مقدمه
در فوائد فلسفه
 در فلسفه لذتي وجود دارد ؛ حتي در سراب بيابان‌هاي علم مابعدالطبيعه جذب و كششي هست. هر طالب علمي اين معني را تا هنگامي كه ضروريات قاطع حيات مادي او را از مقام بلد انديشه به سرزمين پست مبارزه اقتصادي فرو نياورده است ، درك مي‌كند. اغلب ما در بهار عمر خويش روزهاي طلايي را گذرانده‌ايم كه در آن معني قول افلاطون را كه « فلسفه لذتي گرامي است » درك كرده‌ايم ، در آن روزها عشق به حقيقتي ساده آميخته با اشتباه براي ما خيلي برتر از لذايذ جسماني و آلودگي‌هاي مادي بود. ما همواره در خود نداي مبهمي مي‌شنويم كه ما را به سوي اين نخستين عشق به حكمت مي‌خواند. ما مثل براونينگ چنين مي‌انديشيم كه : « طعام و شراب من براي تحصيل معني زندگي است. » قسمت اعظم زندگي ما بي‌معني است و در ترديد و بيهودگي هدر مي‌رود ؛ ما با بي‌نظمي‌هايي كه در درون و بيرون ماست مي‌جنگيم و مع ذلك حس مي‌كنيم كه اگر بتوانيم روح خود را بشكافيم يك امر مهم و پرمعني در آن پيدا مي‌كنيم. ما در جستجوي فهم اشيا هستيم ؛ « معني زندگي براي ما اين است كه خود و آنچه را كه به آن برمي‌خوريم به روشني و شعله آتش مبدل سازيم. »
 ما مي‌خواهيم ارزش و دورنماي اشيايي را كه از نظر ما مي‌گذرند دريابيم ، و بدين وسيله خود را از طوفان حوادث روزانه بركنار داريم. ما مي‌خواهيم پيش از آن كه دير شود اشياي كوچك را از بزرگ تشخيص دهيم و آنها را چنان كه درواقع و نفس الامر هستند ببينيم. ما مي‌خواهيم در برابر حوادث و ناملايمات خندان باشيم و هنگام مرگ را تبسمي بر لب داشته باشيم. ما مي‌خواهيم كامل باشيم و نيروها و قواي خود را بررسي كنيم و آنها را نظم و ترتيب دهيم و اميال خويش را هماهنگ سازيم ، زيرا نيروي منظم و مرتب آخرين سخن اخلاق و فن سياست و شايد آخرين كلمه منطق و مابعدالطبيعه نيز هست. تورو مي‌گويد : « براي فيلسوف شدن داشتن افكار باريك و حتي تأسيس مكتب خاص كافي نيست ، تنها كافي است كه حكمت را دوست بداريم و برطبق احكام آن زندگي ساده و مستقل و شرافتمندانه و اطمينان‌بخش داشته باشيم. » اگر ما فقط حكمت را پيدا كنيم مي‌توانيم مطمئن باشيم كه بقيه به دنبال آن خواهد آمد.
 حقيقت ما را توانگر نمي‌سازد ولي آزاد بار مي‌آورد. آيا در حقيقت فلسفه بي‌حاضل است ؟ به نظر مي‌رسد كه علم دائماً در پيشرفت است و حال آن كه فلسفه قلمرو خود را از دست مي‌دهد. ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلسفه وظيفه‌اي سنگين و پرحادثه دارد و آن عبارت است از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روش‌هاي علوم باز نشده است : مانند مسائل خير و شر ، زيبايي و زشتي ، جبر و اختيار ، و حيات و موت ؛ به محض اين كه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي دقيق با قواعد صحيح در دسترس مي‌گذارد علم به وجود مي‌آيد. هر علمي مانند فلسفه آغاز مي‌شود و مانند فن پايان مي‌پذيرد ؛ با فرضيه‌ها بيرون مي‌آيد و با عمل جريان پيدا مي‌كند. فلسفه تعبير فرضي مجهول است. ( چنان كه در مابعدالطبيعه ديده مي‌شود ) و يا تعبير فرضي اموري است كه به درستي و چنان كه بايد هنوز معلوم نشده است ( همچنان كه در علم الاخلاق و فلسفه سياسي مشاهده مي‌گردد ) ؛ فلسفه نخستين شكافي است كه در حصار حقيقت رخ مي‌دهد. علم سرزمين تسخير شده‌اي است كه در ماوراي آن مناطق آرامي وجود دارد و در آن معرفت و هنر جهان ناقص و شگفت‌انگيز ما را مي‌سازند. فلسفه ساكن و متحير به نظر مي‌رسد ؛ ولي اين امر از آن جهت است كه وي ثمرات پيروزي خود را به دختران خود ، يعني علوم ، واگذار كرده است ؛ وي راه خود را به سوي مجهولات و سرزمين‌هاي كشف نشده ادامه مي‌دهد و در اين كار اشتهاي ملكوتي سيري‌ناپذير دارد.
 اگر بخواهيم از روي اصطلاحات سخن بگوييم بايد بگوييم كه علم وصف تحليل است و فلسفه تعبير تركيبي ؛ علم مي‌خواهد كل را به اجزاي خود تقسيم كند و بدن را به اعضايش تجزيه نمايد و تاريكي جهل را به روشني مبدل سازد. علم درباره ارزش و امكانات مطلوب اشيا بحث نمي‌كند و از شرح مجموعه اشيا و غايات آن سخن نمي‌راند. فقط خود را به نشان دادن حقيقت اشيا و اعمال فعلي آنها خرسند مي‌سازد. وي نگاه‌هاي خود را به نحو قطعي به طبيعت و نتايج واقعي اشيا محدود مي‌دارد. عالم مانند طبيعت در شعر تورگنيف بي‌طرف است : او به پاي يك « كك » و كوشش‌هاي خلاقه يك نابغه به يك اندازه علاقمند است. ولي وصف يك امر براي فيلسوف كافي نيست ، او مي‌خواهد ارتباط آن را با تجربه به طور كلي ثابت كند و از اي راه معني و ارزش آن را درك نمايد و اشيا را در تركيب قابل دركي جمع كند ؛ او مي‌خواهد بهتر از پيش قطعات ماشين عظيم جهان را كه با تجزيه و تحليل عالم از هم تفكيك شده سوار كند. علم راه هلاك و نجات را به ما مي‌آموزد : به تدريج نسبت متوفيات را كمتر مي‌كند ، ولي در جنگ مردم را به طور جمعي مي‌كشد ؛ فقط حكمت ( يا اميال و شهوات تنظيم شده در پرتو تجربه ) است كه مي‌تواند بگويد چه وقت بايد كشت و چه وقت بايد نجات داد. علم عبارت است از مشاهده نتايج و تحصيل وسايل ؛ فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات ؛ و چون امروز كثرت وسايل و اسباب و آلات با تعبير و تركيب ايده‌آل‌ها و غايات متناسب نيست ، زندگي ما به فعاليت پر سر و صدا و جنون‌آميز تبديل شده است و هيچ معني ندارد. ارزش يك امر بسته به ميل ماست ؛ و كمال آن در ربط آن به يك نقشه يا يك كل است. علم بدون فلسفه مجموعه اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نمي‌تواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.
 امرسن مي‌پرسد : « آيا از راز عالم حقيقي خبردار هستي ؟ در هر انساني چيزي هست كه مي‌توان آن را ياد گرفت ؛ و من در اين قسمت شاگرد او هستم. » ما اين اندرز را در متفكران بزرگ تاريخ به كار مي‌بنديم و حس غرور خود را جريحه‌دار نمي‌كنيم. و ما مي‌توانيم با يك گفته ديگر امرسن خود را اميدوار سازيم كه هنگامي كه نابغه‌اي با ما سخن مي‌گويد ، خاطره مبهمي از ايام جواني خود را دوباره احساس مي‌كنيم كه در آن وقت جرأت و توانايي تجسم و بيان آن را نداشتيم. در حقيقت مردان بزرگ هنگامي با ما سخن مي‌گويند كه ما گوش و روان خود را براي دريافت سخنان آنان آماده داريم و ريشه گلي را كه در روح آنها شكفته است در دل خود داشته باشيم. تجربياتي را كه آنها كرده‌اند ما نيز كرده‌ايم ولي ما نتوانسته‌ايم معاني دقيق و سري آن را دريابيم. ما مستعد دريافت آهنگ‌هاي گيراي حقيقت كه در دور و بر ما طنين‌انداز است نبوده‌ايم. نابغه اين آهنگ‌ها و موسيقي افلاك را مي‌شنود. نابغه آنچه را فيثاغورس درباره فلسفه مي‌گفت درك مي‌كند : « فلسفه مرحله عالي موسيقي است. »
 سقراط پير به « گريتو » چنين مي‌گفت : « خردمند باش و نگاه مكن كه آيا فلسفه بد يا خوب بوده‌اند ، بلكه به خود فلسفه متوجه باش ، سعي كن تا آن را به تعمق و صداقت بررسي كني ، اگر آن بد است سعي كن تا مردم را از آن برگرداني ؛ ولي اگر چنان است كه من مي‌پندارم ، آن را دنبال كن و به كار ببند و باشهامت و دلير باشد. »...

سقراط
 اگر بتوانيم درباره سقراط از روي مجسمه نيم تنه‌اي كه از خرابه‌هاي آثار حجاري دنياي قديم به دست آمده است قضاوت كنيم ، بايد بگوييم كه وي به قدري زشت بوده است كه تاكنون حتي يك فيلسوف هم بدان زشتي ديده نشده است.
 ولي اگر از نزديك دقت كنيم ، از ميان صلابت و خشونت سنگ ، چيزي از ملايمت و رقت بشري و بساطت و تواضع را ملاحظه خواهيم كرد. يعني صفاتي كه اين متفكر زمخت و بدشكل را استاد گرامي و محبوب جوانان زيبا و خوش صورت آتن ساخته بود. معلومات درباره وي اندك است ولي ما او را به همان اندازه خوب مي‌شناسيم كه افلاطون آريستوكرات و ارسطوي دانشمند محتاط را.
 جواناني كه دور او جمع مي‌شدند تا او را در ايجاد فلسفه اروپايي كمك كنند ، از اجناس مختلف بودند. در ميان آنها جواناني ثروتمند مانند افلاطون و آلكيبيادس ديده مي‌شدند كه از تحليل هجوآميز از دموكراسي آتن لذت مي‌بردند ، سوسياليست‌هايي مانند آنتيستنس بودند كه فقر بي‌اعتناي استاد را مي‌ستودند و از آن ديني درست مي‌كردند ؛ حتي يك يا دو تن آنارشيست از قبيل آريستيپوس بودند كه در آرزوي دنيايي به سر مي‌برند كه در آن بنده و مولا و رئيس و مرئوسي نباشد و همه همچون سقراط كاملاً آزد باشند. تمام مسائلي كه دنياي امروز ما را به تكان مي‌آورد و توليد مشاجرات بي‌شماري در ميان جوانان مي‌كند در آن زمان اين گروه متفكرين و متكلمين را به خود مشغول مي‌داشت و بااستاد خود در اين معني هم عقيده بودند كه زندگي بدون بحث و جدال سزاوار يك مرد نيست ؛ هر مكتب فلسفي – اجتماعي در آن حلقه نماينده داشت و شايد بتوان گفت كه اصل و ريشه اين مكاتب در آنجا بود.
 بلاشك چيزي كه شاگردان وي بيشتر به سبب آن او را دوست مي‌داشتند فروتني او در عقل و حكمت بود. او مدعي حكمت نبود ، فقط مي‌گفت كه با عشق و شوق به دنبال آن مي‌رود ؛ او خود را شاغل مقام حكمت يا به اصطلاح حكيم نمي‌دانست بلكه متفنن و دوستدار آن مي‌شمرد. مي‌گويند كه وخش معبد دلفي با لحن غيرمعمولي وي را فرزانه‌ترين مردم يونان دانسته بود و او خود مي‌گفت كه اين ستايش و تمجيد تصديق اين اعتراف به جهل است كه مبداء فلسفه او محسوب مي‌شود : « من تنهيك چيز مي‌دانم و آن اين كه هيچ جيز نمي‌دانم. » فلسفه وقتي آغاز مي‌گردد كه راه شك را فراگيرند و مخصوصاً در آرا و معتقدات و مسلمات عند الكل كه براي شخص خيلي گرامي است شك كنند. چه كسي مي‌داند كه چگونه ايم معتقدات عزيز و گرامي در ما مبدل به يقين شد و كدام ميل نهاني آنها را با مهارت در ما راسخ ساخت و لباس تفكر و استدلال به آنها پوشانيد ؟ اگر ذهن و فكر متوجه خود نباشد و خود را نيازمايد ، فلسفه واقعي تحقق نخواهد يافت. سقراط مي‌گفت : خود را بشناس.
 سقراط مي‌گفت اين‌ها همه بسيار خوب است  ،  اما فيلسوف موضوعي بسيار جالب و شايسته‌تر از درختان و احجار و ستارگان دارد كه نظر دقتش را جلب كند و آن روح انساني است ؛ انسان چيست و چه مي‌تواند بشود؟
 روش او چنين بود ، درباره روح انساني تحقيق مي‌نمود ، فرضيات را كشف مي‌كرد و روشن مي‌ساخت و درباره يقينات شك و ترديد ايجاد مي‌كرد. تا مي‌ديد كه مردم به سهولت و سادگي درباره عدالت گفتگو مي‌كنند ، وي به آرامي مي‌پرسيد ، آن چيست ؟  اين كلماتي كه شما به آساني آنها را در تقرير مسايل و زندگاني به كار مي‌بريد چه معني مي‌دهد؟ مقصود شما از شرافت ؛ فضيلت ،  اخلاق و وطن‌پرستي چيست ؟ مقصودتان از كلمه « من » چه چيز است ؟  اين بود مسائل اخلاقي و روان‌شناسي كه سقراط مي‌خواست آنها را روشن سازد . بعضي‌ها از اين « روش سقراطي »  كه مبني بر درخواست تعريفات واضح و تفكر روشن و تحليل صحيح بود به خشم مي‌آمدند و اعتراض مي‌كردند كه سقراط زياده بر آنچه جواب دهد سئوال مي‌كند و ذهن را بيش از پيش مشوش مي‌سازد . مع‌ذلك وي درفلسفه دو پاسخ صريح براي حل دو مسئله از مشكل‌ترين مسائل ما به يادگار گذاشته است و آن اين كه فضيلت چيست ؟ و بهترين حكومت كدام است ؟
 جواب‌هايي كه سقراط به اين مسائل داد هم موجب مرگ او شد و هم وي را زنده جاويدان ساخت. اگر سقراط اعتقاد به خدايان متعدد را كه كهنه و فرسوده شده بود از نو زنده مي‌كرد و پيروان خود را كه از قيد خرافات و اوهام رسته بودند به سوي معابد و جنگ‌هاي مقدس راهنمايي مي‌كرد و به آنها دستور مي‌داد كه از نو براي خدايان آب و اجداد خود قرباني ببرند ، پيرمردان و معمرين شهر او را محترم مي‌داشتند. ولي او حس مي‌كرد كه اين سياست يك نوع نوميدي و خودكشي است و به منزله عقب‌نشيني و سير قهقرايي است و توي گور رفتن است نه حركت به « ماوراي قبور». او براي خود دين خاصي داشت و معتقد به خداي يگانه بود و با فروتني اميدوار بود كه مرگ او را از ميان نخواهد برد ؛ ولي او مي‌دانست كه يك قانون اخلاقي ثابت نمي‌تواند بر پايه چنين الاهيات مبهمي بنا شود. اگر مي‌شد كه اصول اخلاقي به نحوي تأسيس شود كه مطلقاً مستقل از عقايد ديني باشد و بي‌دين و متدين يكسان آن را بپذيرد ، در برابر تزلزل علوم ديني و الاهي پايدار و ثابت مي‌ماندند و اشخاص سركش و نافرمان را به اعضاي مطيع و فرمانبردار در يك اجتماعي مبدل مي‌ساختند.
 مثلاً اگر معني «خوب » « هوشيار و عاقل » و معني فضيلت خردمندي و دانش مي‌شد ؛ و اگر مردمان مي‌توانستند به روشني منافع خود را دريابند و نتايج دور اعمال خود را پيش‌بيني كنند و اميال و خواهش‌هاي خود را انتقاد كنند آنها را تحت نظم در آورند و هرج و مرج بي‌حاصل آن اميال را به هماهنگي ارادي و خلاق بدل سازند ، مي‌توانستيم بگوييم كه در چنين وضعي اخلاق مردم با اطلاع و پاكيزه تأمين شده است  ، اخلاقي كه نزد جهال جزء به احكام و تقريرات مؤكد و مكرر و جز با ترس از كيفر حاصل نخواهد شد. آيا نمي‌توان گفت كه هر گناهي عبارت از اشتباه يا نظر كوتاه و ناقص يا جنون مي‌باشد.
 در اجتماعي كه بر پايه عقل و دانش است ، نفع هر شخصي در متابعت  از قوانين خواهد بود و تنها روشن‌بيني كافي خواهد بود كه صلح و نظم و اراده نيك را تأمين كند. چنين اجتماعي قدرت اشخاص را بالا مي‌برد و اين بيشتر از آن چيزي است كه در نتيجه محدود ساختن آزادي آنها از آنان مي‌گيرند.
 ولي اگر خود حكومت پوچ و بي‌نظم باشد و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد و بدون هدايت و راهنمايي مردم فرمانروايي كند ،  آيا مي‌توان اميد داشت كه در چنين حكومتي اشخاص از قوانين پيروي نمايند و منافع خاص خود را تابع خير كلي عموم بدانند ؟
 اگر در جايي تفكر وجود نداشته باشد بي‌نظمي و آشفتگي حكمفرما شود و مردم به شتاب و از روي جهالت تصميم بگيرند و بعد پشيمان شوند و اندوه خورند ، كسي تعجب نخواهد كرد. آيا اعتقاد بر اين كه كثرت عدد ايجاد عقل و فرزانگي مي‌كند ، عقيده‌اي پست و موهوم و خرافي نيست ؟
 محققاً اداره حكومت امري است كه براي آن تنها هوش زياد كافي نيست و مستلزم انديشه و تفكر وسيعي است كه با هوش‌ترين و دقيق‌ترين افراد بايد در آن اشتراك داشته باشند.

آمادگي افلاطون
 برخورد با سقراط در مسير زندگاني تغييري را ايجاد كرد. افلاطون در آسايش و شايد در ميان ثروت و تمول پرورش يافته بود ؛ او جواني پرزور و زيبا بود. مي‌گويند شانه‌هاي پهن او موجب شد كه لقب « افلاطون » به وي دادند.
 افلاطون ذهني باريك‌بين داشت و بازي « ديالكتيك » سقراط براي او سرگرمي جديدي بود. او از اين كه مي‌ديد سقراط با نوك تيز سئوالات خود باد اصول و مقبولات پرطمطراق را خالي مي‌كند محفوظ مي‌شد.
 او عاشق بي‌قرار حكمت شد و دوست صميمي استاد خود گرديد. او همواره مي‌گفت : « من خدا را سپاسگزارم از اين كه يوناني هستم نه بربر ، آزاد هستم نه بنده ، مرد هستم نه زن ، و مخصوصاً اين كه در عهد سقراط به دنيا آمده‌ام. »
 وقتي كه به سال 387 پيش از ميلاد به آتن برگشت ، مردي چهل ساله بود كه در اثر تجربه اقوام مختلف و حكمت ممالك متعدد به بلوغ فكري رسيده بود. كمي از حرارت و هيجان جوانيش كاسته بود ولي دورنما و منظره انديشه او چنان شده بود كه هر حد اعلايي در برابر آن نيمه حقيقت جلوه مي‌كرد و مناظر و جلوات هر مسئله‌اي در تركيبي از حقايق متعدد كه به ظاهر با هم ناسازگاري مي‌نمود  روشن مي‌گرديد. او هوش و معلومات دانشمند را با الهام و تخيل هنرمند در خود جمع كرده بود. شاعر و فيلسوف يك بار استثنائاً در يك روح مجتمع شده بودند. او براي بيان افكار خود وسيله مكالمه را ابداع كرد. وسيله‌اي كه هدف زيبايي را با مقتضيات حقيقت آشتي مي‌داد. مسلماً تا آن زمان فلسفه در ظواهر بدان درخشندگي و تابناكي جلوه نكرده بود و از آن به بعد نيز به تحقيق كسي ظهور فلسفه را بدان شكوه و جلال نديده است.
 مسلماً آنچه فهم آثار افلاطون را مشكل مي‌سازد همانا اين آميزش شورانگيز شعر و فلسفه و دانش و هنر است. ما هميشه نمي‌توانيم بگوئيم كه كدام بازيگر از قول افلاطون سخن مي‌گويد و آيا آنچه مي‌گويد حقيقت است يا مجاز ؛  شوخي است يا جدي. غالباً عشق او به شوخي و مسخره و افسانه ما را به حيرت مي‌اندازد. تقريباً مي‌توانيم بگوييم كه تعليمات او از راه رمز و تمثيل بود.
 ولي اين همه ، بدترين چيزي است كه ممكن بود از افلاطون گفته شود ؛ مكالمات افلاطون از گرانبهاترين گنجينه‌هاي جهان محسوب مي‌شود. بهترين آنها « جمهوريت » است كه خود كتاب مستقل كاملي است و همه افلاطون در اين كتاب است. در اين كتاب نظريات افلاطون درباره مابعدطبيعت ، خداشناسي ، اخلاق ، روانشناسي ، فن تربيت ، و هنر مندرج است.
 امرسن مي‌گويد : « افلاطون مساوي است با فلسفه و فلسفه مساوي است با افلاطون ». امرسن درباره كتاب « جمهوريت » همان سخناني را مي‌گويد كه « عمر » درباره « قرآن » گفت : « همه كتابخانه‌ها را بسوزانيد ، هرچه در آنها هست در اين كتاب هست ».

مسئله اخلاق  
 سقراط كه در حقيقت همان افلاطون است از كفالوس مي‌پرسد : « بزرگترين خوشي و نيكي كه از ثروت به تو رسيده است چيست ؟ »
 كفالوس مي‌گويد : كه ثروت بيشتر از آن جهت خوب است كه او را سخي و شريف و عادل بار مي‌آورد. سقراط با همان سبك زيركانه خود از وي مي‌پرسد كه مقصودش از عدالت چيست ؛ و بدين ترتيب مشاجره فلسفي آغاز مي‌شود. زيرا هيچ چيز مشكل‌تر از حد و تعريف نيست و هيچ چيز جدي‌تر از آزمايش روشن‌بيني و حدت ذهن نمي‌باشد.
 عدالت چيست ؟ - بايد دنبال قدرت رفت يا درستكاري و صحت عمل را جستجو كرد؟ - آيا قوي بودن بهتر است يا نيك بودن ؟
 سقراط ، يا در حقيقت افلاطون ، به اين سئوال چگونه پاسخ مي‌دهد؟ او در ابتدا با اين سئوال روبه‌رو نمي‌شود و مي‌گويد كه عدالت عبارت است از رابطه ميان اشخاصي كه متعلق به تشكيلات يك اجتماع هستند و بنابراين مطالعه و تحقيق آن به عنوان جزئي از ساختمان اجتماع بهتر و آسانتر است از اين كه مانند يك صفت شخصي مورد بحث قرار گيرد. اگر ما بتوانيم جامعه درستي را توصيف كنيم ، توصيف يك فرد درست براي ما بهتر و آسانتر خواهد بود. 
 افلاطون خود از اين استطراد عذر مي‌خواهد و علت آن را چنين  بيان مي‌كند كه براي امتحان و آزمايش بينايي يك نفر اول او را وادار مي‌كنند كه حروف و كلمات بيشتري را بخواند و بعد حدود آن را كوچكتر مي‌كنند ؛ و به همين نحو استدلال مي‌كند كه تجزيه و تحليل عدالت در محوطه پهناوري آسانتر از تحليل آن در رفتار يك فرد مي‌باشد.

مسئله سياست
 افلاطون مي‌گويد اگر مردم سادگي را پيش گيرند عدالت موضوعي سهل و ساده خواهد بود و براي اين موضوع اصول اشتراكي بدون حكومت كافي خواهد بود.

راه‌حل مسئله اخلاق
 اين كه عدالت چيست ؟ در اين دنيا فقط سه چيز ارزش دارد : عدالت ، جمال ، حقيقت ؛ و شايد هيچ يك از اين سه چيز را نتوان تعريف كرد. چهارصد سال بعد از افلاطون ، يك نفر كه از طرف روميان حاكم فلسطين بود ، نوميدانه اين سئوال را مطرح كرد كه «حقيقت چيست ؟ »  - و هنوز هم فلاسفه جواب اين سئوال را نداده‌اند. همچنين فلاسفه معني جمال و زيبايي را نيز نگفته‌اند. درباره عدالت ، افلاطون از روي جرئت و جسارت تعريفي به دست داده است : « عدالت آن است كه كسي آنچه حق اوست به دست بياورد و كاري را در پيش گيرد كه استعداد و شايستگي آن را داشته باشد .»
 اين تعريف اشتباه انگيز است ؛ پس آن همه تأخير ما منتظر تعريفي بوديم كه همچون الهام از شبهات و گمراهي‌ها دور باشد. حال ببينيم معني اين تعريف چيست ؟ به طور ساده معني آن اين است كه هر كسي درست معادل آنچه توليد مي‌كند به دست بياورد و كاري را كه در آن بيشتر استعداد دارد انجام دهد. شخص عادل كسي است كه درست بر حد و جاي خود باشد ، هر چه مي‌تواند بهتر كار كند و كاملاً معتدل آنچه مي‌گيرد پس بدهد. جامعه‌اي كه از مردم عادل تشكيل شده است جامعه‌اي است كه در نهايت هماهنگي و فعاليت است ، زيرا هريك از مواد و عناصر تشكيل‌دهنده آن برجاي خود است و عمل خاص خود را انجام مي‌دهد و آن را مي‌توان به يك اركستر عالي تشبيه كرد. عدالت در اجتماع مانند هماهنگي ستارگان در حركات منظمي است كه دارند ( و فيثاغورس آن را موسيقي ستارگان مي‌نامد). اجتماعي كه بدين‌ترتيب باشد باقي خواهد ماند و اين همان سر بقاي اصلح است كه داروين در موجودات زنده قايل است. دگر در يك اجتماع مردم در محل طبيعي خود نباشند ، مثلاً تاجر بر سياستمدار حاكم و نافذ باشد و سرباز مقام حكومت را غصب كند ، نظم اجزا از ميان خواهد رفت ، ارتباطات گسيخته خواهد شد ، و اجتماع از هم پاشيده و منحل خواهد گرديد. عدالت نظام مؤثر و نتيجه‌بخشي است.
 در فرد نيز عدالت نظام و انتظام مؤثر و منتج است. هماهنگي قواي يك فرد انساني است ؛ به اين معني كه هريك از قوا در جاي خود قرار گيرد و هريك در رفتار و كردار انسان تشريك مساعي كند. هر فردي مجموعه‌اي از عناصر اميال و عواطف و انديشه‌هاست ؛ اگر اين مواد باهم موافق باشند و همكاري كنند ، فرد زنده مي‌ماند و كامياب مي‌شود ، ولي اگر يكي از اين مواد از حد خود تجاوز كند مثلاً عواطف تنها محرك اعمال برگردد ، و افعال انساني حرارت و روشني خود را از احساسات دريافت كند ( چنانكه در شيفتگان و مجذوبان به عقيده مذهبي ديده مي‌شود ) يا آن كه انديشه تنها محرك كارهاي انسان گردد ( چنانكه در مشتغلين به معنويات مشاهده مي‌‌گردد ) ، تزلزل و ازهم‌پاشيدگي شخصيت آغاز مي‌شود و شكست همچون شب ظلماني فرا مي‌رسد. عدالت همچون نظام عالم عبارت است از ترتيب و زيبايي كه ميان اجزاي روح برقرار است و براي روح به همان اندازه ضرورت دارد كه صحت براي بدن. هر بدي و زشتي عبارت است از عدم انتظار و فقدان هماهنگي ميان انسان و طبيعت يا ميان انسان با انسان ديگر يا ميان انسان با نفس خود.
 بدين‌ترتيب افلاطون به تراسوماخوس و كاليكلس و همه طرفداران نيچه يك جواب قطعي مي‌دهد و مي‌گويد : عدالت قدرت نيست بلكه قدرت انتظام و هماهنگي است. مردم و اميال و عواطف آنها اين هماهنگي را به وجود مي‌آورند و موجب تحقق توافق و سازمان كامل مي‌گردند. عدالت حق اقويا نيست بلكه عبارت است از توافق و هماهنگي كل.
 درست است كه اگر مردي از حد استعداد و قابليت طبيعي خود پا فراتر گذاشت ، مي‌تواند براي مدت معيني امتيازات و منافعي تحصيل كند ، ولي خداوند عدالت و انتقام  ، كه هيچ‌كس از دست او مفر و ملجأيي ندارد ، او را تعقيب خواهد كرد چنانكه آناكساگوراس مي‌گويد فوري‌ها هرستاره‌اي را كه بخواهد از مدار خود خارج شود ،  دنبال مي‌كنند. طبيعت مانند راهنماي يك اركستر است كه با « باتون » مخوف خود ، هر سازي را كه سر ناسازگاري داشته باشد به جاي خود مي‌نشاند و صدا و آهنگ طبيعي او را باز مي‌گرداند. يك نايب از اهل كورس مي‌تواند در اروپا حكومت استبدادي با تجمل و تشريفات ، كه بيشتر سزاوار يك سلطنت مطلقه ديرين است تا يك سلسله نوزاد ، برقرار سازد ولي بالاخره بر روي تخته سنگي در ميان دريا زنداني مي‌شود و با غم و اندوه در مي‌يابد كه او « بنده و اسير طبيعت اشياء » است. بي‌عدالتي بالاخره پايان مي‌پذيرد.
 در اين تصور و انديشه چيز تازه عجيبي ديده نمي‌شود و در حقيقت ما در فلسفه به هر عقيده‌اي كه خود را نو وتازه معرفي كند به نظر سوءظن  نگاه مي‌كنيم ؛ حقيقت مانند يك زن شايسته و برازنده همواره لباس‌هاي خود را عوض مي‌كند ولي خود او در زير لباس‌ها يكي است و تغيير نمي‌كند. در اخلاق نبايد منتظر ابتكارات شگرف شد. عليرغم مطالعات مخاطره‌آميز و جالب‌توجه سوفسطاييان و پيروان نيچه تمام نظريات و افكار اخلاقي به دور خير عموم مي‌چرخد. اخلاق با همكاري و تعاون و تنظيم آغاز مي‌شود. زندگي در اجتماع اقتضا مي‌كند كه هر كسي قسمتي از اختيارات شخصي خود را فداي نظم و ترتيب جامعه كند. بالاخره اصل و قانون رفتار و كردار در آسايش دسته‌جمعي است. اگر گروهي با دسته‌اي ديگر در رقابت و كشمكش باشد ، كاميابي و بقاي او مربوط به درجه قدرت و وحدت اوست ؛ بسته به اين است كه اعضاي او تا چه اندازه استعداد همكاري براي نيل به غايات و اهداف مشترك دارند. طبيعت چنين مي‌خواهد او قطعي است. حال كدام همكاري بهتر از اين است كه در يك اجتماع هركسي نقشي را بازي كند كه براي ايفاي آن استعداد بيشتري دارد ؟ اگر اجتماعي مي‌خواهد زنده بماند هدف تشكلات او بايد چنين باشد. عيسي مي‌گويد اخلاق ، نيكي در حق ضعفاء است ؛ به قول نيچه ، اخلاق عبارت از قدرت اقويا است ، افلاطون آن را در هماهنگي مؤثر و فعال كل مي‌داند. شايد براي بناي يك فن اخلاق كامل بتوان اين سه عقيده را با هم تركيب كرد ولي آيا مي‌توانيم در اين كه كدام‌يك از اين سه مواد اساسي‌تر است شك داشته باشيم ؟

انتقاد 
 افلاطون خيلي مقيد بود كه منظره متحرك و پرجنب‌وجوش عالم را تبديل به يك تابلوي ثابت و بي‌حركت كند. او مانند هر فيلسوف آرامي عشق بسيار شديدي به نظم و ترتيب داشت. او به قدري از هرج و مرج دموكراسي آتن در وحشت بود كه از ارزش‌هاي فردي كاملاً غافل مانده بود. او مردم را به انواع و طبقات تقسيم مي‌كرد ، همچنان كه حشره‌شناس با حشرات خود مي‌كند و براي نيل به اين مقصود ابايي نداشت كه از اغفال و شعبده كه پيشه‌ كاهنان و غيب‌گويان است استفاده كند.
 او از نظم و ترتيب كه براي دماغ علمي خيلي گرانبهاست ستايش مي‌كند اما از آزادي كه روح هنر است كاملاً بي‌خبر است. او زيبايي را مي‌ستايد ولي هنرمندان را كه تنها آفرينندگان زيبايي و جلوه‌دهنده آن هستند دربند مي‌افكند. دولت او دولت اسپارت يا پروس است نه دولت كمال مطلوب.
 با اين همه افلاطون سال‌هاي آخر عمر دراز خود را به خوشي گذرانيد. شاگردان او همه جا پراكنده بودند و موفقيت آنها همه‌جا براي وي كسب حرمت و افتخار مي‌كرد. او در آكادمي خويش به آرامش به سر مي‌برد و به دسته‌هاي مختلف شاگردان خود سر مي‌زد ، مسايلي براي آنها مطرح مي‌كرد و آنان را وادار مي‌ساخت تا درباره آن مسائل انديشه كنند و هنگام مراجعت او ، به وي پاسخ دهند. لاروشفوكو مي‌گويد : « عده كمي هستند كه مي‌دانند چگونه بايد پير شد. » افلاطون مي‌توانست مانند سولون ياد بگيرد و مانند سقراط تعليم دهد ، جوانان پرشور را رهبري و محبت معنوي اصحاب را به خود جلب كند ؛ زيرا شاگردان او وي را به همان اندازه دوست مي‌داشتند كه او آنان را دوست مي‌داشت. او هم رفيق آنها بود و هم فيلسوف و رهبر آنان.
 يكي از شاگردان او در مقابل ورطه بزرگ ازدواج قرار گرفت. استاد را به جشن عروسي دعوت كرد. افلاطون كه هشتاد سال داشت به آن جشن رفت و در سور و شادي شركت جست. ساعت‌ها با خنده سپري شد و فيلسوف پير گوشه‌اي خلوت جست تا روي صندلي كمي بخوابد. سحرگاهان جشن به پايان رسيد و مدعوين خسته و درمانده به دنبال افلاطون رفتند تا او را بيدار كنند. ديدند كه استاد به آرامي و بدون سروصدا به خواب ابد رفته است. تمام مردم در تشييع جنازه او شركت جستند.
 
زمينه تاريخي

 ارسطو به سال 374 پيش از مسيح در هر استاگيرا متولد شد. استاگيرا از شهرهاي مقدونيه بود و در حدود 300 كيلومتري شمال آتن قرار داشت. پدر او دوست و طبيب آمونتاس پادشاه مقدونيه و جد اسكندر بود.
 ارسطو در محيط طبي تربيت يافته بود ؛ هم چنانكه بسياري از فلاسفه متأخر در محيط ديني تربيت يافته بودند. ذهن او مايل و علاقه‌مند به علم بود و او از هرگونه فرصت و تسهيلات مساعد براي توسعه و پيشرفت اين ميل و علاقه استفاده كرد ؛ و از همان آغاز كار براي بنيادگذاري علم آماده شده بود.
 ارسطو هشت سال – يا بيست سال – از افلاطون تعليم گرفت ؛ نفوذ عقايد افلاطون در تمام نظريات ارسطو حتي در آنها كه بيشتر ضد افلاطوني است ديده مي‌شود و اين امر دليل بر طول مدتي است كه ارسطو پيش افلاطون به كسب دانش و فلسفه اشتغال داشته است. مي‌توان تصور كرد كه اين دوره خوش‌ترين سال‌ها بوده است  ؛  متعلمي درخشان و تابناك به راهنمايي استادي بي‌نظير در باغ‌هاي فلسفه و حكمت مانند عشاق يوناني قدم مي‌زدند. ولي اين هر دو نابغه بودند و چنانكه معروف است توافق دو نابغه مانند توافق ديناميت و آتش است.
 فيليپ ، پادشاه مقدونيه ، ارسطو را به دربار خود در شهر « پلا » دعوت كرد تا تربيت اسكندر را به وي محول كند. اين كه بزرگترين سلطان عصر در جستجوي بزرگترين معلم و مربي براي فرزند خود ، كه مالك‌الرقاب آينده عالم بود ، فقط ارسطو را انتخاب كرد ، خود دليل بر شهرت روزافزون فيلسوف ما بود.
 پلوتارك مي‌گويد : « زماني اسكندر ارسطو را چنان دوست داشت كه گفتي پدر واقعي اوست و مي‌گفت كه اگر چه حيات را از پدر خود دريافته است ولي از ارسطو فن زندگي را فرا گرفته است »
( يك مثل نغز يوناني مي‌گويد : « حيات هديه طبيعت است ؛ ولي زندگي دلكش و زيبا هديه حكمت است . » ) اسكندر در نامه‌اي به ارسطو مي‌نويسد : « من به سهم خودم مي‌خواهم در معرفت خير بالاتر و والاتر از آنچه در بسط قدرت و توسعه مملكت خود مي‌كوشم باشم ».
 هنگامي كه ارسطو در پنجاه و سه سالگي مدرسه خود لوكيون را تأسيس كرد ، ازدحام شاگردان به حدي بود كه براي حفظ نظم و ضع مقررات پيچيده‌اي لازم آمد.
 مدرسه جديد پاسخ ساده‌اي به مدرسه‌اي كه افلاطون از خود به جا گذاشت نبود. آكادمي مخصوصاً خود را وقف رياضيات و فلسفه نظري و سياست كرده بود. لوكيون ميل بيشتري به علم الحيات و علوم طبيعي داشت. بنابر گفته پليني ، اسكندر به شكار چيان و مأمورين قرق شكار و باغبانان و ماهيگيران خود دستور داده بود كه تمام مطالب و مواد مربوط به عالم حيوان و نبات را كه ارسطو بخواهد ، در اختيارش بگذارند ؛ مولفين قديم ديگر مي‌گويند كه وقتي هزار نفر در اختيار ارسطو بودند كه در يونان و آسيا پراكنده بودند و براي او نمونه‌هاي نبات و حيوان هر منطقه‌اي را تهيه مي‌كردند. با اين مواد فراوان بود كه او توانست نخستين باغ وحش بزرگ جهان را ايجاد كند. درباره تأثير اين مجموعه بر روي دانش و فلسفه ارسطو نمي‌توان مبالغه كرد.
 اسكندر براي افزار كار و تتبعات ارسطو در فيزيك و زيست‌شناسي مبلغ 800 تالان ( به پول امروزي 4 ميليون دلار ) داد. مي‌گويند به تلقين ارسطو بود كه اسكندر هيئتي با مخارج گزاف مأمور كشف سرچشمه‌هاي نيل و تبيين طغيان منظم و متناوب آن كرد. آثاري از قبيل خلاصه 158 دستور سياسي دليل بر اين است كه ارسطو عده معتنابهي دستيار و دبير داشته است خلاصه در تاريخ اروپا اين نخستين بار است كه مبلغ به اين گزافي از بيت‌المال عمومي در راه دانش خرج شده است.
 مع ذلك اگر با در نظر گرفتن اين تسهيلات و مساعدت‌هاي بي‌سابقه محدوديت و نقص قطعي وسايل و ادوات علمي را در آن زمان فراموش كنيم ، درباره ارسطو به نادرستي داوري كرده‌ايم. او مجبور بود كه « زمان را بدون ساعت اندازه بگيرد ، درجات حرارت را بي‌واسطه دماسنج مقايسه كند ، آسمان را بدون دوربين نجومي مشاهده نمايد ، هوا را بي هواسنج بسنجد.»
 آثار ارسطو به صدها رساله و كتاب بالغ مي‌شود ؛ بعضي از مؤلفين قديم در حدود 400 تأليف به وي نسبت مي‌دهند و بعضي ديگر عده مؤلفات او را به هزار مي‌رسانند.
 اولاً كتب « منطقيات » اوست. ثانياً كتب « علمي » : « طبيعيات » ، « درباره آسمان ». ثالثاً كتب
« صناعيات » : « خطابه » و « شعر ». رابعاً كتب « فلسفي » - به معني اخص - : « اخلاق » ، « سياست » ،
« مابعدالطبيعه ».
 ارسطو به جاي يك ادبيات عالي كه در آن فلسفه به شكل مبهم در لباس تمثيل و استعاره گنجانده شده است ، يك علم فشرده مجرد با اصطلاحات فني بر ما عرضه مي‌دارد ؛ اگر ما بخواهيم در آن سرگرمي و لذت بجوييم وقت خود را تلف كرده‌ايم. ارسطو به جاي آن كه مانند افلاطون ادبيات را با اصطلاحات زينت بخشد ، اصطلاحات فلسفه و علوم را به وجود آورد. امروز در هيچ علمي نمي‌توانيم وارد شويم مگر آن كه اصطلاحاتي را كه ارسطو به كار برده است استعمال كنيم.

سازمان منطق
 نخستين مزيت و برتري بزرگ ارسطو در اين است كه وي تقريباً بدون پيشرو و مرشد و به نيروي خاص تفكر قوي خود دانش نويني بنياد گذاشت و آن علم منطق است.
 به طور ساده ، معني منطق هنر و روش درست فكر كردن است. منطق روش يا ميزان هر علم و فن هرگونه نظام است و حتي موسيقي قواعد آن را مي‌پذيرد. منطقه ، علم است براي آن كه مي‌توان جريان‌هاي درست فكر كردن به قواعد و قوانين را مانند فيزيك و هندسه تا اندازه زيادي به شكل علمي منظم و مرتب درآورد و به هر ذهن و دماغ عادي آن را ياد داد ؛ منطق هنر است براي آن كه تمرين آن موجب مي‌شود كه ذهن انساني بدون توجه و با دقت تمام درست انديشه كند ، همچنان كه يك پيانيست بدون رنج و زحمت با انگشتان خويش نغمات دل‌انگيز از پيانو بيرون مي‌آورد. هيچ چيز مانند منطق گران‌بار و كسالت‌انگيز نيست و هيچ چيز هم مانند آن اين اندازه با اهميت نمي‌باشد.
 براي تعريف يك شي يا يك اصطلاح چه بايد كرد ؟ ارسطو در پاسخ مي‌گويد كه هر تعريف خوبي از دو جزء مركب و بر دو ركن استوار است : نخستين ، صفات مشتركي را كه شي مورد بحث با يك گروه يا دسته‌اي دارد تعيين مي‌كند و آن شي را در آن رديف قرار مي‌دهد. بدين ترتيب انسان مثلاً در درجه اول يك حيوان است ؛ جزء دوم ، موارد اختلاف و تمايز شي مذكور را با افراد ديگر اين گروه بيان مي‌كند – بدين ترتيب ، انسان در فلسفه ارسطو يك « حيوان عاقل » است. « فصل » اسان كه موجب تمايز او از ديگر حيوانات است « عاقل » بودن است.
 ارسطو « برگشت به اشيا » را تبليغ مي‌كند و طرفدار « چهره بي آلايش طبيعت » و واقعيات است. او به شدت و صراحت جزئي و مادي را ترجيح مي‌دهد و گوشت و خون شي مشخص را از ديگر امور برتر مي‌داند ولي افلاطون چنان عاشق امر عام و كلي است كه در « جمهوريت » خويش فرد را نابود مي‌كند تا بتواند يك حكومت كامل برقرار سازد.

بنياد علم
 رنان مي‌گويد : « سقراط به بشر فلسفه آموخت و ارسطو به او علم ياد داد. فلسفه پيش از سقراط وجود داشت و پيش از ارسطو علم بود ؛ پس از سقراط و ارسطو علم و فلسفه پيشرفت بزرگي كرد ولي تمام آن را بر روي پايه‌هايي بود كه ارسطو و سقراط گذاشته بودند » علم پيش از ارسطو به حال جنين بود ، و با او به شكل نوزادي از مادر بزاد.

ارسطوي طبيعت شناس
 فيلسوف ما مي‌گويد آغاز و انجام جهان همچون دايره به هم مي‌پيوندند : آفتاب درياها را تبخير مي‌كند ، رودخانه‌ها و چشمه‌ها را مي‌خشكاند و بالاخره اقيانوس بي پايان را به صخره صماء مبدل مي‌سازد ؛ در صورتي كه به عكس از سوي ديگر رطوبات صاعده به ابر بدل مي‌شود و دوباره به زمين مي‌ريزد و از نو درياها و رودخانه‌ها را تشكيل مي‌دهد. همه جا در تغيير و تبديلاست ، تغيير و تبديلي كه نافذ و مؤثر است ولي نامرئي است.

 مابعدالطبيعه و ذات واجب الوجود
 فلسفه مابعدالطبيعه و « امور عامه » ارسطو برپايه زيست‌شناسي او قرار گرفته است. در اندرون همه اشياي عالم يك قوه دافعه و نيروي فشاردهنده‌اي موجود است تا او را بزرگتر از آنچه هست بكند. طبيعت عبارت است از غلبه بر ماده به وسيله صورت و پيشرفت دايمي حيات و پيروزي آن.
 طبيعتاً هر شيئي در عالم براي استكمال خاص خويش در جنبش است. در ميان علل گوناگوني كه حادثه‌اي را به وجود مي‌آورند ، علت غايي از همه مهم‌تر و قطعي‌تر است. تمام اشتباهات و خطاهاي طبيعت در نتيجه عدم اطاعت ماده است كه در مقابل اين علت غايي مقاومت مي‌ورزد ؛ موجودات كريه عظيم‌الجثه يا حقير و كوتاه از همين راه توليد مي‌شوند و منظره عمومي حيات را زشت و ناجور مي‌سازد. رشد و تكامل امر تصادفي و اتفاقي نيست.
 هر چيزي از درون خود به سوي معيني راهنمايي مي‌شود و اين طبيعت و ساختمان و كمال اول آن است. در درون تخم مرغ سرنوشت آن معين و قطعي شده است و آن اين كه در صورت پرورش از آن مرغ به وجود خواهد آمد نه اردك يا غاز. در نظر ارسطو معني اين امر اين نيست كه يك مشيت و اراده خارجي صور و حادثات ارضي را تعيين مي‌كند ؛ بلكه اين تعيين باطني و داخلي است و از كيفيت ساختمان و نوع شيء ناشي است. « در نظر ارسطو مشيت الهي در عمل با علل و اسباب طبيعي موافق و مطابق است. »
 ارسطو مي‌گويد حركت محققاً مبدأيي دارد و اگر بخواهيم در يك تسلسل ملال‌انگيز كه مسئله را بلا نهايت قدم به قدم عقب مي‌برد وارد نشويم بايد يك محرك اول غيرمتحرك به عنوان اصل مسلم قبول كنيم.اين موجود جسماني و مركب نيست ، لامكان است ، جنس ندارد ، عواطف و احساسات ندارد ، لايتغير و كامل و ازلي است. خدا آفريننده نيست بلكه محرك عالم است ؛ او عالم را مي‌گرداند نه مانند يك قوه مكانيكي بلكه به عنوان علت العلل همه شئون و افعال و اعمال عالم ؛ « خداوند جهان را چنان مي‌گرداند كه معشوقي عاشق خود را. » خدا در ظر ارسطو به قوم مغناطيسي بيشتر شباهت دارد تا به يك شخص.
 با وجود اين ، خداي ارسطو موجودي است عالم به ذات خود ( خودآگاه ؛ شاعر به نفس ) و تقريباً روح مرموزي است زيرا خداي ارسطو هيچ كاري نمي‌كند ، براي آن كه ميل و شوق و خواهش ندارد و چنان فعل محض است كه هيچ فعلي از او سر نمي‌زند. چون كمال مطلق است نمي‌تواند به چيزي ميل كند و چون نمي‌تواند به چيزي ميل كند پس هيچ كار نمي‌كند. كار او فقط مشاهده جوهر اشيا است و چون خود او مبدأ و جوهر اشيا و صورت همه صورت‌هاست ، اين مشاهده ، مشاهده ذات خويش است.
 خداي ارسطو نمونه‌اي از خود اوست ؛ زيرا اين فيلسوف مشاهده را به قدري دوست داشت كه تصور ذات خدا را فداي آن كرد. خداي ارسطو نمونه كاملي از خود اوست ؛ آرام و بي‌جنب و جوش بر عرش خود لميده است و از غوغا و ادناس و پليدي‌هاي اين جهان به دور است ؛ يك دنيا با حكام فيلسوف افلاطون و يهوه يهود ، كه از خون و گوشت مركب است ، و با آب غمخوار و دلسوز مسيحيان فرق دارد.

روان‌شناسي و ماهيت هنر
 نظريه ارسطو درباره روح با تعريف جالبي آغاز مي‌گردد. روح مبدأ كامل تمام اعضا و مجموع نيروها و اعمال آن است. در نباتات نفس ناميه فقط قوه غاذيه و مولده است ؛ در حيوانات نفس حيواني علاوه بر آن قوه حساسه و محركه نيز مي‌باشد ؛ و در انسان نفس ناطقه يعني قوه عقل و انديشه است.
 ارسطو روح را تجزيه مي‌كند و متلاشي مي‌سازد تا آن را باقي و جاوداني سازد ؛ نفس باقي و جاوداني « عقل محض » است و با عالم مادي آلوده نيست همچنان كه خداي ارسطو فعل محض است و با افعال علم آغشته و آلوده نمي‌باشد. هر كس بتواند دل خود را با اين علم الاهيات راضي و خوش كند مختار است و بحثي در او نيست ولي ممكن است كسي از خود بپرسد آيا اين مائده فلسفي كه ارسطو تهيه ديده است راه فرار عاقلانه‌اي از جام شوكران حزب مخالف مقدونيان نمي‌باشد ؟

 
اخلاق و حقيقت سعادت
 او به صراحت و روشني دريافت كه در رأس تمام مسائل عالم طبيعت مطلبي قرار دارد كه ام المسائل و آن اين كه بهترين راه زندگي چيست ؟ خير اعلي در زندگي كدام است ؟ فضيلت چيست و ما سعادت و كمال را چگونه بايد به دست بياوريم ؟
 سانتايانا مي‌گويد : « به عقيده ارسطو طبيعت انساني در كمال سلامت و استحكام است ؛ هر امر معنوي عالي يك پايه طبيعي دارد و هر امر طبيعي به سوي يك هدف معنوي عالي در پيشرفت و انبساط است. » ارسطو آزادانه اعلام مي‌كند كه هدف زندگي خير في ذاته نيست بلكه سعادت و خوشبختي است. « زيرا ما سعادت را به خاطر نفس سعادت مي‌جوييم نه براي چيز ديگر ؛ در صورتي كه لذت و شرافت و علم را براي آن مي‌خواهيم كه خيال مي‌كنيم مي‌تواند ما را به سوي سعادت رهبري كند. » ولي ارسطو مي‌گويد كه تعريف سعادت به « خير مطلق » توضيح واضحات است ؛ آنچه مطلوب است تعريف روشني از حقيقت سعادت و وسايلي است كه ما را به آن مي‌رساند. او اميدوار است كه با تشخيص ما به الامتياز انسان از ديگر اشيا ، بتواند اين مهم را انجام دهد. زيرا بايد چنين فرض كرد كه سعادت انسان در آن است كه صفات و استعدادها و وظايف خاص انساني را به حد كمال برساند. حال بايد متوجه بود كه بالاترين صفت ممتاز و خاص انسان نيروي تفكر و انديشه او است و به اين وسيله است كه او از همه حيوانات گذشته و بر تمام آنها تسلط پيدا كرده است ، و هرچه اين قدرت بالاتر رود مزيت و برتري او بيشتر خواهد گرديد.
 كمال به مال و حسن نيت نيست بلكه در آزمودگي تام و تجربه مرد كاملاً تربيت يافته است. براي وصول به فضيلت و كمال ، يك راه هست كه شخص را از آفات تأخير و انحراف باز مي‌دارد و آن راه وسط و اعتدال است. براي هر خلقي مي‌توان سه مرحله قايل شد كه مرحله اول و آخر افراط و تفريط است و عيب شمرده مي‌شود ، و مرحله وسطي صفت فضيلت و كمال است. شرافت‌خواهي ميان پست همتي و جاه‌طلبي است و تواضع ميان تكبر و حقارت قرار دارد. حقيقت گويي ميان لاف‌زني و كم‌سخني است و خوش‌خلقي ميان مسخرگي و ترش‌رويي.
 حد وسط ، به معني هندسي آن نيست ؛ يعني نقطه‌اي نيست كه درست از دو طرف فاصله باشد ، بلكه حد وسط در اخلاق با اوضاع و احوال فرق مي‌كند  و تنها عقول پخته و قابل انعطاف با اوضاع آن را درك مي‌كنند. كمال هنري است كه به تجربه و عادت حاصل مي‌گردد اين‌كه ما كار صحيح مي‌كنيم براي آن نيست كه كامل و با فضيلت هستيم بلكه چون كار و عمل ما صحيح بوده است فضيلت و كمال به دست آورده‌ايم. «  اين فضايل را انسان با اعمال خويش كسب مي‌كند » ما همانيم كه همواره و دائماً از ما سر مي‌زند ، پس كمال عمل نيست بلكه عادت است. « نيكي انسان در آن است كه روح او در تمام زندگيش در راه كمال قدم زند ؛ . . .  زيرا همچنان كه با يك گل بهار نمي‌شود نيكي يك روزه يا چند روزه شخص را كامل و سعادتمند نمي‌سازد. »
 جواني سن افراط و تفريط است : « اگر جواني مرتكب خطايي شد دائماً در يكي از دو طرف افراط و تفريط قرار دارد. » اشكال بزرگ دوره جواني ( غالباً به سن كهولت نيز بسط داده مي‌شود ( اين است كه از افراط بيرون برود بدون آن كه به تفريط برسد يا از تفريط در‌آيد بي‌آن كه به افراط منتهي شود. زيرا هر يك از اين دو طرف به آساني به طرف ديگر منجر مي‌گردد. خواه از راه غلو در اصلاح و خواه از راه ديگر.
 اشخاصي كه از افراط و تفريط خود آگاهند نام فضيلت را به طرف مخالف مي‌دهند نه به حد وسط و اين ممكن است گاهي به نفع آنها تمام شود زيرا اگر ما از افراطي بودن خود آگاه باشيم
« طرف ديگر را در نظر خواهيم گرفت و به سوي آن حركت خواهيم كرد و بدين‌ترتيب به حد وسط خواهيم رسيد ، . . . چنانكه اگر كسي بخواهد تخته خم شده را راست كند سعي مي‌كند آن را به طرف ديگر خم سازد. »  اما كساني كه از افراطي بودن خويش آگاه نيستند حد وسط را بالاترين عيوب مي‌شمارند.
 ولي فيلسوف واقع‌بين ما مي‌فرمايد كه حد وسط تنها عامل و يگانه رمز سعادت نيست بلكه مال و حطام دنيوي نيز تا اندازه‌اي لازم است ، زيرا فقر شخص را زبون مي‌كند و چشم او غالباً به دست ديگران است.
 از ميان اسباب و معدات خارجي سعادت ، دوستي از همه شريف‌تر و برتر است. در حقيقت دوستي براي دوران خوشبختي لازم‌تر از دوران بدبختي است زيرا وقتي خوشبختي تقسيم شود افزون‌تر مي‌گردد. دوستي و صداقت از عدالت نيز مهم‌تر است ؛ زيرا « اگر مردم همه با هم دوست شدند عدالت لازم نخواهد بود ؛ ولي اگر مردم همه عادل شدند باز از دوستي مستغني نخواهند گرديد ». « دو رفيق يك روحند در دو جسم.»
 ولي دايره دوستي بايد محدود شود ؛ « كسي كه دوستان زياد دارد ، هيچ وقت دوست ندارد » و « دوستي كامل و تمام عيار با اشخاص زياد ممكن نيست. » دوام دوستي كه از روي اعتدال و ملايمت باشد از دوستي‌هاي بسيار گرم و پرهيجان متغير بيشتر است. دوستي با دوام مستلزم ثبات اخلاق است.
 با اين همه اگرچه مال و منال و دوستي براي سعادت لازم است ، اصل و جوهر سعادت در خود ماست و آن دانش كامل و صفاي روح است. لذايذ حسي مسلماً راه خوشبختي نيست ؛ همچنان كه سقراط به كساني كه سعادت را در لذايذ حسي مي‌دانند مي‌گويد : لذت حسي مستلزم دور است.
 سياست نيز راه سعات نيست زيرا در آن ما در معرض هوا و هوس مردم قرار مي‌گيريم و هيچ چيز نا‌پايدارتر و متغيرتر از اخلاق عامه مردم نيست. نه ، سعادت نه اين است و نه آن ، بلكه لذت عقلاني است و ما مي‌توانيم اين لذت را هنگام درك حقايق دريابيم. « غرض و هدف عمل عقلاني چيزي جز خود. آن نيست ؛ لذت آن در نفس اين عمل است كه به محض حصول ، آن را به عمل بيشتر ترغيب و تحريص مي‌كند ؛ اين لذتي است كه مستقل است يعني به جز خود به چيز ديگري براي درك لذت نيازمند نيست. مثل ساير لذات خستگي‌پذير نيست و پس از استيفاي آن ، استعداد درك لذات بيشتر مي‌گردد ؛  آري چون اين صفات مخصوص و منحصر به لذت عقلاني است ، كمال سعادت و خوشبختي نيز در آن است. »
مع ذلك ، انسان كامل در نظر ارسطو آن نيست كه به علم مابعدالطبيعه اشتغال بورزد. 
مرد كامل خود را بي‌جهت به خطر نمي‌اندازد ، زيرا اشيايي كه واقعــاً جلب‌نظر او را مي‌كند خيلي كم است ؛ ولي در مواقع سخت براي فدا كردن جان خود نيز حاضر است ، زيرا مي‌داند كه حيات تحت شرايط  معيني با ارزش است. او حاضر است كه به مردم خدمت كند ولي  از احسان و خدمت ديگران به خود شرمگين است ، زيـرا خدمـت و احسان به ديگران نشانه برتـري و قبول احسان علامـت زيردستي است. او در سرگرمي‌هاي عامه مردم شركت نمي‌كند . . .  
در حب و بغض صريح است ؛ گفتار و كردار او با صراحت و استقلال توأم است زيرا اعتنايي به مردم و اشياء ندارد . . . او از ستايش ديگران  مغرور نمي‌شود ، زيرا در نظـر او چيز مهمي نيست. او نمــي‌تواند بـه  كسي جز دوستان خويش خوش خدمتي كند ؛  زيرا خوش خدمتي از  خصايل بردگان است . . . او بدي‌هاي ديگران را درياد نگاه نمي دارد و اگر كسي به جاي او بدي كرد فراموش مي‌كند و در مي‌گذرد.  به حرف زدن زياد علاقه‌مند نيست . . . او اهميتي نمي‌دهد كه او را بستايند يا از ديگران بدگويي كنند او بدي ديگران و حتي دشمنان خود را نمي‌گويد مگر به روي ايشان. رفتار او ملايم و صــداي او وزين و سنگين و گفتار او معتدل است. زود عصباني نمي شود و از جا در نمي‌رود زيرا آنچه در نظر او مهم است خيلي كم است. صدا حاد و بلند و گام‌هاي تند مال كسي است كه به اشياء زياد توجه دارد.او حوادث زندگي را با شايستگي و خوشي استقبال مي‌كند و از اوضــاع و احوال بهترين استفاده را مي‌نمايد ؛ مانند سردر ماهري كه قواي محدود خود را در فن لشكركشي به بهترين وضعي مورد استفاده قرار مي‌دهد. او بهترين رفيق خويش است و از تنهايي لــذت مي‌برد ؛ همچنان‌كه شخص عادي از فضايل و كمالات دشمن خويش است و از تنهايي در وحشت مي‌ماند. »

انتقاد
 درباره ارسطو به اشكال مي‌توان با شور و هيجان سخن گفت ، زيرا او به سختي درباره چيزها به شور و هيجان مي‌آمد  و مثل هوراس مي‌گفت : « اگر مي‌خواهيد گريه كنند نخست بايد خودتان گريه كنيد. » شعار او اين بود : « از هيچ چيز نبايد در گفت بود. » نمي‌توانيم شعار او را درباره خود او نقض كنيم. ارسطو شور اصلاح طلبي افلاطون را نداشت. عشق جنون‌آميزي كه افلاطون ، اين ايدئاليست بزرگ ، به بشريت داشت و او را وادار به تحقير و تقبيح معاصرين خود مي‌كرد ، در ارسطو نبود.
 تخصص او در جمع‌آوري و طبقه‌بندي قضايا است ، مقولات خويش را در هر ميداني وارد مي‌كند و هر جا جدول و فهرست تهيه مي‌نمايد. ولي در جنب اين ميل و استعداد به مشاهدات ، شوقي افلاطوني به مابعدالطبيعه در حركت است و اين موجب مي‌شود كه او در هر عملي اشتباهات زيادي مرتكب  شود و فرضيات غلطي به وجود بياورند.
 دوران اقتدار ارسطو هنگامي به پايان رسيد كه اسباب و آلات نو پيدا شد و مشاهدات روزافزون گرديد و تجربيات از روي تأني و دقت علم را از نوبنا نهاد و « آكم » و « راموس » و « راجر »  و فرانسيس بيكن با اسلحه مقاومت ناپذيري مسلح شدند. تاكنون هيچ مغزي نتوانسته است تسلط خود را بر فكر بشر اين اندازه ادامه دهد.

پايان عمر
 يكي از رؤساي روحاني به نام « ائورومدون » از دست ارسطو به محكمه شكايت كرد و او را متهم ساخت كه دعا و صدقه و قرباني را بي‌فايده مي‌داند. ارسطو سرنوشت خود را در دست مردم و دادگاهي ديد كه خصومت‌شان با او به مراتب از خصومت‌شان با سقراط بيشتر بود. به همين جهت راه عاقلانه‌اي پيش گرفت و شهر را ترك كرد و گفت كه نمي‌خواهد آتنيان جنايت ديگري برضد فلسفه مرتكب شوند. در اين كار جبن نبود زيرا در آتن شخص متهم مي‌توانست نفي را بر قتل اختيار كند. همين كه به خالكيس رسيد مريض شد . . .  ديوگنس لاثرتيوس مي‌گويد : كه چون ارسطو همه را برضد خود ديد در نهايت يأس و نوميدي با خوردن شوكران به زندگي خود پايان داد. علت مرگ هرچه باشد اين مرض براي او عاقبت وخيم داشت و چند ماه پس از ترك آتن ( 322 پيش از مسيح ) ارسطو در عين تنهايي از جهان رخت بربست.
 
 شوپنهاور عرض اندام اراده فردي را در برابر اراده كلي بي‌فايده مي‌ديد و در كف شير نر خونخواره‌اي غيرتسليم و رضا چاره‌اي نمي‌يافت ، فيلسوف رواقي نيز استدلال مي‌كرد كه براي كسي كه در مبارزه زندگي با بيدادگري محكوم به شكست است ، راه عاقلانه همان بي‌اعتنايي و لاقيدي است. چون پيروزي كاملاً ممكن نيست پس بايد آن را مسخره كرد.
 آرامش خاطر در اين است كه فعاليت ما مطابق آمال و آرزوهاي ما باشد بلكه در اين است كه سطح آمال همواره پائين‌تر از سطح افعال باشد. سنكا ، حكيم رواقي رومي مي‌گويد : « اگر به آنچه داري قانع نيستي با داشتن همه جهان باز بدبخت خواهي بود. »
 در برابر چنين عقيده‌اي طبعاً عقيده مخالفي نيز وجود خواهد داشت. اين عقيده مخالف توسط اپيكور اظهار شد كه اگر چه خود او در عمل مانند زنون رواقي زندگي مي‌كرد . فنلون مي‌گويد :
« اپيكور باغ زيبايي خريده بود كه خود در آن باغباني مي‌كرد و همان‌جا بود كه مكتب خود را تأسيس نمود. در آنجا با شاگردان خود زندگي خوب و دلكشي داشت و در حيني كه به كار يا گردش مي‌پرداخت آنها را تعليم مي‌داد.
 مبناي عقيده او اين است كه بي‌اعتنايي و لاقيدي غيرممكن است ، و تنها چيز شايسته كه هدف مشروع زندگي و فعاليت مي‌باشد لذت است ( البته نه لذايذ حسي ). « طبيعت هر عضوي حكم مي‌كند كه خير خود را به خير اعضاي ديگر ترجيح دهد » ؛ و حتي شخص رواقي تارك دنيا از كار خود لذت مي‌برد. « ما نبايد از لذات پرهيز كنيم بلكه بايد آنها را انتخاب كنيم ». پس اپيكور در حقيقت اپيكوري يعني لذت‌پرست نبود ؛ او لذايذ معنوي را بر لذات حسي ترجيح مي‌داد ؛ او از لذاتي كه به جاي آرامش روح و تسكين‌خاطر ، انسان را تحريك و خسته مي‌كند منع مي‌كرد. بالاخره مي‌گويد : مقصود از طلب لذت ، لذت به معني متداول نيست بلكه آرامش‌خاطر و صفاي روح و « آسودگي خيال » است كه تقريباً معادل همان « بي اعتنايي » زنون است.
 در سال 146 پيش از مسيح ، روميان براي غارت يونان وارد آن مملكت شدند و مشاهده كردند كه اين دو مكتب متخاصم ميدان فلسفه را ميان خود قسمت كرده‌اند. چون نه مجال تفكر و نه استعداد آن را داشتند ، هر دوي آن را با غنايم ديگر با خود به رم بردند. اينها كه در تأسيسات و تشكيلات سرآمد همه بودند ، مانند يونانيان زيردست ، مسلك رواقي را پذيرفتند.
 در كتاب لوكريتوس قطعه مهمي هست كه انحطاط زراعت را در دولت رم بيان مي‌كند. به عقيده لوكرتيوس اين انحطاط نتيجه از ميان رفتن نيروي خاك است. علت آن هر چه باشد ، ثروت در رم جاي خود را به فقر مي‌داد ، تشكيلات از هم پاشيده مي‌شد ، قدرت رو به ضعف مي‌رفت و غرور و افتخار به بي‌حسي و لاقيدي تبديل مي‌گرديد.
 كليسا كه در قرون نخستين از طرف امپراتوران حمايت مي‌شد ، بتدريج قدرت را از آنان گرفت ، عدد كليساها به سرعت رو به فزوني نهاد و ثروت و نفوذ آن بالا رفت. در قرن سوم مسيحي يك سوم خاك اروپا كه به دست كليسا افتاد ، و صندوق‌هاي آن از اموال صدقات اغنيا و فقرا لبريز شد.
 پس از هزار سال كشت و كار ، خاك اروپا دوباره گل‌ها و لاله‌ها بيرون داد ، امتعه از حد مصرف فزون شد و لزوم تجارت حس گرديد ؛ در چارسوي تجارت شهرهايي بنا شد كه در آن علوم و معارف نشو و نما كردند و تمدن نويني بنا نهاد.
 در دانشگاه‌ها و صومعه‌ها و گوشه‌هاي عزلت مشاجرات و مباحثات دور اندخته شد و همه به كاوش‌هاي علمي پرداختد ؛ از ميان سعي كيمياگران براي طلا ساختن از اجسام كم‌بها  ، علم شيمي قد برافراخت ، از ميان غوغاي علم تنجيم و ستاره شمري علم هيئت و نجوم درآمد و افسانه‌هاي حيوانات جاي خود را به زيست‌شناسي و حيوان‌شناسي داد.
 اين عصر ، عصر عمل و اميد و شدت بود ؛ در هر ميداني اقدامات و فعاليت‌هاي جديد به عمل مي‌آمد و دنيا منتظر آواز روحي بود كه همه اين‌ها را در خود تركيب و خلاصه كند. اين همان فرانسيس بيكن بود ، « تواناترين مغز قرون جديد »  « او زنگي را نواخت كه تمام اذهان را آماده كار ساخت » و اعلام كرد كه اروپا به سن بلوغ رشده است.

زندگي سياسي فرانسيس بيكن
 بيكن در 22 ژانويه 1561 مسيحي در لندن ( يورك هاوس ) در منزل پدر خويش سر نيكولس بيكن متولد شد. پدر او در بيست سال اول سلطنت اليزابت مهردار سلطنتي بود.
 وي داراي بياني صريح و محكم بود ؛ خطيبي بود كه با برهان صحبت مي‌كرد نه از روي ادله خطابي. بن جانسن مي‌گويد : « هيچ كس مثل او صريح و وزين و موجز نطق نمي‌كرد. در بيانات او سخنان پوچ و بي‌معني كمتر يافت مي شد ، هر قسمتي از سخنان او لطف خاصي داشت. اگر مستمع‌اي در اثناي سخن او سرفه مي‌كرد يا رو به طرف ديگر بر مي‌گرداند ، از نكته‌اي و فايده‌اي محروم مي‌ماند با هر كه سخن مي‌گفت بر او مسلط بود . . . هيچ كس مثل او احساسات شنوندگان را تحريك نمي‌كرد هر كه به سخن او گوش فرا مي‌داشت فقط يك ترس داشت و آن اين كه مبادا سخن او به پايان
برسد. » اين است خطيبي كه بايد بر او رشك برد.

مقالات
 ارتقاي او به مقامات عالي ، ظاهراً آرزوي افلاطون را كه خواهان حكام فيلسوف بود برآورد. زيرا هر اندازه كه بيكن در سياست جلوتر مي‌رفت ، به اوج حكمت و فلسفه نيز نزديك‌تر مي‌شد.
 شعار او اين بود كه زندگي مستور و نهاني بهترين زندگي‌هاست. او نمي‌توانست تشخيص دهد كه آيا ذهن و روح او تفكر را بيشتر دوست دارد يا زندگي عملي را.
 كتاب « پيشرفت دانش » (1592) تقريباً نخستين اثر او است ؛ ما ناچاريم كه عشق او را به فلسفه از اين كتاب نقل كنيم :
درود و ستايش من بايد به خود ذهن متوجه شود ، بشر عبارت از ذهن است و علم نيز همان ذهن است ، انسان چيزي جزء آن‌كه مي داند نيست . . . 
آيا لذت عواطف و احساسات از لذات حسي بيشتر نيست و لذت ذهني عالي‌تراز لذات عواطف و احساسات نمي‌باشد؟ آيا لذت طبيعي و حقيقي آن نيست كه آن را نهايتي نباشد ؟ آيا تنها دانش نيست كه همه اضطراب‌هاي دروني را از ميان مي‌برد و ذهن را روشن مي‌سازد ؟ چقدر اشياء وجود دارند كه ما مي‌پنداشتيم وجود ندارند ؟ چقدر از اشياء هستند كه ما به آنها بيــشتر از حقيقت و واقعيت‌شان قدر و ارزش قائل هستيم؟ اين پندارهاي بيهـوده  و ارزش‌گذاري‌هاي نادرست ابرهايي از اشتباهات و خطاها درست مي‌كنند كه توفان اضطراب‌هاي روحي را در پي دارد.آيا سعادتي بالاتر از اين هست كه ذهن انسان بالاتر از هرج و مرج اشياء قرار گيرد و نظم طبيعت و اشتباهات مردم را تشخيص دهد ؟ آيا لذت فقط خوش‌گذراني است و دركشف حقيقت نيست ؟ خوشي تنها در اقناع شهوات است و در خير رساندن به ديگران نيست؟ 
آيا ثروت طبيعت را نبايد از زيبايي ظاهري آن تشخيص داد؟ آيا حقيقت بي‌ثمر است؟ آيا حقيقت ما را به نتايج سودمند نمي‌رساند و ما را بر اهداي آسايش‌هاي بي‌شمار به جهان بشريت توانا نمي‌سازد ؟
 بيكن با اين گفته « سفرتكوين » موافق است كه « خداوند توانا نخست باغي ايجاد كرد  » و نيز با ولتر هم عقيده است كه مي‌گفت كه ما بايد خود باغچه‌هاي خود را بكاريم.
 بيكن نصيحت خود را با عمل خويش تطبيق مي‌دهد و توصيه مي‌كند كه رازداري و كتمان را با عفت و شرافت به هم بياميزند ؛ چنان‌كه براي آن‌كه فلز صاف و نرمي قابل دوام باشد بايد آن را با فلز ديگري در آميخت. او طالب زندگي پرفعاليت و متنوع است زيرا چنين زندگي سبب مي‌شود كه انسان از هر‌چه موجب توسعه و عمق و استحكام و تندي ذهن است اطلاعاتي كسب كند. « بايد دانست كه در صحنه زندگي بشر فقط خدا و فرشتگان تماشاچي محض‌اند ».
 بيكن به دوستي بيشتر از عشق اهميت مي‌دهد اگرچه درباره آن هم سوءظن دارد « در اين جهان دوستي كم پيدا مي‌شود و بين اشخاص هم پايه كمتر ديده مي‌شود ؛ اگر ديده شود ميان برتر و پائين‌تر است كه سرنوشت آن دو را به هم نزديك ساخته است.
 رفيق گوش شنوايي است براي در دل رفيق. « آنها كه رفيق ندارند و خود را رفيق خود مي‌دانند مردم قسي القلب و خونخواري هستند . . . آن‌كه مغز او پر از افكار و انديشه‌هاي گوناگون است مي‌تواند با سخن گفتن با يكي ديگر ذهن و درك خود را جلاء دهد و صفا بخشد. مكالمه يك ساعت بيش از تفكر يك روز ارزش دارد.
پيشرفت دانش
 كسي كه بخواهد اعمالي انجام دهد و آثاري از خود بگذارد بايد علم و اطلاع داشته باشد
« نمي‌توان بر طبيعت مسلط شد مگرآنگاه كه طبيعت در زير فرمان ما باشد » اگر بر قوانين طبيعت آگاه شديم بر آن فرمانروا خواهيم گشت ، در صورتي كه اكنون به علت جهل و ناداني برده آن هستيم ؛ علم راهي است به سوي مدينه فاضله. « بگذار تا هر يك از علوم را در جاي معين خود بنشانيم » ‌‌
 اين است وظيفه‌اي كه بيكن در كتاب « پيشرفت دانش » بر خود واجب مي‌شمارد. مانند سلطاني كه وارد اقليم خود مي‌شود مي‌گويد « قصد من آن است كه در ساخت علوم سپري بكنم ، قسمت‌هاي لم يزرع و باير آن را كه دست بشر به آن نخورده است مشاهده كنم ، پس از نقشه‌برداري دقيق از امكنه باير نيروي مردم را از عام و خاص براي اصلاح آن به كار برم ».
 بيكن در روانشناسي به رفتار و كردار بيشتر اهميت مي‌دهد و تقريباً معتقد به « رفتار بنيادي » است : او طالب مطالعه دقيق علل و نتايج اعمال انساني است و آرزومند است كه كلمه تصادف و اتفاق از قاموس علم حذف شود. « بخت و اقبال اسم بي‌مسمايي است. » و « تصادف در جهان نظير اراده در انسان است. » در اين سخنان يك دنيا معني نهفته است و در يك سطر مختصر مبارزه بزرگي را اعلام مي‌كند : عقيده اسكولاستيك مبني بر اختيار و آزادي اراده كنار گذارده مي‌شود و شايسته بحث محسوب نمي‌گردد ؛ فرض عمومي « اراده مستقل از ذهن » دور انداخته مي‌شود.
 هيچ چيز نبايد بالاتر يا پائينٍ‌تر از دانش قرار بگيرد. جادوگري‌ها ، پيشگويي‌ها ، قرائت افكار ،
« پديده‌هاي روحي » همه به طور كلي بايد تحت آزمايش علمي درآيد ؛ «  زيرا معلوم نيست كه نتايج و آثار منسوب به خرافات تا چه اندازه و در چه اوضاعي با علل طبيعي پيوستگي دارد. » همين طور يك علم نو ديگري در كتاب هشتم ظاهر مي‌شود و آن علم كاميابي در زندگي است.
 نخستين شرط كاميابي شناختن نفس خويش و ديگران است. معرفت نفس فقط نيمه راه است زيرا ارزش معرفت نفس در آن است كه خود وسيله‌اي براي معرفت ديگران است. ما بايد با دقت تمام به اشخاص خاصي كه با ما سر و كار دارند معرفت پيدا كنيم ، از خوي و عادت و نظر آنان آگاه شويم. بايد بدانيم كه قدرت يا ضعف و نقص آنان از كجا مي‌آيد ؛ با چه چيزي مي‌توان آنها را رام كرد و به دست آورد ؛ در چه جمعيت و دسته‌اي هستند ؛ رفقا و خويشان و دشمنان  و حاسدان و رقباي آنان كيانند ؛ ولي مطمئن‌ترين كليد براي بازكردن در افكار و انديشه‌هاي ديگران ، بحث و آزمايش مزاج و طبيعت آنان يا اطلاع از هدف‌ها و مقاصد آنها است ؛ درباره اشخاصي كه ضعيف و ساده مي‌توان از روي مزاج آنان حكم كرد ، اما مردم با حزم و محتاط را فقط بايد از روي هدف و مقصد آنها شناخت. اما كوتاه‌ترين راه‌ها براي رسيدن به اين كاوش‌ها عبارت است از :
1- داشتن دوستان زياد . . .
2- در ميان خموشي و سكوت و گفتار آزادانه و بي محابا ، گزيدن راه معتدل و احتياط آميز.
 بيكن عقيده « بياس » يكي از عقلاي هفتگانه يونان قديم ، را ذكر و پيروي مي‌كند كه گفته است : « دوست خود را چنان دوست بدار كه گويي دشمن تو خواهد شد و دشمن خود را چنان دوست بدار كه گويي دوست تو خواهد گرديد ».
 شايد بهترين فايده فلسفه اين باشد كه ما را از درخواست‌هاي بي‌پايان و مصرانه محيط صنعتي بي‌خبر مي‌سازد. « فلسفه ما را نخست به جستجوي اموري كه براي ذهن مفيد است وا مي‌دارد. بقيه امور بالطبع به دنبال آن خواهد آمد يا فقدان آن حس نخواهد شد. » ذره‌اي حكمت شادي ابدي است.
 آن‌چه در بيكن تازگي دارد اين است كه وي با اطمينان عجيبي پيروزي بشر را بر طبيعت پيشگويي مي‌كند « من كاملاً متعهد مي‌شوم كه در اين مسابقه هنر بر طبيعت پيروز خواهد شد ». « آنچه بشر تاكنون نجام داده است بيهانه و پيش قسط آن چيزهايي است كه بايد انجام بدهد. »
 مگر مردم در طي دو هزار سال در جستجوي حقيقت نبوده‌اند و در پي كشف راه‌هاي طبيعت نرفته‌اند؟ در صورتي كه در اين مدت طولاني نتيجه‌اي به اين خردي حاصل شده است پس اين همه اميد به موفقيت‌هاي بزرگ از كجاست؟  بيكن جواب مي‌دهد بلي ، وليكن روش پيشينيان نادرست و بي‌فايده بوده است. راهي كه آنها مي‌رفته‌اند به تركستان بوده است نه به كعبه ؛ ما نيازمند انقلاب بيرحمانه‌اي هستيم كه بايد در زمينه افكار و روش كار و تتبعات ما صورت گيرد. روش علمي و منطقي ما بايد به كلي دگرگون شود. ما احتايج به ارغنون ( آلت قانوني ) نوي داريم كه از ارعنون ( آلت قانوني يا منطق ) ارسطو بهتر بوده و براي دنياي وسيع‌تري ساخته شده باشد.
ارغنون ( آلت قانوني يا منطق ) نو
 آن كه بيكن را زننده‌تر و تلخ‌تر از همه انتقاد كرده است مي‌گويد : « نخستين كتاب « ارغنون نو » بزرگ‌ترين اثر بيكن است. » هيچ كس مثل او به منطق حياتي نو نبخشيده است ، زيرا او « استقراء » را وارد ميدان مبارزه كرده و بر همه پيروز ساخته است. اگر كسي مي‌خواهد منطق بخواند بايد از اين كتاب شروع كند. به عقيده بيكن ، اشتباه بزرگ فلاسفه يونان اين بود كه آنها به نظر بيشتر از مشاهده اهميت مي‌دادند.
 بيكن در نخستين بند « ارغنون نو » با لحني كه گويي همه مابعدالطبيعه را به مبارزه مي‌طلبد مي‌گويد : « انسان به عنوان مدير و مبين طبيعت آن اندازه از نظم طبيعت مي‌تواند آگاه شود كه مشاهدات او به وي اجازه مي‌دهد ، ولي بيشتر از آن نه مي‌داند و نه شايسته دانستن آن است. »
 نخستين مسئله منطق آن است كه چشمه خطاها و اشتباهات را كور سازيم. آن گاه بيكن با روشي كه شهرت به سزا يافته است ؛ اشتباهات و مغالطات را تحليل مي‌كند. كوندياك مي‌گويد : « هيچ كس بهتر از بيكن به علل اشتباهات بشر پي نبرده است. »
 « بت‌هاي قبيله » نخستين اشتباهات انسان است ؛ يعني اشتباهاتي كه همه افراط انسان بالطبع به آن دچار مي‌گردند. « زيرا حواس انسان را به غلط مقياس اشياء دانسته‌اند. »
 انديشه‌هاي ما بيشتر تصوير خود ما است نه آن اشياء « مثلاً ذهن انسان به علت خاصه طبيعي خود به سهولت مي‌خواهد اشياء را منظم‌تر و مرتب‌تر از آنچه هست بنماياند از اين جا اين وهم پيش آمده است كه مدار اجسام سماوي دايره كامل است. »
 « مردم نخست مسئله‌اي را برطبق دلخواه خود تصديق مي‌كنند. آن‌گاه دنبال تجربه و آزمايش آن مي‌روند و پس از آن كه آن را با ميل و هوس خود تطبيق كردند ، همچون اسيري در ركاب خود مي‌دوانند »  خلاصه ،  « قوه مدركه انسان نور محض نيست بلكه با ميل و هوا و هوس او در هم آميخته است ؛ علمي كه از اين طريق به دست مي‌آيد بايد « علم برطبق دلخواه » ناميده شود.
 بيكن اشتباهات قسم دوم را « بت هاي غار » يا اشتباهات فردي و شخصي مي‌نامد. « در درون هر كسي . . . غار يا دخمه‌اي وجود دارد كه نور طبيعت را منكسر مي‌سازد و تجربه مي‌كند » ؛ اين غار يا دخمه صفات شخصي اوست كه ناشي از طبيعت و تربيت و ساختمان جسمي و روحي او باشد. مثلاً بعضي از اذهان اساساً تحليلي هستند و همه جا فروق و اختلافات را مي‌بينند ؛ بعضي ديگر با لذات تركيبي مي‌باشند و شباهت‌ها را در نظر مي‌آورند ؛ بدين جهت از يك سو عالم و نقاش و از ديگر سو شاعر و فيلسوف به وجود مي‌آيد. ٍ
 قسم سوم از اشتباهات ، « بت‌هاي بازاري » هستند كه « از معاملات و روابط مردم با يكديگر به وجود مي‌آيد ؛ زيرا اشخاص از راه زبان با هم مربوط مي‌شوند ؛ ولي كلمات و لغات برطبق فهم و ذهن عوام ساخته شده است ، و از سوء تشكيل كلمات و وافي نبودن آنها موانع عظيمي در راه ذهن ايجاد مي‌گردد. شايد احياي عظيم فلسفه فقط اين باشد كه از دورغ گفتن پرهيز شود.
 روش استقراء بايد متضمن فن طبقه‌بندي مواد و قضايا و حذف فرضيات باشد تا آن كه بعد از خذف تأويلات و تفسيرات گوناگون فقط يك فرضيه باقي بماند. شايد مفيدترين طريق در اين فن
« جدول افزايش و كاهش » باشد. در اين فهرست اوضاع و صفات و حالاتي كه باهم افزايش مي‌يابند يا كاهش پيدا مي‌كنند درج شود و از اينجا يك رابطه علت و معلولي ميان پديده‌هايي كه با هم در تغيير و تبديل‌اند به دست مي‌آيد. براي مثال ، بيكن مي‌پرسد حرارت چيست ؟ آنگاه عواملي را كه با افزايش حرارت افزايش يافته و با كاهش آن كاهش مي‌يابند ، جستجو مي‌كند ، بعد از تجزيه و تحليل طولاني يك رابطه صحيح  ميان حرارت و حركت پيدا مي‌كند و اين نتيجه را به دست مي‌آورد كه حرارت از اشكال حركت است. اين يكي از مساعي خاص معدود او در راه علم طبيعي است. نظر و عمل هر يك بدون ديگري بي‌فايده و خطرناك است ؛ علمي كه نتيجه عملي كلي نداشته باشد چيز بي‌رنگ و بي‌خوني است و شايسته بشريت نمي‌باشد.

انتقاد
 به عقيده مكولي استقراء به نحوي كه بيكن شرح مي‌دهد تازگي ندارد و شايسته توجه و اعتناي زياد نيست چه رسد به اين كه بخواهيم بر روي آن بنايي بسازيم .
 گاليله بيشتر هدف علم را ترسيم كرده است نه روش آن را و پيش از متأخرين غرض رياضي و كمي جمع و تربيت تمام آزمايش‌ها و نسبيت‌ها را نشان داده است. ارسطو هنگامي روش استقراء را به كار بسته است كه چاره‌اي جز آن نداشته است و نيز در جايي به كار برده است كه ماده از ميل او ، يعني استنتاج نتايج خاص از فرضيات كلي ، متابعت ننموده است. سقراط نيز روش استقراء و جمع مواد را زياد به كار نبرده است و آنچه بيشتر انجام داده تجزيه و تعريف و روش ساختن معاني كلمات و مفاهيم بوده است.
 بيكن مدعي است اصالت واقعي كه از هيچ جا سرچشمه نگرفته باشد نبوده است. مانند شكسپير با نظر بلندي از هر خرمني خوشه‌اي چيده است. ولي او هم مثل شكسپير هر چه را به عاريت گرفته زيباتر و بهتر ساخته است. هر كسي مأخذ و تتبعي دارد و هر عضو حياتي بايد از جايي غذا به دست بياورد ولي آنچه لازم است بكند اين است كه اين غذا را خوب هضم كند و آن را به گوشت و خون مبدل سازد.
 آثار فلسفي او گر چه امروز كم خوانده مي‌شود ولي روزي « بزرگ‌ترين اذهاني را كه جهان را به حركت درآرودند ، به حركت در آورد ».
 هرجا كه فكر تسلط و تحكم ، بر فكر توكل و تسليم غالب مي‌آمد ، نفوذ بيكن در آنجا محسوس بود. او صداي تمام اروپائياني بود كه قاره مستور از جنگل خود را به سرزمين علم و هنر تبديل كردند و قطعه خاك كوچك خود را مركز جهان ساختند. بيكن مي‌گويد : « افراد بشر حيوانات دو پا نيستند بلكه خدايان جاوداني هستند. آفريدگار جهان بر ما روحي عطا كرده است كه با همه جهان برابر است ولي به همه جهان قانع نيست. »  همه چيز براي انسان مقدور است. روزگار هنوز در دوره جواني است ، چند  قرن ديگر به ما بدهيد تا ما بر جهان مسلط شويم و همه اشياء را از نو بسازيم. شايد ما در انجام كار درسي را كه از همه شريف‌تر و عالي‌تر است ياد بگيريم و آن اين كه انسان نبايد با انسان ديگر در جنگ و جدال باشد بلكه بايد با موانعي بجنگد كه طبيعت براي تسلط بر انسان در اختيار دارد.

خاتمه
 « مردمي كه به مناصب ارتقا مي‌يابند ، سه بار در اسارت و بندگي هستند : بندگي سلطان وقت يا دولت ، بندگي شهرت و وجهه ميان عوام ، بندگي مشاغل ؛ و از اين رو نه خودشان آزاد هستند و به وقتشان و نه عملشان. رسيدن به چنين مناصبي كوشش و رنج فراوان مي‌خواهد و مردم با هموار كردن اين همه رنج بر خود مي‌خواهند رنج‌هاي بيشتر و بزرگتري را تحمل كنند و با ناشايستگي‌ها مي‌خواهند ناشايستگي‌هاي ديگر به دست آورند. زير پاي ارباب مناصب همواره لغزان است و عزل از اين مقامات يا به منزله سقوط يا در محاق و گمنامي افتادن است. »  اين است خلاصه مبهمي از پايان كار بيكن !
 پنج سال از عمر را كه براي او باقي مانده بود در گمنامي و آرامش در خانه خود به سر برد. در اين مدت دچار فقري كه شد كه تا آن وقت نديده بود. ولي در عوض با تعقيب فلسفه خود را تسلي مي‌داد. در اين پنج سال بزرگترين آثار خود را به زبان لاتين نوشت : « پيشرفت و دانش » و مقالات خود را با اضافات منتشر كرد ؛ قطعه‌اي نوشت به نام « جنگل جنگل‌ها » و « تاريخ هنري هفتم » را تأليف كرد. تا آخر عمر با علم سر و كار داشت و مانند يك سرباز در ميدان جنگ از دنيا رفت. در مقاله‌اي كه
« درباره مرگ » نوشته است آرزو مي‌كند كه مرگ او « در هنگامه كار و تتبع صورت گيرد ، مانند كسي كه در عين نشاط زندگي زخمي بردارد و به زحمت زخمي را كه به او خورده است حس كند. »
 در سال 1626 هنگامي كه سوار اسب از لندن به هايگيت مي‌رفت ، اين مسئله به خاطر او خطور كرد كه گوشت تا چه اندازه مي‌تواند در برف محفوظ بماند و فاسد نشود. تصميم گرفت همان دم اين موضوع را تجربه كند در كنار كلبه‌اي ايستاد و مرغي خريد. همان جا كشت و در ميان برف گذاشت. در ميان لرزه و ضعف بر او مستولي شد چنان‌كه نتوانست تا شهر برگردد و در آن نزديكي به قصر لرد آروندل رفت و همان جا به بستر افتاد. هنوز از زندگي چشم نپوشيده بود و به خوشحالي نوشت كه
« تجربه قرين موفقيت بود. » ولي اين آخرين كار او بود. در آوريل 1626 در 65 سالگي درگذشت.
 در وصيت‌نامه خود اين سخنان غرورآميز و عالي را نوشت : « من روح خود را به خدا ، جسم خويش را به گور و نام خويش را به قرن‌هاي بعد و اقوام جهان تقديم مي‌كنم. » اقوام جهان و قرن‌هاي بعد اين هديه را پذيرفتند.
 
دوران تعليم و تربيت اسپينوزا
 اگرچه اسپينوزا از جامعه يهود طرد شد ولي خود او يهودي ماند و خللي در آن راه نيافت. پدر او بازرگاني بود كه همواره در امور خود كامياب بود ولي با اين حال پسر جوان او ميل به كارهاي تجارتي نشان نداد و ترجيح داد كه وقت خود را درون كنيسه يا در دور و بر آن بگذراند و در مطالعه تاريخ و دين قوم خويش قرق شود.

عزلت و مرگ
 زندگي اسپينوزا به سادگي و با افكار عالي مي‌گذشت. بارها دو يا سه روز پي در پي در خانه مي‌ماند و كسي را نمي‌ديد و غذاي مختصر او را پيش او مي‌بردند. او بيش از « موفقيت » دلباخته عقل و خرد بود. اين زندگي ساده و محقر او را خوشبخت ساخته بود. شخصي به او نصيحت كرد كه به وحي و الهام بيشتر از عقل ايمان داشته باشد ، وي در جواب گفت : « اگر آنچه را كه من با استدلالات طبيعي خود جمع كرده‌ام گاهي مطابق واقع نباشد باز كاري جز اين انجام نخواهم داد زيرا با جمع اين مواد من خود را خوشبخت حس مي‌كنم و روز خود را با غم و اندوه تمام نمي‌كنم بلكه با خوشي و صفا و آرامش به سر مي‌برم. » يكي از عقلاي بزرگ مي‌گويد : « اگر ناپلئون مانند اسپينوزا عقل و هوش داشت همچون او در يك زير شيرواني به سر مي‌برد و چهار كتاب تأليف مي‌كرد. »
 كتاب‌هايي كه اسپينوزا خود در زمان حياتش چاپ كرد عبارتند از : « اصول فلسفه دكارت »
( 1663 ) و « رساله‌اي در باب دين و دولت » كه در سال 1670 بدون نام مؤلف انتشار يافت. اين كتاب فوراً افتخار يافت كه جزؤ فهرست كتب ممنوعه كه بايد كفريات آن حذف شود درآيد. فروش آن نيز از طرف مقامات دولتي ممنوع گرديد. همين امر سبب شد كه اين كتاب بين مردم دنيا رواج بيشتري داشته باشد و به همين جهت صفحات اول كتاب را كه متضمن عنوان آن بود عوض مي‌كردند و به نام رساله‌اي در طب يا در داستان‌هاي تاريخي دست به دست مي‌گرداندند. كتب بي‌شماري در رد آن نوشته شد. در يكي از آنها از اسپينوزا چنين ياد مي‌كند : « بي‌دين‌ترين ملحدي كه تاكنون بر روي زمين زيسته است. »
رساله اخلاق
 گرانبهاترين اثر فلسفه جديد به طرز هندسي نوشته شده است تا انديشه را مانند براهين اقليدسي ثابت و روشن سازد ؛ ولي اين عمل ايجاز و درهم فشردگي معضلي بار آورده است كه براي هر سطر كتاب يك شرح كشاف لازم است. دكارت اين فكر را تلقين كرده بود كه فلسفه هنگامي صحيح و درست خواهد شد كه مانند رياضيات ثابت شود ؛ ولي هرگز اين فكر را عملي نكرده بود. اسپينوزا با يك ذهن رياضي كه پايه هر روش محكم علمي محسوب مي‌شود ، فكر دكارت را تعقيب كرد در حالي كه تحت تأثير اكتشافات كپرنيك و كپلر و گاليله قرار گرفته بود. نتيجه اين كار در نظر اذهان سست ، تمركز بيهوده‌اي است كه در ماده و صورت انجام گرفته است. اسپينوزا به اين وسيله خود را در گوشه عزلت مشغول ساخته است. نظم و ترتيب با اذهان ما سازگار نيست ؛ ما دوست داريم كه در عالم خيال بدون مقصد معيني راه برويم و از روياها و احلام خود فلسفه موقتي ناپايداري بسازيم ولي اسپينوزا مي‌خواست هرج و مرج غيرقابل اغماض جهان را به وحدت و نظم مبدل كند ، ولي آن قدر كه براي درك حقيقت به « جوع البقر » گرفتار بود ، تشنه زيبايي نبود. هنرمند در نظر او معماري است كه بنايي از انديشه بسازد كه داراي كمال صورت و تناسب باشد.

خدا و طبيعت
 در فلسفه اسپينوزا سه اصطلاح عمده وجود دارد ، « ذات يا جوهر » ، « محمول يا صفت » ، و « حالت ». براي آن كه دچار اشكال نشويم موقتاً صفت را كنار مي‌گذاريم. حالت ، هر شيء يا عمل جزئي شخصي و هر شكل يا صورت خاصي است كه موقتاً به شكل واقعيت جلوه مي‌كند. خود شما و جسم و افكار و نوع و جنس شما و سياره‌اي كه در آن زندگي مي‌كنيد همه حالت هستند. همه آنها ظواهر يك حقيقت پايدار و لايتغيري مي‌باشند كه در پشت تمام اين حالت‌ها نهان است. اين حقيقتي كه در پشت پرده تمام ظواهر و حالات نهان است چيست ؟ اسپينوزا آن را « جوهر يا ذات » مي‌نامد كه معني تحت‌اللفظي آن عبارت است از آنچه در زير قرار دارد. هشت نسل درباره معني اين اصطلاح به شدت با هم مبارزه كرده‌اند ، اگر ما نتوانستيم اين موضوع را در يك بند حلاجي كنيم نبايد دلسرد شويم. بايد از يك اشتباه برحذر باشيم ، معني ذات ماده تشكيل‌دهنده اشيا نيست مثل اين كه مي‌گوييم چوب ذات و جوهر تخت است.
 پس ذات چيزي است كه هست ( اسپينوزا اين عبارت « سفر تكوين » را فراموش نكرده بود. « من آنم كه هستم » ) ، آن است كه هستي آن پايدار و تغييرناپذير است و تمام اشياي ديگر صورت و حالت ظاهري و موقتي آن است. مقصود اسپينوزا از سلسله قوانين جاوداني و پايدار همان ذات و جوهري است كه در كتاب « اخلاق » مي‌گويد. مقصود از ذات و جوهر آن وجود يا ماهيت حقيقي است كه در پشت تمام حادثات و اشياء قرار دارد و جوهر عالم را تشكيل مي‌دهد.
 به عقيده اسپينوزا قوه مدركه خدا « همه درك و شعوري است كه بر زمان و مكان گسترده شده است ، آن شعور نامعلومي است كه بر همه جهان روح و حيات بخشيده است. » « تمام چيزها ، به هر اندازه كه متنوع باشند ، حيات‌‌بخش‌اند. » حيات يا شعور مرحله و جنبه‌اي است از تمام آنچه بر ما معلوم است و بعد و امتداد جسماني مرحله ديگر. اين دو مرحله دو صفت ( به اصطلاح اسپينوزا ) اند كه به وسيله آن ما از علم ذات و جوهر يا خدا آگاه مي‌شويم. به اين معني مي‌توان گفت كه خدا – انبساط كلي و حقيقت جاوداني كه در ماوراي جريان اشيا قرار دارد – هم داراي قوه مدركه و هم داراي جسم است. قوه مدركه يا ماده هيچ كدام خدا نيستند ولي جريان عقلي ذهني و جريان مادي و مولكولي كه تاريخ دو قسمت و دو جنبه مختلف عالم است با علل و قوانين خود عبارتند از خدا.

عقل و اخلاق
 اساساً در اخلاق سه طريقه موجود است و كمال زندگي اخلاقي و صفات انساني به سه نحو تصور شده است. يكي آن است كه بودا و مسيح مي‌گويند و بر خصال و فضايل زنانه متكي است و افراد بشر را از جهت ارزش يكسان مي‌داند و بدي را به نيكي پاداش مي‌دهد و « حسن الي من اساء » مي‌گويد و فضيلت را با محبت يكي مي‌داند و در سياست طالب دموكراسي مطلق است. ديگري آن است كه ماكياوللي و نيچه تبليغ مي‌كنند و برپايه خصال و فضايل مردانه است : افراد بشر را يكسان نمي‌داند ؛ از مبارزه و پيروزي و فرمانروايي لذت مي‌برد ؛ فضيلت را با قدرت يكي مي‌داند و طالب حكومت اشرافي موروثي است. سومي اخلاق سقراط و افلاطون و ارسطو است : فضايل مردانه و زنانه را به طور مطلق و همه جا قابل انطباق نمي‌داند و مي‌گويد فقط اذهان پخته و آزموده و آگاه مي‌توانند در اوضاع و احوال مختلف حكم كنند كه كجا بايد عشق و محبت حكومت كند و در كجا بايد قدرت حاكم باشد و بنابراين فضيلت را با عقل و علم يكي مي‌داند.
 امتياز اسپينوزا در اين است كه بدون اين كه خود متوجه شود ، اين سه فلسفه به ظاهر مخالف را با هم آشتي مي‌دهد و از آنها وحدت هماهنگي بنا مي‌كند و در نتيجه روشي اخلاقي عرضه مي‌دارد كه عالي‌ترين مرحله انديشه نوين است.
 در آغاز غرض از عمل و رفتار انسان را سعادت مي‌داند و به طور ساده مي‌گويد كه سعادت حضور لذت و فقدان الم است. ولي لذت و الم اموري نسبي هستند نه مطلق و حالات نيستند بلكه انتقالاتند.
« لذت عبارت است از انتقال از حالت كمتر كمال ( و به قول ما رضايت و بسندگي ) به حالت بيشتر آن. » « خوشي عبارت از فزوني قدرت شخص است. » « رنج عبارت است از انتقال از حالت بيشتر كمال به حالت كمتر آن ؛ اين كه انتقال مي‌گويم براي آن است كه لذت عين كمال يا رضايت نيست : اگر شخصي در حين تولد داراي كمال و رضايتي باشد كه ديگران به آن منتقل مي‌شوند . . . ، فاقد جوش و خروش لذت خواهد بود و عكس اين مطلب نيز ظاهر است. » عواطف و احساسات عبارتند از حركت و انتقال به كمال و قدرت يا حركت و انتقال از آن.
 « مقصود من از فضيلت و قدرت شي واحدي است » ؛ فضيلت عبارت است از قدرت و عمل و شكلي از استعداد و توانايي ؛ « انسان هر چه بيشتر بتواند وجود خود را حفظ كند و هرچه بيشتر در طلب آنچه براي او مفيد است سعي كند ، فضيلت او بزرگتر خواهد بود. » اسپينوزا هيچ وقت نمي‌خواهد كه كسي خود را فداي نفع و خير ديگري كند و در اين بابا از خود طبيعت هم دلسوزتر است. به عقيده او خودخواهي نتيجه ضروري غريزه عالي حفظ نفس است ؛ « اگر كسي بداند كه چيزي براي تو خوب است هرگز از آن چشم نمي‌پوشد مگر به اميد آن كه نفع و خوبي بيشتري به دست آورد ». اين امر در نظر اسپينوزا كاملاً معقول است. « چون عقل طالب آنچه مخالف طبيعت است نيست ، حكم مي‌كند كه هر كسي بايد خود را دوست داشته باشد و آنچه را كه به نفع اوست طلب كند و آنچه را كه او را مستقيماً به حالت بزرگتري از كمال هدايت مي‌نمايد ، بخواهد ؛ هر كسي بايد براي حفظ وجود خود تا آنجا كه هست ، كوشش نمايد. پس اخلاق او بر روي خودخواهي و ضعف طبيعت بشري نمي‌باشد ، بلكه آنچه او مي‌گويد بر روي خودخواهي مشروع و ضروري است.
 او از اين همه رشك و حسد و ناسزا و تحقير همديگر و كينه‌جويي كه مردم را به جان هم مي‌اندازد و موجب تفرقه و جدايي مي‌گردد ؛ متحير است و براي امراض اجتماعي ما درماني جز ريشه‌كن ساختن عواطف فوق نمي‌داند ؛ او معتقد است كه خيلي به راحتي مي‌توان كينه را با محبت زايل ساخت تا كينه را با كينه‌اي ديگر ، شايد براي اين كه اين دو خيلي به هم نزديكند.
 كينه نشانه ضعف و وحشت ماست ، ما اگر مطمئن باشيم كه بر دشمني غالب خواهيم شد ، به او كينه نخواهيم ورزيد « آن كه مي‌خواهد كينه را با كينه متقابل جواب گويد ، در بدبختي خواهد زيست ولي آن كه كوشش مي‌كند تا كينه را با عشق و محبت از ميان ببرد ، با اطمينان و لذت مبارزه مي‌كند. او مي‌تواند با يك يا چندين طرح مبارزه كند و به مساعدت بخت و اقبال احتياجي ندارد و آنها كه مغلوب او مي‌شوند با خوشي و لذت تسليم مي‌گردند. » به عقيده اسپينوزا احساسات بدون عقل كور است و عقل بدون احساسات جماد. « نمي‌توان احساساتي را قلع و قمع كرد مگر به كمك احساساتي قوي‌تر. » به جاي آن كه بيهوده عقل را با احساسات به جنگ بيندازيم – كه قطعاً آن كه ريشه ارثي عميق‌تر دارد پيروز خواهد شد – به عقيده اسپينوزا بايد احساسات غيرعقلاني را با احساسات راهنمايي شده به وسيله عقل به نبرد بيندازيم.
 « اگر خواهش‌ها از تصورات ناقص برخيزد ، شهوات است ؛ و اگر از تصورات كامل توليد گردد ، فضايل است » ؛ هر عمل خردمندانه ، يعني هر عملي كه پاسخ وضع كلي است ، از روي فضيلت است ؛ بالاخره بايد گفت كه فضيلتي جز خرد و دانش نيست.
 انديشه ما در دريافت اين نظر وسيع كمك مي‌كند ؛ زيرا انديشه به مدد تخيل نتايج بعيده اعمال فعلي را در ضمير حاضر مي‌سازد ، عمل بدون انديشه و تخيل كوچك ‌رين اثري نمي‌تواند در عكس‌العمل توليد كند. احساسات موجود در مقايسه با خاطراتي كه قوه تخيل از اعمال گذشته در ما ايجاد مي‌نمايد ، خيلي قوي‌تر و زنده‌تر است و همين امر مانع بزرگي است در راه آن كه اعمال ما بر طبق عقل و خرد انجام گيرد. « اگر ذهن شيئي را به روشنايي و تحت احكام عقل دريافت كند تحت‌تأثير آن قرار خواهد گرفت ، خواه اين شيء مربوط به گذشته يا حال و يا آينده باشد. » از اين راه مي‌توانيم تنها آزادي و اختياري كه براي بشر در امكان است به دست آوريم.
 جنبه انفعالي شهوات موجب « بندگي انسان » است و عمل عقل مايه آزادي او. مقصود آزادي از قوانين عليت نيست بلكه آزادي از انفعالات و محركات جزئي است و نيز مقصود آزادي از انفعالات و خواهش‌هاي نفساني نيست ، بلكه مقصود آزادي از انفعالات و خواهش‌هاي نفساني ناقص و نامتجانس است. فقط وقتي آزاد هستيم كه عالم باشيم.
 انسان كامل آن نيست كه از قيود عدالت اجتماعي آزاد باشد بلكه آن است كه از قيد استبداد و خودخواهي غرايز رسته باشد. اين كمال و تمامي موجب سكونت خاطر شخص خردمند است ، نه آن اعجاب به نفس ناشي از اشرافيت كه در قهرمان منظور ارسطو ديده مي‌شود و نه آن برتري و بي‌اعتنايي به ديگران كه غايت آمال نيچه است ، بلكه آن تعادل و صفاي صداقت بار روح. « مردمي كه از راه عقل به خير و صلاح رسيده‌اند يعني مردمي كه تحت راهنمايي عقلند ، آنچه را كه برخود نمي‌پسندند بر ديگران نيز روا نمي‌دارند. »
 آزادي و اختيار به اين معني شريف‌تراز آزادي و اختيار اراده است كه زبانزد عامه است ؛ زيرا اراده آزاد نيست و شايد بتوان گفت كه اصلاً اراده‌اي وجود ندارد. نبايد تصور كرد كه چون آزادي وجود ندارد پس كسي مسئول اعمال و افعال خود نيست. واضح است كه چون افعال اشخاص معلول افكار و خاطرات آنهاست ، جامعه براي حمايت خود بايد اقداماتي در دستگاه‌هاي اجتماعي به عمل آورد كه به وسيله آن در مردم توليد بيم و اميد كند.  هرگونه رفتار آنها را در آينده معين و مشخص مي‌سازد. بايد از شري كه نتيجه حقايق شرانگيز است بيشتر ترسيد ، زيرا اين نتيجه ضروري و حتمي است ؛ بايد محرك و برانگيزنده اعمال ما بيم و اميد باشد ، خواه اختيار داشته باشيم. بنابراين اگر كسي بگويد كه من محلي براي اوامر و دستورهاي اجتماعي باقي نگذاشته‌ام ، اشتباه كرده است. » برعكس ، جبر علي زندگي اخلاقي را بهتر مي‌سازد : اين جبرعلي به ما ياد مي‌دهد كه كسي را تحقير و سرزنش نكنيم و بركسي خشم نگيريم ؛ مردم « جنايتكار » نيستند و اگر جانيان را كيفرمي‌دهيم بايد از روي كينه و انتقام نباشد ؛ ما بايد آنها را ببخشاييم زيرا كه از كرده خود آگاه نيستند.
 بالاتر از همه ، جبرعلي ما را بر تحمل حوادث تقويت مي‌كند و وادار مي‌سازد كه هر دو طرف پيشامد را به خوشي استقبال كنيم ؛ زيرا همواره به خاطر داريم كه اشياء برطبق مقررات و فرامين ابدي خداوندي است. شايد « عشق معنوي به ذات خدا » را نيز به ما ياد مي‌دهد كه به آن وسيله قوانين طبيعت را با گشاده‌رويي مي‌پذيريم و رضايت خود را در داخل حدود آن عملي مي‌سازيم.
 آن كه تمام اشياء را در سير خود مجبور مي‌بيند ، لب به شكايت نمي‌گشايد ولي مقاومت مي‌كند ؛ زيرا او « اشياء را از نظر ابديت نگاه مي‌كند » ، و مي‌داند كه بدبختي‌هاي او در نظام كلي عالم بدبختي نيستند ، زيرا تركيب و تتابع ابدي عالم را صحيح مي‌داند. با اين افكار و تصورات ، شخص خود را از لذات شهوت متغير و نا پايدار دور مي‌سازد و به سكونت وآرامش برتري مي‌رسد كه در آن تمام اشياء را اجزاء يك نظم ابدي مي‌بيند ؛ ياد مي‌گيرد كه چگونه بر ناملايمات بخندد و « خواه در حال و خواه در هزار سال ديگر به حق خود برسد ، راضي خواهد بود. » او اين درس كهن را آموخته است كه ذات خدا بالاتر از آن است كه مانند هوس‌كاران خود را به اعمال زهاد و عباد خويش سرگرم كند ؛ بلكه او فقط حافظ نظم طبيعت و تغييرناپذير است. افلاطون همين نظر را با عبارات عالي در كتاب
« جمهوريت » بيان مي‌كند : « آن كه فكرش متوجه وجود حقيقي است وقت اشتغال به امور جزئي مردم را ندارد و از حسد و دشمني و زد و خورد آنان به دور است ؛ چشم او به اصول ثابت و تغييرناپذير دوخته است كه هريك به جاي خود قرار دارد و تنازعي ميان آنان نيست ، بلكه نظم و ترتيب آنها به مقتضاي عقل است ؛ پس از آنها پيروي مي‌كند و تا آنجا كه بتواند مي‌خواهد خود را با آنها مطابقت دهد. » نيچه مي‌گويد : « آنچه ناگزير و حتمي‌الوقوع است مرا خشمناك نمي‌كند. عشق به سرنوشت در اعماق دل من نهفته است. »
 اين فلسفه ما را وادار مي‌كند كه زندگي و مرگ را استقبال كنيم - « آزادمرد كسي است كه كوچك‌ترين توجهي به مرگ نداشته باشد ؛ افكار او به سوي زندگي باشد نه مرگ. » منظر وسيع اين فلسفه « انانيت » اضطراب انگيز ما را به صفامبدل مي‌كند ؛ ما را با حدود و قيودي كه اغراض ما بايد در درون آن مستقر شود آشتي مي‌دهد. ممكن هم هست كه به رضا و تسليم و انفعال شرقي سوق دهد ،  ولي پايه حكمت و قدرت هم مي‌تواند باشد.

نفوذ و تأثير اسپينوزا
 « اسپينوزا نمي‌خواست يك فرقه مذهبي تأسيس كند و تأسيس هم نكرد » ؛ با اين همه تمام فلسفه‌ها از انديشه وي لبريز است.
 شايد علت نفوذ اسپينوزا درآن باشد كه قابل تأويلات مختلف است و در هر بار خواندن افكار تازه‌اي به دست مي‌دهد. هر كلام عميقي براي اشخاص مختلف معاني مختلف ايجاد مي‌كند. درباره اسپينوزا مي‌توان سخني را كه در « كتاب جامعه »  عهد عتيق درباره حكمت گفته شده است ، به ياد آورد : « انسان نخستين نتوانست آن را كاملاً بفهمد و آخرين انسان نيز نخواهد توانست آن را به دست بياورد ؛ زيرا معاني آن از درياها پهن‌تر و از ژرف‌ترين مغاك‌ها عميق‌تر است. »
 دو قرن پس از مرگ اسپينوزا براي برپاكردن مجسمه‌اي از او در لاهه اعاناتي جمع كردند. از هر گوشه جهان كه از علم و دانش برخوردار بود در اين امر شركت جستند. هيچ ساختماني بر پايه اين همه عشق و محبت بنا نشده است. در 1882 از آن پرده برداشتند و ارنست رنان سخنان خود را با جملاتي پايان داد. « خوار و زبون باد آنكه هنگام عبور از اينجا به اين قيافه نجيب و متفكر ناسزا بگويد. سزاي او همان جهل اوست كه سزاي همه جاهلان است و قصور او در ادراك الوهيت بدترين كيفر اوست. اين مرد ، از روي اين پايه سنگي به تمام مردم جهان راه خوشبختي را نشان مي‌دهد و هر كه از اين راه برود به آن خواهد رسيد. سياحان متفكر كه در قرون آينده از اينجا خواهند گذشت در دل خود خواهند گفت : شايد حقيقي‌ترين مظهر خدا در اينجا تجلي كرده است. »

 راه‌هايي كه به كانت مي‌رسد
 فلسفه ايمانوئل كانت بر انديشه قرن نوزدهم مسلط بود و هيچ مسلك فلسفي اين قدر تأثير و نفوذ نداشت. اين قهرمان مخوف كونيگسبرگ پس از شصت سال كه در كنج عزلت و سكوت رشد و نضج يافت ،  اروپا را از « خواب دلبستگي به اصول مسلمه » بيدار كرد و اين درسال 1781 بود ، يعني سالي كه كتاب مشهور خود « نقد عقل محض » را منتشر كرد. از اين زمان تا روزگار ما « فلسفه انتقادي »  حاكم غرفه انديشه و نظر گشته است.
 نيچه ، كانت را به منزله مقبول و مسلم دانسته به راه خود ادامه مي‌دهد. شوپنهاور كتاب « نقد » را مهم‌ترين اثر زبان آلماني مي‌داند و همه را طفل مي‌داند تا آنگاه كه كانت را بفهمند. براي درك و فهم مطالب كانت بايد از كانت آخر از همه استعانت جست. اين فيلسوف ، از امثال و تجسم مطلب متنفر است ، زيرا به عقيده او مثال و تجسم مطالب كتاب او را مفصل و طولاني مي‌ساخت.

خود كانت
 كانت در سال 1724 در شهر كونيگسبرگ از بلاد پروس متولد شد ، اگر مسافرت او را به يك ده مجاور براي تعليم كنار بگذاريم ، اين آموزگار آرام و كوچك كه اين همه به مطالعه جغرافيا و وضع مادي اقوام دور دست اظهار شوق مي‌كرد ، از مولد خود قدمي فراتر نگذاشت. در1755 كانت دانشيار دانشگاه كونيگسبرگ شد. در 1770 ، به مقام استادي منطق و فلسفه مابعد طبيعي نايل آمد.
 هيچ‌كس انتظار نداشت كه او جهاني را با ابداع طريقه نوي در فلسفه مابعدالطبيعه به حيرت اندازد. بالاترين هنري كه از اين استاد متواضع و فروتن انتظار مي‌رفت آن بود كه فقط فردي را دچار حيرت و شگفتي سازد.
 در آن روزها از « گرداب بي‌پايان مابعدالطبيعه » سخن مي‌گفت و آن را « يك بحر ظلماني » مي‌دانست كه « نه كرانه‌اي دارد و نه در آن روشني پديدار است » و به همين جهت توفان‌هاي فلسفي بسيار ايجاد كرده است. او حتي به حكمايي كه سرگرم مابعدالطبيعه بودند حمله مي‌كرد و مي‌گفت آنها در برج‌هايي از امور نظري مسكن گزيده‌اند « جايي كه معمولاً هميشه در معرض باد است. » او هرگزپيش‌بيني نمي‌كرد كه خود او بزرگترين توفان‌هاي فلسفي را ايجاد خواهد كرد.  در طي اين سال‌هاي آرام نظر او بيشتر به طبيعت معطوف بود تا به مابعدطبيعت.
 در كتاب « انساني‌شناسي » امكان اين كه اصل انسان حيوان بوده و به وسيله كانت تلقين مي‌شود. كانت استدلال مي‌كند كه اگر در ادواري كه انسان هنوز از حيوانات درنده در بيم و اضطراب مي‌زيست كودك در هنگام تولد مثل امروز با قدرت تمام ناله و فرياد مي‌كرد ، از طرف درندگان به زودي محل او كشف مي‌شد و طعمه آنان مي‌گشت ، بنابراين به احتمال قوي ، انسان در ابتداي حال از آنچه امروز تحت تأثير تمدن بدان رسيده است ، تفاوت بسيار داشته است. يكي از نويسندگان شرح‌حال او مي‌گويد كه نظم زندگي كانت از با قاعده‌ترين فعال‌ها با قاعده‌تر بود.
 هنگامي كه كانت عصا به دست با كت خاكستري خود دم در ظاهر مي‌شد و به بسوي خيابان درختان زيزفون كه اكنون به « گردشگاه فيلسوف » معروف است راه مي‌افتاد ، تمام همسايگان مي‌دانستند كه ساعت درست سه و نيم است. او درباره هر چيز ي به دقت پيش از عمل فكر مي‌كرد و بدين جهت در سرتاسر زندگي خود مجرد ماند و زن گرفت.
 كانت در بيست و دو سالگي با حرارت يك جوان نيرومند نوشته بود : « من راهي را كه تصميم گرفته‌ام برون تعيين كرده‌ام ؛ مي‌خواهم در اين راه قدم نهم و هيچ چيز نمي‌تواند مرا از آن باز دارد. »
 بدين ترتيب در طي قريب پانزده سال در ميان فقر و ظلمت به طرح و نوشتن و اصلاح اثرعظيم خود سرگرم بود و در سال 1781 در پنجاه و هفت سالگي آن را به اتمام رسانيد. هيچ‌كس بدين كندي پيشرفت نكرده است و نيز هيچ كتابي بدين‌گونه عالم فلسفه را زير و رو نساخته است.

نقد عقل محض
 مقصود از اين عنوان چيست ؟ « نقد » به معني عيب‌جويي و به اصطلاح معمول « انتقاد » نيست بلكه به معني تجزيه و تحليل است براي سنجش و تمييز ؛ كانت به « عقل محض » حمله نكرده است مگر در آخر كار براي تعيين حدود آن. كانت اميدوار بود كه حدود امكانات عقل را نشان دهد و آن را از معلومات غيرمحض و غيرخالص كه از راه حواس حاصل شده و تغيير شكل داده است جدا سازد و بالاتر قرار دهد. زيرا « عقل محض » عبارت است از معلوماتي كه از راه حواس حاصل نمي‌گردد ، بلكه از هر حس و تجربه‌اي مستقل است و مربوط به طبيعت و فطرت و ساختمان ذهن ماست.
 كانت مي‌گفت اين استنباطات غلط نتيجه مقدمات غلط است : شما تأكيد مي‌كنيد كه تمام معلومات ما از راه حواس « جدا و منفصل از هم » به دست مي‌آيد ؛ طبيعي است كه از چنين اموري ضرورت و لزوم درك نمي‌شود و نتايج لايتغيري كه با يقين ابدي همراه باشد از آن حاصل نمي‌شود ؛  در اين صورت طبيعي است كه شما نبايد انتظار « رويت » روح خدا را داشته باشيد حتي با ديده ظن.
 « سئوال من اين است : اگر ماده و مساعدت تجربه از ميان برود ، با عقل چه كاري خواهيم توانست انجام دهيم ». بنابراين « نقد » تشريح و آزمايش فكر و كشف مبداء و تحول مدركات و تجزيه و تحليل تركيب ذهن است. به عقيده كانت تمام فلسفه همين است. « هدف عمده من در اين كتاب اين است كه به سرحد كمال برسم و به جرئت مي‌توانم ادعا كنم كه هيچ مسئله فلسفي نيست كه در اينجا حل‌نشده است و يا لااقل كليد آن به دست داده نشده است.
 « نقد » يك دفعه وارد مطلب مي‌شود. تجربه به هيچ‌وجه تنها راه درك و علم نيست. تجربه فقط ما را « به آن چه هست » راهنمايي مي‌كند نه به آنچه « بايد باشد » و « جزء آن نمي‌تواند باشد ». بنابراين از تجربه حقايق كلي به دست نمي‌آيد ؛ عقل ما كه مخصوصاً تشنه چنين حقايقي است از تجربه تشويق و تحريك مي‌شود ولي قانع نمي‌گردد. حقايق كلي كه يقيني متصف به ضرورت ذاتي هستند بايد از تجربه مستقل و في‌نفسه و با لذات قطعي و يقيني و صريح باشند. » يعني حقايق بدون نظر و توجه به تجربيات بعدي ما واقعيت دارند. معلومات رياضي ضروري و قطعي است و نمي‌توانيم قبول كنيم كه تجربيات آينده بطلان آن را ثابت خواهد كرد.
 بنابراين رياضيات حقايق ضروري و مطلق هستند و به هيچ‌وجه نمي‌توان تصور كرد كه روزي اين حقايق مبدل به اوهام شوند. اين صفت و خاصيت اطلاق و ضرورت از كجا حاصل مي‌شود؟ مسلم است كه از تجربه حاصل نمي‌گردد ؛ زيرا تجربه چيزي جز محسوسات و حوادث منفصل و مجزا از هم به دست نمي‌دهد و ممكن است روزي توالي اين حوادث به هم بخورد. صفت ضرورت در اين حقايق مربوط به ساختمان ذاتي ذهن ماست و مربوط به عمل طبيعي و ناگزيري است كه اذهان ما بايد انجام دهند. ذهن عضو و عامل فعالي است كه محسوسات را با هم وفق مي‌دهد و به قالب صور در مي‌آورد و كثرات در هم و برهمي را كه از تجربه حاصل مي‌شود به وحدت منظم فكر و انديشه مبدل مي‌سازد.

نقد عقل علمي
 حال كه نمي‌توان دين را بر پايه علم و الاهيات اساس نهاد ، پس بر چه پايه‌اي بايد نهاد؟ بايد بر پايه اخلاق گذاشت. پايه الاهيات سخت متزلزل است ؛ بهتر آن است كه از آن چشم بپوشيم و بلكه از بيخ و بن براندازيم ؛ دين و ايمان بايد ماوراي قلمرو عقل باشد. ولي اصول اخلاقي دين بايد مطلق بوده. بايد يك اخلاق عام و ضروري پيدا كنيم ؛ يعني بايد براي اخلاق « اصول اوليه » پيدا كرد كه مانند اصول رياضي متقن و مطلق باشد.
 شگفت‌آورترين حقيقت تمام جزئيات ما احساس اخلاقي است ، احساسي كه در برابر هر عملي نمي‌تواند از حكم به نيكي يا بدي آن خودداري كند. ما مي‌توانيم تسليم بشويم ولي احساس اخلاقي تسليم نمي‌شود. « هر بامداد طرحي عاقلانه مي‌افكنيم ولي شامگاهان مرتكب اعمال احمقانه مي‌شويم ؛ »  با اين همه مي‌دانيم كه اين كار احمقانه است و از نو تصميم مي‌گيريم. پس آنچه تلخي پشيماني را بار مي‌آورد و ما را به تصميم نو برمي‌انگيزد چيست ؟ اين همان امر صريح مطلقي است كه در اندرون ماست ، همان فرمان وجدان است كه تابع هيچ چيز ديگر نيست ؛ اين فرمان مي‌گويد : « چنان عمل كن كه گويي دستور عمل تو به فرمان اراده يك قانون كلي در طبيعت خواهد شد. » ما از راه احساس شهودي مستقيم خويش ( نه از راه استدلال و قياس ) مي‌دانيم كه بايد از اعمالي كه در صورت تعميم و انتشار زندگي اجتماعي را غيرممكن مي‌سازد خودداري كنيم. مي‌خواهيم با يك دروغ از ايفاي قول و پيماني سرباز زنيم. ولي « با آن‌كه دروغ بگويم به هيچ‌وجه نمي‌توانم قبول كنم كه دروغ يك قانون عام باشد. زيرا با چنين قانوني هيچ‌گونه پيمان و وعده‌اي در عالم صورت نخواهد گرفت ». از اينجا اين احساس در من پيدا مي‌شود كه نبايد دروغ بگويم. اگر چه به نفع من باشد. مسلحت‌بيني مشروط است و شعار آن اين است كه اگر سياست و مصلحت ايجاب كرد بايد متقي و درستكار بود ؛ اما قانون اخلاقي كه در دل ما نهفته است غيرمشروط و مطلق است.
 خوبي عمل براي آن نيست كه نتايج نيك دارد يا به مقتضاي عقل است بلكه براي آن است كه مطابق احساس باطني تكليف است يعني مطابق آن قانون اخلاقي است كه از تجربه شخصي ما سرچشمه نگرفته بلكه ماقبل هر عملي در گذشته و آينده و حال است. تنها چيزي كه در اين جهان مسلماً و مطلقاً خوب است اراده نيك است يعني اراده متابعت از قانون اخلاقي بدون نظر به منافع يا زيان‌هاي شخصي ما « هرگز دنبال سعادت شخصي خود مگرديد ؛ بلكه تكليف خود را انجام دهيد. » سعادت را براي ديگران بخواهيم ولي براي خود فقط كمال جستجو كنيم – خواه اين كمال موجب خوشي ما شود يا مايه رنج ما.
 اگر زندگي ما بر اين اصل منطبق شد ، اجتماعي كامل از موجودات عقلاني تشكيل خواهد شد ؛ براي ايجاد چنين اجتماعي بايد چنان زندگي كنيم كه گويا از قبل متعلق به آن اجتماع بوده‌ايم ؛ بايد قانون كامل را در حالت و اجتماع غير تام و ناقص به كار بنديم. ممكن است بگوييد وضع تكليف در مرتبه بالاتر از زيبايي و جمال و وضع اخلاق در درجه‌اي برتر از سعادت ، امري شاق و سخت است ؛ ولي تنها بدين وسيله است كه مي‌توانيم از حيواني به در آييم و به ملكوت برسيم.
 متوجه باشيد كه اين امر مطلق به تكليف متضمن اختيار و اراده آزاد است ؛ اگر آزاد و مختار نباشيم چگونه مي‌توانيم چنين تصوري از تكليف بكنيم. عقل نظري از اثبات اختيار و آزادي اراده عاجز است ؛ اما اختيار خود را به علم حضوري در بحران اتخاب اخلاقي درك مي‌كنيم. اين آزادي و اختيار همچون اصل و جوهر باطني و « انسانيت محض » است. اين فعاليت ذاتي ذهن را كه تجربيات را قالب‌ريزي مي‌كند و هدف و غايت را انتخاب مي‌نمايد در خود حس مي‌كنيم و هريك از ما مركز يك قدرت ابداعي و يك نيروي خلاق است. در آن راهي كه حس و شهود مي‌كنيم ولي نمي‌توانيم به استدلال  و قياس ثابت سازيم ، در چنين راهي ، هر يك از ما آزاد و مختار است.
 همچنين بقا و خلود نفس را نمي‌توانيم ثابت كنيم ولي به حس و شهود در مي‌يابيم. ما مي‌دانيم كه حيات صحنه بازي و درام نيست كه عامه مي‌پندارند و خيال مي‌كنند كه در اين جهان هركار زشتي كيفري و هر عمل نيكي پاداشي دارد.
 اگر پاداش فضيلت فقط نفع اين جها ن باشد ، نيك بودن چندان مفيد فايده‌اي نيست. با اين همه و با آن كه هر روز تجربه‌هاي خشن اين امر را چندمرتبه به رخ ما مي‌كشد ، باز از درون به صداقت و درستي و تقوا مأمور مي‌گرديم و مي‌دانيم كه بايد نيكي كنيم ولو اين كه نفعي نداشته باشد. اگر از راه تعليم دل و وجدان و شهود ندانيم كه ما فقط قسمتي از زندگي خود را در اين جهان  به سر مي‌بريم و اين جهان به منزله رؤيا و در حكم جنين براي يك بيداري ديگر و يك زندگي ديگري است ، چگونه احساس تقوا و فضيلت در ما زنده مي‌ماند ؟
 بالاخره به همين دليل خدايي وجود دارد. اگر حس تكليف متضمن ايمان به پاداش ابدي است
« اصل بقا و خلود نيز مستلزم وجود يك علتي است كه با اين معلول مطابق باشد ؛ به عبارت ديگر ، مستلزم اصل قبول وجود خداوند است. » اين نيز با عقل ثابت نمي‌شود حس اخلاقي كه با عالم اعمال ما سروكار دارد بايد بر عقل نظري كه فقط سرگرم محسوسات و ظواهر است ، برتري و رجحان داشته باشد. عقل ما را در اعتقاد به وجودي كه ماوراي موجودات ديگر است ، يعني خدا ، آزاد مي‌گذارد ؛ ولي حس اخلاقي ما امر مي‌كند كه به آن معتقد باشيم ، روسو حق داشت كه مي‌گفت : احساس دل بالاتر از منطق سر است. پاسكال حق داشت كه مي‌گفت : دل براي خود دلايلي دارد كه سر چيزي از آن درك نمي‌كند.
 
عصر او
 در نيمه نخستين قرن نوزدهم در شعر و موسيقي و فلسفه بزرگاني پيدا شدند كه به عنوان مظهر و نماينده عصر خويش همگي بدبين بودند : در شعر بايرن از انگلستان و دوموسه از فرانسه و . . .
 و بالاتر از همه اين‌ها آرتور شوپنهاور قرار دارد كه فلسفه او بدبيني عميقي در برداشت. چرا ؟ مجموعه منتخب عظيمي از رنج و بدبختي به نام « جهان همچون اراده و تصوير » در سال 1818 منتشر شد.

شخص او
 شوپنهاور در 22 فوريه 1788 در دانتزيگ متولد شد. پدر او بازرگاني بود كه به علت مهارت و مزاج گرم و طبع مستقل و عشق به آزادي معروف بود.
 شوپنهاور جوان ميان تجارت و داد و ستد بزرگ شد و با آن‌كه اين كار را با همه تشويق و تحريك پدر ترك گفت ، اثرات آن در وي باقي ماند كه عبارت بود از رفتاري نسبتاً خشن و ذهني واقع‌بين و معرفتي به احوال دنيا و مردم ؛ همين امر وي را در نقطه مقابل فيلسوفان رسمي آكادميك كه مورد نفرت او بودند قرار داد.

 جهان همچون تصور
 كسي كه كتاب « جهان همچون اراده و تصور » را باز مي‌كند ، از سبك آن به شگفت مي‌افتد. زيرا در آن اصطلاحات مغلق كانت و ابهام و غموض هگل و روش‌ هندسي اسپينوزا ديده نمي‌شود ؛ همه چيز روشن و صريح و از روي قاعده است ؛ و تمام مطالب دور اين محور مي‌چرخد كه جهان نخست اراده است و بعد تنازع و بعد بدبختي و ادبار ؛ چه صداقت بي‌پرده و متانت روحبخش و استقامت آشتي‌ناپذيري !
 در جمله اول كتاب شوپنهاور چيزي از فروتني و تواضع ديده نمي‌شود. آغاز كتاب چنين است :
« جهان تصور من است. » منظور او كاملاً ساده بود و مي‌خواست در آغاز اين عقيده كانت را تأييد كند كه عالم خارج فقط از راه حواس و تصورات بر ما معلوم است.
 نه ، براي حل معماي مابعد طبيعت و كشف سر و جوهر حقيقت نبايد نخست از ماده شروع كرد و بعد به آزمايش انديشه پرداخت ؛ ما بايد از چيزي شروع كنيم كه آن را مستقيماً و حضوراً درك مي‌كنيم ، يعني از نفس خودمان. « ما هيچ وقت از برون به ماهيت حقيقي اشياء نميِ‌رسيم ، هرچه بيشتر بجوييم به چيزي نمي‌رسيم مگر الفاظ و خيالات. ما همچون كسي هستيم كه دور قصري مي‌گردد تا مدخل آن را پيدا كند و چون از پيدا كردن عاجز مي‌گردد شروع به ترسيم نماي خارجي آن مي‌كند تا مدخل را كشف كند. » بگذار تا از درون شروع كنيم. اگر توانستيم طبيعت نهايي ذهني خود را كشف كنيم ، شايد كليد جهان خارج را نيز از اين راه به دست آوريم.

جهان همچون اراده
 اراده زندگي

 تقريباً همه فلاسفه بدون استثناء ، حقيقت ذهن را انديشه و شعور دانسته‌اند و به گفته آنان انسان
« حيوان باشعور » و عاقلي است. « اين خطاي عام اساسي و اين گناه و معصيت نخستين . . . بايد پيش از هر چيز دور انداخته شود. » « شعور و درك فقط در ظاهر و سطح دهن ما قرار دارد ؛ ما از درون و باطن ذهن خبر نداريم ؛ همچنان كه از كره زمين فقط قشر و ظاهر آن را مي‌بينيم. » در زير پرده هوش و درك ، اراده معقول يا غيرمعقول قرار دارد ؛ يعني يك نيروي حياتي مبرم و كوشا و يك فعاليت غريزي و اراده‌اي كه با ميل آمرانه همراه است.
 غالباً به نظر مي‌رسد كه عقل اراده را مي‌راند ولي هدايت عقل مر اراده را نظير راهنمايي است كه نوكر به ارباب خود مي‌كند. اراده آن مرد كور نيرومندي است كه بر دوش خود مرد شل بينايي را مي‌برد تا او رهبري كند. اگر ما چيزي را مي‌خواهيم براي آن نيست كه دليلي بر آن پيدا كرده‌ايم بلكه چون آن را مي‌خواهيم برايش دليل پيدا مي‌كنيم ؛ حتي براي آن دنبال فلسفه و الاهيات مي‌رويم كه پوشش و نقابي بر روي اميال خود پيدا كنيم.
 به همين جهت شوپنهاور انسان را « حيوان فلسفي » مي‌نامد : ميل و شهوت حيوانات ديگر بدون فلسفه است.
 صفات و سجاياي شخصي بر پايه اراده استوار است نه هوش. خلق و نهاد شخص استمرار مقصد و رفتار اوست ؛ و اين همان اراده است. حتي بدن انسان محصول راده است. اراده دانستن مغز را به وجود مي‌آورد همچنان‌كه اراده گرفتن دست‌ها را مي‌آفريند و اراده خوردن جهاز هاضمه را ايجاد مي‌كند. در حقيقت اين ازواج و اين اشكال مختلف اراده و جسم ، دو جنبه مختلف يك حقيقت مي‌باشند.
 ذهن خسته مي‌شود ولي اراده خستگي‌بردار نيست. ذهن نيازمند خواب است ولي اراده در حال خواب نيز كار مي‌كند. مركز خستگي و رنج در مغز است ولي اعضايي كه وابسته مغز نيستند ( از قبيل قلب ) هرگز خسته نمي‌شود. ذهن از خواب نيرو مي‌گيرد ولي اراده محتاج نيرو و غذا نيست. از اينجاست كه اشخاصي كه با امور ذهني و عقلي سروكار دارند بيشتر به خواب نيازمندند با اين همه نبايد از اين حقيقت سوءاستفاده كرد. زيرا خواب غيرضروري زيان‌آور و مايه اتلاف وقت است. در خواب زندگي انسان به صورت زندگي نباتي درمي‌آيد و در اين حال « اراده بر طبق طبيعت اصلي و اساسي خود كار مي‌كند و چيزي از بيرون مايه مزاحمت او نمي‌شود و قدرت او از راه فعاليت ذهن و كوشش قوه مدركه كه سنگين‌ترين عمل بدني است ، محدود نمي‌گردد ؛ . . . بنابراين هنگام خواب تمام قدرت اراده مصروف حفظ و اصلاح بدن مي‌شود. از اينجاست كه اغلب بهبودها و بحران‌هاي مساعد در خواب صورت مي‌گيرد. »
 « حيات مبارزه‌اي است بر ضد خواب ؛ ابتدا ما بر آن غالب مي‌شويم ولي در آخر او بر ما پيروز مي‌گردد. خواب جزئي از مرگ است كه مي‌خواهد آن قسمت از حيات را كه در ضمن كار روزانه فرسوده شده ، نگاه دارد و تجديد كند. »
 اراده ، بدون ترديد ، خواست زندگي است آن هم زندگي كامل. زندگي براي زندگان چقدر عزيز است ! و با چه شكيبايي آرامي منتظر پايان خويش مي‌باشد !
 در مواد آلي نيز مي‌بينيم كه در طي 3000 سال نيروي حياتي در يك دانه خشك باقي مي‌ماند و به محض اين كه وضع مساعدي پيش آيد ، نمو مي‌كند و به شكل نبات درمي‌آيد. اراده ، اراده حيات است و مرگ دشمن جاوداني آن.

جهان همچون شر
 چون جهان همه اراده است ، بايد همه درد و رنج باشد. اولاً براي آن كه اراده به ذاته خواست و طلب است و خواهش و درخواست او بيش از وسع و اندازه اوست. در مقابل هر آرزويي كه برآورده شود ، ده آرزوي نابرآورده وجود دارد. ميل و طلب را نهايت نيست ولي كاميابي محدود است. اقناع و برآورد آرزو مايه خشنودي خاطر نيست و هيچ امري براي آرزو شوم‌تر از تحقق آن نمي‌باشد.
 همچنين زندگي شر است براي آن كه رنج مايه و حقيقت اصلي آن است و لذت فقط امري منفي است و عبارت است از فقدان رنج. ارسطو حق داشت كه مي‌گفت : مرد خردمند در جستجوي لذت نيست بلكه دربند رهايي از غم است.
 زندگي شر است ؛ براي آن كه « به محض اين كه شخصي از درد و طلب رهايي يافت ملول و كسل مي‌گردد و در جستجوي سرگرمي برمي‌آيد. » يعني رنج بيشتري. « زندگي مانند آونگي ميان رنج و « كسالت » در حركت است . . . پس از آن‌كه انسان تمام رنج‌ها و شكنجه‌هاي خود را در توهم دوزخ خلاصه كرد ، براي بهشت چيزي جز « كسالت » باقي نماند. » هرچه بيشتر موفق شويم بيشتر كسل مي‌گرديم.
 زندگي شر است براي آن كه هرچه موجود زنده كامل‌تر شود ، رنج بيشتر مي‌گردد. پيشرفت دانش راه‌حل اين مسئله نيست.
 هر كه دانش بيشتر دارد ، رنج و اندوهش بيشتر است. حتي حافظه و پيش‌بيني بدبختي بشر را افزون‌تر مي‌سازد ، زيرا اغلب درد و غم در رجوع به گذشته يا پيش‌بيني آينده است ؛ رنج خود مدتش كوتاه است. چقدر انديشه مرگ از خود مرگ دردناك‌تر است ! بالاخره بالاتر از همه ، زندگي شر است براي آن كه زندگي مبارزه و جنگ است. هر جاي طبيعت كه بنگريم مبارزه و رقابت و پيكار مي‌بينيم و همه جا تناوب مرگ‌بار پيروزي و شكست به چشم مي‌خورد.
 اگر ازدواج كنيم خوشبخت نخواهيم بود و اگر ازدواج نكنيم باز خوشبخت نخواهيم بود. چه در عزلت و چه در اجتماع ناراحتيم ؛ مانند خارپشتاني هستيم كه براي گرم شدن به هم مي‌چسبند : اگر به هم بچسبند نيش خارشان به تن هم فرو مي‌رود و اگر جدا شوند از سرما رنج خواهند برد. تمام اينها مسخره است ؛ « اگر به طور كلي زندگي فردي را در نظر بياوريم و فقط به قسمت‌هاي برجسته آن توجه كنيم خواهيم ديد كه اين زندگي همواره غم‌انگيز بوده است ؛ ولي جزئيات آن سراسر خنده‌آور است. »
 براي خوشبخت بودن بايد جهل و ناداني جواني را داشت. به نظر جوان اراده و كوشش لذت است زيرا هنوز خستگي اشباع نشدني لذت را نچشيده و بيهودگي آن را درك نكرده است ؛ جوان هنوز نمي‌داند كه شكست غيرقابل اجتناب مي‌باشد.
 بالاخره مرگ فرا مي‌رسد. به محض اين كه تجربه با حكمت درآميزد مغز و جسم رو به انحطاط مي‌رود. « دوام هر چيز فقط يك لحظه است و همه به سوي مرگ مي‌شتابند. »
 همچنان كه خداشناسي فرار از مرگ است ، جنون نيز فرار از رنج است. « ديوانگي راهي است براي اجتناب حافظه از درد و رنج. » جنون شكاف نجات‌بخشي است كه در تاروپود وجدان صورت مي‌گيرد ، پس از بعضي وحشت‌ها فقط وقتي مي‌تواني زنده بمانيم كه آنها را فراموش كنيم.
 آخرين گريز خودكشي است. در خودكشي بالاخره فكر و تخيل به طور شگفت‌انگيزي بر غريزه پيروز مي‌گردد. فقر و پيكار پس از مرگ افراد ادامه دارد و تا آنجا كه اراده بر افراد تسلط دارد ، ادامه خواهد داشت. نمي‌توان بر رنج و شر حيات پيروز شد مگر آن كه اراده تابع عقل و علم شود.

انتقاد
 تشخيص بيماري شوپنهاور مبني بر اعتراف اوست به اين كه سعادت شخص بيشتر به خود او بسته است تا به اوضاع و احوال خارجي. بدبيني شخص بدبين را متهم مي‌كند. يك مزاج ناراحت و مغز عصبي و زندگي سراسر تن‌آسايي و ملال‌انگيز فلسفه شوپنهاور را به خوبي تشريح مي‌نمايد. براي بدبين شدن بايد بيكار بود.
 مسلماً در بدبيني ، خودخواهي فراوان وجود دارد. جهان براي ما به اندازه كافي خوب نيست و ما از راه فلسفه آن را تحقير مي‌كنيم و بر آن پشت مي‌گردانيم ولي در اينجا از درسي كه اسپينوزا مي‌دهد غفلت مي‌كنيم كه اصطلاحات اخلاقي مدح و ذم فقط احكام بشري هستند و براي مجموع عالم معني ندارد و قابل استعمال نيستند. شايد نفرت و كراهت ما از زندگي سرپوشي است بر روي نفرت و كراهتي كه از شخص و وجود خود داريم ، ما خود زندگي خود را تلخ و ناگوار كرده‌ايم و گناه را به گردن محيط و جهان مي‌اندازيم كه زبان ندارند تا از خود دفاع كنند. مرد خردمند محدوديت‌هاي طبيعي زندگي ار مي‌پذيرد و انتظار ندارد كه مشيت ازلي به نفع او به گردد. و براي قمار زندگي در جستجوي كعبتين مزور نيست. او مانند كارلايل مي‌داند كه نبايد خورشيد را به علت آن كه نمي‌تواند سيگار ما را آتش زند سرزنش كنيم ؛ زيرا شايد اگر به قدر كافي ماهر باشيم بتوانيم خورشيد را ياري كنيم تا بتواند سيگار ما را روشن كند. اگر ما از خود تابشي اندك بيرون دهيم اين جهان پهناور طبيعت براي ما جاي لذت‌بخشي خواهد بود. در حقيقت جهان نه بر ضد ماست و نه همراه ما ؛ بلكه فقط در دست ما به منزله ماده خامي است كه مي‌تواند بهشت يا دوزخ گردد.
 قسمتي از بدبيني شوپنهاور و معاصرين او مديون رفتار و آمال رمانتيك آنهاست. جوانان از جهان انتظار بيشتري دارند. بدبيني فرداي خوش‌بيني است.
 به گفته هاريس والپول : « جهان براي كسي كه در آن مي‌انديشد نمايشي خنده‌آور است و براي كسي كه آن را احساس مي‌كند نمايش حزن‌انگيز مي‌باشد. »
 شوپنهاور نمي‌دانست كه مبارزه و شكست از عدم مبارزه بهتر است و مانند هگل نيرومند و مردانه جلال و افتخار پيكار را حس نمي‌كرد ؛ در ميان جنگ زندگي مي‌كرد و طالب صلح و آرامش بود.
 اگر ميل و آرزوي انجام يافته‌اي منجر به ميل و آرزوي ديگري شود ، چه مي‌شود ؟ شايد بهتر از حالت عدمحض باشد. يك پند قديمي مي‌گويد ، سعادت در نفس عمل است نه در تملك و سيري. سعادت براي شخص سالم فرصت اجراي مواهب و استعدادهاي طبيعي اوست و اگر براي به دست آوردن اين قدرت و آزادي متحمل رنجي شود ، متاعي گران به بهايي اندك خريده است. ما براي ترقي و تعالي خويش نيازمند مقاومت موانعي هستيم كه قدرت ما در تصادم با آن تيزتر شود و مشوق پيشرفت ما باشد. زندگي بدون غم و اندوه سزاوار يك مرد نيست.
 آيا صحيح است كه « هر چه علم بيشتر گردد رنج افزونتر مي‌شود ؟ » موجودات كامل‌تر رنج بيشتر دارند ؟ بلي ؛ ولي اين هم صحيح است كه هر چه علم بيشتر شود شادي و لذت ما نيز بيشتر مي‌شود و لطيف‌ترين لذات مانند تلخ‌ترين رنج‌ها لازمه روح مترقي و كامل است.
 آيا لذت امر منفي است ؟ فقط يك روح زخمي غمگسار از جهان گريخته مي‌تواند چنين دشنامي به زندگي بدهد. مگر لذت به جز توافق و تعادل غرايز است ؟
 زندگي قوم مثبتي است و هر عمل طبيعي آن لذتي توليد مي‌كند. آنچه حق است و در آن ترديدي نيست وحشتناك بودن مرگ است. ولي اگر زندگي به طرز عادي و طبيعي سپري شود مقداري از وحشت مرگ زايل مي‌گردد. براي خوب مردن بايد خوب زيست.
 علت اساسي ناراحتي شوپنهاور در اين بود كه وي زندگي عادي را ترك گفته بود و از زن و ازدواج و فرزند بيزار بود. پدر بودن را بالاترين زشتي‌ها مي‌شمرد ؛ در صورتي كه يك مرد سالم آن را بزرگترين لذات حيات مي‌داند.
 شوپنهاور فلسفه را در برابر حقيقت تلخ شر قرار داد و گفت : وظيفه اساني فكر و فلسفه تسكين اين آلام است. پس از او متفكران متوجه شدند كه فكر بدون عمل بيماري است. به علاوه شوپنهاور ديده روان‌شناسان را متوجه عمق و دقت قوه غريزي گردانيد.
 شوپنهاور اسرار دل ما را بيرون ريخت و نشان داد كه اميال و خواهش‌ها اصول متعارفه فلسفه‌هاي ما مي‌باشد ؛ وي روشن كرد كه درك و فكر محاسبه مجرد حوادث شخصي نيست بلكه آلتي است در دست عمل و ميل.
 بالاخره ، شوپنهاور ، با همه مبالغات و اغراقات خويش ، ضرورت نبوغ و ارزش هنر را ياد داد و دانست كه خير اعلي در زيبايي است و بالاترين لذات ابداع هنري يا ستايش آن است.
 
 
منبع عقايد و افكار نيچه
 نيچه ( از لحاظ فكر ) فرزند داروين و برادر بيسمارك بود.
 اگر پيروان عقيده تطور را در انگلستان و مليون متعصب را در آلمان طعنه مي‌زند باكي نيست ؛ عادت او بود كه كساني را كه در او بيشتر تأثير و نفوذ كرده‌اند طعنه زند و متهم سازد. اين راهي بود كه براي اداي ديون خود ، بدون توجه ، انتخاب كرده بود.
 فقط روشنفكران مي‌توانستند آنچه را كه در هر زماني عميق‌ترين عقول دريافته‌اند بفهمند ؛ يعني در اين پيكاري كه نامش زندگي است آنچه لازم است توانايي است نه نيكي ، غرور است نه تواضع ، تدبير است نه نوع‌دوستي. برابري و دموكراسي مخالف اصل انتخاب طبيعي است ؛ و هدف تطور نوابغند نه توده‌ها ، و آنچه اختلافات را فيصل مي‌دهد و سرنوشت‌ها را تعيين مي‌كند ، قدرت است نه عدالت. فردريش نيچه چنين مي‌انديشيد.

جواني او
 با اين همه پدر او كشيش بود ، اجداد پدري و مادري او نيز تا چند پشت كشيش بودند ، خود او نيز تا پايان عمر واعظ و مبلغ ماند. براي آن به مسيحيت حمله مي‌كرد كه ريشه اخلاق و رفتار او در مسيحيت بود.
 در 15 اكتبر 1844 در شهر روكن واقع در پروس متولد شد. اين روز مصادف با روز تولد فردريك ويلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود.
 مرگ زودرس پدر ، او ر در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و اين امر موجب شد كه با نرمي و حساسيت زنانه بار آيد. در تمام عمر در جستجوي وسايل روحي و جسمي بود تا خود را چنان سخت و نيرومند سازد كه به كمال مردي برسد. « آنچه نيستم براي من خدا و فضيلت است. »

 
نيچه و واگنر

 در آغاز سال 1872 نيچه نخستين كتاب خود را كه تنها اثر كامل او محسوب مي‌شود به نام « تولد تراژدي از روح موسيقي » منتشر ساخت.
 هيچ لغوي و زبان‌شناسي اينگونه به شيوه تغزل ننگاشته است. در اين كتاب از دو خداوندي كه الهام‌بخش هنر يوناني بوده‌اند سخن مي‌راند ، نخست ديونوسوس ( يا باكوس ) خداي شراب و عيش و نوش و لهو و لعب و حال و ذوق و غريزه و استقبال خطر و رنج ، خداي آواز و موسيقي و رقص و درام است. ديگري كه مؤخرتر است آپولون خداي صلح و فراغ و استراحت و جمال‌پرستي و سير عقلاني و نظم منطقي و آرامش فلسفي ، خداي نقاشي و پيكر تراشي و شعر حماسي است. اصالت هنر يوناني در اتحاد اين دو كمال مطلوب – يعني نيروي مردانه تزلزل‌ناپذير ديونوسوس و زيبايي زنانه آرام آپولون – است.
 با حرارت‌ترين مقالات او « واگنر در بايرويت » است. او واگنر را مانند زيگفريد « كه هرگز معني ترس را درنيافته است » ، تقديس مي‌كند ؛ و او را يگانه بنيان‌گذار هنر حقيقي مي‌داند ؛ زيرا تمام هنرها را در تركيب عظيمي از زيبايي ممزوج ساخت و آلماني‌ها را دعوت كرد تا معني باشكوه جشن آينده واگنر را دريابند.
 نيچه بيش از آنچه خود مي‌پنداشت آپولوني بود. او عاشق ظرافت و دقت و باريكي بود نه خشونت وحشيانه ديونوسوسي ، و نه رقت حاصل از شراب و آواز عشق.
 نيچه بسياري از عقايد افلاطون را دارا بود و مي‌ترسيد كه مباد موسيقي از صلابت و خشونت مردان بكاهد. چون خود رقيق القلب بود خيال مي‌كرد همه مثل او هستند و به طرز خطرناكي به مسيحيت عمل خواهند كرد. به اندازه كافي جنگ نبود كه مايه پسند اين استاد نازك دل بشود.

 نغمه زرتشت
 پس از آن كه ظاهراً از هنر سرخورد ، به علم و فلسفه پناه برد. نسيم سرد آپولوني علم مي‌توانست روح او را از داغي و افراط ديونوسوسي تريبشن و بايرويت بيرون آورد و فلسفه مي‌توانست « پناهگاهي به او عرضه دارد كه هيچ جبار توانايي را بدان دسترسي نباشد. »
 در ريعان زندگي ، در سال 1879 ، از نظر روحي و جسمي ناتوان گرديد و تا آستانه مرگ نزديك شد و به طور قطع آماده مرگ گرديد. به خواهرش چنين گفت : « به من قول ده كه پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و كنجكاو ديگر آنجا نباشند. مواظب باش كه كشيش يا كس ديگر بر كنار گور من سخنان بيهوده و دروغ نگويد ، زيرا در آن هنگام من توانايي دفاع از خويشتن را ندارم. بگذار تا مانند يك بت‌پرست خالص به گور روم. »
 « دستور من براي بزرگي ، عشق به سرنوشت است . . . نه اين كه در هر ضرورتي آن را تحمل كنند بلكه بايد دوستش بدارند. » دريغ كه گفتار از كردار بسيار آسان‌تر است.
 او نتواست عزلت كافي به دست آورد : « زندگي با مردم دشوار است ، براي آن كه سكوت مشكل است. » از ايتاليا به ارتفاعات آلپ رفت و در انگادين عليا در زيلس ماريا سكوت گزيد. ديگر زن يا مردي را دوست نداشت و در آرزوي آن بود كه انسان قدمي فراتر نهد. در سكوت و عزلت اين ارتفاعات بود كه بزرگترين كتابش به وي الهام شد.
به انتظار نشسته بودم – نه در انتظار چيزي. فارغ از خير و شر ، از روشني و تاريكي لذت مي بردم ؛ فقط روز بود و درياچه بود و ظهر بود و زمان بي انتها. دوست عزيزم ، همين جا بود كه ناگهان يكي دو شد ، و زرتشت از كنار من گذشت.
پس آن گاه « روح او طغيان كرد و لبريز شد. » او آموزگار جديدي پيدا كرده بود – يعني زرتشت يك مرد برتر نوين ، و يك دين نو – يعني دور ابدي. اكنون مي‌بايست بخواند ، حرارت ذوق و الهام او فلسفه را تا حد شعر بالا برده بود. « من مي‌توانم نغمه‌اي بخوانم و « مي‌خواهم » آن را بخوانم ؛ گرچه در خانه خالي تنها هستم بايد آن را براي شنيدن خود بخوانم. » ( چقدر در اين جمله تنهايي و بي كسي مندرج است ! ) « اي ستاره بزرگ اگر كساني كه تو براي آنها مي‌تابي وجود نداشته باشند ، پس خوشبختي تو چه خواهد بود ؟ ببينيد ! من از عقل و حكمت خويش خسته شده‌ام ، مانند زنبوري كه عسل بسيار زياد جمع كرده باشد ، من به دست‌هايي نيازمندم كه براي گرفتن آن دراز شده باشند » بدين سان « چنين گفت زرتشت » نوشته شد و « در ساعت مقدسي كه ريشارد واگنر در ونيز جان داد. »
 اين كتاب شاهكار اوست و خود نيز از آن باخبر بود. بعدها درباره آن نوشت ، « اين كتاب يگانه است. »
 زرتشت در سي سالگي از كوهي كه محل تفكر او بود پايين مي‌آيد ، تا مانند زرتشت اصيل ايراني مردم را هدايت نمايد ؛ ولي مردم مشغول تماشاي بندبازي هستند و به او توجه نمي‌كنند. در اين هنگام بندباز مي‌افتد و مي‌ميرد. زرتشت او را بر دوش مي‌گيرد و مي‌برد و مي‌گويد : « چون تو پيشه خود را در خطر برگزيدي ، من بايد تو را با دست خود در خاك كنم. » بعد اندرز مي‌دهد و مي‌گويد :
« همواره در خطر بزي. » « شهرهاتان را در كنار وزو و ( آتشفشان معروف نزديك پمپئي ) بنا كنيد ؛ كشتي‌هاتان را به درياهاي ناشناس بفرستيد ، هميشه در حال جنگ باشيد ، به خاطر داشته باش كه بايد بي ايمان باشي ؛ زرتشت در حالي كه از كوه سرازير مي‌شد ، زاهد پيري را ديد كه سخن از خدا مي‌گفت ولي همين كه زرتشت تنها شد با خود گفت : « آيا چنين چيزي ممكن است ؟ مگر اين پيرمرد پارساي جنگل نشين نشنيده است كه خدا مرده است ! » ولي مسلماً خدا مرده است و تمام خدايان مرده‌اند.
خدايان كهن مدتي پيش مرده‌اند و در حقيقت اين يك مرگ خوب و لذت بخش براي خدايان بود ! مرگ آنها چنان نبود كه تا صبح دم جان بكنند ، چنين سخني دروغ است ! برعكس آنها يك دفعه سر به خنده دادند و چندان خنديدند كه مردند !
اين هنگامي بود كه يكي از خدايان سخني كفرآميز گفت : « فقط يك خدا بيش نيست ! تو نبايد در برابر من خـداي ديـگري داشـته باشي. » بدين سان يك صورت تقليدي خدا ، يك خداي حسود ، خود را فراموش كرد. و تمام خدايان شروع به خنده كـردند و كرسي‌هاي خـود را تـكان دادند و فرياد زدند : « پس معني خدايي اين نيست كه خداياني وجود دارند ، بلكه اين است كه خدايي وجود ندارد ؟ »
هر كه گوش دارد بشنود.چنين گفت زرتشت.
 چه بي ديني خنده‌آوري ! « معني خدايي اين نيست كه خداياني وجود ندارند ؟ » « اگر خداياني وجود داشتند ، چه چيزي ممكن بود خلق شود ؟ . . . اگر خداياني وجود داشتند چگونه مي‌توانستم بر خود هموار كنم كه من خود يكي از خدايان نباشم ؟ پس خداياني وجود ندارند. » « چه كسي بي ايمان‌تر از من است كه از تعليمات او بهره‌مند هستم ؟ » « برادران من ! شما را قسم مي‌دهم كه ايمان خود را به زمين حفظ كنيد و سخنان كساني را كه به شما از اميدها و آمال فوق زميني سخن مي‌گويند باور نكنيد ! آنها مسموم هستند خواه خود بدانند يا ندانند. » ( بسياري از كساني كه قبلاً بي ايمان بوده‌اند با كمال ميل به اين مسموميت شيرين برمي‌گردند ، زيرا براي زندگي مخدر خوبي است. ) مردان والا مقام در غار زرتشت گرد آمدند تا خود را براي تبليغ آيين او آماده سازند ؛ او مدتي از آنها دور شد و چون برگشت ديد الاغي را تقديس و پرستش مي‌كنند ؛ « زيرا اين الاغ جهاني بر وفق تصور خود آفريده بود – يعني جهاني كه به قدر امكان بيهوده و بي معني بود. » اين با تقوا و فضيلت سازگار نيست ولي كتاب بعداً چنين مي‌گويد :
   كسي كه مي‌خواهد نيك و بد را بيافريند ، بايد در حقيقت يك مخرب باشد. و تمام ارزش‌ها را از ميان ببرد. بدين سان بالاترين بدي‌ها جزء بالاترين نيكـي‌هاسـت ولـي ايـن نيـكي خلاق است. اي مردم خردمند ، بگذاريد تا در آن باره سخن بگوييـم ، گرچـه بـد و ناپسند باشد. سكوت بدتر است ؛ حقيقتي كه ناگفته بماند سم مي‌گرددهرچه در نتيجه حقايق ما مي‌شــكند بگذار بشكند ! خــانه‌هـاي زيـادي براي ساختن آماده است. چنين گفت زرتشت.
 آيا اين بي احترامي نيست ؟ ولي زرتشت مي‌گويد كه « هيچ كس نمي‌داند چگونه احترام كند ، » و خود را « بالاترين كساني مي‌داند كه به خدا معتقد نيستند. » او شوق به ايمان دارد و به تمام كساني كه « مانند من از اين انتظار رنج مي‌برند و به تمام كساني كه خداي كهن براي آنها مرده و خداي نوي هنوز نزاييده است » دلسوزي مي‌كند. بعد نام خداي نو را بر زبان مي‌آورد :
تمام خدايان مرده‌اند ؛ و اكنون در انتظاريم كه مرد برتر بيايد . . . . من مرد برتر را به شما مي‌گويم. مرد آن است كه از خود پا فراتـر خواهد نهاد. شما كي از آن پا فراتر خواهيد گذاشت ؟ . . . .
آنچه بزرگي مرد است اين است كه پلي است نه هدف. آنچه مردرا محبوب مي‌سازد اين است كه او « انتقال » و « تخريب » است. من آن كساني را كه زندگي را در مهالك مي‌دانند دوست مي‌دارمزيرا آنها هستند كه مي‌خواهند به آن سوي بروند.  من تحقيركنندگان بزرگ را دوست مي‌دارم ، زيرا آنها ستايندگان بزرگ هستند ، آنها تيـري هستند كـه به آن سوي ســاحل پرتاب مي‌شوند. من آنهايي را دوست مي‌دارم كه در آن سوي ست،ارگان دليلـي براي فداي خويشتن نمي‌بينند ؛ بلكه خود را فداي زمين مي‌كنند زيرا زمينروزي جاي مرد برتر خواهد بود . . .
هنگام آن رسيده است كه مرد هدف خود را ببيند. هنگام آن رسيده است كه مرد نهال عالي‌ترين اميد خود را بنشاند . . .
برادران من ! بگوييـد ببينم اگر انسـانيت هدف نداشته باشد بيهـوده نيست ؟ . . .
عشق به دورترين مرد از عشق به همسايه بهتر است.
 به نظر مي‌رسد كه نيچه پيش‌بيني مي‌كرد كه خواننده خيال خواهد كرد او خود را مرد برتر مي‌داند و با اعتراف به اين كه مرد برتر هنوز از مادر نزاده است اين فكر را باطل مي‌سازد. ما مي‌توانيم فقط بشارت دهنده و خاك او باشيم. « چيزي بيشتر از استعداد خود مخواهيد . . . بالاتر از توانايي خويش با فضيلت مباشيد و آنچه را كه خلاف امكان و احتمال است طلب مكنيد. » سعادتي كه مرد برتر خواهد شناخت بهر ما نيست ؛ بهترين هدف و غرض ما كار كردن است. « مدتي است كه ديگر براي سعادت خود مبارزه نمي‌كنم ؛ فقط براي كار خود نبرد مي‌نمايم. »
 نيچه راضي نيست كه خدا را بر طبق تصور خود بيافريند ؛ او بايد باقي و جاويدان باشد. پس از مرد برتر ، دور ابدي فرا مي‌رسد. تمام اشياء با تمام تفاصيل در زمان‌هاي لايتناهي برمي‌گردند ؛ حتي نيچه نيز برمي‌گردد و اين آلمان ژنده پوش خون‌آلود آهنين خاكسترنشين نيز برمي‌گردد ؛ خلاصه تمام كارهاي انساني از جهل گرفته تا « زرتشت » همه رجعت مي‌كنند. اين عقيده وحشتناكي است و آخرين و گستاخانه‌ترين شكل رضا و تسليم مي‌باشد ؛ و چگونه مي‌تواند نباشد ؟ واقعيت يكي است و صور تركيبي ممكن آن محدود است ولي زمان لايتناهي است ؛ روزي ، ناگزير ، ماده و زندگي به همان شكلي مي‌افتند كه نخست بودند. و از همين جا تكرار شوم تاريخ جريان خود را از سر مي‌گيرد. جبر علي ما را به چنين بن‌بستي مي‌رساند. تعجبي نيست كه زرتشت از گفتن اين بازپسين درس خود وحشت دارد ؛ مي‌ترسد و ميِ‌لرزد و عقب مي‌رود تا آن كه صدايي او را مخاطب قرار مي‌دهد : « زرتشت ، تو چه اهميتي داري ؟ سخن آخر را بگو و نابود شو ! »

پايان
 « من كسي را كه بخواهد چيزي برتر از خود بيافريند و پس نابود شود دوست مي‌دارم » ، چنين گفت زرتشت.
 بي‌شك فكر تند نيچه او را زودتر از وقت پخته كرد و بسوخت. پيكار او با عصر خويش تعادل مغزش را به هم زد ؛ « جنگ با اخلاق و عادات عصر ، وحشتناك است . . . آن كه وارد اين پيكار شود از درون و بيرون كيفر خواهد ديد. » گفتار نيچه به تدريج تلخ‌تر مي‌گرديد و اشخاص را نيز مانند عقايد و افكار مورد حمله قرار مي‌داد ؛ به واگنر و مسيح و ديگران ابقا نكرد. مي‌گويد : « پيشرفت در حكمت مايه كاهش تندي و تلخي است. » ولي خود نتوانست به گفته قلمش گوش دهد.
 در ژانويه 1889 در تورن آخرين ضربت به وي وارد شد. دچار سكته ناقص گرديد. نخست به تيمارستانش بردند ؛ ولي مادرش به فريادش رسيد و او را تحت مراقبت و پرستاري تسلي‌بخش خودش گرفت.
 مردي كه هنگامي نيرومند بود چگونه زار و نزار و بي‌يار سر فرود آورده است. با اين همه نمي‌توان گفت كه كاملاً بدبخت بود ؛ طبيعت با ديوانه كردن او بر وي رحم آورده بود. روزي ناگهان متوجه شد كه خواهرش به او نگه كرده گريه مي‌كند ؛ نتوانست معني گريه‌اش را بفهمد و گفت « ليسبت ، چرا ناله مي‌كني مگر ما خوشبخت نيستيم ؟ » روزي شنيد كه كسي از كتاب صحبت مي‌كند ، صورت رنگ پريده‌اش برافروخت و به خوشي گفت : « آه ! من نيز بعضي كتاب‌هاي خوب نوشته‌ام. » ، و دوباره آن حال خوشي و روشني برطرف گرديد.
 وفات او در 1900 بود ؛ نبوغ براي كمتر كسي اين همه گران تمام شده است.

زيبائي چيست ؟
 زيبائي عبارت است از هماهنگي و تناسب و نظم آلي اجزاء در كل به هم پيوسته. زيبائي صفتي است كه موجب مي‌شود دارنده آن قطع نظر از فوايد و منافعش خوشايند گردد و در انسان سير شهودي غيرارادي و حالتي خوش دور از نفع و سود برانگيزد.

 درباره مرگ و زندگي
كودكي
 
 وا لت مي‌گويد : « پس از بحث و استدلال ، دسته‌اي از كودكان خردسال با رفتار و فرياد كودكانه خود به من روي آوردند و جسم و اعصاب فرسوده مرا مانند دوش آب نشاط‌بخشي راحتي بخشيدند. »
 ما كودكان را دوست مي‌داريم ؛ نخست براي آن كه خود ما هستند و تداوم نفوس بي‌مانند و لذت‌بخش خود ما ؛ ولي باز آنها را به اين علت دوست مي‌داريم كه آنها آن چيزي هستند كه ما بايد بشويم ولي نمي‌توانيم  ؛ يعني حيواناتي هستند كه با هم متناسب و هماهنگ هستند و سادگي و وحدت عمل آنها به خودي خود است ؛ در صورتي كه حكيم و فيلسوف اين سادگي و وحدت عمل را پس از مبارزه و تسلط بر نفس پيدا مي‌كند. ما آنها را به خاطر آن چيزي دوست مي‌داريم كه در نفس ما خودخواهي ناميده مي‌شود ولي در آنها سير طبيعي و آشكار غريزه است. ما صداقت بي‌رياي آنها را دوست مي‌داريم زيرا اگر آنها نابودي ما را بخواهند ديگر برما لبخند نمي‌زنند. « كودكان و ديوانگان سخن راست مي‌گويند » و كساني كه در صداقت خود لذت و خوشي مي‌يابند نيز همين طور.
 اين نوزاد را بنگريد : كثيف اما شگفت‌انگيز است ؛ وضع كنونيش خنده‌آور است ولي استعدادش بي پايان است و پذيراي آن راز غاي و نهايي يعني رشد و تكامل است. مي‌توانيد تصور كنيد كه اين مجموعه كوچك درد و گريه و ناله روزي به جستجوي معني عشق و اضطراب و خواهش و رنج و ابداع و فلسفه و مرگ خواهد افتاد ؟ او مي‌نالد ، مدتي دراز در رحم مادر آسوده خوابيده بود ؛ اكنون ناگهان ناچار شده است كه نفس بكشد و اين كار او را رنج مي‌دهد ، ناچار شده است كه روشني را ببيند و نور صورت او را مي‌خلد ؛ ناچار شده است كه آواز و داد و فرياد را بشنود و اين كار او را مي‌ترساند ؛ سرما بر پوست او فشار مي‌آورد ، گويي همه‌اش از درد و رنج آفريده شده است ؛ ولي چنين نيست ، طبيعت از او در برابر اين هجوم ابتدايي عالم حمايت مي‌كند و او را با بي‌حسي عمومي مي‌پوشاند ؛ او روشني را فقط به نحو تاريك و مبهمي مي‌بيند و آواز و فرياد را چنان مي‌شنود كه گويي خفه است و از دور مي‌آيد. پيشتر وقت او در خواب مي‌گذرد.
 كودك شايد هم آغاز و هم انجام فلسفه ماست ؛ در كنجكاوي مصرانه و در رشد و نمو او سرتمام فلسفه مابعد طبيعي نهفته است. وقتي كه او را در گهواره يا در حال خزيدن بركف اتاق مي‌بينيم زندگي را نه به صورت مجرد و انتزاعي بلكه در حقيقت سيالي مي‌بينيم كه همه مقولات مكانيكي و فرمول‌هاي فيزيكي ما را در هم مي‌شكند و از آن مي‌گذرد.
 دراين امري كه اسپنسر آن را ندانستني و كانت آن را شيء في نفسه و اسكولاستيك‌ها آن را
« موجود واقعي » و ارسطو آن را محرك اول و افلاطون آن را « شيئي كه واقعيت است » مي‌ناميدند  آري در اين امر ما به اصل اشياء نزديك‌تر هستيم تا در وزن و جرم ماده يا چرخ و اهرم ماشين. زندگي  چيزي است كه سيري خرسندي و رضايت سرش نمي‌شود ، همه‌اش در كوشش و جستجو است و تا دم آخر در مبارزه و نبرد است و هيچ طرح مكانيستي نمي‌تواند حق او را به جاي آورد و رشد آرام و باشكوه درختي را بفهمد و شوق و رقت كودكان را اندازه بگيرد.

جواني
 كودكي را مي‌توان سن بازي ناميد و به همين جهت بعضي از كودكان هرگز به مردي نمي‌رسند و بعضي از مردان هرگز پير نمي‌شوند. جواني يعني انتقال از بازي به كار و از وابستگي خانوادگي به اعتماد به نفس. در جواني كمي بي‌نظمي و خودخواهي هست ؛ زيرا در خانواده مهر پدري و مادري با هوس‌ها و خواهش‌هاي جواني بي هيچ دريغي مساعد بودند. جوان كه پس از سال‌ها نازپروردگي از خانواده به اجتماع قدم مي‌نهد خود را آزاد مي‌يابد و جام لذت آزادي را تا جرعه آخر سر مي‌كشد ؛ با توحش نعره مي‌زند و مي‌رود تا دنيا را بگيرد و از نو بسازد. جواني انساني به نسبت و اندازه خطراتي است كه پيش مي‌گيرد.
 جواني سن بي قيدي و بي بند و باري است و شعار آن صاف و صريح اين است : « چيزي مانند زياده روي مايه كاميابي نيست » جواني خستگي‌ناپذير است ؛ زندگي او در زمان حال است ، افسوس گذشته را نمي‌خورد و از آينده نمي‌ترسد.
 خوشي يعني آزادي غرايز و چنين است جواني. در نظر بيشتر مردم ، دوره زندگي واقعي همان دوره جواني است ؛ بيشتر مردم در چهل سالگي جز خاطره و يادبود نيستند و خاكستري هستند از آتشي كه زماني شعله‌ور بود. آنچه از دست رفته است « كاش جواني مي‌دانست و پيري مي‌توانست ».
 نيچه مي‌گويد : « شرط اول هر انسان شريف آن است كه حيوان كاملي باشد. » تعليم و تربيت بايد بر اين اساس نهاده شود. تربيت بدني بايد هم‌سنگ تربيت ذهني باشد.
 بهترين هنري كه در مدرسه ياد مي‌گيرد اين است كه آنچه را كه بعدها براي دانستن لازم دارد چگونه و كجا پيدا كند. آنچه از كتاب ياد مي‌گيرد ارزشي ندارد مگر آن كه در زندگي به كار بخورد و محقق شود و فقط از اين راه است كه بر رفتار و رغبات انساني اثر مي‌گذارد. تعليم‌دهنده واقعي حيات است و شايد در حيات عشق بهترين معلم باشد.
 هنگامي كه در خانواده پرورش مي‌يافت ، اصل نخستين ، كمك متقابل و ياري قوي به ضعيف و تقسيم غنايم بود ؛ اما جوان در مي‌يابد كه در اجتماع اصل نخستين ، رقابت و مبارزه براي حيات و از ميان رفتن ضعيف و بقاي قوي است. جوان از اين معني تكان خورده شورش مي‌كند و از جهانيان مي‌خواهد كه مانند خانواده‌اي متحد شوند و جوانان را در اين خانواده بپذيرند و از او حمايت كرده با او همكاري و دوستي نمايند. علت پيدايش سوسياليسم همين است.

ميانسالي  
 هر سني در زندگي محسنات و معايبي دارد و داراي تكاليف و لذاتي است. همچنان كه ارسطو برتري و حكمت را در راه ميانه مي‌داند. صفات جواني و كهولت و پيري را هم ممكن است چنان مرتب كرد كه از روي آن بتوان زندگي انساني را به وجه احسني تقسيم نمود.
 سخت مي‌كوشيم تا فراموش كنيم كه مرگ در انتظار ماست ؛ ديدگان خود را به روزگار گذشته‌اي برمي‌گردانيم كه از حس نزديكي مرگ تيره نشده بود. ما از مصاحبت جوانان لذت مي‌بريم زيرا آنان به طور موقت و ناقصي آن حالت خدايي بي‌خبري از مرگ را به ما برمي‌گردانند.
 از اين جاست كه سن ميانسالي خوشي و كمال خود را در كاركردن و در پرستاري از فرزندان مي‌يابد.
 عمل دوره ميانسالي تعديل افكار نوين است با محدوديت‌هاي عملي و مي‌كوشد تا براي آن كه آن را تا اندازه‌اي تحقق بخشد راه‌هايي پيدا كند. جواني پيشنهاد مي‌كند ، پيري به مخالفت بر مي‌خيزد و ميانسالي تكليف و اندازه آن را معين مي‌سازد.
 نيچه مي‌گويد : « كار انسان مانند ذغال‌سازي در جنگل است ؛ پس از آن كه آتش جواني از شعله و دود افتاد و خاموش و سرد شد و به ذغال مبدل گشت قابل استفاده مي‌گردد ؛ تا دود و شعله در كار است ممكن است خوشايند باشد اما بيشتر ناراحت‌كننده و بي‌فايده است ».
 دكارت مي‌گفت  كه نقش دانش عبارت است از تفكر صريح و روشن ، فقط آنچه به روشني دريافت شود حقيقت است. نقش رفتار و كردار انساني هم تا اندازه زيادي عبارت است از ميل و درخواست صريح و روشن ؛ فقط از اين راه است كه اميال و خواهش‌هاي نفساني به خوي و منش و اراده بدل مي‌گردد.
 پس صفت بزرگ ميانسالي اعتدال است و خطر بزرگ آن ابتذال و يكنواختي است. چقدر آسان است عدول از كار و فعاليت به يكنواختي و از زندگي عمودي به زندگي افقي !
 اين خطر هميشه موجود است و بسياري در آن مي‌افتند ؛ خواب بعدازظهر نشانه شروع آن است. ولي لازم نيست كه اعتدال هميشه يكنواختي باشد و ممكن است مايه عمق و قدرت ذهن گردد چنان كه از خلاف آمد كار مضطرب نگردد و در عمل خود مصمم و در اميال و گفتار خود كم ادعا باشد. حتي نيچه نامعتدل مي‌گفت : « بهتر آن است كه درباره اين دو چيز عالي ، اعتدال و اقدام ، سخن نگفت كمتر كسي از قدرت و معني آن آگاه است. »

 مرگ
 دوستي بي‌رحم مي‌گفت : « مردان بايد در اوج زندگي خود بميرند. » ولي آنها در اوج زندگي نمي‌ميرند. مرگ و جواني به تصادف همديگر را در راه ملاقات مي‌كنند.
 پيري چيست ؟ شكي نيست كه در اساس پيري حالتي از حالات جسم است كه در آن پروتوپلاسم به آخر حيات خود مي‌رسد. مرگ تباهي جسم و نفس است ، تصلب شرايين و تجمد عقايد و كندي فكر و بطء جريان خون است ؛ پيري انسان بسته به پيري شرايين جواني او بسته به جواني افكارش است. آنان چه در پيري غم‌انگيز تواند بود اين است كه پير با ديدگان آرزومند به پشت سرخود نگاه مي‌كند و فقط دردها و رنج‌ها را مي‌بيند. اگر زندگي بايد ما را ترك كند ديگر ستايش آن بيهوده است و اگر آن را مي‌ستاييم براي آن است كه اميدواريم آن را دوباره در صورت بهتري ببينيم و در نفوس مجرد جاويدان باز يابيم.
 اين برج‌هاي كليسا كه همه جا سر به آسمان كشيده است و معني يأس را نمي‌داند و آنچه مي‌كند برانگيختن اميدهاست ، اين مناره‌هاي بلند شهرها و اين نمازخانه‌هاي ساده دامنه تپه‌ها كه همه جا به سوي آسمان بلند است و در هر قريه‌اي از هر مملكتي با شك و ترديد در مبارزه است و به دل‌هاي افسرده تسلي مي‌بخشد آيا همه بيهوده است ؟ آيا در پشت سرحيات جز مرگ نيست و پشت سر مرگ جز پوسيدن نيست ؟ نمي‌دانيم . ولي تا انسان در رنج و غم است اين برج‌ها و مناره‌ها بر پاي خواهد بود.
 حالا چه مي‌گوييد اگر مرگ ما به خاطر زندگي باشد ؟ ما در حقيقت افراد و آحاد نيستيم و چون خود را برخلاف اين حقيقت افراد و آحاد مي‌دانيم مرگ را ناپسند و در جسم حيات كل به منزله سلول‌هاي آن مي‌باشيم. ما مي‌ميريم و از ميان مي‌رويم تا حيات جوان و نيرومند بماند. اگر هميشه زنده مي‌مانديم رشد متوقف مي‌شد و جواني ديگر در روي زمين جايي براي خود نمي‌يافت. مرگ مانند سبك نويسندگي حذف زوايد و فضولات است. ما پيش از آن كه بميريم نشاط و حيات خود را عاشقانه به موجود تازه‌تري مي‌دهيم ؛ با آوردن فرزندان بر شكاف ميان نسل‌ها پل مي‌بنديم و دشمني مرگ را رفع مي‌كنيم. در اينجا ، حتي در ميان همين سيل زندگي ، كودكان مي‌زايند ؛ در اينجا بر روي درختي كه دور و برش را سيل فرا گرفته است مادري از كودك خود پرستاري مي‌كند ، زندگي پيوسته خود را در ميان مرگ نو و تازه مي‌سازد.
 حيات آن چيزي است كه سه هزار سال صبر مي‌كند و سرفرود نمي‌آورد. فرد شكست مي‌خورد ولي زندگي پيروز مي‌گردد. فرد مي‌ميرد ولي زندگي بي آن كه خسته و نوميد شود به راه خود ادامه مي‌دهد ، به حيرت مي‌افتد و به شوق مي‌آيد ، نقشه مي‌كشد و مي‌كوشد ؛ بالا مي‌رود و به مقصد مي‌رسد و دوباره به هوس و شوق ديگر مي‌افتد.
 در بيرون ، بر روي آلاچيق‌هاي سبز ، مرغان چهچه مي‌زنند و خروس سرود طلوع آفتاب را مي‌خواند و روشني مزارع را فرا مي‌گيرد ؛ جوانه‌ها باز مي‌شوند. شاخ‌ها سر برمي‌آورند ؛ شيره نباتي در تنه درختان بالا مي‌رود. اينجا كودكاني ديده مي‌شوند ، با چه شادي جنون‌آميزي بر چمن‌هاي نمناك از ژاله سحري راه مي‌روند و مي‌خندند و همديگر را صدا مي‌زنند و يكديگر را دنبال مي‌كنند و از هم در مي‌روند و نفس مي‌زنند بي آن كه خسته شوند !  چه نشاطي ، چه روحي و چه وجدي ! آنها چه توجهي به مرگ دارند ؟ آنها رشد خواهند كرد و ياد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزيد و شايد هم پيش از مردن كيفيت حيات را كمي بالاتر خواهند برد. به هنگام مرگ فرزنداني خواهند داشت كه با پرستاري و مراقبت آنها را بهتر از خود ساخته‌اند و بدين گونه مرگ را گول خواهند زد. در زير سايه درختان دو دلداده راه مي‌روند و خيال مي‌كنند كه كسي آنها را نمي‌بيند ؛ سخنان نرم و آهسته آن‌ها با صداي مرغان و حشراتي كه جفت خود را مي‌خوانند در مي‌آميزند ؛ با آن عطش و گرسنگي كهن از راه چشمان حريص و نيمه خوابيده سخن مي‌گويند و شيفتگي والايي از راه دست‌هاي به هم فشرده و لب‌هاي به هم ماليده جاري مي‌گردد. زندگي پيروز مي‌شود.
====================================================
منابع و مأخذ :
1- تاريخ فلسفه ويل دورانت – ترجمه : عباس زرياب ، چاپ دانشجويي ، 1384.
2- لذات فلسفه ويل دورانت – ترجمه عباس زرياب ، چاپ دانشجويي ، 1385.

فرستاده شده توسط: محبوبه بابايي