشوند!

یونانیان سخنرانان بزرگی بودند و می توان گفت که بیشتر از هر موضوعی در باب شعر سخن گفته اند. بررسی و مطالعه نظام مند ادبیات در اروپا با نوشته ها افلاطون شروع شد. افلاطون شاعرترین فیلسوف ، از دشمنان شعر بود و قصد داشت که شاعران (به استثنای عده ای قلیل ) را از جمهوری مطلوب خویش بیرون براند.

ما اثر مستقلی از افلاطون در دسترس نداریم که منحصرا به ادبیات بپردازد، بلکه او در طول عمر خود ، مکررا در میان اندیشه ها و دغدغه های اولیه اش درباره تعلیم و تربیت ،اخلاقیات ،الهیات و متافیزیک ، مسائلی را مطرح ساخته است .بنبر این به سادگی نمی توان نظریه ای مستقل و قابل فهم از نگارش افلاطون در باب شعر یا ادبیات ، بیان کرد.این که شاعران واقعیت را نشان نمی دهند و خوانندگان را به رفتارهای ناروا رهنمون می شوند، دغدغه فکری افلاطون بوده است. او تلاش کرده است با تثبیت تعلیماتی برای حکمرانان و نگهبانان آینده جامعه آرمانی خود،روشن سازد که شاعران ،شایسته مربیگری افراد جامعه نیستند. افلاطون دریافته بود که شعر برای جوانان جذاب است و اثر گذار. در این جاست که او احساس خطر می کند.تمام دیدگاههای افلاطون به این جا ختم می شود که "شعر خطرناک است".

او در رساله "ایوان" نظریه جامع خود در باب شعر را این گونه توصیف می کند: «شاعر موجودی فروغ بخش ، چند سویه و مقدس است، هیچ ابتکار و اختراعی در او نیست ، مگر به حکم الهام و خارج گشتن از حالت معمولی .مادامی که شاعر پشت به احساسات ظاهری نکرده، قادر به بیان الهامات خود نیست . خیلی از کلمات شاعر نجیب و متعالی است همچون کلمات ما ، درباب "هومر". اما شاعری بر مبنای موازین هنری ، شعر نمی سراید. پس شاعری که در سرودن نوع خاصی از شعر مهارت دارد، در سرایش گونخ دیگر ناتوان است زیرا شعر او ،نه از رهگذر قوانین هنری ، بلکه به واسطه الهام است.

افلاطون ،مفهوم ظاهرا متعالی شعر را علیه خود شاعران به کار می گیرد .ارابه رانان در مقایسه با "هومر" درباره ارابه رانی بیشتر می دانند. هر صنعتگری نسبت به کارش بیش از شاعر به آن واقف است. در واقع جایگاه شاعر آن گاه که در زیر ذره بین متافیزیکی افلاطون قرار می گیرد بالاتر از این نیست.افلاطون معتقد است که تقلید به خاطر عمق سرنوشت واقعیت و محدودیت فهم ما از آن کار عبث و گمراه کننده ای است ، چون طبق نظریه مثل افلاطونی کائنات این جهانی تصویر ناقصی از عالم بالا است که در بیرون از عالم زمان و مکان قرار دارد.

از دیدگاه افلاطون ، والاترین حقیقت ، حقیقت مبتنی بر پارسایی ، دقت و خردمندی است و شاعر نه تنها از چنین حقیقتی حرف نمی زند، بلکه ما را از این مسیر منحرف می سازد.در واقع افلاطون به برداشتی ثابت و تغییر ناپذیر از حقیقت –که شامل شعر نیز می شود- شک می ورزد. افلاطون به پیروی از استاد خویش ، سقراط، به شکل انعطاف پذیر و بی پایان گفتگو معتقد است که بهترین شیوه دستیابی به حقیقت است و همه ما واقعا قادر به چنین کاری هستیم .از شگفتگی های تاریخ فلسفه این است که هنرمند ترین فیلسوفان،روی خوشی به هنر و به ویژه هنر شاعری نشان نمی دهند و بازبانی تلخ آن را به نقد می کشند.گرچه اساس انتقاد افلاطون بر تفاوت ماهوی است که میان شعر و فلسفه قائل است اما این امر دلیلی بر بی ذوقی و فقدان حس زیبایی شناسی اونیست . شیوه نگارش محاوره ها این ادعا را نفی می کند. شواهد تاریخی نیز می گوید که او در آغاز جوانی شاعر بوده است و پس از آشنایی با سقراط و شاگردی او، سروده هایش را می سوزاند و شاعری را به کنار می نهد و فیلسوفی پیشه می کند.زیرا روبرو شدن با سقراط به عنوان الهامی فلسفی به او نشان می دهد که شاعر شدن دیگر ارزشی ندارد و " فلسفه والاترین هنرهاست ".

شاعر حق ندارد بگوید مجازات شوندگان مفلوک اند و خداوند عامل بدبختی آنهاست . در «جمهوری » افلاطون ، چنین ادبیاتی را مخرب ،ویرانگر و کفر آمیز است.البته نباید فراموش کرد که شعر ، احساسات را تحریک می کند و چنین چیزی باید از ریشه خشکانده شود. پس اگر قرار است خوشبختی و سعادت انسان ها افزون شود، باید بر احساسات مسلط بود.شاعر در «جمهوری» اقلاطون رانده شده ای بیش نسیت . در مبحث هنر و زیباشناسی ،افلاطون غالبا فیلسوفی هنر گریز و شاعر ستیز دانسته می شود. در کتاب دهم «جمهوری » افلاطون از هنر به تقلید تعبیر می کند و شاعر و صورتگر را مقلدانی می خواند که از حقیقت سه مرتبه دورند ، یا نسبت به حقیقت در مرتبه سوم قرار دارند.

افلاطون در « آپولوژی »و «ایوان » شعر را زاده استعدادی طبیعی و جذبه ای الهی می داند که گاه گاه به شاعر روی می آورد. از این رو ، سراییدن شعر از روی دانایی و معرفت نیست . زیرا تا هنگامی که انسان عقل و هوشش بجاست نمی تواند شعر بسراید .به علاوه همیشه دیگران بهتر از خود شاعر معنای شعرش را در می یابند. از این رو ماهیت شعر به گونه ای است که هرگونه عقل و دانایی و معرفت را طرد می کند.وی در «فایدون» ماهیت شعر را چیزی می داند که با مطالب جدی سروکار ندارد ، زیرا لوازم ذاتی شعر، افسانه و داستان است . بنابراین شعر به کار اندیشه های جدی عقلانی نمی آید و شاعر افسانه سرا نیز از ساحت معرفت راستین دور است.

 فلسفه، تمرین مرگ است

افلاطون را فیلسوف بزرگ همه دورانها گفته اند و این بیان شگفت نیست ، از آن رو که وی بنیانگذار متافیزیک غربی است و تمام آنچه که فیلسوفان دوران های بعد از وی اندیشیده اند ، به نحوی با آرای وی مرتبط است.مطلب حاضر به قرائت دو تن از افلاطون شناسان یعنی ورنریگر و برن اختصاص دارد.

قرائت ورنریگر از افلاطون

افلاطون در جستجوی چه بود؟برای افلاطون توجیه نهایی همه کوشش های انسانی برای دستیابی به حقیقت –بر خلاف فیلسوفان پیش از سقراط- اشتیاق به گشادن معمای جهان نیست ،بلکه ضرورت دانش برای نگاهداری زندگی انسانی و شکل بخشی به آن است.غرض افلاطون از تاسیس جامعه حقیقی ، تحقق بخشی به والاترین فضیلت انسانی است .الهام بخش او در کوشش های اصلاحی اش ، روح تربیتی سقراط است که هدفش نه تنها شناخت حقیقت اشیا بلکه دستیابی به خیر بود. سقراط گفته بود شناخت خیر ودانش معطوف به خیر ، هدف آدمی است و معیار او. افلاطون می کوشد راه این هدف را بیابد و از این رو می پرسد دانش چیست؟ فلسفه افلاطون از ایمان سقراط به دانش ریشه می گرفت ،موقعیتش در تاریخ تفکر یونانی از اینجاست که این فلسفه ، فلسفه تربیت است و در مقیاس بزرگ به حل مسئله تربیت آدمی می کوشد.

قرائت برن از افلاطون

1. سرآغاز خلاقیت فلسفی افلاطون مرگ سقراط بود:پس از مرگ سقراط ، بعضی از پیروانش ، از جمله افلاطون ، شروع به نوشتن مکالمات سقراطی کردند یعنی گفت و شنود های فلسفی که در آنها سقراط بحث را هدایت می کرد. مثل این بود که گروهی از همخوانان خطاب به آتنی ها بانگ بلند کرده باشند که: «ببینید او نرفته است.هنوز اینجاست و با همان سوال ها شما را به تنگنا می اندازد و با استدلال هایش زمینتان می زند.»

2. پرسش های سقراط وار و نقش آن در تدریس فلسفه: هنوز در تدریس فلسفه و برای شناساندن فلسفه وسیعا از این آثار استفاده می شود. از یکی از مفاهیم مانوس که همیشه در زندگی نقش با اهمیتی دارد، شروع می کنید و به مردم می فهمانید که اشکالاتی در آن وجود دارد .مردم سعی می کنند درباره آن فکر کنند و بالاخره جوابی می دهند .سقراط ثابت می کند که آن جواب کافی نیست . سرانجام پاسخ قطعی می دهند ، اما این مرتبه با تسلط و درک به مراتب بیشتر نسبت به سابق . اعم از اینکه خواننده در قرن بیستم باشید یا در روزگار قدیم ، به هر حال با مسئله درگیر شده اید و جواب می خواهید و احساس می کنید که شاید شما هم بتوانید به سهم خودتان به حل آن کمک کنید .بنا به طبیعت اینگونه سوالات ، باید مستقلا به دنبال پاسخ برای آنها بگردید. جوابی که در نتیجه تفکر خود شما به دست نیامده باشد ، بی ارزش است. به همین جهت است که مکالمات شما را به فلسفه جذب می کند.

3. عقایدی که در مکالمات اولیه ظاهر می شود و نظر افلاطون درباره آنها: الف- در دفاعیه آمده است که ممکن نیست به آدم خوب ، چه در این دنیا و چه بعد از مرگ هیچ گونه آسیبی برسد و در گورگیاس آمده است که ظلم به خود ظالم ضرر می زند و عدل به خود شخص عادل سود می رساند. مقصود سقراط این است که تنها لطمه و زیان حقیقی زیانی است که به روح انسان بخورد. شما ممکن است هرچه پول دارید از دست بدهید یا در نتیجه بیماری ،افلیج شوید، اما اینها همه در مقایسه با ضرری که از قبل ظلم به خودتان می زنید ، هیچ است .برعکس ، هیچ سودی برابر سودی نیست که آدم خوب در نتیجه عمل کردن به فضایل در زندگی به دست می آورد و بنابراین ، هیچ زیانی به نظر چنین شخصی آسیب حقیقی نیست مگر از دست رفتن فضیلت .

ب- یک دسته اندیشه های دیگر هست که سقراط در موردشان مدعی علم و یقین نمی شود و افلاطون سرانجام زیر حرف او می زند و جمعا در این جمله خلاصه می شود که « فضیلت همان معرفت است ». در مکالمات اولیه وقتی از کسی می پرسند « شجاعت چیست ؟» «تقوا چیست؟» و «عدالت چیست؟» دیر یا زود بالاخره معلوم می شود که فضیلت مورد بحث – اعم از شجاعت یا تقوا یا عدالت – باید قسمی معرفت باشد. دانایی و فرزانگی برای دانستن اینکه در هر موقع بهترین کار چیست ، یک چیز لازم است و شجاعت لازم برای اقدام به آن کار ولو متضمن دشواری و خطر باشد ، یا خویشتنداری لازم برای تسلیم نشدن به وسوسه انتخاب راه آسانتر ، به کلی چیز دیگری است.

کسی ممکن است فقط دارای یکی از این صفات باشد یا از هر کدام به درجات مختلف بهره ببرد ولی اگر شجاعت همان شناخت بهترین راه باشد آن قسم اختلاف هرگز پیش نمی آید .اما به نظر افلاطون ، اگر کاری که من کرده ام درست نبوده ، دلیلش نمی توانسته این باشد که می دانسته ام چه باید بکنم ولی شجاعت لازم را برای اقدام به آن نداشته ام . اگر شجاعت نداشته ام ، شناخت هم نداشته ام و نمی دانسته ام کار درست چیست. بنابراین هر کار نادرستی که بکنم از روی نادانی کرده ام و به این دلیل کرده ام که نمی دانسته ام بهترین کاری که باید بکنم چیست . ولی هر کاری که کسی از سر نادانی بکند، ناخواسته و به طور غیر ارادی کرده است .بنابراین ، برای اینکه چکیده مطلب را در قالب شعار معروف سقراط بیان کنیم ، باید بگوییم :«هیچ کس خواسته و از روی اراده کار نادرست نمی کند.»

4. مهمترین تعالیم مثبت افلاطون در مکالمات میانی ،مثل و تذکر یا به یاد آوردن. از دیدگاه برن ییت نظریه تذکر پایه نظریه مثل است .الف- نظریه تذکر :یعنی وقتی چیزی را یاد می گیرید در حقیقت معرفتی را که از پیش از تولد داشته اید ، از ذهنتان استخراج می کنید .افلاطون می گفت که شناخت بخشی از طبیعت ذاتی نفس است. شما پیش از این که به دنیا بیایید این معرفت را داشته اید.افلاطون نظریه ای درباره طریقه بحث فلسفی یا سقراط وار ارائه می دهد و می گوید شناخت پاسخ درست به پرسش هایی مانند «شناخت چیست ؟»، «عدالت چیست؟» به حالت کمون در ذهن همه ما هست. این شناخت عمیقا در باطن ما پنهان است و بلافاصله در دسترس ما نیست و به ما امکان می دهد که پاسخ های نادرست را رد کنیم و نشان بدهیم که نادرستند.

ب- نظریه مثل : محور مباحثات سقراطی جستجو برای پیدا کردن تعاریف بود. سوال این بود که « تعریف شجاعت چیست؟»«تعریف زیبایی چیست؟» «تعریف عدالت چیست؟» اگر فرض کنیم که شناخت پاسخ صحیح به این پرسش ها به حالت کمون در درون ما هست و این شناخت را مستقل از جهان حس و تجربه و مقدم بر آن داشته ایم، به عبارت دیگر اگر شناخت ما مستقل از همه این چیرها و مقدم بر آنها باشد، در آن صورت شکی نیست که آنچه می دانیم –یعنی آنچه شناخت ما به آن تعلق می گیرد، از قبیل عدالت و زیبایی و شجاعت –خودش هم باید از این دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم مستقل باشد و بر این دنیا تقدم داشته باشد. پایه نظریه مثل همین قضیه اخیر است ، به این معنا که عدالت و زیبایی و غیره وجودشان مستقل از همه کارهای عادلانه و همه اشخاص عادل و همه اشیا و افراد زیبایی است که ممکن است در جهان محسوس پیدا کنیم و بر همه آنها تقدم دارد. زیبایی و عدالت وجود مستقل دارند .این یعنی نظریه مثل. افلاطون در رساله فایدون می گوید : فلسفه ورزی یعنی تمرین مرگ . اما چرا او چنین حرفی می زند؟ برای اینکه مردن یعنی جداشدن روح از بدن و وقتی فلسفه کار می کنید ، تا جایی که می توانید روحتان را از بدنتان جدا نگه می دارید. چون در فکر اینجا و الان که بدنتان هست ، نیستید . وقتی می پرسید عدالت چیست ؟ منظورتان این است که عدالت در هر جا و هر زمان و در نفس خود چیست ، نه این که « امروز یا دیروز چه کسی به من ظلم کرد؟».

 منبع: همشهری

متافيزيك از ديدگاه دكارت

موضوع هستي نزد دكارت به صورت سيستماتيك بررسي نشده است. دكارت همه توجه خود را صرف فعاليت " من فكر مي كنم" یا که منبع ذهنی هستی میبا شد. درواقع چنين به نظر مي رسد كه متافيزيك به "خودشناسي" جابه جا شده است. بنابراين در معنايدكارت واقعي كلمه متافيزيك نزد دكارت وجود ندارد. دكارت در كتابش با عنوان "تعمق هاي فلسفه نخستين" خود را داراي فلسفه تخستين معرفي مي كند.  در زمان حيات دكارت اين كتاب با عنوان "تعمق هاي  متافيزيك" منتشر شده بود.

متافيزيك نزد دكارت دانش عموم هستي آنطور كه هست -يعني طبق نظر ارسطو- نيست. اين دانش عمومي نزد دكارت عنوان فلسفه نخستين را دارد زيرا به شناخت همه آنچه درجه نخست را در فلسفه دارد مي يردازد. اين نظر دكارت از نظر دونس اسكات گرفته شده كه وي نيز متافيزيك را به نخستين موضوعات فلسفي مربوط مي دانست. نخستين تعمق نزد دكارت همان طور كه از عنوانش "از چيزهايي كه مي توان با شك حذف كرد" مشخص است با شك همراه است كه مشخص مي كند كه نمي توان به همه چيز شك داشت. زيرا اگر شك مي كنيم به دنبال قطعيتي هستيم كه بتوانيم بر مبناي آن فلسفه نخستين را يايه گذاري كنيم. بنابراين دكارت به دنبال شك مي رود تا براساس قطعيتي جديد فلسفه نخستين را يايه گذاري كند.
دكارت براي اين منمظور از شك سيستماتيك سخن به ميان مي آورد كه آن را به عنوان تعليق همه متافيزيك بتوان خواند. دكارت همه حدسياتي را كه در همه عمر به دست آورده و قطعيتي درباره شان ندارد مورد شك قرار مي دهد و سعي در برقرار كردن يايه و اساس محكم و ثابتي  براي علوم  دارد. يارمنيدس و افلاطون از حدسيات سخن به ميان آورده بودند  و آن را به دانسته هاي حسي كه هنوز علم نيستند مربوط دانسته بودند. اساس شناخت نزد افلاطون همان ايده ها هستند.

همه متافيزيك در اميد به كنار گذاشتن اين فرضيات يي ريزي شده است و افلاطون براي كنار گذاشتن اين فرضيات از ايده ها سخن رانده است. از نظر دكارت شناخت روي اصولي ست كه قطعيتي ندارند . دكارت  به جاي بررسي اين اصول شناخت به اطمينان يافتن درباره ترتيب اين اصول يرداخته است. سئوالي كه اينجا مطرح مي شود اين است كه چگونه مي توان از اصولي كه منبع همه قطعيت و اطمينان ماست مطمئن شد؟ نخستين تعمق در كتاب دكارت به جواب دادن به اين سئوال مربوط است.

دكارت براي اطمينان يافتن از اصول شناخت به شكي راديكال مي يردازد به اين معنا كه اين شك بايد به ريشه همه اطميناني كه قبلا داشته ايم برسد. طبق نظر دكارت براي از بين بردن همه حدسيات گذشته نيازي نيست كه نشان دهيم همگي آنها اشتباهند زيرا بررسي همه آنها به زماني نامحدود نياز دارد كه از توان ما خارج است. تنها كافي ست كه به ريشه دانش حمله كرد چرا كه وبراني يايه هاي دانش لزوما ويراني باقي ساختار آن را ناز شامل مي شود. دكارت مي گويد كه همه اين فرضيات از حسيات آمده است و حسيات مي تواند ما را بفريبد. از نظر او ممكن است شخصي را از دور تصور كنيم درحالي كه در واقع يك درخت باشد كه يك انسان. از نظر دكارت هرگز نبايد به آنچه ما را يك بار فريب داده دوباره اطمينان كرد. بنابراين يك بار براي هميشه حسيات را كنار مي نهيم.اما علاوه بر حسيات بسيار چيزهاي ديگر هم هست كه درباره شان شكي به خودمان راه نمي دهيم. دكارت دو علت را براي شك كردن نسبت به آنها لازم مي داند: ديوانگي و رويا. دكارت مي يرسد كه چه كسي  مي تواند به ما اطمينان دهد كه از عقل بهره منديم و دچار ديوانگي نمي شويم؟ او درباره رويا نيز اين چنين استدلال مي كند كه زماني كه رويا مي بينيم از آنچه مي بينيم مطمئن هستيم. چه كسي مي تواند بگويد كه هميشه ما در رويا به سرنمي بريم؟ از نظر دكارت هيچ مشخصه اي كه بتواند با قطعيت رويا را از بيداري جدا كند وجود ندارد.

از نظر دكارت بايد درباره همه علومي كه به شناخت طبيعت مربوط است از جمله به فيزيك نجوم و يزشكي شك كرد كه به ما طرحي از واقعيت را نشان مي دهد. اما نوع ديگري از شناخت وجود دارد كه نمي توان به آن به آساني شك كرد كه عبارت از رياضيات منطق و هندسه است كه به جاي طرحي از واقيعت روابط ساده و مشخص را نشان مي دهد. چه در خواب باشيم و چه در بيداري چه عاقل چه ديوانه هميشه واضح و مشخص است كه دو به علاوه دو معادل چهار مي شود و مجموع زواياي يك مثلث 180درجه استآيا درباره اينها هم مي توان شك كرد؟

دكارت براي آن كه نشان دهد كه درباره شناخت نوع دوم هم مي توان شك كرد فرض خدايي را مطرح مي كند كه مي تواند ما را به اشتباه بيندازد. در اين بخش از كتاب دكارت خدايي را در نظر مي گيرد كه به همه كار تواناست. اما از لفظ فريبنده باذكاوت كه در بخش ديگر كتابش استفاده كرده در اينجا استفاده نمي كند. از نظر دكارت چنين خدايي كه به همه كار تواناست قادر است ما را به اشتباه بيندازد. در چنين شرايطي حتي مي توان به اصول رياضيات هم شك كرد. دكارت نتيجه مي گيرد كه از همه اصولي كه دانش او بر يايه آن قرار گرفته اطميناني نيست و هيچ نوع شناختي نمي تواند مقابل اين شك راديكال مقاومت كند. بنابراين چگونه مي توان قطعيتي ييدا كرد؟ دكارت در تعمق دوم به بررسي هستي مي يردازد كه در فكر جاي دارد. قطعيت هستي در قطعيت فكر جاي دارد كه از ضمير يا خود يا به عبارت ديگر از فكردرباره فكر برمي خيزد.

تعمق دوم دكارت فرداي همان روز كه تعمق نخست رخ داده با شك همراه است. آيا اين شك مشخصه تمايل  به داشتن قطعيت نيست؟ دكارت در ادامه راه تعمق نخست به شك ادامه مي دهد و بنابر گفته خود به دنبال قطعيتي ست كه جوابگوي اين شك باشد يا او را به اين نتيجه برساند كه هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين نوع شك گرايي به شك گرايي راديكال موسوم است كه طبق آن هيچ قطعيتي در جهان وجود ندارد. اين ديدگاه در يونان باستان هم وجود داشت و يك قرن قبل از دكارت توسط ميشل دي مونتني احيا شده بود. شك گرايي راديكال بر مبناي اين يارادوكس است كه هيچ چيز قطعي نيست و اين كه هيچ چيز قطعي نيست قطعي ست. اگر تنها قطعيت درباره شك گرايي ست در اين صورت علمي وجود نخواهد داشت. راه حلي كه دكارت پيشنهاد مي كند از نوع كمي است يعني بايد يك قطعيت ييدا كرد. دكارت راه حل خود را از نوع راه حلي مي داند كه ارشميدس يافته بود. ارشميدس يراي قرار دادن زمين و جابه جا كردن آن به نقطه ديگر تنها يك اهرم خواسته بود. دكارت مي گويد كه وي نيز تنها به دنبال يك چيز براي رسيدن يه قطعيت است.اين نخستين بار نيست كه متافيزيك از مدل هندسي بهره مي گيرد.
افلاطون نيز قبلا از اين مدل براي رها شدن از حدسيات بهره گرفته بود.دكارت تنها به دنبال دانش قطعي نيست چرا كه رياضيات نمونه آن است بلكه او به دنبال دانشي ست كه هرگز نتوان قطعيتش را تغيير داد و دكارت براي اين منظور از فرضيه فريبكار باذكاوت بهره مي گيرد. طبق نظر او بايد چيزي را يافت كه غير قابل شك و اطمينان بخش باشد. دكارت اين قطعيت را به شكي كه آن را به دست دهد و به طور دقيق تر به هستي كسي كه شك مي كند و فكر مي كند مربوط مي كند.هستي كسي كه فكر مي كند نقش اساسي در استدلال دكارت برعهده مي گيرد: با حذف همه انچه درجهان وجود دارد دكارت به نخستين قطعيت هستي يعني قطعيت هستي فكر مي رسد. او نتيجه مي گيرد كه اگر به جيزي فكر كند بدون شك وجود داشته است كه فكر كرده است.

نخستين قطعيت نزد دكارت فعل وجود دارد با زمان ماضي استمراري ست و استمرار در زمان را نشان مي دهد: "وجود داشتم اگر به چيزي فكر كرده ام". دكارت فرض وجود فريبكار با ذكاوت كه او را به اين نتيجه گيري رسانده دوباره مطرح مي كند و به اين فرض جواب منفي مي دهد. از نظر او تا زماني كه وي به چيزي بودن فكر مي كند فريبكار با ذكاوت او را فريب نخواهد داد. دكارت نتيجه مي گيرد كه عبارت "وجود دارم" هر زماني كه او آن را مي گيد يا در روحش درك مي كند وجود واقعي دارد. اين ارتباط بين وجود و فكر است كه دكارت در نظر مي گيرد

اين نخستين قطعيت فكر است كه مي تواند به همه چيز غير از خودش –به طور دقيق تر بگوييم به اين كه هست- شك كند (يعني به اين شك كند كه ممكن است اشتباه كرده باشد). نخستين قطعيت دكارت از نوع اونتولوژي ياهستي شناختي ست. همانطور كه مريون دكارت شناس معروف تاييد مي كند اين قطعيت وجود داشتن من تاييدي بر قطعيت وجود داشتن ديگري ست كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد. دكارت مي گويد: "من همچنين هستم اگر او من را به اشتباه بيندازد و آنقدر كه مي تواند من را به اشتباه بيندازد او هرگز نخواهد توانست كه من هيچ چيزي نباشم تا زماني كه من فكر خواهم كرد كه چيزي هستم.”

نخستين قطعيت دكارت كه درباره وجود داشتن وجود است به سئوال او درباره ذات منجر مي شود. دكارت مي يرسد: مي دانم كه هستم و فكر مي كنم اما هستم به واقع چه معني مي دهد؟چه كسي واقعا وجود دارد وقتي مي گويم كه هستم؟ من كه هستم؟ دكارت بار ديگر از فرض وجود فريبكار با ذكاوت بهره مي گيرد و مطرح مي كند كه درباره همه چيز از جمله امور جسماني و برخي فعاليت هاي روحي از جمله حس كردن اين فرض فريبكار با ذكاوت وجود دارد اما فعاليتي هست كه نمي تواند از من جدا شود كه همان فكر كردن است. زيرا از نظر دكارت  فكر كردن به ضمير تعلق دارد و نمي تواند از آن جدا شود.

دكارت استدلال مي كند كه اگر من به عنوان موجودي فكركننده اصل همه افكارم هستم من نمي توانم علت اين ايده نامحدود باشم زيرا من خودم موجودي محدود هستم (كه مي تواند شك كند يا به اشتباه بيفتد). آنچه كامل تراست نمي تواند وابسته به چيزي باشد كه كمتر كامل است. بنابراين ايده نامحدود نمي تواند از من كه موجودي محدود هستم به دست آمده باشد. اين ايده نمي تواند از عدم به وجود آمده باشد و فقط مي تواند از خود خدا حاصل شده باشد. يس خدا علت ايده خود در من است.

يعني اگر علت اين ايده من نيستم يس وجود ديگري لازم است كه علت اين ايده در من است. دكارت نتيجه مي گيرد كه من در جهان تنها نيستم و خدا نيز با من هست. اطمينان از اصل عمومي از اين يس قابل حصول است. خدا كه وجود دارد و نامحدود است بايد كامل باشد و از آنجايي كه به اشتباه انداختن از وجود نقص است و چون در خدا نقصي نيست يس خدا به اشتباه نمي اندازد. يس خدا اطمينان دهنده واقعيت مشاهدات واضح و آشكار ما از جمله علوم است. دكارت نتيجه مي گيرد كه علم بي خدا غير قابل فكر است.  از نظر دكارت علت الوهي اصل همه هستي ست. در اينجا هستي شناختي دكارت از متافيزيك دو تعمق اول و دوم او كه بود متفاوت است. درواقع متافيزيك دكارت در اين قسمت از نوع فكري نيست بلكه از نوع علتي ست و بر يايه علت هستي يعني خدا بنا شده است. عبارت ديگر متافيزيك علتي دكارت به تاييد متافيزيك فكري او مي پردازد. ايراد بزرگ متافيزيك دكارت در عقل گرايي بيش از حد اوست به گونه اي كه فلسفه غرب از آن به عنوان دگم ياد مي كند.
بعدها فيلسوفاني از جمله جان لاك و ديويد هيوم به ديدگاه حس گرايي يرداختند و عقل گرايي محض را كه از افلاطون به دكارت به ارث رسيده بود زير سئوال بردند اين كه يك نوع متافيزك خاص مبناي متافيزيك ديگر باشد در ديگاه دكارت جالب است و در متافيزيك قبل از او ديده نشده است. مي توان به جاي مبنا فرار دادن عقل اصول ديگري را براي متافيزيك جستجو و پيدا كرد.
=========================================
منابع:
J. Marion, Sur le prisme métaphysique de Descartes, Paris, PUF, 1986.
R. Descartes, Méditations de philosophie première, Paris, GF, Vrin, 1641.
 http://philosophers.atspace.com/t_descart.htm
 http://www.hupaa.com
http://www.falsafeh.com
Metaphysique/aristote/Edition Folio/Paris/1998
Les écoles présocratiques, Jean-Paul Dumont, Edition Gallimard, Paris, 1991
جمهور افلاطون، انتشارات علمي فرهنگي، تهران،1381

 تهيه وتنظيم: ليلا صباغ وبهاره کورش اکمل