فلسفه به منزله يك جهان بيني خاص
از آنجا كه تعاريف متعددي براي فلسفه وجود دارد و وظيقه ما صرفاً برشماري آنها نيست بايد تعريفي از مفهوم فلسفه به دست دهيم كه شامل تمامي مكتب هاي فلسفي باشد، پرسشي پيش مي آيد : آيا امكان ندارد آنچه اين تعاريف را از يكديگر متمايز ميسازد كنار بگذاريم تا به آنچه وجه مشترك آنها را تشكيل مي دهد دست يابيم؟ البته مي توان اين كار را كرد ولي چنانكه پيش از اين نيز اشاره داشته ايم اين كار نمي تواند ما را به يك فهم انضمامي Concrete از فلسفه كه مانند هرچيز انضمامي ديگر در علم بايد وحدتي از تعاريف مختلف باشد برساند . با اينهمه حتي يك تعريف مجرد و يكسويي از فلسفه – به شرط آنكه به آن پر بها داده نشود- داراي ارزشي است . چنانكه در ديباچه اي بر 2انتقاد از اقتصاد سياسي آمده است: «توليد به طور كلي يك تجريد است – البته تجريدي منطقي زيرا اين تجريد در واقع عام را توصيف و تثبيت مي كند و بدين گونه ما را از تكرار خلاصي مي بخشد..... تعاريفي كه براي توليد معتبرند بايد ارائه شوند تا ما را مطمئن سازند كه به خاطر وحدت ناشي از همساني Identity شناسنده (انسان)و موضوع ( طبيعت) ، تفاوت اساسي فراموش نمي شود» آنچه در اينجا درباره ي مفهوم توليد به طور كلي گفته شد (كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي ، جامعه به طور كلي گفته شد(كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي، جامعه به طور كلي و جز آن گفت ) طبعاً براي برداشتي از مفهوم عام فلسفه نيز به كار مي آيد .در عين آ،كه نبايد از اين تعريف عام بيش از حد انتظار داشت، با اين همه به آن نياز داريم نه فقط به منزلة نشانه اي از همساني، بلكه به عنوان مرحله اي در صعود از انتزاعي به انضمامي كه بررسي فلسفي فلسفه ناگزير به انجام آنست . در تعاريف فلسفه كه ما مورد بررسي قرار داديم ، هيچ نشانة آشكاري از چنين صفت مشترك كه بتواند يك مفهوم و تعريف عام ارائه دهد وجود ندارد. و با اين همه هنوز ارزش دارد كه بكوشيم اين تعريف عام از فلسفه را كه در هيچيك از تعاريف ديگر مذكور نيست كشف كنيم در عين آنكه مي توانيم از پيش بكوييم چنين تعريفي هيچ چيزي كه طبيعت خاص فلسفه را افشا كند به دست نمي دهد جز اينكه يحتمل راهي را براي كشف آن نشان دهد.ما برآنيم كه جهان بيني چنين تعريف عام- و نه خاص- از فلسفه است . ولي از تعاريف پيش گفتة فلسفه بر مي آيد كه عدة چشم گيري از فلاسفه ، فلسفه را جهان بيني نمي دانند. پس مي توان پرسشي را مطرح كرد: اگر مثلاً ، فيلسوفان تحليل زبان بر اين باورند كه فلسفه جهان بيني نيست آيا فلسفه خودشان جهان بيني است يا نه ؟ به نظر ما براي اين پرسش تنها يك پاسخ هست و آن نيز آري است . اثبات اين امر دشوار نيست كه فيلسوفان تحليل زبان به رغم محدود كردن وظايف فلسفه به بررسي زبان ، در واقع بيانگر اعتقادات خود بر سر همة مسايل اساسي شناخت علمي ، زندگي اجتماعي، اخلاق، سياست و جز آنها مي باشند. يعني تحليل زبان وسيله اي است كه با آن به پرسش هاي بسياري پاسخ داده مي شود. همين را مي توان در مورد پديده شناسي هوسرل و مكتب هاي فلسفي ديگر كه فلسفه را جهان بيني نمي دانند گفت.
آنكار فلسفه به منزلة جهان بيني موضع تئوريكي بسيار متضادي است. پاره اي اعلام مي كنند كه جهان بيني «متافيزيك» است ، برخي آن را «يك فرضيه سازي ذهني » و ديگري « نظامي از اعتقادات» مي شمارند. ولي اين بدين معناست كه جهان بيني وجود دارد و فقط موضوع بر سر رابطة فلسفه با آن است.چنانكه پيداست همة مكتب هاي فلسفي معرف يك جهان بيني هستند. زيرا نامحدودي ميدان پرسش هاي مطروحه به كسي اجازة اجتناب از پاسخ دادن به پرسش هاي فلسفي عامتر نمي دهد حتي اگر كسي از اين پرسش ها ناآگاه بماند.
هر فلسفه اي يك جهان بيني است اگر چه جهان بيني الزاماً فلسفه نيست . جهان بيني هم ديني وجود دارد و هم خدانا باور و جز آن . معناي وسيع مفهوم جهان بيني دائماًهم در كاربرد علمي و هم در استفادة روزمره معلوم مي شود. مثلاً از جهان بيني خورشيد مداري – Heliocentric – در برابر جهان بيني زمين مداري – Geocentric – سخن به ميان مي آيد و اين عميقاً پر معني است اگر به انقلابي كه با كشف بزرگ كپرنيك در آگاهي انساني به وجود آمد بينديشيم . جهان بيني ممكن است مكانيستي ، متافيزيكي، خوش بينانه يا بدبينانه و جز آن باشد. و نيز حق داريم كه از جهان بيني هاي فئودالي ، بورژوايي و كمونيستي سخن گوييم . فلسفة اثبات گرايي يك جهان بيني است همچنانكه فلسفة ماركس نيز يك جهان بيني است . در اشاره به معناي وسيع مفهوم «جهان بيني » ، قصد ما اين نيست كه در معناي علمي آن ترديد كنيم بلكه بر عكس ما بر آن تاكيد مي كنيم.تعريف مفهوم جهان بيني ، مانند تعريف طبيعت ، زندگي ، انسان، دشوراي هاي چشم گيري ارائه مي كند كه نبايد اجازه داد كه اين احساس را به وجود آورد كه گويا بدون اين تعريف ما از آنچه در واقع هست تصوري نداريم . مفهوم مزبور از باورهاي اساسي انساني مربوط به طبيعت و زندگي فردي و اجتماعي ، سخن مي دارد، باورهايي كه نقش مرتبط كننده و جهت دهنده اي در آگاهي ، رفتار، خلاقيت و فعاليت عملي مركب مردم ايفا مي كند. بر چسب كيفيت اين باورها (ديني ، علمي، زيبايي شناسي، اجتماعي – سياسي، فلسفي) ، ما انواع مختلف جهان بيني مي شناسيم كه ضمناً به يكديگر مربوطند و در پاره اي نكات ( و گاه با تضادهاي آشكار) عملاً يكپاره اند. نقش جهت دهندة يك جهان بيني مستلزم تصورات ( علمي يا غير علمي)مشخص در بارة «كجايي» انسان در طرح طبيعي و اجتماعي اشياست. اين تصورات به ما كمك مي كنند تا راه هاي ممكن حركت را كشف كنيم و جهت مشخصي را بر حسب منافع با نيازهاي خاص مان انتخاب نماييم . نقش جهت يابانة يك جهان بيني با نقش مرتبط كنندة آن امكان پذير مي شود يعني نوعي تعميم شناخت كه ما را قادر مي سازد هدف هاي بالنسبه دور را براي تثبيت آرمان ها و معيار هاي اجتماعي – سياسي، اخلاقي، علمي معيني بر گزينيم.
بدين گونه ، يك جهان بيني – شكل آن هر چه مي خواهد باشد- اصولي را – اخلاقي ، فلسفي ، طبيعي ، علمي ، جامعه شناسي ، سياسي و جز آن – تثبيت مي كند . اين اصول شايستة بررسي خاصي است، ولي حتي بدون آن هم نقش بزرگ آنها مثلاً در كار تحقيق روشن است . ما مي توانيم از دانشمنداني اتخاذ سند كنيم كه معمولاً در اظهار نظر در بارة نقش جهاني بيني ، فلسفه يا هر چيز ديگري از اين نوع ، خيلي احتياط مي كنند. ماكس پلانك در گفتار خود دربارة فيزيك در پيكار براي يك جهان بيني مي گويد: « جهان بيني دانشمند محقق همواره جهت كار او را تعيين خواهد كرد»امروز اين عقيده ماكس پلانك از سوي اكثر نظريه پردازان علم طبيعي مورد قبول قرار گرفته است . كشفيات بزرگ علم در نيم سده گذشته فهم ما را از طبيعت دگرگون ساخته و به حدي رسانده است كه مساله جهان بيني مخصوصا براي خود دانشمندان اهميت يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته ايشان نسبت به فلسفه است.
اين علاقه شديد دانشمندان به فلسفه حتي روي نو اثبات گرايان نيز تاثير نهاده است . اينان از پوچ فلسفي خود دست كشيده و به اهميت اساسي فلسفه براي علوم طبيعي توجه يافته اند . مثلا فيليپ فرانك د ردهه پنجاه ميلادي اعلام داشت كه برجسته ترين ددانشمندان هميشه قويا لزوم روابط نزديك ميان علم و فلسفه را گوشزد ساخته اند . او گفته دوبروي را نقل مي كند كه جدايي علم و فلسفه كه در قرن نوردهم اتفاق افتاد « هم براي فلسفه و هم براي علم زيان بخش بوده است.فلسفه براي علم به ويژه در ادوار تغييرات انقلابي ضرورت دارد هنگامي كه فرضيه هاي اساسي علم دستخوش تچديد نظر و دگرگوني قرار مي گيرد . به باور فرانك نمونه هاي نيوتون داروين آينشتين و بوهر نشان مي دهد كه پيشرفت هاي واقعا بزرگ با فرو ريختن ديوارهاي جدايي ميسر شده و بي توجهي به معنا و بنياد فقط در ادوار ركود متداول بوده است .
فيليپ فرانك در كتاب خود فلسفه علم اين گفته انگلس را نقل مي كند مبني بر اينكه فلسفه انتقام خود را از دانشمندان طبيعي كه با آن با تحقير رفتار مي كنند مي گيرد. در جاي ديگر بي آنكه نام انگلس را نقل كند تقريبا گفته وي را تكرار مي كند هنگامي كه مي نويسد : ممكن است تناقض ناچيز بنمايد ليكن گريز از مسائل فلسفي بارها فارغ التحصيلان علوم را در دام فلسفه هاي مهجور و منحط اسير كرده است .مسلما فرانك كه هنوز نو اثبات گرا باقي مانده است و كاري به مساله واقعيت عيني و بازتاب آن ندارد نه از ضرورت جهان بيني فلسفي بلكه از ضرورت يك فلسفه علم سخن مي دارد. ولي بايد دانست كه فلسفه علم او نيز مانند هر فلسفه ديگر جبرا بر جهان بيني معيني دلالت مي كند .
بدين گونه جهان بيني فلسفي باصطلاح دو نقطة آغاز دارد: از يك سو هان به مثابة هر چيز موجود خارج و مستقل از انسان و از سوي ديگر خود انسان ، كه خارج از جهان وجود ندارد و به جهان به مثابة جهان خارجي مي نگرد تنها بدين سبب كه وي آن را متمايز از خود، همچون واقعيتي موجود و مستقل از خود مي شناسد، در حالي كه در عين حال خويشتن را به عنوان جزيي از جهان قبول دارد و در حقيقت جزء خاصي كه مي انديشد، احساس مي كند، و آگاه است كه جهان ، متمايز از جزيي كه خود اوست، نامحدود، ابدي ، فناناپذيرو جز آن است. اين برداشت انسان از جهان ، ويژگي اساسي جهان بيني فلسفي را تشكيل مي دهد، ويژگي اي كه مي توان آنرا به عنوان دو قطبيت ، نه فقط عيني بلكه همچنين ذهني ، تعريف كرد، چرا كه برخي براي اولي و برخي ديگر براي دومي اهميت اساسي قايلند.
رويكرد انسان به طبيعت ، به جامعه – رويكردهاي معرفت شناختي ، اخلاقي ، فيزيكي ، زيست شناسي ، اجتماعي – اينها هستند همة مسائل جهان بيني فلسفي او . روابط انسان – طبيعت و طبيعت – انسان دلالت بر عنصر درگيري دارد چرا كه انسان همچون يك فرد، هم از طبيعت و هم از جامعه يا انسانيت متفاوت است . ولي هنگامي كه ما به تحليل اين رابطه مي پردازيم ، نه فقط اين تمايز را باز مي شناسيم بلكه همساني وابسته يعني طبيعي در انسان ، اجتماعي در انسان را نيز در مي يابيم . مساله روانشناختي از جمله مسايل خاص علوم طبيعي خارج مي شود و به صورت مساله فلسفي در مي آيد چرا كه مساله رابطة معنوي – مادي ارزش عام كسب مي كند. به همين گونه ، مساله شناخت پذيري جهان ، مساله اي مربوط به جهان بيني فلسفي است دقيقاً بدين سبب كه به عام ترين شكل مطرح است (نه شناخت پذيري پديده هاي مشخص و معين اين مساله معني فلسفي ندارد، حتي اگر اعلام كه يك پديدة خاص نمي تواند شناخته مي شود) و نيز بدين سبب كه البته آن به انسان اشاره دارد. آيا انسان ، انسانيت ، مي تواند جهان را بشناسد؟ برخي فيلسوفان در پاسخ به اي پرسش ، فرد انساني ي جداگانه را در نظر دارند و نتايج متناسب با آن را مي گيرند، ديگران برعكس از انسانيت به طور كلي سخن مي دارند كه فعاليت شناختي او با هيچ مرز موقت محدود نيست . البته هنگامي كه پرسش بدين گونه مطرح شود نتايج متفاوتي به همراه دارد.بدين ترتيب مي بينيم كه فلسفه به عنوان نوع خاصي از جهان بيني به يكسان ، هم پنداشتي از جهان ، هم پنداشتي ازانسان و شناخت هردو و طرز خاصي از تعميم اين شناخت است كه ارزش يك جهت يابي اجتماعي ، اخلاقي و تئوريك در جهان خارج از ما و در جهان خود ما دارد. فلسفه بيان يك رابطه درك شده يا واقعيت و اثبات تئوريك اين رابطه است كه در تصميمات ، رفتار، خود مختاري معنوي و جز آن پديدار مي شود.
جهان بيني فلسفي مهمتر از هر چيز طرح پرسش هايي است كه شخص به عنوان پرسش هاي اصلي از آن آگاه است . اين پرسش ها ، همان طور كه ما قبلاً نشان داديم نه تنها از تحقيقات علمي بلكه از تجربة اجتماعي – تاريخي نيز برميخيزند.آنها را مي توان پرسش هاي اصلي خواند به سبب آنكه در طرح اين پرسش ها ، فلسفه به بحثي وارد مي شود كه براي تمامي انسانيت اهميت دارد. مثلاً پرسش هاي مشهوري كه حل آنها بنابه نظر كانت خلاء حقيقي فلسفه را تشكيل مي دهند چنين اند:
-
من چه مي توانم بدانم؟
-
من چه بايد بدانم؟
-
براي چه اميدوار باشم؟
كانت در منطق خود پرسش چهارمي هم مطرح مي كند كه پرسش هاي قبلي را تعميم مي دهد: «انسان چيست؟» اين پرسش مكمل ، معمولاً در جزو عبارات عامه فهم فلسفه كانت مورد توجه قرار نمي گيرد.اين پرسش ها محتواي جهان بيني فلسفي را بيان و تعبير مي كنند ولي البته آن را حل نمي كنند. در پاسخ دادن به اين پرسش ها ، كانت پرسش هاي تازه اي پيش مي كشد . اين پرسش ها سبب پرسش هاي تازه تري مي شوند و تا زماني كه اهميت همه آنها هم براي فرد وهم براي كل نوع انسان – و نه تنها در زمان حاضر بلكه براي آينده – مورد قبول قرار نگرفته ، پرسش ها ارزش جهان بينانه فلسفي خود را حفظ مي كنند.اين حقيقت كه فلسفه به مثابه يك جهان بيني به معناي معيار ارزش براي حوزه نامحدودي از شواهد واقعي و شناخت قابل استعمال است غالباً از سوي انگارگرايان به عنوان تقابل مطلق كمال مطلوب با واقع تعبير شده است . مثلاً هاينريش ريكرت در پي اثبات معني مطلق كمالات مطلوب و معيار ارزش هاست كه منزلت هستي ندارد اما ارزش ترديدناپذيري در جهان پديده ها دارد و بنابراين متعلق به جهان است اگر چه نمي تواند همچون موجود تعريف شود از اين رو جهان بيني به تعريف وي وحدتي از شناخت هستي و آگاهي از ارزش ها يا ضابطه هاي مطلق است . ريكرت مي گويد: «منظور ما از جهان بيني در واقع چيزي بيش از شناخت محض عللي است كه ما و بقيه جهان را در وجود آورد ، براي ما تبيين ضرورت علت و معلولي جهان كافي نيست . ما مي خواهيم دركي از جهان داشته باشيم كه به ما كمك كند تا معناي زندگي مان را ، ارزش «من» مان را در جهان در يابيم. »
نياز به گفتن ندارد كه اشتباه ريكرت اين نيست كه وي چرا از جهان بيني مي خواهد جيزي بيش از شناخت محض علل يعني تبييني از مقام انسان د رجهان باشد ؛ در واقع جهان بيني وحدتي ازشناخت و ارزش ياتي است ولي بايد دانست معيارهاي ارزش يابي ضابطه ها ي ارزش به رغم باورهاي افلاطون كانت نوكانتي ها و ساير انگارگرايان مطلق نيستند بلكه تاريخي اند يعني تغيير و تكامل مي يابند .تعبير ضد تاريخي معيارهاي ارزش آنها را در مقابل هستي ميهند يعني آنها را از وجود واقعي محروم مي كنند . تصادفا خود نوكانبي ها اين نكته را تشخيص مي دهند هنگامي كه مي پذيرند ناموجود ارزش مطلق معناي نامشروطش را منتفي نميسازد . ولي آنها اين نكته را در نمي يابند كه ارزش هاي مطلق كملات مطلوب تاريخي محتواي آنها تغيير كرده است. كافي است كه آرمان عدالت افلاطون را با آرمان كانت با نوكانتي ها مقايسه كنيم . بدين گونه ارزش هاي مطلق معناي بيزماني را كه به آنها نسبت داده شده است از دست مي دهند و به صورت ارزشهاي تاريخي در ميآيند و با اين همه معناي نامشروط خود را خارج از تاريخ حفظ مي كنند . ولي اين صرفا به معناي كوششي براي جاودانه ساختن ارزشها و معيارهاي ارزش ( دكه تابع شرايط تاريخي اند ) و جاودانه ساختن پايه اجتماعي – اقتصادي واقعي آنهاي است.
فلسفه علمي ضمن آشكار ساختن خصلت تاريخي – نسبي شناخت و ارزش يابي هايي كه جهان بيني را تشكيل ميدهند در عين حال تحقير نسبيت گرايانه نقش جهان بيني را مردود مي شمارد فلسفه علمي محتواي عيني و گسترش بالنده خود قوانين عيني مننشا و تكامل جهان بيني فلي=سفي عامي را زاز مينمايد ولي هيج ادعايي هم بر شناخب مطلق يا ارزيابي واقعيت از مواضع مطلق ندارد . پس از اين ديدگاه فلسفه به عنوان يك چهان بيني ؛ بيشتر يك قاعده بندي مواضع نظري است كه از آن مواضع مي توان از ارزش و اهميت هر شناخت تجربه فعاليت و رويداد تاريخي يك ارزيابي به عمل آورد فلسفه به شناخت و ارزش شناخت يا به نمود هايي كه با مرز بندي هاي حوزه خاصي از فعاليت بشري محدود نيست و در نتيجه براي كاربرد كم يا بيش عم مناسب است علاقه دارد . اين يا آن قضيه علمي فقط زماني بته موقعيت جهان بينانه مي رسند كه بتوان آن را خارج از حوزه خاصي از شناخت كه در آغاز در آنجا مورد استعمال يافته به كار برد؛ يعني زماني به صورت يك اصل در مي آيد ه يه كل شناخت به همه فعاليت بشري مربوط گردد. نيازي به گفتن نيست كه تكامل بيشتر علم و فلسفه محدود شدن امكانات كاربرد آنها رد فراسوي مرزهاي حوزه اي خاص ارزش جهان بينانه آن زا نيز محدود مي كند . اين محدوديت در عين حال مشخص شدن و غني شدن محتواي گزاره تئوريك را نيز در بر دارد.
نظريه تحولي داروين حملات شديدي را نه از سوي زيست شناسان بلكه از سوي الهيان و علاسفه اگارگرا به ضد خود برانگيخت زيرا اين نظريه تبيين غايت گرايانه موجودات زنده را رد مي كرد و از اين رو مبنايي شد براي مردود شمردن علمي همه غايت گرايان به طور كلي . استنتاجات جهان بينانه از كشعيات علم طبيعي غالبا از سوي خود دانشمندان صورت مي گيرد . گاه اتفاق مي افتد كه فيلسوفان با نتايج جهان بينانه كشفيات علمي به دليل آنكه اين كشفيات با جهان نبين يخود آنهاي مغاير است مخالفت مي كنند برخي انگارگرايان مثلا استدلال مي كردند كه نظريه داروين ارزشي فراسوي زيست شناسي ندارد . برگسون مي كوشيد نظريه نسبيت را نه بر مبناي علمي طبيعي بلكه به دلايل فلسفي رد كند .كشف علمي واحدي در نظريه هاي فلسفي گونه گون به طور متفاوتي تعبير ميشود . مثلا از نظريه داروين برخي فيلسوفان نظريه ارتجاعي و ضد علمي داروين گرايي احتماعي را پر داختند . يك جهان بين يفلسفي هيج گاه يك جمع بيندي محض يك تعميم شاده داده هاي علوم طبيعي نيست ؛ يك تعبير ساي جامع يگانه اي از اين داده ها از مواضع فلسفي معين ( مثلا ماده گرا يا انگارگرا خرد گزا يا خرد گريز) است.توصيف ما از جهان بيني فلسفي كامل نخواهد بود اگر با رعاطفي آن را كه بر زير بناي اجتماعي و عملي آن بر آرزوها؛ نيازها باورها و اميدهاي گونه گون مردم برداشت آنها از جهان پيرامون و از خودشان استوار است ناديده گيريم .اگر ما احساسات مردم را درباره رابطه شان با جهان پيرامون و خودشان بهعاطفي متصف كنيم روشن مي شود كه جهان بيني فلسفي ( و علمي – فلسفي نمي تواند خود را به تحليل و در ك جنبه نظري اني رابطه محدود سازد . خصلت فردي فواطف بشري در هر جهان بين فلسفي يك بين كلي و عام به خود مي گيرد . از اين روست كه فيلسوفان نه تنها در باره پرسش ها ي گونه گون بحث مي كننده فرايندها و پديده هاي معيني را تبيين و تعبير مي كنند بلكه نطريه اي را محكوم مي كنند و نظريه اي را مي پذيرند. به عبارت ديگر ايشان احساس مي كنند ، مبارزه مي كنند ، اميدوار مي شوند ، در باور خود پاي مي فشارند و جز آن . پس جهان بيني علمي – فلسفي مفهومي اجتماعي و عاطفي نيز دارد.
جهان بيني علمي – فلسفي به وسيله تركيب نظري داده هاي علمي و تجربه تاريخي ، با موضع گيريهاي سياسي ، اجتماعي معين – كه به صورت بخشي از محتواي آن در مي آيد و آرزوهاي اجتماعي و آرمان اخلاقي آن را تشكيل مي دهد- تكامل مي يابد . از اين رو هر جهان بيني عبارت است از يك جمع بندي انتقادي از داده هاي علمي كه آن را قادر مي سازد استنتاجاتي كه مستقيماً از هر علم تخصصي قابل حصول نيست اخذ كند. نياز به گفتن ندارد كه خصلت انتقادي جهان بيني علمي – فلسفي عبارت از تصحيح يافته هاي علوم تخصصي نيست. فلسفه ، تخصصي در اين زمينه ندارد. جهان بيني علمي – فلسفي هم تاريخ شناخت و هم وعدة آن را براي آينده در نظر دارد و بدين گونه از هر گونه مطلق سازي از استنتاجاتي كه علم در مرحلة خاصي از تاريخ خود بدان رسيده است ، امتناع مي ورزد. هر علم تخصصي جبراًقلمرو ديد خود را محدود مي كند و بايد چنين كند. اما اين محدوديت نمي تواند مطلق باشد زيرا پاره واقعيتي را كه علم مزبور مطالعه مي كند جزيي از كل است و به گونه اي ، تظاهر آن كل است . بدين معنا، هر علم به طريقي جهان را به طور كلي بررسي مي كند. هيچ علم مفروضي نمي تواند موضوع تحقيق تخصصي اش را مطلقاً مجزا سازد. برعكس هر علم بايد از رابطه اش با كل – كه هر دانشمندي مستقيماً به عنوان رابطه اي با موضوع هاي تحقيق علوم ديگر درك مي كند- آگاه باشد. هيچ كس نمي تواند در تمامي حوزه هاي شناخت كارشناس باشد. و اين براي هر علم ضروري نيست . ولي آنچه به طور انكار ناپذيري در هر علم تخصصي مورد نياز است ، عبارت است از آگاهي از افق ها ، دور نماهاي تاريخي ، فرضيه هاي روش شناسي شناخت علمي در هر سطح مفروض تاريخي . و اين است آنچه جهان بيني علمي – فلسفي به دانشمند مي دهد.تضاد ميان خصلت فراگير شناخت بشري و تجسم ضروري آن در يك شكل علمي تخصصي، تضاد ميان تخصصي شدن و گرايش به سوي جامعيت شناخت علمي – اين چيزي است كه وجود جهان بيني علمي – فلسفي را مطلقاً ضروري مي سازد.
بدين گونه فلسفه به معناي قديم كلمه ، فلسفه اي كه قادر به يافتن وسيله اي عقلاني براي درك داده هاي علم و عمل نيست وجود ندارد. دانشي كه بتواند بر اساس شرايط مساوي با علوم ديگر ، بي آنكه ادعاي برتري يا امتياز خاصي نسبت به آنها داشته باشد ، به شناخت نظري و تبديل علمي جهان خدمت كند ديگر به هيچ وجه فلسفه نيست بلكه صرفاً يك جهان بيني است كه بايد اعتبار خود را تثبيت كند و نه در علم العلومي كه كنار مي ايستد بلكه در علوم مثبت به كارافتد. بنابراين فلسفه به آن معنا نفي شده است . يعني هم بايد مغلوب و هم محفوظ گردد. شكل آن مغلوب و محتواي واقعي آن محفوظ شود. دگرگوني فلسفه به يك جهانب بيني علمي – فلسفي ، تحقق گرايشي بود كه به طور جنيني در همان نخستين نظريه هاي فيلسوفان عهد باستان وجود داشت. با تكامل انديشة فلسفي اين گرايش بيش از پيش قدرت گرفته و با ظهور فلسفة معاصر به صورت يك قانون تكامل درآمده است.
گردآورنده :
فاطمه مظاهری طاری