علیت در فلسفه کارناپ

عليّت
مفهوم عليت که امروزه يکی از مباحث فلسفة علوم است توجه فلاسفة برجسته را از زمان يونان باستان تا به امروز به خود جلب کرده است. در دورانهای گذشته اين مبحث بخشی بود از آنچه فلسفة طبيعت خوانده می شد. دامنة اين مبحث هم  برسي های تجربی طبيعت را در بر می گرفت و هم تنوير فلسفی آن دانش را. امروزه بيش از پيش رو شن شده است که وظيفة برسی طبيعت بر عهدة دانشمند آزمون گر است و نه فيلسوف به معنای واقعی.                                                          
البته فيلسوف هم می تواند فيلسوف باشد و هم دانشمند . در چنين صورتی وی بايد از اختلاف اساسی بين دو نوع مسئله ای که با آن روبرو است آگاه باشد پرسشهايی از قبيل «آيا کهکشانی وجود دارد که از ضد ماده ساخته شده باشد؟» برای منجمين و فيزيکدانها  مطرح است . اما  سؤالاتی که مربوط به خصلت جهان نيست بلکه تحليلی از مفاهيم سياسی يک علم را طلب می کنند تنها برای فلسفة علوم مطرح است.         
در دورانهای گذشته فلاسفه معتقد بودندکه حوزه ای به نام متافيزيک طبيعت موجود است که دانش اساسی تری نسبت به علوم تجربی به ما می دهد. وظيفة فيلسوف توضيح حقايق متافيزيکی بود. امروزه فلاسفة علوم معتقد به چنين متافيزيکی نيستند. جای فلسفة طبيعت قديمی را فلسفة علم پُرکرده است. فلسفة جديد نه کاری به کشف قوانين دارد و نه کاری به تدوين کردن يک متافيزيک دربارة جهان بلکه توجهش به خود علم مطالعة مفاهيم مورد استفادة آن روشهای به کار رفته، نتايج ممکن اشکال گزاره ها و انواع منطقهای قابل استفاده در علم معطوف است.فيلسوف علوم مبانی فلسفي(يعنی منطقی و روش شناختی) روانشناسی را مطالعه می کند نه «خصلت ذهن» را. وی مبانی فلسفی مردم شناسی را بررسی می کند نه «خصلت فرهنگ» را .
برخی از فلاسفه نسبت به تمايز شديد بين کار دانشمندان و فلاسفه هشدار داده اند .گرچه کار دانشمندان تجربه گرا و کار فيلسوف علم را بايد از هم تمييز داد. ولی در عمل اين دو با هم ادقام می شوند. فيزيکدان در حين کار مدام با مسائل روش شناختی برخورد مي کنند. چه نوع مفاهيمی بايد به کار برد؟ با استفاده از چه روش منطقی می توان اين مفاهيم را تعريف کرد؟ و پرسشهای زيادی از اين قبيل مطرح می شود. همة اين پرسشها را وی در مقام فيلسوف علم بايد از خود بکند، چون روشن است که با دستور العملهای تجربی نمی توان به آنها پاسخ داد. از جانب ديگر نمی توان کار عمده ای در زمينة فلسفی علم به عمل آورد، بدون اينکه مقدار معتنابهی نتايج تجربی علم در دسترس باشد.
انگيزة فرق گذاشتن بين وظيفة فيلسوف علم و وضيفة متافيزيكي گذشتگانش، يعني فيلسوف طبيعت، اين است كه اين تمايز به درد کار تحليل عليت می خورد. فلاسفة گذشته سر و کارشان با خصلت متافيزيکی خود عليت بود و در واقع ما بايد بدانيم که دانشمندان تجربه گرا چگونه مفهوم عليت را به کار می بردند، تا دقيقاً بفهميم منظورشان از «اين علت آن است» چيست. معنی دقيق رابطة علت و معلول چيست؟ در زندگی روزمره اين مفهوم کاملاً مبهم است. حتی در علم نيز وقتی دانشمندی می گويد يک واقعه موجب واقعة ديگری است منظور کاملاً روشن نيست. يکی از وظايف مهم فلسفة علم تحليل مفهوم عليت و روشن ساختن معنای آن است.
 خيلی مهم است که اين مفهوم مبهم عليت را به کمک تحليل ازکلية اجزای غير علمی قديمی تصفيه کنيم. من معتقد نيستم که دليل خوبی برای ردّ مفهوم عليت موجود باشد. برخی از فلاسفه معتقدند که «ديويد هيوم» در نقد مشهورش از عليت قصد رد کردن کامل اين مفهوم را داشت. من معتقدم که اين مقصود هيوم نبود. منظور وی نه ردّ آن مفهوم، بلکه تصفية آن بود. من می خواهم بگويم که آنچه را که هيوم رد کرد عنصر ضرورت در مفهوم عليت بود. تحليل وی جهت درستی داشت گرچه به زعم فلاسفة علوم امروز، اين تحليل نه به اندازة کافی پيش رفت و نه به اندازة کافی روشن بود. به نظر من لازم نيست عليت را مفهومی ما قبل علمی و به اندازة زيان آوری متافيزيکی و بنابراين مردود بدانيم. پس از اينکه اين مفهوم تحليل وکاملاً تشريح شد در خواهيم يافت که چيزی باقی خواهد ماند که می توان نامش را عليت گذاشت؛ اين چيز،کاربرد مفهوم عليت را هم در زندگی روزمره و هم توسط دانشمندان طی قرون متمادی توجيه می کند .                                                                       
رابطة علّی يعنی قابليت پيش بينی. منظور پيش بينی بالفعل نيست، چون هيچکس همة قوانين را نمی تواند بداند. قابليت پيش بينی اين مفهوم را در بر می گيرد که اگر تمامی شرايط قبلی دانسته می شد حادثه را می شد پيش بينی کرد. به اين دليل وقتی واژة «قابليت پيش بينی» را به کار می بريم منظور تا حدی استعاری است و منظور اين نيست که امکان دارد کسی حادثه را عملاً پيش بينی کند، بلکه عبارت صرفاً پيش بينی بالقوه ای را می رساند. با داشتن همة قوانين مربوطة طبيعت اين امکان وجود دارد که حادثه ای را قبل از وقوعش پيش بينی کنيم . اين پيش بينی نتيجة منطقی قوانينند. به عبارت ديگر بين تشريح کامل شرايط قبلی قوانين مربوطه و پيش بينی يک حادثه، يک رابطة منطقی برقرار است. در اصل می توان فاکتهای مفرد مربوطه را در شرايط قبلی شناخت.  (البته از اشکالات عملی کسب اين فاکتها و محدوديت هايی که نظرية کوانتوم بر دانش، و فاکتها در سطح زير اتمی به وجود می آورند صرفنظر شده است.)
 پس وقتی می گوييم حادثة  Bمعلول حادثة A است منظور اين است که قوانينی در طبيعت وجود دارد که از آن می توان هنگامی که با تشريح کامل واقعة A تلفيق شدند، حادثة B را منطقاً استنتاج کرد.
آيا اين تعريف مستلزم آن است که معلول ضرورتاً از علت ناشی شود؟ متافيزيکدانی که می خواهد ضرورت را وارد عليت کند چنين استدلال می کند: «اين درست است که کلمة ضرورت به کار نمی رود. اما از قوانينی صحبت می شود و قوانين گزاره هايی هستند ضرورتی. بنابراين ضرورت به هر حال وارد می شود و جزء لازمی است از هر گونه صحبت دربارة يک رابطة علّی.»                                                                                     

آيا عليّت متضمن ضرورت است؟
بسياری از فلاسفه کوشیده اند منظورشان را از به کار بردن «ضرورت» در مورد قوانين طبيعت توضيح دهند. يکی از آنها «برنارد بافينگ»  آلمانی است. وی در اثرش به نام «نتايج و مسائل علوم طبيعی»  تا اين حد پيش می رودکه ضرورت در قوانين طبيعت را ضرورت منطقی می داند. اکثر فلاسفة علوم اين نظر را رد می کنند. «ضرورت منطقی» يعنی«صحت منطقی». يک گزاره زمانی منطقاً صادق است که چيزی دربارة جهان خارج نگويد. اين گزاره صرفاً به مناسبت معانی کلمات به کار رفته در آن می تواند راست باشد. اما قوانين طبيعت محتملند، يعنی آسان است بدون تناقض، روندهای متواتری که قانون را نقض می کنند تشريح کنيم. مثلاً اين قانون را در نظر می گيريم که: «وقتی آهن حرارت ببيند منبسط می شود». قانون ديگری می گويد: «وقتی آهن حرارت می بيند منقبض مي شود». در اين قانون دوم هيچ تناقض منطقی موجود نيست. از نظرگاه منطق محض قانون دوم به هيچ وجه از قانون اول ناصادق تر نيست. ما از آنجا قانون اول را می پذيريم که «نظم مشهودی را در طبيعت» تشريح می کند. منطقدان، قوانين منطق را صرفاً با نشستن پشت ميزش و واگذاردن نشانه ای روی کاغذ و يا با چشمان بسته صرفاً با فکر کردن کشف می کند. هيچ يک از قوانين طبيعت را نمی توان با اين روش کشف کرد قوانين طبيعت تنها با مشاهدة جهان و تشريح نظمهايش می توانند کشف شوند. از آنجا که يک قانون اظهار می دارد که يک نظم طبيعی در همة زمانها صادق است آن را بايد گزاره ای موقتی تلقی کرد. ممکن است در مشاهدات آينده نادرست از آب در بيايند. اما قوانين منطق در کلية شرايط قابل تصور صادقند. اگر در قوانين طبيعت ضرورتی موجود است اين ضرورت مسلماً منطقی نيست.
ديويد هيوم در نقد معروفش به عليت استدلال کرد که هيچ دليلی وجود ندارد که فرض کنيم «ضرورتي» درونی در وقايع متواتر علت و معلولی مشاهده شده وجود دارد. واقعه ای را مشاهده می کنيد و سپس واقعة ديگری را مشاهده می نماييد. آنچه که مشاهده کرده ايد چيزی نيست جز تواتر زمانی وقايع يکی پس از ديگری. هيچ ضرورتی در اينجا مشاهده نشده است. هيوم عملاً می گفت اگر ضرورتی مشاهده نکرده ايد، پس صحبتی هم از آن به ميان نياوريد چون چيز با ارزشی به مشاهداتتان اضافه نمی کند. تحليل هيوم ممکن است جزء به جزء درست نباشد، ولی اين تحليل از اين مزيت بزرگ برخوردار است که توجه فلاسفة بعدی را به عدم کفايت تحليلهای پيشين از عليت جلب می کرد. از زمان هيوم مهمترين تحليلهای عليت که توسط «ماخ» ، «پوانکاره» ، «راسل» ، «شليک» و ديگران صورت گرفته است هر چه بيشتر از نظرية شرط گرای هيوم پشتيبانی کرده اند. گزاره ای دربارة يک رابطة علّی گزاره ای است شرطی. اين گزاره نظمی را در طبيعت مشاهده می کند همين و بس .                   
اغلب گفته می شود که اين گرايش در بشر وجود داردکه احساسات خود را بر طبيعت منعکس می کند، به طوری که پديده های طبيعی مانند باران، باد و رعد را جاندارانی تلقی کرده که با اراده ای مانند ارادة انسان عمل می کنند. آيا منشأ اين عقيده که در طبيعت نيروها و علتهايی موجودند در آنجا نهفته نيست؟ «کلسن» معتقد بود که اگر چه اين تحليل از منشأ مقولة عليت را می توان پذيرفت، اما اين تحليل بيش از حد فرد گراست. وی در بررسی پيدايش اين مقوله در يونان باستان متوجه شد که اين فرد نيست، بلکه نظام اجتماعی است که به منزلة مدل بايد با آن برخورد کرد. اين را از آنجا می توان فهميد که درگذشته و حتی امروزه نظمهای طبيعت «قوانين طبيعت» خوانده می شوند؛ گويی شباهتی به قوانين به مفهوم سياسی دارند.
کلسن اين امر را اين طور توضيح داد. وقتی يونانيها شروع به مشاهدة منظم طبيعت کردند و متوجه نظمهای علّی مختلف شدند احساس کردند که نوعی ضرورت در ورای پديده ها وجود دارد. آنها به اين ضرورت به منزلة يک ضرورت اخلاقی، درست مشابه ضرورت اخلاقی در روابط بين اشخاص، می نگريستند. همان طور که يک عمل شيطانی سزاوار مکافات است و يک عمل نيک شايستة پاداش. اگر در پاييز هوا  سردتر می شود و در زمستان به سرد ترين درجه می رسد وضع هوا از تعادل خارج می شود. برای بر قراری تعادل و هماهنگی چيزها هوا بايد رفته رفته گرمتر و گرمتر شود. متأسفانه در جهت ديگر افراط می شود و هوا فوق العاده گرم می شود به اين ترتيب لازم است که اين دوره تکرار شود. وقتی طبيعت از تعادل خارج می شود مانند جامعه اوضاع ناهماهنگ می شود، تعادل بايد با گرايش مخالف برقرار شود. اين درک از نظم و هماهنگی طبيعت، در عشق يونانيان نسبت به نظم و هماهنگی اجتماعی و اعتدال در چيزها و اجتنابشان از هر نوع افراط منعکس می شود.
 اين اصل می گويد که علت و معلول بايد به نحوی با هم مساوی باشند. اين اصل در بسياری از قوانين فيزيکی مانند اين قانون نيوتن که عمل با عکس العملی همراه است مساوی و در جهت مخالف مستتر است. اين را بسياری از فلاسفه تأکيد کردند. کلسن معتقد است که اين امر از اين اعتقاد اجتماعی ناشی می شودکه مکافات بايد مساوی با جنايت باشد. اين احساس که بر زمينة ساختار اجتماعی متکی است بر طبيعت منقش شد و به يکی از اصول اساسی فلسفة طبيعت مبدل شد به قول فلاسفة قرون وسطی «علت با معلول برابر است.» برای فلاسفة متافيزيک گرای امروزه اين اصل نقش مهمی را ايفا می کند.
کلسن به پشتيبانی از نظرش نقل قولهای جالبی از فلاسفة يونان ارائه می دهد. مثلاً «هراکليتوس» می گويد که خورشيد به پيروی از اندازه ها در پهنة آسمان حرکت می کند. البته منظور فلاسفه از اندازه حد و مرز تجويز شدة مسير خورشيد است. هراکليتوس می نويسد: «خورشيد از اين اندازه ها پا فراتر نخواهد گذاشت در غير اين صورت «اري نی ها»  کلفت های «دايک»  آن را خواهند فهميد.» اری ني ها همان سه ديو انتقام بودند و دايک الهة عدل بشری بود. پس نظم مسير خورشيد به کمک پيروی خورشيد از يک قانون اخلاقی که توسط خدايان تجويز شده است توضيح داده می شود. اگر خورشيد سرپيچی کند و پا از اين خط بيرون نهد مکافات خواهد ديد.               
از طرف ديگر بعضی فلاسفة يونانی بودند که شديداً با اين نظريه مخالفت می کردند. مثلاً «زيمقراط» نظمهای طبيعت را کاملاً غير شخصی و به کلی بی رابطه با اوامر الهی می دانست. شايد وی نيز خيال می کرد اين قوانين از ضرورتی متافيزيکی  برخوردارند؛ با اين وصف اين گام از ضرورت شخصی اوامر الهی به ضرورت عينی غير شخصی گام بزرگی به جلو بود. امروزه علم ضرورت متافيزيکی را از قانون طبيعت حذف کرده است اما در زمان زيمقراط نظر وی نسبت به نظر «هراکليتوس» پيشروتر بود.                                                                         
«فليپ فرانک»  در کتابی در رابطه با عليت اظهار می دارد که خواندن پيشگفتارهای کتب درس علمی غالباً آموزنده است. نويسندة اين نوع کتب ممکن است در بدنة اصلی کتاب کاملاً علمی و از هرگونه متافيزيک به دور باشند. اما پيشگفتارها شخصی ترند. اگر نويسنده علاقه ای به شيوة قديمی متافيزيکی نگاه کردن به چيزها را داشته باشد پيشگفتار را محل مناسبی می داند که به خوانندگانش بگويد علم واقعاً چيست. و به اين طريق می توان فهميد که نويسنده هنگام نگارش کتاب چه مفاهيم فلسفی را در پس ذهن داشته است. فرانک نمونه ای از پيشگفتار يک کتاب درسی معاصر فيزيک را نقل می کند و می گويد: «طبيعت هرگز قوانين را نقض نمی کند.» اين جمله واقعاً بی گناه به نظر می رسد اما وقتی دقيقاً تحليل می شود معلوم می گردد که چه گفتة عجيب و غريبی است. نکتة عجيب در اينجا اعتقاد به عليت نيست بلکه در نحوة بيان اين عليت است. نويسنده نمی گويد که گاهی اوقات استثنائاتی معجزه آسا در قانون علی وجود دارد. در واقع وی آشکارا اين را تکذيب می کند  اما با اين گفته که طبيعت هرگز قوانين را نقض نمی کند گفتة وی متضمن آن است که طبيعت نوعی اختيار داشته باشد. چند قانون به طبيعت داده می شود،
طبيعت می تواند گاهی اوقات يکی از آنها را نقض کند اما مانند يک فرد پيرو قانون هرگز اين کار را نمی کند. و حتی اگر اين کار را کرد «اری نی ها» در صحنه ظاهر می شوند و طبيعت را به راه راست هدايت می کنند. البته اگر به نويسنده فوق اين نظريه متافيزيکی قديمی را نسبت دهيم که معتقد است قوانين طوری به طبيعت داده شده اند که می تواند از آن پيروی يا سرپيچی کند وی احساس می کند به او توهينی شده است . اما از شيوة انتخاب کلماتش می توان فهميد که ديدگاه قديمی هنوز در ذهنش وجود دارد .          
شايد اگر در فيزيک از کلمة «قانون» استفاده نمی شد، سردرگمی به وجود نمی آمد. اما اين کلمه هنوز به کار می رود چون تاکنون کلمه ای برای آن نوع گزارة جهانشمولی که دانشمندان به منزلة پايه ای برای پيش بينی و توضيح به کار می برند مورد قبول عموم قرار نگرفته است. در هر صورت بايد به روشنی در نظر داشت وقتی که دانشمندی از يک قانون صحبت می کند صرفاً اشاره به شرح نظم مشاهده شده ای می کند. اين شرح ممکن است دقيق باشد و ممکن است معيوب. اگر معيوب باشد اين تقصير به گردن دانشمند است نه طبيعت .                                
 
منطق وجوه علّی
رودلف کارناپ در مورد سخنان هيوم اين گونه نظر می دهد:«معتقدم هيوم درست می گفت که در يک رابطة علّی هيچ ضرورت باطنی وجود ندارد. اما نمی خواهم امکان به کار گرفتن نوعی مقولة ضرورت را رد کنم، به شرطی که اين مقوله متافيزيکی نبوده بلکه متعلق به منطق وجوه باشد. منطق وجهی منطق ارزش راستی را با به کار گرفتن مقولاتی چون ضرورت امکان و عدم امکان تکميل می کند. بايد به دقت بين وجوه منطقی(منطقاً ضروری  منطقاً ممکن و غيره) و وجوه علّی(از نظر علّی ضروری، از نظر علّی ممکن و غيره) و اصولاً بسياری ديگر از انواع وجوه تمييز داده شود. تاکنون تنها وجوه منطقی به طور وسيع بررسی شده اند. مشهورترين اثر در اين زمينه دستگاه استلزام اکيد است که توسط«س. ای. لويس»  تدوين شده است. اما در خصوص رابطة علّی اين نه وجه منطقی بلکه وجه علّی است که با آن سر و کار داريم. به نظر من منطق وجوه علّی امکان پذير است.»                     
به نظر می رسد اولين کوشش در بسط يک دستگاه از اين نوع توسط «آرتور و. برکس»به عمل آمده است. وی يک دستگاه اصل موضوعی پيشنهاد می کند که بسيار ضعيف است. در واقع وی مشخص نمی کند تحت چه شرايطی،  يک گزارة جهانشمول بايد از نظر علّی ضروری تلقی شود. ديگران اساساً همين مسئله را به کمک اصطلاحات متفاوتی بررسی کرده اند. مثلاً «هانس رايشنباخ» در کتاب کوچکش به نام «گزاره های قانون واره و عملهای مجاز» به اين امر پرداخته است. رسالات بسيار زيادی در مورد مسئلة «شرطي های قائم بر شبه فاکت» که با مسئلة ما مربوط است نگاشته شده است. يک شرط قائم بر شبه فاکت مبين اين است که اگر واقعه ای به وقوع نمی پيوست  واقعه ای ديگر اتفاق می افتاد. روشن است معنای اين گفته را نمی توان در يک زبان نمادی با به کار بردن شرطی تابع ارزش  آنطور که معمولاً مورد استفاده است رساند. کوشش برای تحليل دقيق معنای گزاره های شرطی قائم بر شبه فاکت مسائل عديده ای را مطرح می کند .«رُدريک. م. چيزولم» و «نلسون گودمن» جزو اولين کسانی بودند که در اين باره چيزی نوشتند. از آن هنگام نويسندگان بيشماری رساله ای در اين باره منتشر کردند.                                                                     
رابطة بين مسئلة شرطيهای قائم بر فاکت و مسئلة تدوين کردن يک منطق وجهی که در برگيرندة مفهوم ضرورت علّی است چيست؟ رابطة اين دو در اين حقيقت نهفته است که بايد وجه تمايزی بين دو نوع گزارة جهانشمول قائل شد. از يک طرف گزاره هايی وجود دارند که می توان به آنها قوانين راستين گفت مانند قوانين فيزيک که نظمهای جهانشمولی را در فضا و زمان توصيف می کنند.
 از طرف ديگر گزاره های جهانشمولی وجود دارند که به معنای واقعی قانون نيستند. نامهای زيادی برای اينها پيشنهاد شده است. مثلاً يکی از آنها جهانشمولهای«تصادفی» است. برای مثال همة سکه های جيب من در تاريخ اول اکتبر نقره ای بودند. تفاوت اساسی بين اين دو نوع گزارة جهانشمول را می توان به کمک بررسی گزاره های قائم بر شبه فاکت مربوطه فهميد .                                        
ابتدا يک قانون راستين مانند قانون جاذبه را در نظر می گيريم، اين قانون به ما اجازه می دهد که بگوييم اگر سنگی را رها کنيم با شتاب خاصی به طرف زمين سقوط می کند. می توانيم همچنين گزارة مشابهی را به شکل شبه فاکتی اين طور بيان کنيم: «ديروز سنگی در دست داشتم. اما اگر اين سنگ را در دست نگه نمی داشتم يعنی اگر آن را رها می کردم به زمين می افتاد.» اين گزاره اتفاق خاصی را بيان نمی کند بلکه فقط می گويد اگر سنگ در دست نگه داشته نمی شد چه اتفاقی می افتاد. مطلب فوق را با استفاده از قانون جاذبه بيان کرديم. در گفتة ما اين قانون به طور آشکار ذکر نشده  بلکه بطور ضمنی مفروظ است. در واقع با بيان صريح قانون می خواهيم می خواهيم دليلی برای اعتقاد به گزارة شبه فاکتی ارائه بدهيم. روشن است به خاطر مشاهدة رها شدن سنگ نيست که به اين امر معتقديم، چون چنين چيزی اتفاق نيفتاد. اما بيان گزارة شبه فاکتی کا ملاً موجه است چون متکی بر يک قانون راستين فيزيک است. اين قانون برای اين گزارة شبه فاکتی توجيه کافی است .               
آيا در مورد گزارة جهانشمول نوع دوم، يعنی جهانشمول تصادفی نيز اين کار را می توان کرد؟ مسلماً نه. فرض کنيد بگوييم اگر اين سکة يک پنی-كه نقره اي نيست- در روز اول اکتبر در جيبم بود آنگاه نقره ای بود. روشن است که جنس اين سکه يک پنی بستگی به بودن آن در تاريخ معينی در جيب من ندارد. گزارة جهانشمول همة سکه های جيب من در اول اکتبر نقره ای بودند پاية کافی برای اظهار يک گزارة شبه فاکتی نيست. پس روشن است که برخی از گزاره های جهانشمول پاية قابل قبولی هستند برای اظهار يک گزارة شبه فاکتی  در حالی که برخی از گزاره های جهانشمول ديگر اين خاصيت را ندارند. ممکن است باور کنيم که يک گزارة شرطی از نوع تصادفی راست است با اين وصف آن را يک قانون تلقی نمی کنيم. بايد اين تمايز اساسی را هنگام تحليل گزاره های شبه فاکتی به خاطر داشت در اين مسئله وجوه نامنطقی يا علّی نيز با اين تمايز سروکار داريم .                 
فرض کنيدکسی يک گزاره ای را به منزلة يک قانون جديد در فيزيک ارائه می کند. معلوم نيست اين گزاره راست است يا دروغ  چون مشاهداتی که تاکنون در اين زمينه به عمل آمده است ناکافی هستند، اما اين گزارة جهانشمول است، چون مي گويد اگر واقعة خاصی در هر زمان و هر مکانی رخ دهد واقعة خاص ديگری نيز در پی اش به وقوع خواهد پيوست. با بررسی شکل اين گزاره می توان فهميد که آيا گزاره اگر راست باشد قانونی راستين است يا نه. اينکه آيا قانون راست است يا دروغ به ما مربوط نيست  نکتة اصلی تنها اينجاست که آيا از شکل يک قانون راستين برخوردار است يا نه؟ مثلاً کسی قانونی برای جاذبه عرضه می کند که می گويد نيروی جاذبه متناسب است با معکوس توان سوم فاصله. روشن است که اين قانون غلط است. يعنی در جهان ما اين قانون صادق نيست  اما آسان است تصور کنيم که در جهان ديگری صادق باشد. بنابراين بجای اينکه گزاره ها را به گزاره های قانون وار  قوانين راستين(که متضمن راست بودنشان است) و يا گزاره های ناقانون وار تقسيم کنيم ترجيح می دهيم گزاره ها را صرفنظر از راست بودن آنها به اين دو مجموعه تقسيم کنيم :
1) گزاره هايی که قانون شکلند(گاهی آنان را به شکل نوميک می خوانيم).
2) گزاره هايی که قانون شکل نيستند. هر يک از اين دو مجموعه شامل گزاره های راست و دروغ است.گزارة جاذبه با توان سوم فاصله نسبت عکس دارد از مجموعه اول است : قانون شکل است گرچه راست نيست پس يک قانون نيست .گزارة روز اول اکتبر 1958همة مردان لوس آنجلس پاپيونهای ارغوانی زده بودند از مجموعه دوم است. اين گزاره اگر راست هم باشد قانونی را بيان نمی کند بلکه صرفاً در يک زمان خاص مبين وضعی تصادفی است. وجه تمايز اين دو گزاره را می توان دقيقاً تعريف کرد اين کار هنوز انجام نشده ولی اگر انجام شود البته نه با تأکيد اين تمايز صرفاً معنايی خواهد بود.                                    
اولين شرط برای اينکه يک گزاره دارای شکل نوميک باشد توسط«جيمز کلارک ماکسول» که يک قرن پيش نظریة کلاسيک الکترو مغناطيس را تدوين کرد ارائه شد. وی خاطر نشان کرد که قوانين اساسی فيزيک دربارة موقعيت خاصی در فضا يا نقطة خاصی در زمان صحبت نمی کند، بلکه از ديدگاه فضا و زمان کاملاً عمومی هستند و در همة زمانها صادقند. اين فقط مشخصة قوانين اساسی است. روشن است که قوانين فنی و عملی ديگری وجود دارند که از اين نوع نيستند. جايگاه اين قوانين ناحيه ای است بين قوانين اساسی و گزاره های تصادفی، اما کاملاً تصادفی هم نيستند. مثلاً «همة خرس های قطب شمال سفيدند.» اين يک قانون اساسی نيست چون فاکتها ممکن است طور ديگری باشند. از طرف ديگر اين امر کاملاً هم تصادفی نيست حداقل به اندازة نقره بودن پولهای جيب من در تاريخ معينی تصادفی نيست. گزارة مربوط به خرس های قطبی وابسته است به قوانين اساسی متعددی که مبين اوضاع اقليمی نزديک قطب شمال  تکامل خرسها و ديگر عوامل است. رنگ خرس ها تصادفی نيست. از طرف ديگر در يک ميليون سال آينده ممکن است آب و هوا عوض شود. ممکن است انواع ديگری از خرس ها با پشمهايی به رنگ ديگر نزديک قطب شمال تکامل يابند يا به آنجا بروند. بنابراين گزارة دربارة خرس ها را نمی توان قانون اساسی دانست .                                                      
گاهی اوقات يک قانون ممکن است ابتدا اساسی فرض شود ولی بعدها به زمان يا مکان يا شرايط خاص ديگر محدود می شود. اقتصاددانان قرن نوزدهم دربارة قوانين عرضه و تقاضا طوری صحبت می کردند که گويی اينها قوانين عمومی اقتصادی هستند. سپس مارکسيستها آمدند و با نقدشان خاطرنشان کردند که اين قوانين تنها برای اقتصاد بازاری از نوع خاصی صادقند و به هيچ مفهومی نمی توان آنها را از قوانين طبيعت دانست. در بسياری از حوزه ها- زيست شناسی، مردم شناسی، جامعه شناسی، اقتصاد- قوانينی وجود دارند که در بادی امر به نظر می رسند عموماً صادقند؛ اما اين تنها به اين علّت است که نويسنده پا فراتر از محدودة کشور قاره يا دوران خاصی از تاريخ خود نگذارده است. قوانينی که به نظر می رسند مبين رفتار اخلاقی جهانشمول يا اشکال جهانشمول پرستش دينی باشند پس از کشف رفتار گوناگون فرهنگهای ديگر معلوم شد قوانين محدودی هستند. امروزه گمان می رود که در سياره های ديگر حيات وجود دارد. اگر اين درست باشد بسياری از قوانين زيست شناسی که از ديدگاه موجودات زندة روی زمين جهانشمولند، ممکن است در مورد حيات بر نقاط ديگر کهکشان صادق نباشند. پس ظاهراً قوانين زيادی وجود دارند که تصادفی نيستند بلکه نه به طور جهانشمول در ناحيه های زمانی و مکانی محدودی صادقند. لازم است بين اين نوع قوانين و قوانين جهانشمول تميز داده شود. معتقديم قوانين فيزيک در همه جا صادق است. وقتی ماکسول معادلات مربوط به الکترومغناطيس را تدوين می کرد معتقد بود که اين قوانين نه فقط در آزمايشگاهش بلکه در هر آزمايشگاهی نه فقط بر روی کرة زمين بلکه همچنين در فضا  ماه و مريخ نيز صادق است. وی معتقد بود که قوانينی تدوين کرده است که در همه جای کائنات صدق می کند. اگرچه قوانين وی را به کمک مکانيک کوانتوم تا حدی ترميم کرده اند، ولی اين صرفاً ترميمی بيش نيست. مشخصات اساسی اين قوانين هنوز جهانشمول محسوب می شوند و هنگامی که يک فيزيکدان معاصر قانون اساسی را بيان می دارد فکر می کند جهانشمول است. اين نوع قوانين اساسی را بايد از قوانين فضايی- زمانی محدود و همچنين از قوانين مشتقّه که تنها برای انواع خاصی از دستگاههای فيزيکی يا مواد خاصی صادقند تميز داد .
مسئلة تعريف دقيق شکل نوميک يعنی شکل يک قانون اساسی ممکن، هنوز حل نشده است.آنچه مسلم است اين شرط ماکسول که قانون بايد در همة مکانها و زمانها صدق کند بايد جزء تعريف باشد به اين شرط بايد شروط ديگر را نيز اضافه کرد. چند شرط پيشنهاد شده است اما فلاسفة علوم هنوز بر سر اين شروط اضافی متفق القول نيستند. اين مسئلة حل نشده را کنار می گزاريم و فرض می کنيم تعريف دقيقی از شکل نوميک وجود دارد. ابتدا يک قانون اساسی طبيعت را به منزلة گزاره ای تعريف می کنيم که هم دارای شکل نوميک است وهم راست است. بعضی ها استدلال می کنند که يک تجربه گرا هرگز نبايد قوانين را راست تلقی کند. قانون معطوف است به بينهايت موارد مختلف در سراسر فضا و زمان به طوری که هيچ انسانی را نمی توان پيدا کرد که با حتميّت ببيند اين قانون به طور جهانشمولی صادق است يا نه. پس بايد بين حتميت و راست بودن خط مشخصی کشيد. البته هرگز حتميتی وجود ندارد. در واقع حتميت يک قانون اساسی از حتميت يک فاکت واحد کمتر است در واقع ما به اين امر که مداد از دستمان به زمين می افتد بيشتر مطمئنيم تا جهانشمولی قوانين جاذبه. ولی اين امر مانع اين نيست که با وضوح معنی بگوييم يک قانون راست است يا نادرست. هيچ دليلی وجود ندارد که مفهوم راست بودن را در تعيين معنی يک قانون اساسی به کار نبريم. برخی از فيزيکدانان استدلال می کردند که به جای راست ترجيح می دهند بگويند(تا درجات زيادی تأييد شده) .
 رايشنباخ نيز درکتابش به نام «گزاره های قانون واره و عملهای مجاز» گر چه با اصطلاحات متفاوت به همين نتيجه می رسد. منظور وی از راست يعنی خوب جا افتاده يا بر اساس شواهد موجود در گذشته حال و آينده قوياً تأييد شده. ولی وقتی دانشمندی صحبت از يک قانون اساسی طبيعت می کند معلوم نيست که منظورش اين باشد. منظور وی از قانون اساسی چيزی است که صرفنظر از آگاه بودن انسان بر آن در طبيعت صادق است مسئلة تعريف قانون اساسی هيچ ربطی به درجة تأييد يک قانون ندارد البته چنين تأييدی را هرگز نمی توان به اندازة کافی کامل کرد تا حتميت حاصل شود. مسئله تنها بر سر معنا و منظور دانشمندان از اين مفهوم است.
تجربه گرايان بيشماری از برخورد با اين مسئله ناراحت می شوند. آنها احساس می کنند که يک تجربه گرا کلمة خطرناکی چون راست را نبايد به کار برد. مثلاً «اتونويرات»  گفت:
اگر بگوييم قوانين راستند گناهی عليه تجربه گرايی مرتکب شده ايم.
عمل گرايان(پراگماتيست)امريکايی از جمله«وليام جيمز»و«جان ديويی»نيز بر همين عقيده اند.به نظر «رودلف کارناپ» اين حکم از آنجا ناشی می شود که بين اين دو نوع مفهوم تمييز داده نمی شود :
1) درجة جا افتادگی يک قانون در زمانی مشخص و
2) مفهوم معنايی(سمانتيک) راست بودن يک قانون هنگامی که اين دو را از هم تمييز داديم و متوجه شديم که در علم معنا(سمانتيک)تعريف دقيقی از راست بودن می توان کرد دليل ديگری وجود ندارد که در به کار بردن کلمة راستی در تعريف يک قانون اساسی طبيعت ترديد کنيم. او اين تعريف را پيشنهاد می کند که يک گزاره هنگامی از نظر علّی راست است که نتيجة منطقی مجموعة همة قوانين اساسی باشد. آن گزاره های راستی که شکل جهانشمول دارند به مفهومی وسيع تر قانون هستند. يا قانون اساسی اند يا قانون مشتق شده. قوانين مشتق شده آنهايی هستند که در فضا و زمان محدودند از قبيل قوانين هواشناسی بر روی کره ی زمين .                                                       
                                                 
جبريّت و ارادة آزاد
قوانين علّی قوانينی هستند که به کمک آنها وقايع را می توان پيش بينی کرد و توضيح داد. تمامی اين قوانين ساختار علی جهان را توصيف می کنند. اگر جای پايی روی ماسه ببينيم اين طور استنتاج می کنيم که که کسی روی ماسه راه رفته است و نمی توان گفت که اثر پا موجب اين شده که کسی روی ماسه راه رود، حتی اگر راه رفتن را بر اساس قوانين علّی از اثر پا استنتاج کرده باشيم. به طور مشابه اگر «الف» و «ب» نتايج نهايی زنجيره های علّی باشند که به يک علّت مشترک باز می گردند، باز هم نمی توان گفت که «الف» موجب «ب» شده است. از آنجا که فرا رسيدن روز و شب دارای يک علت مشترک است، می توان مثلاً روز و شب را پيش بينی کرد، اما نمی توان يکی را موجب ديگری دانست. دليلی در دست نيست که از به کار بردن واژة «قانون علّی» به شيوه ای جامع خودداری کنيم، شيوه ای که صرف نظر از عقب يا جلو رفتن استنتاجات در زمان، در مورد همة قوانينی که حوادث خاصی را بر اساس وقايع ديگر پيش بينی می کنند يا توضيح می دهند، به کار می رود.
با در نظر گرفتن اين نکته در مورد جبر می توان گفت «جبر» تز خاصی است دربارة ساختار علّی جهان که معتقد است اين ساختار آنچنان نيرومند است که با در دست داشتن شرح کاملی از حالت کل جهان در زمانی خاص، به کمک قوانين می توان هر واقعه ای را در گذشته يا آينده محاسبه کرد. اين نظرية مکانيکی نيوتن است که لاپلاس آن را به طور دقيقی تحليل کرد. طبق اين نظريه، شرح حالت آنی جهان، نه تنها موقع مکانی هر ذره ای در اين جهان، بلکه سرعت آن ذرات را نيز در بردارد. اگر ساختار علّی جهان آنقدر قوی باشد که اين تز را موجه بداند می توان گفت که اين جهان نه تنها دارای ساختاری است علّی ، بلکه مشخصاً ساختاری جبری دارد.
در فيزيک معاصر، مکانيک کوانتوم دارای نهادی است علّی که اکثر فيزيکدانان و فلاسفة علوم آن را غير جبری می دانند. به عبارت ديگر، از نهاد فيزيک کلاسيک ضعيف تر است، چون قوانينی را در بر می گيرد که اساساً احتمالاتی هستند. به اين قوانين نمی توان شکل جبری به اين صورت داد: «اگر چند کميت دارای مقادير خاصی باشند، آنگاه کميتهای خاص ديگری دقيقاً دارای مقادير مشخصی هستند.» يک قانون آماری يا احتمالاتی می گويد اگر چند کميت دارای مقادير خاصی باشند، آنگاه مقادير کميتهای ديگر به شکل يک توزيع احتمالاتی خاص معين می شود. اگر بعضی از قوانين اساسی جهان احتمالاتی باشند، تز جبريّت صادق نيست. امروزه اين درست است که اکثر فيزيکدانان، جبريّت را به مفهوم اکيدی که تاکنون استفهام شده، نمی پذيرند. تنها اقليت کوچکی معتقدند که فيزيک روزی به جبريت باز خواهد گشت. خود اينشتين هرگز اين عقيده را مردود نمی دانست. وی در تمامی طول حياتش معتقد بود که طرد جبريت در فيزيک موقتی است. تا امروز هنوز معلوم نشده آيا اينشتين درست می گفت يا نه.                      
البته در تاريخ فلسفه مسئلة جبريت به طور تنگاتنگی با مسئلة ارادة آزاد مرتبط است. آيا انسان می تواند از چند عمل مختلف ممکن يکی را برگزيند؟ يا گمان وی به آزادی انتخاب پنداری است بيهوده ؟ رودلف کارناپ نظراتش را در مورد اين مسئله اين گونه بيان می کند: من با اين نظر رايشنباخ موافق نيستم که می گويد اگر فيزيک، موضع کلاسيک جبريت اکيد را حفظ می کرد، نمی شد با معنايی روشن از انتخاب يک شق، ارجحيت امری بر امر ديگرگرفتن تصميمی عقلی يا مسئوليت اعمال خود و غيره صحبت کرد. به نظر من همة اينها حتی در جهانی که به معنای قوی جبريتی است دارای معانی کاملاً روشنی هستند. موضعی را که من رد می کنم- يعنی موضع رايشنباخ و ديگران- اينطور می توان خلاصه کرد. چنانچه نظر لاپلاس درست تلقی می شد يعنی اگر تمامی گذشته و آيندة جهان توسط مقطع زمانی خاصی از جهان تعيين می شد، آنگاه اختيار معنايی نداشت و ارادة آزاد پنداری بيهوده می بود. اما فکر می کنم که ما دارای اختيار هستيم و می توانيم تصميم بگيريم، در واقع هر واقعه ای توسط آنچه که قبل از آن اتفاق می افتد از قبل تعيين می شود: حتی قبل از اينکه به دنيا بياييم. بنابراين برای اينکه به اختيار مجدداً معنایی بدهيم، لازم است نگاهی به عدم جبريت فيزيک نو بيفکنيم. من به اين استدلال معترضم، چون فکر می کنم دو چيز را با هم اشتباه می گيرد: يکی تعّين به مفهوم نظری است که در آن واقعه مطابق قوانين (که چيزی جز قابليت پيش بينی بر پاية نظمهای مشاهده شده نيستند) توسط واقعة قبلی تعيين می شود و ديگری اجبار است. فعلاً فراموش کنيد که در فيزيک مدرن جبريت به مفهوم قوی موجود نيست، بلکه صرفاً نظرية قرن نوزدهم را مد نظر داشته باشيد. برداشت مورد قبول عام از فيزيک توسط لاپلاس بيان شد. انسان با در دست داشتن شرح کاملی از يک حالت آنی گيتی و همة قوانين (البته چنين کسی وجود ندارد، اما وجودش را می توان مفروض داشت) می تواند هر واقعه ای را در گذشته و آينده محاسبه کند. حتی اگر اين نظرية قوی جبريت صادق باشد، نمی توان استنتاج کرد که قوانين انسان را مجبور به يک عمل می کنند. قابليت پيش بينی و اجبار دو چيز کاملاً متفاوتند.
برای توضيح اين امر يک زندانی را در سلول در نظر می گيريم. او می خواهد فرار کند، اما ديواری ضخيم او را احاطه کرده و در هم قفل است. اين اجباری است واقعی. اين حالت را می توان يک اجبار منفی ناميد چون وی را از انجام کاری که می خواهد باز می دارد. اما اجبار مثبتی هم وجود دارد. مثلاً من از شما قوی ترم، اما شما هفت تيری در دست داريد. شما ممکن است نخواهيد آن را به کار بريد. اما اگر دستتان را بگيرم و هفت تير را به سوی شخص ديگری بر گردانم و به زور انگشتتان را بر ماشه فشار دهم، شما را بدون اينکه بخواهيد وادار به شليک کرده ام. قانون مرا مسئول شليک کردن گلوله می داند نه شما را. اين به معنای محدود فيزيکی، اجباری است مثبت. به معنای وسيعتر کسی می تواند با انواع وسائل غير فيزيکی مانند تهديد به عواقب وحشتناک شخص ديگری را مجبور به انجام کاری کند. حال اين اشکال مختلف اجبار را با تعين، به مفهوم نظمهای واقع شده در طبيعت، مقايسه می کنيم.
 می دانيم که انسان دارای صفت مشخصه ای است که به رفتارش نظمی می بخشد. فرض کنيد دوستی دارم که شديداً شيفتة برخی از آثار قليل الاجرای باخ باشد. روزی خبردار می شوم که يک گروه از موزيسينهای خوب به طور خصوصی در منزل يکی ديگر از دوستانم آثار باخ را اجرا می کنند. بعضی از آثار مورد علاقة دوست اولم نيز جزء برنامه است. از من دعوت به عمل می آيد که به همراه شخص دلخواهم حضور يابم. به دوستم تلفن می کنم تا وی را با خود ببرم، اما قبل از اين کار مطمئن هستم که وی با علاقه خواهد آمد. حال من بر چه پايه ای اين پيش بينی را می کنم؟ از آنجا که به صفات مشخصة دوستم و برخی از قوانين روانشناسی آگاهی دارم. فرض کنيد که او مطابق انتظارم مرا همراهی کند. آيا می توان گفت او مجبور به اين کار است؟ نه وی با ارادة آزاد خود تصميم می گيرد. در واقع هنگام روبرو بودن با اين انتخاب هرگز از اين آزادتر نبوده است. کسی از وی می پرسد: آيا مجبور بودی به اين کنسرت بروی؟ آيا کسی به رويت فشاری اخلاقی از قبيل اينکه ميزبان يا موزيسينها از نيامدن تو رنجيده خاطر می شوند وارد آورد؟ دوستم جواب می دهد به هيچ وجه. کسی کوچکترين فشاری به من نياورد. من به باخ خيلی علاقمندم و خيلی دلم می خواست که به اين کنسرت بيايم اين تنها دليل آمدنم بوده است .                                                                          
ارادة آزاد اين مرد مسلماً با نظرية لاپلاس سازگار است. حتی اگر اطلاعات تام در بارة گيتی قبل از تصميم وی، اين امر را ممکن می کرد که بتوان رفتن او را به کنسرت پيش بينی کرد، هنوز نمی شد گفت که وی با اجبار به آنجا رفته است. تنها موقعی می توان آن را اجبار ناميد که به کمک عوامل خارجی او را وادار کنيم به زور کاری علی رغم خواستش انجام دهد. اما اگر اين عمل ناشی از طبيعت خودش و مطابق با قوانين روانشناسی باشد، آنگاه می توانيم بگوييم که وی آزادانه عمل کرده است. البته طبيعت وی ساختة تعليم و تربيت او از روز تولدش بوده است. اما اين امر مانع اين نيست که صحبت از انتخاب آزادانة وی بکنيم، اگر اين انتخاب زادة شخصيتش باشد. شايد اين مرد که به باخ علاقه مند است از پياده روی شبانه نيز خوشش بيايد. در اين شب خاص وی پيش از پياده روی مشتاق شنيدن موسيقی باخ بوده است. او مطابق ترتيب ترجيحات خودش عمل می کند. وی آزادانه گزينشی به عمل می آورد. اين جنبة منفی مسئله يعنی رّد اين نظر است که جبريت کلاسيک به ما اجازه نمی دهد با منظوری روشن، صحبت از اختيار آزاد انسانی کنيم .            
جنبة مثبت مسئله نيز همين قدر مهم است. بدون يک نظم علّی، که الزاماً به مفهومی قوی جبری نيست، بلکه می تواند از مفهوم ضعيفتر باشد، به هيچ وجه ممکن نيست انتخابی آزاد صورت پذيرد. انتخاب متضمن ارجحيت عمدی يک شيوة عمل بر ديگری است. اگر عواقب اعمال مختلف را نتوان پيش بينی کرد، چطور ممکن است انتخابی به عمل آورد؟ حتی ساده ترين انتخابها بستگی به پيش بينی عواقب ممکن دارد. آب می نوشيم، چون می دانيم که طبق قوانين فيزيولوژی عطشمان را بر طرف می کند. البته عواقب تنها به درجات احتمالی معلوم است. حتی اگر کائنات را به مفهومی کلاسيک جبريتی بدانيم، اين امر هنوز صادق است. اطلاعات کافی برای پيش بينی حتمی هرگز در دسترس نيست. انسان خيالی که در فرمولبندی لاپلاس ظاهر می شود، می تواند پيش بيني های کاملی بکند اما اين انسان در عمل وجود ندارد. موقعيت عملی چنين است که دانش ما بر آينده، صرفنظر از صادق بودن جبريت به مفهومی قوی، احتمالاتی است. اما برای اينکه آزادانه انتخاب کنيم بايد بتوانيم نتايج احتمالی طرق مختلف اقداماتمان را بسنجيم. اين کار ممکن نيست، مگر اينکه نظمی کافی در ساختار علّی جهان موجود باشد. بدون چنين نظمهايی نه مسئوليت اخلاقی معنا دارد و نه مسئوليت قانونی.کسی که قادر نيست عواقب يک عمل را پيش بينی کند نمی تواند مسئول آن عمل باشد. والدين، معلم، قاضی، طفل را موقعی مسئول می دانند که وی بتواند عواقب اعمالش را پيش بينی کند. بدون وجود عليت در جهان، ضرورتی به تربيت انسان و توسل به اخلاق و سياست نيست. اين فعاليتها فقط زمانی معنا دارند که تا اندازه ای نظم علّی در جهان مفروض باشد.
 اين نظرات را چنين می توان خلاصه کرد. جهان دارای ساختاری علّی است. معلوم نيست که اين ساختار به مفهوم کلاسيک يا به شکلی ضعيفتر، جبريتی هست يا نه. در هر دو صورت جهان به درجات زيادی از نظم برخوردار است. اين نظم برای وجود اختيار ضروری است. هنگامی که يک شخص انتخابی به عمل می آورد، انتخاب وی بخشی از زنجيرهای علّّّی جهان است. اگر اجباری در کار نباشد، يعنی اگر انتخاب، متکی بر رجحان شخصی ناشی از شخصيت فردی باشد، دليلی موجود نيست که آن را اختياری آزاد نخوانيم. اين درست است که شخصيت آدمی موجب انتخاب وی می شود و اين به نوبة خود توسط موجبات قبلی مشروط می شود، اما هيچ دليلی در دست نيست که بگوييم که شخصيت وی او را مجبور کرده که انتخابی به عمل آورد، چون واژة «اجبار» بر حسب عوامل علّی خارجی تعريف می شود. البته ممکن است يک بيمار روانی دارای حالت بسيارغيرطبيعی روحی باشد، می توان گفت که طبيعت او را مجبور به ارتکاب يک جنايت کرده است. اما واژة «اجبار» در اينجا از اين رو به کار می رود که احساس می شود که غير عادی بودن بيمار، او را از روشن بينی عواقب شيوه های گوناگون عمل باز داشت. اين حالت روانی جلوی سنجش و تصميم عقلانی را گرفت. در اينجا اين مسئلة جدی مطرح می شود که خط فاصل بين رفتار ارادی و عمومی و اعمالی که ناشی از حالات روانی غير عادی هستند کجا تعيين می شوند؟ ولی به طور کلی انتخاب آزاد، تصميمی است از جانب شخصی که قادر به پيش بينی عواقب شيوه های مختلف عمل  و انتخاب عملی ای است که وی ترجيح می دهد. به عقيدة برخی تضادی بين انتخاب آزاد، به مفهوم بالا و جبريت، حتی از نوع قوی کلاسيک، وجود ندارد .              
در سالهای اخير، تعدادی از فلاسفة علوم گفته اند که جهشهای نامعين کوانتوم، که اکثر فيزيکدانان معتقدند اساساً بی نظمند، ممکن است در تصميم گيری نقشی داشته باشند. اين کاملاً درست است که تحت شرايط خاصی يک که علّت، نظير يک جهش کوانتوم، می تواند منجر به يک مِه معلول قابل مشاهده شود. اما امکان اين زياد نيست که تصميمات انسانی در اين نقاط و سطوح اتخاذ شود. مثلاً در يک بمب اتم، تنها وقتی که تعداد کافی نوترون آزاد می شود يک فعل و انفعال زنجيری صورت می گيرد. اين امکان نيز موجود است که در يک ارگانيسم انسانی بيش از اکثر دستگاه های فيزيکی بيجان، نقاط خاصی موجود باشند که يک جهش کوانتوم واحد به يک مِه معلول مشاهده شدنی منجر شود. اما احتمال اين وجود ندارد که اين نقاط همان نقاط تصميم گيری انسانی باشد.                                                     
انسانی را در نظر بگيريد که در حال گرفتن تصميمی است. اگر در آن نقطه، نوعی عدم تعيّن در يک جهش کوانتوم مشاهده شود، آنگاه تصميم اتخاذ شده در آن  نقطه به همان ميزان تصادفی خواهد بود. اين بی نظمی کمکی به تقويت معنای واژة «انتخاب آزاد» نمی کند. چنين انتخابی به هيچ وجه انتخاب محسوب نمی شود، بلکه تصميمی است تصادفی و ديمی.گويی با شير يا خط يکی از دو مشی ممکن انتخاب شده است. خوشبختانه محدودة عدم تعيّن در نظرية کوانتوم بسيار کوچک است. اگر اين محدوده بسيار بزرگتر بود، امکان اتفاقاتی از قبيل انفجار ناگهانی يک ميز يا بازگشت خود انگيختة سنگ در حال سقوط به هوا يا در جهت افقی زياد می شد. ممکن است بتوان در چنين جهانی زندگی کرد، اما اين امر مسلماً امکان «انتخاب آزاد» را زياد نمی کند. بر عکس آن را بسيار دشوارتر می کند، چون پيش بينی عواقب اعمالمان مشکلتر می شود. وقتی سنگی را پرتاب می کنيم انتظار داريم به زمين بيفتد. اما سنگ در جهان تخيلی ما در مسير مارپيچ حرکت می کند و به سر کسی می خورد. در اين صورت امکان دارد ما را مسئول اين امر بدانند. در حالی که منظوری در کار نبود. پس روشن است که اگر پيش بينی عواقب اعمالمان مشکلتر از حال حاضر شود، احتمال نيل به تأثيرات مطلوب بسيار ضعيف می شود. اين امر رفتار اخلاقی عمومی را به مراتب مشکلتر می کند و اين در مورد روندهای بی نظمی که ممکن است در ارگانيسم انسانی موجود باشد صادق است. تا آنجا که اين روندها در انتخاب ما مؤثرند، صرفاً نوعی بی قاعدگی به انتخابهای ما اضافه می کنند. يعنی حوزة انتخاب ما محدودتر می شود و حتی استدلال مخرب تری نيز می توان عليه امکان وجود ارادة آزاد ارائه داد.
به نظر ردلف کارناپ در سطح زندگی روزمره، تفاوتی بين فيزيک کلاسيک با جبريت قويش و فيزيک کوانتوم مدرن با معلولهای بی قاعده اش، موجود نيست. عدم حتميّت در نظرية کوانتوم بسيار بسيار کمتر از عدم حتميّت ناشی از محدوديت دانش در زندگی روزمره است. در اينجا انسان در جهانی زيست می کند که توسط فيزيک کلاسيک توصيف می شود، و در حالت اول انسان در جهانی زندگی می کند که توسط فيزيک مدرن وصف می شود. بين اين دو نوع توصيف تفاوتی موجود نيست که تأثير قابل ملاحظه ای در مسئلة انتخاب آزاد و رفتار اخلاقی بگذارد. در هر دو حالت انسان نتايج اعمالش را نه با حتميّت، بلکه با درجه ای از احتمال پيش بينی می کند، عدم تعيّن در مکانيک کوانتوم  هيچ تأثير قابل مشاهده ای بر سنگی که انسان پرتاب می کند، ندارد. چون سنگ مجتمع عظيمی است از بيليونها ذره. در مِه جهانی که انسان زندگی می کند عدم تعيّن مکانيک کوانتوم نقشی ايفا نمی کند. به همين دليل اين پندار را که عدم تعيّن در سطح زير اتمی ربطی به مسئلة اراده آزاد دارد، می توان باطل دانست. اما دانشمندان و فلاسفة علوم بر جسته ای وجود دارندکه دارای نظر مخالف هستند و مطالب بالا صرفاً نظر شخصی رودلف کارناپ است .                                                     
قوانين آماری
فلاسفة علوم در گذشته علاقة زيادی به مسئلة «عليت» داشتند. در مطالب قبل ذکر شد اين بهترين شيوة تدوين کردن مسئله نيست. هر نوع عليتی که در جهان وجود دارد به کمک قوانين علم بيان می شود. اگر بخواهيم عليت را مطالعه کنيم تنها راه بررسی آن قوانين، طرز بيان کردنشان و چگونگی تأييد يا ردّ آنها با آزمايش است. تميز دادن بين قوانين تجربی که با مشاهده شدنيها و قوانين نظری که با مشاهده نشدنيها سر و کار دارند، کارها  را ساده می کند. اگر چه هيچ مرز دقيقی بين مشاهده شدنيها و مشاهده نشدنيها و در نتيجه قوانين تجربی و نظری وجود ندارد اين تقسيم بندی مفيدی است. تمايز مهم و مفيد ديگری که خود قوانين تجربی و نظری را به دو رده تقسيم می کند تمايز بين قوانين جبری و آماری است.
قانون جبری قانونی است که می گويد تحت شرايط خاصی، شرايط خاص ديگری برقرار خواهد بود. اين نوع قوانين را می توان هم با واژه های کيفی بيان کرد و هم با واژه های کمّی. يک قانون جبری کمّی هميشه اظهار می دارد که اگر کميت های خاصی دارای مقادير خاص باشند، آنگاه کميت ديگری (يا يکی از همان کميتها در زمان ديگری) دارای مقدار خاصی خواهد بود. اين قانون مبيّن نسبتی تابعی بين مقاديردو يا چند کميت است. ولی قانون آماری يک توزيع احتمالاتی برای مقادير يک کميت در حالات خاص تعيين می کند. اين قانون صرفاً مقدار ميانگين يک کميت را در مجموعه ای از چند مورد مشخص می کند. مثلاً يک قانون آماری می گويد اگر يک طاس مکعب شکل را شصت بار بريزيم، انتظار می رود که يک روی خاص آن تقريباً ده بار بيايد. اين قانون پيش بينی نمی کند که هر بار طاس را بريزيم چه رويی می آيد و نه می گويد با شصت بار ريختن يقيناً چه روهايی می افتد. قانون آماری اظهار می دارد که اگر طاسی را دفعات زيادی بريزم انتظار می رود هر روی آن تقريباً به مقدار روهای ديگر بيايد.
در قرن نوزدهم قوانين آماری خيلی متداول بود. اما هيچ فيزيکدانی در آن زمان تصور نمی کرد که اين نوع قوانين نشان دهندة فقدان جبريت در قوانين اساسی طبيعت باشد. بلکه فرض می کرد که قوانين آماری يا به علت راحتی کار و يا به واسطة وجود نداشتن دانش کافی برای توضيح يک موقعيت به شيوه ای جبری تدوين می شوند.
در علوم فيزيکی و زيست شناسی غالباً ساختن گزاره های آماری کارها را ساده می کند، اگر چه فاکتهای فردی معلومند و يا بدست آوردنشان چندان مشکل نيست. يک متخصص تربيت گياهی ممکن است اظهار دارد که تقريباً يک هزار گياه با شکوفه های سرخ تحت شرايط خاصی قرار داده شده اند. فرض کنيد در نسل بعدی گياهان تقريباً 75 درصد شکوفه ها سفيدند.گياه شناس ممکن است تعداد دقيق شکوفه های سرخ و سفيد را بداند يا اگر نداند برايش بدست آوردن تعداد آنها با شمارش دقيق آسان است. اما اگر اين دقت زياد لازم نباشد، برايش آسانتر است که نتيجه را به صورت يک درصد تقريبی بيان کند.
 گاهی به دست آوردن اطلاعات دقيق دربارة موارد فردی فوق العاده مشکل و حتی غير ممکن است.گرچه می شود ديدکه اين اطلاعات دقيق را چگونه می توان بدست آورد. مثلاً اگر می توانستيم همة کميتهای مربوطه را در ريختن يک طاس اندازه بگيريم ـ موقعيت دقيق در زمان جدا شدن از دست، سرعت دقيق پرتاب، وزن و خاصيت ارتجاعی طاس، چگونگی سطحی که رويش می افتد و غيره ـ امکان می داشت دقيقاً پيش بينی کنيم که کدام روی طاس بر زمين می افتد. از آنجا که ماشين هايی برای گرفتن اين اندازه ها در حال حاضر در دسترس نيستند بايستی به يک قانون آماری ، که بسامد در دفعات زياد را بيان می کند قانع باشيم.                                                                         
در قرن نوزدهم نظرية جنبشی گازها منجر به مدون شدن چندين قانون احتمالاتی در حوزة معروف به مکانيک آماری شد. مثلاً اگر مقدار خاصی اکسيژن دارای فشار و درجة حرارت خاصی باشد آنگاه مولکولهای آن دارای توزيع سرعت خاص هستند. اين را قانون توزيع ماکسول ـ بولتزمان می خوانند. اين قانون می گويد برای هريک از سه مؤلفة سرعت ، اين توزيع احتمالاتی همان به اصطلاح تابع نورمال (يا گاوسی) است که با منحنی آشنای ناقوس شکل نشان داده می شوند. اين يک قانون آماری است دربارة موقعيتی که در آن به دست آوردن فاکتها مربوط به يک يک مولکولها از نظر فنی غير ممکن است. کم دانشی در اينجا مهمتر از کم دانشی مثال قبل است. حتی در مورد طاس نيز می توان تصور کرد که ابزارهايی برای تحليل همة فاکتهای مربوطه ساخته شوند. اين فاکتها را می توان به يک حسابگر الکترونيکی خوراند و قبل از توقف طاس حسابگر مثلاً ممکن است بگويد: «طرف شش خواهد آمد.» اما در رابطه با مولکولهای يک گاز هيچ فن شناخته شده ای وجود ندارد که با آن مسير و سرعت هر يک از مولکولها را اندازه گرفت و ميليونها نتيجه را برای امتحان کردن قانون توزيعی ماکسول ـ بولتزمان تحليل کرد. فيزيکدانها اين قانون را به عنوان يک کِه قانون نظرية گازها که عواقب عديدة منتجّة آن با آزمايش تأييد می شود تدوين کردند. اين نوع قوانين آماری در قرن نوزدهم در حوزه هايی که به دست آوردن فاکتهای فردی غير ممکن بود رايج بودند. امروزه آنها در همة شاخه های علم مخصوصاً در زيست شناسی و علوم اجتماعی به کار می روند.
 فيزيکدانهای قرن نوزدهم  کاملاً آگاه بودند که قوانين احتمالاتی گازها يا قوانين مربوطه به رفتار انسانها ناشی از کم دانشی عميق تری از کم دانشی مربوط به ريختن يک طاس است. با اين وصف آنها اعتقاد داشتند که در اصل به دست آوردن اين نوع اطلاعات امکان ناپذير نبود. يقيناً هيچ وسيلة فنی برای اندازه گيری يک يک مولکولها در دسترس نبود اما اين صرفاً ناشی از محدوديت تأسف آور قدرت ابزار موجود بود. فيزيکدانها می توانستند زير ميکروسکوپ ذرات ريز معلق شده در يک مايع را ببينند که به اين سو و آن سو حرکت می کردند و در اثر تصادم با مولکولهای نامرئی به اين طرف و آن طرف پرتاب می شدند. با ابزار بهتر ذرات کوچکتر و کوچکتر را هم می شد مشاهده کرد. شايد در آينده دستگاههايی بتوان ساخت که موقعيت و سرعت يک يک مولکولها را اندازه بگيرد.
البته محدوديتهای جدی بصری نيز وجود دارند. فيزيکدانهای قرن نوزدهم همچنين می دانستند وقتی که اندازة يک ذره از طول موج نور مرئی بيشتر نيست نمی توان آن را زير هيچ نوع ميکروسکوپ نوری مشاهده کرد. اما اين امر مانع آن نبود که انواع ديگر ابزار اندازه گيری ذرات کوچکتر از طول موج نور ساخته شود. در واقع ميکروسکوپهای الکترونی امروزه ما را قادر می سازند که اشياء کوچکتر از حد نظری ميکروسکوپ های نوری را ببينيم. دانشمندان قرن نوزدهم معتقد بودند که دقت مشاهدة اشياء کوچک بی حد است. اين دانشمندان همچنين تشخيص می دادند که هيچ مشاهده ای به طور کامل دقيق نيست هميشه عنصری از عدم حتميت وجود دارد. و قوانين اساسی اشکال ايده آلی هستند که به واسطة تأثيرات عوامل خارجی به ندرت به شکل ناب ظاهر می شوند. فيزيکدانها اين را با تميز دادن قوانين اساسی از قوانين محدود شده ،که از قوانين اساسی مشتق می شوند ، بيان می کردند. يک قانون محدود شده صرفاً قانونی است که شامل يک جملة محدود کننده است ، اين جمله مثلاً می گويد تنها تحت شرايط عادی چنين يا چنان اتفاق می افتد. پشت همة قوانين محدود شده ، قوانين اساسی وجود  دارند که اظهاراتشان بدون شرط است. دو جسم يکديگر را با نيروی جاذبه ای که به طور مستقيم متناسب با حاصل ضرب جرم و به طور معکوس متناسب با مجذور فاصلة بين آنهاست ، جذب می کنند. اين گزاره ايست بدون شرط. البته ممکن است نيروهايی از قبيل کشش مغناطيسی وجود داشته باشند که حرکت يک يا هر دو اين دو جسم را عوض کنند. اما در هر صورت اين کشش نمی تواند مقدار يا جهت نيروی جاذبه را تغيير دهد. احتياجی نيست به اين قانون جملات محدود کننده اضافه کرد. نمونة ديگر معادلات ماکسول برای ميدان الکترومغناطيسی است. اينها به عنوان معادلات بدون شرط و مطلقاً دقيق تلقی می شوند. تصوير عظيم فيزيک نيوتنی تصويری جهانی بودکه در آن همة وقايع در اصل به کمک قوانين اساسی کاملاً از عدم حتميّت، توضيح داده می شدند. «لاپلاس» يکی از فرمولبندی های کلاسيکی اين نظريه را اين طور بيان کرد که يک ذهن خيالی که بر همة قوانين اساسی و همة فاکتها دربارة جهان در هر لحظه از تاريخ آگاهی دارد ، قادر است همة رخدادهای گذشته و آيندة جهان را محاسبه کند. البته اين تصوير تخيلی با رشد فيزيک کوانتوم از هم پاشيد.                                                     

عدم جبريّت در فيزيک کوانتوم
 ماهيت اساساً بدون جبريت مکانيک کوانتوم بر اصل عدم حتميت يا رابطة عدم حتميت ،که اولين بار در سال 1927 به وسيلة ورنر هايزنبرگ تدوين شد، متکی است. اين اصل به طور خلاصه می گويدکميت های فيزيک کوانتوم به جفت هايی تقسيم می شوندکه کميت های«مزدوج» نام دارند و اصولاً نمی توان در آن واحد با دقت زياد يک يک اعضای هر جفت را اندازه گرفت.
فرض كنيد دو كميت مزدوج را اندازه گيري كرده ايم اصل عدم حتميت مي گويد كه اصولاً ممكن نيست كه هر دو را با دقت خيلي زياد اندازه گرفت. البته در عمل خطاي اندازه گيري از اين نوع معمولاً بسيار بزرگتر از حداقلي است كه اصل عدم حتميت از آن صحبت مي كند. نكتة اصلي كه عوابقش نيز بسيار مهمند اين است كه اين خطاي اندازه گيري جزء قوانين اساسي نظرية كوانتوم است. محدوديتهاي قيد شده در اصل عدم حتميت را نبايد به معناي ناقص بودن دستگاه هاي اندازه گيري تلقي كرد و استنتاج نمود كه اين محدوديت با پيشرفت فنون اندازه گيري تقليل مي يابد. اين اصل قانون مهمي است كه تا زماني كه قوانين نظرية كوانتوم به شكل كنونيشان پابرجا هستند، صادق خواهد بود.
اين بدان معناست نيست كه قوانين تغيير نخواهند كرد يا اصل عدم حتميت را هرگز نمي توان رد كرد. ولي در نهاد اساسي فيزيك معاصر يك تغيير انقلابي بايد رخ دهد، تا اين اصل را به كنار گذاريم. بعضي از فيزيكدانها(از جمله اينشتين) معتقد بودند اين مشخصة فيزيك كوانتوم مورد ترديد است و امكان دارد زماني به كنار گذاشته شود. اما اين قدمي است بنيادي و در حال حاضر هيچ كس نمي تواند چگونگي حذف اين اصل را به درستي نشان دهد. تفاوت مهم بين نظرية كوانتوم و فيزيك كلاسيك كه به اين اصل مربوط مي شود، در مفهوم شرايط لحظه اي يك دستگاه فيزيكي نهفته است.
در مكانيك كوانتوم هر يك از حالات دستگاه را مي توان توسط تابع خاصي، كه آن را«تابع موج» مي ناميم، نشان داد. اين تابع  مقادير عددي به نقاط يك فضا منسوب مي دارد.(ولي اين به طور كلي فضاي آشناي سه بعدي ما نيست، بلكه فضاي مجردي است با ابعاد بالاتر.) اگر مقادير يك مجموعة كامل كميتهاي حالتي براي زمان t داده شده باشد، تابع موجي دستگاه براي زمانt به طور منحصر به فردي تعيين مي شود. اين توابع موجي اگر چه هر يك به مجموعه اي از كميت هايي متكي است كه از نظر فيزيك كلاسيك ناكاملند، در مكانيك كوانتوم نقشي شبيه شرح حالت در مكانيك كلاسيك بازي مي كنند. تحت شرايط انزوا امكان دارد براساس تابع موجي داده شده در t تابع موجي در T را تعيين كرد. اين كار به كمك معادلة معروف «ديفرانسيل شرودينگر»  انجام مي شود.اين معادله شكل رياضي يك قانون جبري را دارد و تابع موجي كامل را براي زمانT مي دهد. بنابراين اگر تابع موجي را به عنوان نمايش كامل حالت آني بپذيريم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه حداقل در سطح نظري، جبريت در فيزيك كوانتوم حفظ مي شود.
                                                             * * *
وقتي برخي از فلاسفه از قبيل«ارنست ناگل» و فيزيكدانهايي مانند«هنري مارگنو» مي گويند كه هنوز در قوانين مربوط به حالات دستگاه هاي فيزيكي، جبريت موجود است و صرفاً تعريف«حالت يك دستگاه» عوض شده، نمي توان با آنها مخالفتي كرد، چون در واقع درست مي گويند. اما لغت«صرفاً» مي تواند گمراه كننده باشد چون اين توهم را به وجود مي آورد كه تغيير تعريف صرفاً پاسخ ديگري است به اين سؤال كه: «كميتهاي شاخص حالت يك دستگاه كدامند؟» در واقع اين تغيير بسيار اساسي تر است. فيزيكدانهاي كلاسيك مطمئن بودند كه با پيشرفت تحقيق، قوانين، دقيق تر و دقيق تر مي شوند و حدي براي اين تدقيق در پيش بيني رخدادهاي مشاهده شدني وجود ندارد. در مقايسه، نظرية كوانتوم حد غير قابل عبوري را بنيان مي گذارد. به همين دليل اگر بگوييم كه نهاد علّي - نهاد قوانين- در فيزيك مدرن اساساً متفاوت است با نهادش از زمان نيوتن تا پايان قرن نوزدهم، خطر گمراهي را كمتر كرده ايم، به اين ترتيب جبريت به مفهوم كلاسيكي آن طرد مي شود.
فهم اين امر آسان است كه چرا پذيرفتن اين تصوير جديد بنيادي از قانون فيزيكي براي فيزيك دانها از نظر رواني مشكل بود. خود پلانك كه طبيعتاً متفكر محافظه كاري بود، وقتي براي اولين بار فهميد كه دفع و جذب تشعشع ، روندي متداوم نيست، بلكه به صورت واحدهاي غيرقابل تقسيم صورت ني گيرد، اندوهگين شد. اين گسستگي آنقدر با روح فيزيك سنتي مخالف بود كه براي بسياري از فيزيك دانها از جمله پلانك بسيار مشكل بود خود را به شيوة تفكر جديد عادت دهند.
خصلت انقلابي اصل عدم حتميت هايزنبرگ موجب شد كه برخي از فلاسفه و فيزيك دانها پيشنهاد كنند كه تغييرات اساسيدر زبان فيزيك به عمل آيد. خود فيزيكدانان به ندرت از زباني كه به كار مي برند صحبت مي كنند. اين نوع صحبتها را تنها از زبان آن عدة قليلي از فيزيكداناني كه فيزيك خوانده اند، مي شنويم. اين عده از خود مي پرسند:«آيا لازم است زبان فيزيك را طوري ترميم كنيم كه خود را با روابط عدم حتميت وفق دهد؟ و اين ترميم چگونه انجام مي گيرد؟»
افراطي ترين پيشنهادات براي اين ترميم به تغييري در شكل منطقِ به كار رفته در فيزيك مربوط مي شود. «فيليپ فرانك» و «موريس شليك» متفقاً اين نظريه را ارائه دادند كه تحت بعضي از شرايط، تركيب دو گزارة با معني در فيزيك ممكن است بي معني باشد. 
پيشنهاد مشابهي توسط«گرت بيركهوف» و «جان فون نويمان» كه هر دو رياضيدان بودند ارائه شد كه پيشنهاد كردند بايد تغييرات لازم در«دستورات تبديل»  داده شوند نه دستورات سازنده. و فيزيكدانها بايد يكي از قوانين توزيع پذيري در منطق گزاره ها را به كنار گذارند.
پيشنهاد سوم از جانب«هانس رايشنباخ» داده شد كه معتقد بود منطق دو ارزشي سنتي را بايد به نفع منطق سه ارزشي كنار گذاشت. در اين منطق هر دو گزاره مي تواند سه مقدار ممكن بپذيرد: T(راست)، F(دروغ)، I(نامتعيّن). بجاي قانون كلاسيك نفي ثالث- كه يك گزاره يا راست يا دروغ و شقّ سومي موجود نيست- قانون نفي رابع را داريم. گزاره ها يا راستند يا دروغ و يا نامتعيّن، شقّ چهارمي موجود نيست.
رايشنباخ براي اينكه سه ارزش خود را در فيزيك جاي دهد لازم ديد رابطه هاي منطقي متداول را به كمك جدولهاي ارزش، كه بسيار بغرنج تر از آنهايي هستند كه براي تعريف رابطهاي دو ارزشي متداول به كار مي روند، دوباره تعريف كند. به علاوه وي مجبور شد رابطهاي جديدي را وضع كند. در اينجا نيز اگر لازم باشد منطق را اين طور براي زبان فيزيك بغرنج كنيم، اين كار قابل قبول است، اما در حال حاضر لزومي براي اين جهش بنيادي نيست.
البته بايد ديد تكامل آتي فيزيك چگونه است. متأسفانه فيزيكدانها به ندرت نظريه هايشان را به شكلي كه مطلوب منتقدان است عرضه مي كنند. اينها نمي گويند:
«اين زبان من است، اينها واژه هاي اوليه هستند، دستورات سازندة من اين و اصول موضوعي منطقي من نيز آنانند.»
مشخص كردن اصول موضوعي تمام حوزة فيزيك به شكلي مدون كه منطق را نيز در بر گيرد بسيار سودمند است. اگر اين كار صورت مي گرفت، آسانتر مي شد ديد كه آيا دلايل خوبي براي عوض كردن مباني منطقي فيزيك وجود دارد يا نه.
در اينجا روي مسائل عميق مربوط به زبان فيزي، كه هنوز حل نشده اند، انگشت مي گذاريم. اين زبان به استثناي بخش رياضيش هنوز عمدتاً زباني است طبيعي؛ يعني دستوراتش به طور ضمني در عمل آموخته مي شود و به ندرت به طور صريح فرموله مي شود. البته تاكنون هزاران واژه و عبارت جديد كه مخصوص زبان فيزيك هستند اتخاذ شده اند و در موارد كمي دستورات خاصي براي به كار بردن بعضي از اين واژه ها و علايم فني شده اند. دقت و كارآيي كلي زبان فيزيك مانند زبانهاي علوم ديگر تدريجاً افزون تر شده است. اين گرايش يقيناً ادامه پيدا خواهد كرد، ولي در حال حاضر تكامل مكانيك كوانتوم هنوز به صورت تدقيق زبان فيزيك منعكس نشده است.
مشكل بتوان پيش بيني كرد كه زبان فيزيك چگونه تغيير خواهد كرد اما با يقين مي توان گفت كه دو گرايش كه در نيم قرن گذشته منجر به اصلاحات بزرگي در زبان رياضيات شده اند، در تدقيق  و روشن ساختن زبان فيزيك نيز به همان اندازه سودمند خواهد بود، يكي به كار گرفتن منطق نوين و نظرية مجموعه ها و ديگري اتحاذ روش اصل موضوعي به شكل مدرنش مي باشد كه متضمن يك دستگاه زبان فرمال شده است. در فيزيك امروزه كه در آن نه فقط محتوي نظريه ها بلكه تمامي نهادِ ادراكي فيزيك نيز مورد بحثند اين هر دو ارزش كمك بزرگي است.
اين مسئلة جالبي است كه همكاري نزديك فيزيكدانها و منطقدانان را جلب مي كند. به كار گرفتن منطق و روش اصل موضوعي در فيزيك نه تنها بين خود فيزيك دانها و همچنين بين فيزيكدانها و دانشمندان ديگر را بهبود مي بخشد، بلكه وظيفة خطير ديگري نيز دارد و آن تسهيل در كار ساختن مفاهيم جديد و فرمولبندي فرضيات نو است. در سالهاي اخير مقدار زيادي نتايج آزمايشي نو جمع آوري شده كه خيلي از آنها مديون بهبود يافتن دستگاه هاي آزمايش، از قبيل اتم شكنهاي بزرگ است. براساس اين نتايج مكانيك كوانتوم پيشرفت عظيمي كرده است. متأسفانه كوشش براي نوسازي  اين نظريه به شيوه اي كه همة اين داده ها را در خود جاي دهد موفقيت آميز نبوده است و در جريان امر معماهاي اعجاب انگيز و گيج كننده ظاهر شده اند. حل اين معماها بسيار مبرم ولي شاق است. اين فرض معقولي است كه به كار بردن ابزار ادراكي جديد مي تواند كمك بزرگي به كار حل اين معضلات كند.
بعضي از فيزيكدانها معتقدند كه احتمال زيادي وجود دارد كه در آيندة نزديك در اين زمينه انقلابي صورت گيرد. اگر رهبران سياستمدار جهان از به كار بردن حماقت نهايي جنگ هسته اي دوري جويند و به بشر اجازة بقا دهند، دير يا زود علم يقيناً به پيشرفت چشمگيرش ادامه داده و ما را به بصيرت ژرف تري از ساختار جهان نائل خواهد كرد.
=================================================
منبع :
 مقدمه اي بر فلسفة علم(مباني فلسفي فيزيك)
Einfuhring in die Phiosophie der Naturuissenschaft
نوشتة : رودلف كارناپ
Rudolf Carnap (1891- 1970)

ويراستار : مارتين گاردنر
Martin Cardner
مترجم : يوسف عنيفي
=================================================
فرستاده شده توسط: مریم محمدی - منیره امامی جعفری

خدا عشق است

در زندگی چیزهای هست که انسانها همواره از آنها در هراسند و ازمواجهه با آنها سر باز می زنند0اینها اموری پارادوکسیکال هستند که ذهن را به چالش می افکنند وانسان را دچار وضعیتی تراژیک می کنند0
برای نخستین فیلسوف اگزیستانسیالیست یعنی سورن کی یرکگارد این مسئله به نحوی رادیکال مورد تاَمل است0 او خود در زندگی شخصی دچار وضعیتی تراژیک است0اساساً فیلسوفان وجودی دچار یک پریشانی و اضطراب هستند0اگزیستانسیالیست ها معتقدند انسان وقتی به مسئولیت عظیمش در جهان پی می برد دچاردلهره میشود0مهمترین چیزی که می توان درباره کی یرکگارد عنوان کرد این است که او یک فردگر است0در نظر، اویگانه وجود مهم، "فرد زنده" است وتلاش او برای کمک به فرد زنده بود تا بتواند یک زندگی معنادار و پرثمر داشته باشد و این نشاَت در آن دارد که فلاسفه وجودی به انسان توجه دارند، نه انسان در مقام فاعل شناسا بلکه انسان در مقام موجود و انسان پیش از شناخت هر چیز دیگر باید این موجود ،را بشناسد0به هر تقدیر این موجود در فلسفه کی یرکگارد وضعیتی تراژیک پیدا می کند0
او به عنوان یک فیلسوف اگزیستانسیالیست به دنبال فهم رابطه فرد با امر واقع و همچنین رابطه اش با زمان است0
این همه نشاُت گرفته از دو حادثه عجیب در زندگی فیلسوف دانمارکی است0یکی شکست عشق در سال های جوانی و بر هم زدن نامزدی اش و دیگری، لعنت و نفرین خدا به سبب کفری که پدرش در حال مستی مرتکب شده بود0این دو مسئله و این دو شخص نقش اساسی در فلسفه کی یرکگارد بازی می کنند0"باید ایمان را وصف کرد، اما باید دانست که هر وصفی از ایمان نارساست0زیرا نخستین چیزی که از ایمان دانسته ایم این است که ایمان رابطه ای خصوصی و شخصی با خداست0ابتدا باید بدانیم که ایمان یک شور است 0شور، الهام بخش هر آن چیزی است که در اندیشه های ما نامتناهی است0هر حرکت نامتناهی با شور تصدیق می شود0شور اعظم آن است که ناممکن را انتظار می کشد0"(3)

"ایمان نسبتی دو ظرفیتی با زمان است ،زیرا ایمان وجود ندارد مگر اینکه رویدادی تاریخی در کار بوده باشد0به علاوه فهم خود ایمان نیز رویدادی تاریخی است0ایمان همیشه نبوده است0اگر همیشه بود، دیگر ایمان نیست0
کی یر کگارد از ایمانی حرف می زند که در عصر او وحتی عصر ما دیگر نزد انسان پیدا نمی شود0او از اراده ای صحبت میکند چندان نیرومند که قادر باشد با چنان نیرویی در مقابل باد بایستد که عقل را نجات دهد0تمام دعوای کی یر کگاد دعوای بین عقل و ایمان است0عقلی که به نامتناهی نظر دارد و ایمانی که ترک نامتناهی می کند و خواست خداوند را به هر خواستی ترجیح میدهد0او می نو یسد:خدا عشق است و انسان باید با تمام وجود مذهبی باشد، اما او به مذهب شخصی اعتقاد داشت و این مطلب تضاد او را با کلیسا اعلام می داشت0او معتقد بود هر کس باید منفرداً و به شکلی کاملاً شخصی با خدا ارتباط برقرار کند و انسان احتیاج به سازمان کلیسا و دین ندارد0او می گفت دیندار شدن مستلزم برقرار کردن رابطه ای تن به تن با خداست و هیچ کس دیگری نمی تواند به برقراری چنین رابطه ای کمک کند0او به جای رجوع به نهادی همچون کلیسا به مانند سقراط به گشت و گزار در کوچه و خیابان های کپنهاک می پرداخت و با مردم از نزدیک گفت و گو درد دل می کرد0کی یر کگارد سقراط را معلم خود می دانست و روش او را در فلسفه اش به کار می برد0 برای کی یر کگارد ایمانی والا که حاصل دو امر پارادوکس است اهمیت داشت0
این تحول از درون آدمی نشاًت می گیرد یعنی از مرحله زیبا شناختی به مرحله معنوی (اخلاقی) و بعد از آن گذرا به مرحله مذهبی و دینی است0این در قهرمان راستین تراژدی"ترس و لرز" نمایان است که می تواند خود و هر آنچه را که از آن اوست، در پای خداوند قربانی کند0در این لحظه قهرمان تراژدی خاموش است او نمی تواند سخن بگوید و در همین ناتوانی است که اضطراب و پریشانی نهفته است0او می خواهد از آزمایش پیروز و سر بلند بیرون بیاید0وقتی از آزمایش پیروز و سر بلند بیرون بیرون بیاید. تراژدی به پایان خواهد رسید و این در فلسفه کی یر کگارد یعنی گذر از عملی اخلاقی به مذهبی ، چیزی که کی یر کگارد تا پایان عمرش که 42 سال بیشتر نبود به دنبال آن بود تا از وضعیت تراژیکش خلاص شود0کی یر کگارد معتقد بود که بسیار مهم است که انسانها واقعاً با اعتقاداتشان زندگی کنند0این بدان معناست که حاضر باشند بسیاری چیزها، حتی جانشان را فدای عقیده شان کنند0اصلی ترین کار در زندگی این است که خودت را بیابی و "من"خودت را به دست آوری0 کی یرکگارد عنوان می کرد(مسئله حیاتی پیدا کردن حقیقتی است که برای من حقیقت باشد به این معنی که   فرد اندیشه ای را بیابد که بتواند به خاطرش زندگی کند و بمیرد0(6)در حقیقت انتظار او از فلسفه این است که به او نشان دهد که چگونه باید زیست0تمام دلمشغولی کی یر کگارد این است که آرمانی در ذهن داشته باشیم و بر طبق آن زندگی و عمل کنیم0او متذکر می شود که ما باید دست به عمل بزنیم0ما باید دست به انتخاب بزنیم بی آنکه تضمینی باشد که درست عمل می کنیم یا دست به انتخاب درستی می زنیم0یک راه درست برای زندگی کردن وجود ندارد0 فقط راه درستی برای هر کس هست که داور آن صرفاً خود آن کس است0از دید او انتخاب چگونه زیستن ،انتخابی عقلی نیست0 انتخابی است که مستلزم شور مندانه دل سپردن به چیزی است و آنچه در میان تکلیفش مشخص می شود هویت خود انسان استانسان باید جراُت کند فرد شود، چون فقط به این ترتیب است که می تواند زندگی معناداری را به پیش برد0 در انتها به نظر می رسد کی یرکگارد می خواهد آدمی را به این مسئله بسیار عظیم آگاه کند که برای پیروزی و رهایی از وضعیت تراژیک،انسان باید کاملاً دیندار باشد(یعنی ایمان را سر لوحه زندگی و کارهایش کند)و خود انسان با شور و تلاشی بی وقفه به دنبال دین برود نه اینکه عده ای دین را آسان کنند و به دست او بدهند چرا که این نوع دین سرانجامش "ایمان"وعملی مذهبی"نخواهد بود0 زندگی درونی کی یر کگارد یکی از شور انگیز ترین زندگی ها بود و دلیلش عمق و قدرت در تاًملش بود0او با خودش درگیر بود و تلاش می کرد که هر چه بیشتر خود را بشناسد و احساس می کرد این تلاش و مبارزه برای یافتن خود،می تواند به زندگی اش معنا بخشد0آدمی باید پیش از شناخت هر چیز دیگر، خودش را بشناسد،  تازه آن را وقت،  پس از اینکه خودش را از درون شناخت و راهش راپیدا کرد آرامش و معنا  می تواند بر زندگی اش سایه افکند و این همان است که در عرفان اسلامی سر آغاز راه سا لک الی الله است و شعار همیشگی طریقت اسلام که پیامبر خاتم (ص) می فر مایند: "من عرف نفسه فقد عرف ربه"0راه شناخت پروردگار شناخت خود آدمی است و این شناخت حقیقتا مسئولیت و دلهره آور است و آدمی را سزاست که مسئولیت را بپذیرد و با تنهایی اش کناربیاید تا به واقع شهسوار ایمان شود0

=====================================================

منبع:همشهری

آن سوی اکنون

زماني آن سوتر از پيشرفت:
انسان همواره خود را در زمان مي يابد.من امروز آن نيستم كه ديروز بودم ودر عين حال مي توانم بگويم كه «من مي شوم» يعني مداوم تغيير مي كنم و در صيرورت هستم. در نگاه نخست توجه ما به زمان به دو سؤال بر مي خوريم ! اولا انسان در تناسب خويش با زمان مي پرسد آيا مي توانم كاري كنم كه گذشته هاي از دست داده ام را باز گردانم ؟ به ديگر عبارت بر زمان غالب آيم ثانيا در تناسب زمان با عالم مي خواهد  دريابد  كه سير زمان چگونه است ؟
برخي چون اسپنسر موجودات را در زمان رو به پيشرفت و سير تكاملي مي ديدند و برخي چون آندره لالاند گرايش موجودات را به سوي انحلال مي دانستند و بالاخره برخي چون هراكليتوس و اشپنگلر و نيچه قايل به اطوار و ادوار بودند. دو نگاه نخست ديد خطي نسبت به زمان و نگاه اخير ديد دايره اي نسبت به زمان نام مي گيرد . در خلال فرآيند مدرنيزاسيون و رشد سياره اي علم و تكنولوژي نگاه نخست به زمان (تطور تكاملي رو به پيشرفت )در انديشه انسان ها غابليت يافت به طوري كه« ترقي» از اصول مدرنيزه محسوب مي شود. به طور مثال هگل به صراحت نوشت:« تجلي ذات خدايي در مسيح آغاز عصر مطلق تاريخ جهاني به شمار مي آيد . عصري كه عقل مطلق در آن آرام آرام ولي آگاهانه به جلوه مي آغازد به اين گونه زندگي اجتماعي بشر گام به گام و لحظه به لحظه به سوي عقلاني شدن بيشتر پيش مي رود . تاريخ داستاني از اين پيشرفت است كه بشر در رهگذر آن خود آگاه مي شود و همراه با اين خود آگاهي آزادي او نيز بيشترمي شود. پيشرفت خودآگاهي و آزادي غايت تاريخ است». اكنون و در پسامدرنيته ديگر آن تصور عمومي از پيشرفت وجود ندارد و پيامبر پست مدرنيسم « نيچه» با آموزه بازگشت جاويدان خود پايان مدرنيته را اعلام كرد .
شيخ شهيد و فيلسوف مجنون هر دو در نگاهشان به« زمان » ديدي را پرورانده اند كه به سؤال نخسب انسان بيشتر پاسخ مي دهد تا پرسش دوم شايد از آن جهت كه حكمت آنان بيش از جهان شناسي به« جان شناسي» معطوف است .
سهروردي در رساله «الواح عمادي» مي نويسد: « اما حركات و حوادث را كليت حاضر نيست در وجود بلكه اول حركت با آخرش جمع نشود چنانكه زمان حاضر را اول آنچه خواهد آمد فراگيرند و آن زمان ابد است و ابد آخر ندارد همچنانكه زمان آخر ازل است و ازل اول ندارد .و زمان حاضر را آخري نيست كه منقضي شود و بعد از آن حركتي ديگر نباشد بلكه از پس آن حركات لايتناهي در وجود مي آيند ». به اين گونه او ازليت و ابديت زماني را در لحظه جلوه گر مي دانسته و« آن» را بي پايان به شمار آورده است .زمان حاضر آخر نداشته و پيوسته دوام خويش را حفظ مي نمايد . زمان داراي وحدتي متصل است و ماضي را از حاضر يا آينده جدايي نيست «آن» يعني زمان حاضر .وحدتي است متصل به گذشته همچنانكه روي به آينده دارد. پس حركت دايم است و در آن توقفي نيست . سخن از گذشته يا حاضر يا آينده به طور جدا از هم مخالف واقع مي باشد.
نيچه نيز آموزه بازگشت جاودانه خود را بيان مي كند آموزه اي كه به ديد او انديشه اي پيامبرانه و جهت غلبه بر تمام تاريخ متافيزيك غرب و آشتي دادن انسان با زمان ابداع شده است . او مي گويد وقتي ما مي نگريم كه گذشته مان را از دست داده ايم دچار افسوس و« كين» مي گرديم.او طبق اين آموزه اش چون شيخ اشراق به لحظه ابديت مي بخشد و سرگرداني صيرورت را به ابديتي مقدر تبديل مي كند . بر اساس اين نگاه وجود آن گونه كه هست همواره و پيوسته باز مي گردد و آن چيزي كه  باز مي گردد نوع  انتزاعي يا عمومي  چيزي نيست بلكه هر چيز در همان يكتايي خودش باز مي گردد. لحظه حاضر نقطه اي ميان دو راه  ابديت و ازليت نيست بلكه اگر انسان در خوشتن به درستي تأمل كند چون خود موجودي زمانمند است ازل و ابد را در درون خويش در همين لحظه جمع مي يابد. خود او به« لحظه» تبديل مي شود . كنش هايش معطوف به آيند مي گردد
و در حالي كه همزمان گذشته را پذيرفته تصديق كرده و از كين نسبت به آن رهيده است .لحظه لحظه اي گذرا كه به تندي از مقابل ناظري مي گذرد نيست بلكه تلقي آينده و گذشته است و به اين گونه حال «هيبت» مي يابد.
هيبت حال از آن است كه حال دروازه عبور وديعه گذشته به« وظيفه» آينده است. در نگاه سهروردي و نيچه به گونه اي راز آميز فرد با هستي يگانگي مي يابد و لحظه با جاودانگي پيوند مي خورد .چنين ناظري در مي يابد كه هيچ رويداد و ‍‍شيِيدر هستي زايد و اضافي نيست و بايد به تمام هستي با تمام رنج ها و شادي ها فزوني ها و كاهش ها و كوچكترين و بزرگترين چيزهايش« آري» گفت. « اگر ما فقط يك دم آري گوييم از اين رهگذر نه تنها به خودمان بلكه به تمامي وجود آري مي گوييم... اگر جان ما با شادماني لرزيده و درست يك بار همچون سيم چنگي به صدا در آمده است به تمامي ابديت نياز مي باشد تا اين يك پديده را به بار آورد ».
ثانيا" او« لحظه» خود را درخواهد يافت . لحظه و« وقت» ي كه هركس مخصوص به خود دارد .« وقت»ي كه زندگي او را معنا و خود او را بها مي دهد.

دعوت به بازگشت به خدايي در خويشتن:
نخستين بار هگل بود كه در فلسفه ي جديد مفهوم« از خود بيگانگي» را مطرح ساخت. او اين مفهوم را در رابطه با خدا مطرح كرد اينكه مطلق انديشه اي مي كند كه با آن انديشه موجودي پديد مي آيد كه طالب وصل است و مي خواهد به اصل خود باز گردد. وي با اين مفهوم داستان آفرينش را سر هم مي كند . خود هگل در ده سال پاياني عمرش مفهوم از خود بيگانگي را به عالم انساني نيز بسط داد در دو نحله پيروان چپ هگل اگزيستانسياليست ها بسيار تأثير گذاشت.
شيخ اشراق با نگاه عارفانه  خويش  قرن ها قبل انديشه هاي خود  را  در اين  مورد در داستاني با عنوان « قصه الغربه الغربيه» نوشت . اين داستان به جريان دور شدن انسان ازخود اصيل خويش مي پردازد و ضمن تشريح مراحل سير صعودي و بازگشت انسان به اصل خويش تطور درجات وجودي را تبيين مي نمايد . از نظر انسان از عالم علوي - كه شرق وجود است- آغاز سفر كرده و در درون عالم سفلي – كه غرب هستي است – به زندان تن گرفتار شده است . شيخ اشراق بر آن نيست كه صرف بودن انسان در عالم مادي موجب غربت وي شده است بلكه آنچه موجب غربت انسان مي گردد اين است كه او عالم امر و يگانگي خويش را فراموش كرده و به عالم ماده و پراكندگي محصور شده است . پس منشأغربت يا از خود بيگانگي (بيگانه شدن با وحدت و يگانگي خود )اودر فراموشي نسبت به عالم امر و يگانگي نهفته است. خود را فراموش كردن در اصطلاح شيخ اشراق به معناي «از خود بيگانگي » است. او راه رهايي از غربت غرب و خود فراموشي را در وصول به حضور و خود يادآوري مي داند.بر اساس انديشه ي شيخ اشراق عدم آگاهي از حضور موجب غربت و از خود بيگانگي شده است بنابر اين مي توان رساله ي «غربت غرب» وي را – كه با زباني رمز آلود و بر اساس فلسفه او نگارش يافته – دعوتي از جانب او براي حضور و خويشتن يابي ديد.
نيچه نيزمتأثر از آن بود كه عموم انسان ها در عصر ما« بي خويشتن» شده اند.آن ها شادي و درد مخصوص به خود را ندارند و چون به سن مشخصي برسند ياد مي گيرند كه بايد نقش بازي كنند. او از اين پديده گاهي با عنوان « بي خانماني» ياد مي كرد.او با درد و دريغ مي نويسد :« دردا زماني فرا رسد كه انسان ديگر خدنگ اشتياق خود را فراتر از انسان نيفكند و زه كمانش خروشيدن را از ياد ببرد .با شما مي گويمانسان را در درون خميره اي مي بايد تا اختري رقصان از او بزايد . شما را مي گويم كه هنوز در خود خميره داريد. دردا زماني فرامي رسد كه از انسان ديگر اختري نزايد. دردا زمانه خوار شمردني ترين انسان فرا رسد انساني كه ديگر خوار نتواند شمرد. هان به شما واپسين انسان را نشان مي دهم . عشق چيست؟آفريدن چيست؟ اشتياق چيست؟ ستاره چيست؟ واپسين انسان چنين مي پرسد و چشمك مي زند . زمين كوچك شده است و روي آن واپسين انسان در جست و خيز است انساني كه همه چيز را كوچك مي كند . نسل او همچون پشه فنا ناپذير است.

تشكيك در انسانيت:
امروزه عموما" مي پندارند كه تمامي انسان ها در مراتب هستي يكسانند واين آموزه دكارت – پدر فلسفه – آويزه گوش همگان است كه «ميان مردم عقل از همه چيز بهتر تقسيم شده است . چه هر كس بهره خود را از آن چنان تمام مي داند كه مردماني كه در هر چيز ديگر بسيار دير پسندند از عقل بيش از آن كه دارند آرزو نمي كنند و گمان نمي رود كه همه در اين راه كج رفته باشند بلكه بايد آن را دليل دانست بر اينكه قوه درست حكم كردن و تميز خطا از صواب يعني كه خرد و عقل تقريبا" در همه يكسان است ». حال آنكه دو فيلسوف مورد نظر انگونه نمي نگرند .
سهروردي اولين كسي بود كه تفاوت به تشكيك را در فلسفه اسلامي مطرح ساخت انكه ممكن است دو ماهيت تنها به واسطه كمال و نقص يا شدت و ضعف از هم متمايز باشند . در چنين تمايزي ما به الاختلاف و به الامتياز چيزي واحد مي باشد . پس وي تشكيك در جوهر را مطرح مي سازد و مي گويد به كار بردن عنوان اشد و اضعف اگر چه در برخي از موارد تشكيك مطابق اصطلاح اهل عرف جايز نمي باشد ولي حقايق عقلي و فلسفي مبتني و محدود به ادراك عرفي نيست . به نظر او مثلا"حيوان به عنوان يك موجود جوهري مي تواند از حيوان ديگر شديدتر باشد چنان كه در ميان انسان ها نيز اين مراتب و شدت و قلب در انسانست معنا دارد .
بنابراين در انديشه سهروردي تفاوت نفوس انسان ها و فاصله ميان افراد آدمي در مراحل هستي و كمالات انساني به اندازه اي وسيع و گسترده است كه مانند آن را در ميان افراد ديگر موجودات نميتوان يافت . مراتب هستي نفس (از حيث شدت و ضعف) و تطورات قلب انسان آنچنان متنوع و گوناگون است كه نشيب و فراز آن از فاصله ميان فرشته و شيطان نيز بيشتر مي باشد.
نيچه نيز در آموزه مشهورش مي گويد كه « انسان طنابي است كشيده ميان انسان و حيوان» و در جايي ديگر آدمي را « آميزه اي دو گانه از گياه و شبح » ميخواند. اوبا توجه به اين جريان سيال و كشدار مي گويد :
« انسان چيزي است كه بايد از آن فرا گذشت » يعني هيچ حد توقف و نهايي براي آدمي وجود ندارد . هرگاه كه او احساس كند كه به نقطه مطلوب رسيده او مرده است . وي در انديشه خود حداقل چهار نوع انسان را از همديگر متمايز مي سازد :انساني بسيار انساني . واپسين انسان . انسان برتر و بالاخره ابر انسان. مقصود و مطلوب نيچه ابر انسان است كه تا هنوز نيامده و بايد انسان امروز بدان تبديل گردد. ابر انسان قلب مسيح و شمشير قيصر را توأما" دارد . گفتني است كه تقسيم مشهور نيچه مبني بر گله و ابر انسان و اخلاق بردگان و اخلاق خدايگان به زعم برخي از شارحان بزرگ نيچه پيش از آنكه دو طبقه اجتماعي يا تاريخي را بنماياند بيانگر نوعي شخصيت و منش است كه در ميان همه طبقات پراكنده اند.

سخن پاياني:
اكنون هنگام ان رسيده است كه پس ساعتي تأمل در ساحت تفكرات سهروردي شهيد و نيچه مجنون بنگريم كه چه يافته ايم . شايد بتوان اين خواست را دقيق تر مطرح ساخت شيخ اشراق و فيلسوف فرهنگ بر آنند كه هيچ كس به ديگري نمي تواند ايمان ببخشد . آن دو در عصر عدم يقين به ما ايماني نمي بخشند زيرا آن را فرآيندي مي دانند كه بايد از درون هر كس بجوشد و او را در بر بگيرد . ولي به نظر مي رسد كه اگر با آنها همدلي كرده باشيم به مقداري ما را اعتماد به نفس بخشيده و به سويي فرا خوانده اند ! در روزگاري كه گامراد آن را عصر عدم اعتقاد به نفس مي خواند .

===================================================

منبع: همشهری

علم

علم يكى از برجسته ترين و ارزشمندترين كمال براى انسان است و بشر بر اثر نيروى فطرى حقيقت‏طلبى خود، تلاشهاى بسيارى در راه به دست آوردن آن در طول تاريخ حيات خود انجام داده است .بشر در طول دورانهای مختلف بدلایل گوناگونی در پی کسب علم بوده است. علوم تجربى در زمان قرون وسطى، تنها در صدد معرفت ‏به جهان و شناخت اسرارى بود كه خداى متعال در خلقت جهان به كار برده بود تا از اين طريق بر خداشناسى‏اش بيافزايد .اما در دنياى جديد، علوم تجربى در پى كشف اسرار الهى نيست . بلكه هدف عمده آن، شناخت جهان به قصد مهار و تسلط بر آن براى بهره‏ورى هر چه بيشتر از عالم طبيعت مى‏باشد .

حال این سوال مطرح می شود که هدف حقیقی انسان از بدست آوردن علم چیست؟ آیا می توان برای آن پایانی متصور بود؟